غمِ زمانه خورم یا فراقِ یار کشم؟

دوشنبه روز کلاسم بود... یه روز عجیبی بود که همه ی احساسات من تو شدید ترین حالتشون در من احساس میشدن.

صبح که بیدار شدم تو برنامه ام رسیدگی به صورت و ظاهرمو داشتم و بعد از اتمام کارم تصمیم گرفتم برای نهار که میرم خونه ی مامانم،به اونم رسیدگی کنم. چون مامانم خیلی وقته دیگه آرایشگاه نمیره... همیشه اون خواهرم که از انزلی میاد تمیزش میکنه یا او آبجیم که از ساوه میاد و من...

دیگه رفتیم منزل پدری و نشستیم تو بالکن و آفتاب یه پتوی نرم نوری کشید رو دست و پاهامون و لذت بردیم.و منم یه ابرویی برای مامانم برداشتم در حد خفن.در حالی که ابروهاش دیگه به دوران دختریش برگشته بود 😂 بعد از استعداد خودم کیف کردم یه کمی هم حسرت خوردم. راستش الان میگن کاش اون همه سال که ساوه بیکار بودم میرفتم قشنگ صفر تا صدی و حرفه ای طور کارای زیبایی یاد میگرفتم... حتی الان لجم درومده که دارم میرم و هیچی بلد نیستم.

بعد به مامانم که نشسته بود رو صندلی و به حیاط نگاه میکرد و دیگه شلخته نبود و چند سال جوون تر شده بود و صورتش روشن بود و زیبایی هاش بیرون زده بود خیره شدم...

بعد از سالها حس کردم قلبم چقدر باهاش صاف شده و چقدر اون عصبانیت ها بخاطر رنجایی که به من تحمیل کرده کمرنگ شدن و چقدر نزدیکم که روحم رها بشه و صاف...

بعدش عصر مامان اینها بردنم انزلی و این اولین جای عصبانی شدنم بود. راستش من همین دو سه ساعت در هفته رو برای خود خودمم.دور از همه کس در جهت و برای علاقه ی خودم زندگی میکنم. گاهی کل هفته رو انتظار دوشنبه ها رو میکشم که برسن و من چند ساعت تو خلوت خودم زندگی کنم. بعد اون روز نزدیک ساعت کلاس من مامان جلو آینه داشت موهاشو میبست و مانتوش رو تخت آماده بود. ازش سوال کردم که دارید منو‌ میبرید انزلی؟ و گفت نه ما برنامه ی گردش داریم. اما چون همزمان با ساعت رفتن من بود من شک کردم و چند بار دیگه ازش سوال کردم و هر بار گفت نه ما داریم خودمون میریم گردش!!!

و من دقیقا دم رفتن بود که متوجه شدم همش شوخی بوده و دقیقاً دارن منو میبرن کلاس! و این برای من هیچ خوشحالی نداشت که هیچ ناراحت هم شده بودم.

اول به خاطر اینکه نظر من رو نمیپرسه و برای خودش میبره و میدوزه و این اخلاق استبدادی همیشگیشه. دوم به خاطر اینکه کوروش توی ماشین شروع کرد به دیوونه بازی و اذیت و آزار و من هی از حرص خوردن خودداری میکردم.دراز میکشید و هی با پاهاش میکوبید به من و حاضر نبود کفشاشو دربیاره.بعدم که خوابش برد و ساعت چهار تازه خوابیدنش یعنی خواب شبش دیر میشد!

با این حال توی مسیر رفت و من سعی کردم که احساسات منفی رو کنترل کنم و آرامشم رو حفظ کردم در عین اینکه احساس ناراحتی داشتم. اما وقتی موقع برگشتن شد و فهمیدم بابا اینها اون ساعت کلاس رو توی انزلی منتظر موندن تا کلاسم تموم شه دیگه رسماً داغ کردم.چرا؟؟

چون که من برای برگشتن با خواهرم آبجی صاحبخونه هماهنگ کرده بودم و اون هم یک ساعت منتظر شده بود کلاسم تموم شه و وقتی گفتم بابا اینا هنوز اینجان کلی اون عصبانی شد و گفت کلی برنامه های منو به هم زدید.

البته اینا در برابر وقتی که من رسیدم به بابا اینا و دیدم کوروش انقدر گریه کرده که صورتش سرخ و متورمه هیچی نبود!!!

