سلام سلام سلااااااام.
روزهای خوبم هر روز دارن تبدیل به روزهای خوبتر میشن و من تو فوق العاده ترین سطح انرژیم هستم الان.
روزهای آخر تو شهر قبلی که فهمیدم سالها قدر زندگی کردن تو اون شهر رو ندونستمندونستم,باعث شده الان از شمال خیلی لذت ببرم.قدرشو بدونم.
اینجا چیزهای ناخوشایند هم اتفاق می افتن.خصوصا خونه ی مامانم که نمیتونم طرز صحیح رفتار با جوجه رو یادشون بدم.یعنی تذکرات من معمولا باد هوا انگاشته میشن.
اما واقعا هم من هم جوجه داریم لذت این سبک جدید زندگی رو میبریم.
سالها بود اینکه یه پاییز شمال باشم آرزوم بود.الان اینجام.
بارون روی صورتم میچکه من از بی چتری لذت میبرم.
به پرتقال های سبز نگاه میکنم و برای قابل چیدن شدنشون روزشماری میکنم.
به خرمالوهای نارس نگاه میکنم وو عشق میکنم.
به کیوی های باغ نگاه میکنم و از این خوشگل آویزون بودنشون روی درخت ذوق میکنم.
تو حیاط بابا و آبجی میگردم
گلهای رز و اطلسی و شمعدونی رو بو میکشم.
گلهای خشک شده رو با قیچی باغبونی بابام از بوته جدا میکنم.با عشق و احترام.و ازشون تشکر میکنم که یه روز حیاطمونو دلبر کرده بودن.
به صدایی بارون گوش میدم... خیلی گوش میدم...
سردی هوا رو دوست دارم...
اینجا بهشت منه در حال حاضر...
از آخ ین پستم رابطه ام با همسر نوسان داشته.اما کلا به سمت خوبه.
بیشتر باهاش حرف میزنم.بیشتر سکوت میکنه اما گوش میده و این گوش دادن و فکر کردنش برام با ارزشه.وقتی تهرانه و میبینم تو سختی و گرفتاریه براش پیام میفرستم.چندین تا.بلند بالا.با جون و دل و تمام وجودم خالصانه ترین کلماتمو مینویسم.
ازم تشکر میکنه.دلگرم میشه.
این بار که شمال بود باز پچ پچه های عشقی ما تو کائنات پیچید و به خودمون برگشت.کنار هم بودنمون از کنار هم بودنای خوب بود این بار.
خوب یعنی پر بار
خوب یعنی عاشقانه
اینکه این محرم شمالم هم به حال خوبم اضافه کرده.دو سال گذشته دو تا محرم سخت تو اون شهر و شهر شوهرم داشتم.یه بارش حامله.یه بارش با جوجه کوچولو و داستانهای خواب سبکش.گوشم دیگه طاقت شنیدن اونهمه صدا رو نداشت.امسال اینجا آرامش داشتم و خدا رو شکر کردم بخاطر هر روزش.
دو سوم شماره دوزیم تموم شده.کتابهامو برای سومین بار از وسط بستم و کنار گذاشتم.یه چیزی نمیذاشت بفهمم و بگیرم و مطالب به خورد جانم برن.کمی استراحت میکنم.دوباره میخونم.
سریال گیم آو ترونز میبینم.فصل دومشم و دوستش دارم.خیلی خوبه.با خواهرزادم که اونم قصد مهاجرت داره بیشتر اوقات انگلیسی حرف میزنیم.خیلی خوبه.خصوصا از بعد سریال انگار اون روح انگلیسی دان در من بیدار شده.اعتماد به نفسم برگشته و میدونم که میتونم از پس زندگی اونجا و ارتباط برقرار کردن و حتی دوست پیدا کردن بربیام.
فقط دو تا چیز ناراحتم میکنن الان.
یکی خواب روز جوجه است... جون به لب میشم تا بخوابه... یعنی از لگن تا مچ پام دیگه از درد میترکن.پشت بندش عصبی میشم.وقتی بعد چهل دقیقه میذارمش پایین میگم هر وقت میخواستی بخوابی بیا گریه میکنه.سر میکوبه.با ناله میگه لالا لالا...
هنوز آماده نیستم یهو دیگه رو پا نذارمش.برام به سختی گرفتن شیر شبش شده.. باید آماده باشم که یه مدت گریه هاشو بشنوم... هنوز نیستم.آماده باشم یعنی وقتی گریه میکنه آرامشمو حفظ کنم.حرص نخورم و در نهایت عشق بهش امنیت بدم.کمکش کنم این مرحله رو بگذرونه...
دومین چیز یه چالش روحی و فکری جدیده... فعلا یه سایه ی کوچولو تو زندگیمه.فکرش گاهی میاد اما اغلب نیست... اما دیگه وجود داره و نمیتونم انکارش کنم... یه جیزی رو در خودم پیدا کردم که ناخوشاینده اما هر چی فکر میکنم ریشه اش رو پیدا نمیکنم.انگار همیشه با من بوده... باید حرف بزنم.. اما انقدر ساده نیست که اینجا بگم.باید کسی باشه که کمکم کنه.بلد باشه تحلیل کنه و از این فکر های تو سرم به جایی برسونه منو... اگه این سایه بزرگ بشه من نابود میشم دوباره... دوباره برمیگردم به افسردگی و سردرگمی...
تنها چیزی که دلگرمم میکنه اینه که به خودم میگم بلاگر خیلی خوبه که این بخشتو شناختی.خیلی خوبه که میدونی باید روش کار بشه.مطمئنم روزی که از من کنده شه ازم یه بلاگر فوق العاده میمونه که میاد مینویسه من چه سبزم امروز ...
*چقدر این نوشتن چسبید.
*دوستتون دارم و امیدوارم حال دلاتون خوب باشه.
*دشمنایی نباشیم که تو لباس یه دوست حرفهایی میزنیم اونقدر نامناسب،که از شجاعانه و بی پرده گفتنشون فرار میکنیم پشت اسامی مستعار.... اگه دین نداریم لا اقل آزاده باشیم :)