سلام دوست جانها..
خوب من درست وسط سفرم...
حالم تو این لحظه افتضاحه اما کلا تو این سفر خیلی بهتر بودم.
پنجشنبه رسیدیم (من و جوجه و مامان و بابام) و جمعه هم تولد خواهرزاده ام بود هم عروسی فرفر.
دلمو به دریا زدم و رفتم آرایشگاه... و نتیجه انقدر خوب شد که یه لبخند نشوندم گوشه ی لبم و هم تو تولد خوب بودم هم تو عروسی..
فرفر بخاطر تنها نبودن من نفیسه و زهره رو هم دعوت کرد و این نهایت محبتش بود... هرچی از خوش گذشتن اون شب بگم باز کم گفتم....
همه چیزش حساب شده بود.پذیراییشون که عالی. آهنگها رو خود فرفر گلچین کرده بود و خواننده شون عالی بود.چندین بار با شوهرش دوتایی رقصیدن که همش طراحی شده و تمرین شده بود... من که قند تو دلم آب شد براش...
تقریبا از اول تا آخر هم رقصیدم... باورم نمیشد این بدنِ منه که تکون میخوره.که انگار شادی روحم میپیچه دور کمرم و میریزه زمین!
آخ دلم نمیاد نگم دوباره که خیلی زیبا شده بودم... :) و لباسمم تازه اینترنتی خریده بودم و هرچند کمی کوتاه تر از اونچه میخواستم بود اما واقعا زیبا بود...
از نفیسه و زهره هم نگم دیگه... مردم از خنده باهاشون.
آهان جوجه رو هم نبرده بودم و چون هم بابام هم آبجیم باهاش مهربونن خیالم خیلی راحت بود.زهره هم دخترش رو نیاورده بود...
شبش که برگشته بودم از هجوم افکار شیرین و اتفاقات جدید خوشایند درمورد عروسی که بعد مدتها تو ذهنمو انقدر پر از هلهله و شادی کرده بود،تا نصفه های شب خوابم نبرد!
امروز هم کنار مامان اینا بودم.عصری بیرون رفتیم یه ذره.و کلا خوش گذشت تا شب که شوهر آبجیم از شرکت برگشت... :/
خوب ما این دو سه شب هیچ روی خوشی ازش ندیدیم و مامان امروز ناراحت بود میگفت اصلا برخوردش خوب نیست.مامان آخرین بار برای زایمان من اومد اینجا،و مدتهاست میگه من خونه آبجی عذاب میکشم از تحمل رفتار شوهرش اما خواهرام مدام بهش میگفتن بخاطر دخترت برو... دیگه حالم به هم میخوره از این جمله چون منم هزار بار شنیدمش (به خاطر خواهرمون).
از برعکسی جوجه عاشق این عموشه :/ ولی این سری حتی جوجه رو تحویل نمیگیره... بچم میره میچسبه بهش و منتظر توجه میمونه :(
امشب تا خاموشی بدن ساعت یازده شده بود.
پسرم تا خیالش راحت نشه آخرین برقم خاموش شده و آخرین نفرم خوابیده نمیخوابه... خیلی هم خوش اخلاق بودا... آقا هی به خواهرم میگفت به مامانش بگو بذاردش رو پاش بخوابیم :/
بعد اومدیم بخوابیم.من گذاشتمش رو پام دیگه خوابش که گرفت گذاشتم پایین و داشت تو بغلم سعی میکرد بخوابه... بعد خواهرم اومد چک کنه دخترش خوابه؟ یه کاره گفت جوجه بیا بربم پیش خاله بخواب... تا آبجیم بردش صدای شوهرش اومد اینو برا چی آوردی من میخوام بخوابم... من رفتم آوردمش بیرون ولی جوجه بی صدا مشغول بازی شد و تو رخت خواب نیومد... اما تا نور چراغ قوه ی شوهر خواهرم برای چک خواب ما روشن شد جوجه باز رفت اتاقشون... بعد مهندس مدعی شعور چراغو خاموش کرد و صدا دراورد بچه رو ترسوند... ترس هاااااا
الهی بمیرم بچم مرد از گریه... منم رفتم بغلش کردم دو تا فحش دادم و درو کوبیدم.انقدر تو بغلم گریه کرد تا آروم سد و خوابوندمش...
آخ اما حالم بده..
حس نفرت و خشمم بالا زده.تنم برای درگیری لفظی باهاش و شسشت شو دادن سر تا پاش میخاره...
امشب آخرین شبه اینجا میخوابم و فردا رک به آبجیم میگم تحمل رفتارای شوهرشو ندارم.خدا رو شکر اندازه کافی دوست و رفیق خوب مورد اعتماد دارم.این چند شبو میرم خونه ی اونا.... واقعا تحمل اینجا رو ندارم....
اصرار دارم چند روز بمونم بخاطر اینکه اینجا حالم خیلی خوب بود.از لحظه ی ورود به شهر حالم خوب بود... و چقدر برام عجیبه این... فکر میکنم زندگی تو شمال چون من خیلی تو خونه ام (یا خونه خودم یا مامانم یا خواهرام) خیلی برام دلگیره... برای منی که اینجا انقدر بیرونی بودم...
*امشب از خودم پرسیدم یعنی یه روز میشه این نفرت من از این یه دونه آدم تبدیل به عشق و محبت و خیرخواهی بشه؟؟؟؟