کلی با عصبانیت به مامانم حرف زدم.آخه چجوری انتظار داشتن بچه تو سرما تو ماشین یه ساعت بی سرگرمی سیخ بشینه؟ گفتم چرا به من نمیگید که قراره بمونید؟ و بنظرم حق هم دارم.کوروش تمام مسیر برگشت بغلم کرده بود و سرشو چسبونده بود به سینه ام.همزمان به شدت عصبانی ،به شدت در حال رنج کشیدن و به شدت پر از عشق برای کوروش بودم...

وقتی برگشتم خونه داشتم از معده درد میمردم...

سه شنبه شماره دوزی جدیدمو بردم قاب سازی که آماده ی ارسالش کنم.

یکمی دوچرخه سواری کردیم برای مامان رنگ مو خریدم خونه رو مرتب کردم سنتور زدم کتاب خوندم و روز خوبی داشتم... به جز اینکه عفونت مجاری ادراری روانمو از هم پاشیده بود... یعنی همش باهام بود. وسط همه ی کیف کردنهام بود و اذیتم میکرد...

چهارشنبه وقتی ده صبح چشممو باز کردم دلم برای دوران پرستار کودکی تنگ شد. چونکه اون موقع صبح زود بیدار میشدم... چهار شنبه به خودم گفتم باز صبحا به موقع بیدار شم... من اصلا سه تا معضل جدی تو زندگیم داشته باشم یکیش خوابه یکیش ورزش یکیش گوشی!!!

دیگه یه کم تو فکرم از خودم دلخور شدم و دست و دلم به کاری نمیرفت.

تا اینکه بعد نهار احمد کوروشو برد گردش علمی :دی داشت یه سری تعمیرات انجام میداد.کوروشم که کشته مرده ی این کارا...

کوروش که رفتم سنتورو گذاشتم حای همیشگیش و دستم رو زیپ کیفش ثابت موند.

شیطون داشت گولم میزد برم فیلم آنابلو ببینم.ولی خدا رو شکر سریع خودمو جمع کردم و گفتم مینا اون فیلم مزخرفه برای تو. سنتورو بچسب. من خیلی وقته فیلم ترسناک ندیدم. علاقه هم ندارم ها فقط نمیدونم تو لپ تاپم اتفاقی پیداش کرده بودم و مثل کرم افتاده بود تو مغزم ! خصوصا که دو سه دقیقه ی اولشو پلی کردم ببینم چیه چون اسم نداشت...

خلاصه که نشستم به تمرین سنتور.و ضبط کردن. مائده ازم خواسته بود براش یه فیلم از سنتور زدنم بفرستم... یعنی اگه بگم نود بار ضبط میکردم نمیشد دروغ نگفتم. خلاصه نهایتا موفق شدم و کلیپشو تو اینستا هم گذاشتم... بعدم کوروش اومد. یعنی برادرزاده ی احمد آوردش... بعد داشتم میرفتم درو باز کنم میشنیدم بهش میگفت بیا بریم گایِم شیم مینا الان میاد چاقومون میزنه!!! درو باز کردم پشت سر اون بنده خدا سنگر گرفته بود بعدم با گریه و فریاد اومد خونه...

این چاقو میزنه .... دیوونه کرده منو... هرگز چنین تهدیدی نکردم کوروشو هرگز.. ولی اینو بارها ازش میشنوم. خصوصا وقتی خیلی از دستش عصبانی ام.

چند وقت پیش به خودش میپیچید هی گفتم کوروش برو جیشتو بکن هی میگفت ندارم. بعد خیلی زیاد یه مدت قبل هر باااار شلوارشو خیس میکرد. از سر شیطونی و سهل انگاری ...  خلاصه اون روزم جیش کرد تو شلوارش و من عصبانی شدم .داشتم غر میزدم که دیگه یه شورت و شلوار خشکم نداری چرا این کارو میکنی؟ وقتی حس کردی جیش داری نباید نگه داری باید فورا بری دستشویی. بعد از تو دستشویی پرسید الان دوست داری منو چاقو بزنی ؟؟؟

میخواستم سرمو بکوبم دیوار. گفتم نه کوروش من تو رو دوستت دارم و تو هر کاری هم بکنی من هیچوقت به تو چاقو نمیزنم... ولی باز میگه 😞😞

بعد اومدن کوروش یه کم باهاش بازی کردم. بازیمون این جوریه که من چهار الی شش تا از حروف انگلیسی رو مینویسم بعد مثلا ازش میپرسم کوروش M کدومه؟ اون با یه رنگ دیگه دورش خط میکشه. یه تعدادی از حروفو بلده اما هنوز بیشترشونو بلد نیست.

بعد اعدادو مینویسم و ازش میپرسم مثلا وان کدومه؟؟

این بازی جدیدمونه و کوروش دوستش داره. خصوصا اگه رو وایت برد بکشیم.

بعدم یه فیلم گذاشتم که قشنگ بود اما بعد چهل دقیقه دیدم فایلش مشکل داره و پخش نکرد دیگه... کلی ضد حال خوردم.

بعدم نشستیم فیلمای بچگیای کوروشو دیدیم... چقدر مهربون بودم اون موقع :( هعععیییی

وقتی رفتیم تو تخت کوروش تقریبا بلافاصله بیهوش شد. برای همین من تصمیم گرفتم یه مقدار کتاب بخونم.فکر کنم بعد از چگونه فرزندانی خلاق داشته باشیم، این دومین کتابیه که از وِین دایر میخونم و باز هم مسحور دانشش و سبک روشنایی بخشیدنش به دیدگاهم شدم.

دلم میخواد یه فایل صوتی چکیده طور ازش تهیه کنم و تو کانال تلگرام بذارمش...  تنها دلیل اینکه کانال رو هنوز حذف نکردم فکر کردن به هدف اولیه ی ایجادشه که یکیش خوندن کتاب صوتی بود. میگم شاید یه روز فرصتش دست داد... چون الان با کوروش سخته واقعا.ما اکثر اوقات همزمان میخوابیم آخه و با هم بیدار میشیم و نود و نه درصد روزها خواب عصر هم خبری نیست.تقریبا همیشه خونه است خلاصه و اینجوری نمیشه.ولی میدونم یه روز میشه...

خلاصه که کتابو خوندم و به فصل جدید که رسیدم، دیگه بستمش.

کمی رفتم دم پنجره و به ماه نگاه کردم و دعا کردم... بعد دفتر فیروزه ای رنگمو برداشتم و توش نوشتم. از خودم و احوال درونم.از خواسته هام . و باز اون جا هم دعا کردم.

بعد کوروشو تو بغلم فشار دادم و خوابیدم.

چه خوابی!!!

میدیدم با خانواده ام ییلاق بودیم. بعد من و سیاوش نقشه کشیدیم شب بمونیم اونجا (خواهرم اونجا خونه داره).زیر پوستی خوشحال بودیم و منتظر رفتن همه :/ بعد انگار کوروش هنوز دنیا نیومده بود...  بعد دم رفتن که شد مامانم گیر داد که نه. خوبیت نداره شما دو تا تنها بمونید... اصلا کارد میزدی خونمون در نمیومد تو خواب‌ آخرم همه رفتن یکی از خواهرام موند باهامون که خوبیت داشته باشه 😁

امروز صبح که بیدار شدم هنوز از دست مامانم کفری بودم.صبحانه نخورده بودیم که حلال زاده خانم زنگ زد و گفت نهار برم پیشش. منم با خودم گفتم اوکی یه سری کارامو بکنم ساعت دوازده برم اونجا تا غروب بمونم پیشش. موهاشم رنگ کنم.

صبح به گلها کود دادم و خونه مرتب کردم و حمام حسابی کردم و یه پارچه جدید برای یه طرح جدید شماره دوزی برش زدم و ساعت دوازده هم رفتم خونه ی مامان... چقدر ورودی حیاط سرسبز شده بود ... تو مسیر ورودی تا دم پله های خود خونه هم گلهای داوودی و شمعدونی و کوکب و یه گل رنگارنگ دیگه هست که اسمشو نمیدونم. بعد دوتا پروانه که هر کدومشون اندازه ی یه دستِ بازم بودن دنبال هم افتاده بودن و دور گلا بازی بازی میکردن. وایسادیم با کوروش نگاهشون کردیم حسابی.بعد رفتیم برداشت پرتقال امسال رو افتتاح کردیم و کِیفِشو بردیم... جای همتون خالی... ساوه که بودم چون پرتقالایی که هنوز پوستشون سبزه رو خیلی دوست دارم مامانم اینا هر سال یا خودشون میومدن یا بالاخره یه جوری با یکی برام میفرستادن...

یادش بخیر :)

ولی خوب مهمون بازی دو ساعته تموم شد و مامانم اینا بعد نهار رفتن ییلاق برای کاشتن سیر.

منم تا غروب موندم خونشون و بعد برگشتم دوچرخه رو برداشتم با جوجه ام رفتیم دور زدیم و اومدیم خونه. شاممونو آبجی برامون فرستاد و امشبم یه فیلم دیدم و خیلی زیاد هم تو اینستا بودم.یعنی میانگین زمان هفتگیمو از یک ساعت و ربع به دو ساعت و نیم رسوندم دوباره :(

داشتم پستهایی که سیو کردمو چک میکردم...

الان هم خوابم میاد...

من هر روز ساعت پنج و نیم بیدار میشم برای دستشویی بردن کوروش.بعد پرده رو میکشم کنار که طلوعو تماشا کنم. بعد میبینم اصلا دیگه  اون سرخی که از وسط سیاهی میزنه بیرون نمیاد.سیاه میشه سورمه ای و آبی کمرنگ و فِرتی روز!!! و اصلا کل طلوع به همون سرخی دقیقه به دقیقه متغیر خوشه. بعد من دوباره پرده رو میبندم و میخوابم...

واقعا دلم لک زده برای یه طلوع محشر...

حالا دیگه برم بخوابم که فردا روزِ دیگریست.

در پناهِ مهر باشید:)




 

۰۸ آبان ۲۳:۵۳ نرگس بیانستان

خواهرت موند که خوبیت داشته باشه

وای چقدر خندیدم به این جمله :)))

همیشه بخندی نرگس جانی :)

❤️❤️

جان جان :)

سلام مینا جون ممنون بخاطر قلم زیبا و حس خوبی که میدی

مینا جون یه مدته تصمیم گرفتم گلدوزی کنم یا شماره دوزی

چندتا سوال این قاب که میگی چجوریه مثل قاب عکسه ؟

تو کارگاهم میشه بمونه و با کارگاه بزنی رو دیوار

کلا چه جور قابهایی میشه براش گرفت

بعد نخ و پارچه چه مارکی خوبه؟

 

سلام عزیزم. ممنون از تو که همراهی :)


آره میدم یه شیشه بری از اینا که آینه هم درست میکنن و نجاری هم میکنن،اونجا قاب میگیرم.
آره چرا که نه تو کارگاهم میتونه بمونه. من خودم دوست دارم تو کارگاه بمونه.یه کارگاههای ژله ای هستن طرح چوبن خیلی با کلاس و گرونن البته.من اونا رو خیلی دوست دارم اما بخاطر قیمتش مشتری انتخاب نمیکنه معمولا و دیگه اینکه وقتی روش شیشه میاد به راحتی تمیز میمونه برای سالها و این هم یه مزیته دیگه. تو کارگاه اگه میذاری باید یاد بگیری چجوری کارگاه رو بصورت قاب درست کنی و پشتشو ببندی.
نخ دمسه و انکور بدون شک بهترینن.فکر کنم من وقتی شروع کردم کلافی دو و پونصد الی سه تومن بود الان شدن کلافی شش الی هشت تومن.واقعا وحشتناک شده.من اون موقع یه عالمه خریدم برای همین هنوز از قبلیا دارم اما خوب یه پک رنگ هندی هم گرفتم که صد تاش شد ۷۵ تومن و واقعا آشغالن. یعنی کسی که با دمسه دوخته تفاوتشو متوجه میشه.تازه بعضی نخا هم هستن از این ارزونا که بشوری رنگ میدن 😐😐😐 ولی من به جز سختی موقع دوخت بدی خاصی از اون نخای هندی ندیدم برا همین الان تو دوختام ازشون استفاده میکنم گاهی... 
پارچه هم من فقط خارجی خریدم تا به حال.دمسه.و هنوز از خرید قبلم که متری گمونم ۷۰ ۸۰ بود دارم. اما الان فکر کنم تقریبا دو برابر شده. 
پارچه هم از یازده کانت هست تا بیست و چهار. من هیچوقت یازده نگرفتم فکر کنم کمترین کانتم شونزده بود که باهاش شروع کردم و تو هم همین کارو کن تا دستت راه بیفته. ولی هرچی کانت بالاتر باشه نقش روی پارچه ریز تر میشه اما شیک تر.البته دوختشم سخت تر و زمان بر تر و خسته کننده تر :/
الان متر دم دستم نیست بهت بگم پارچه ی الانم چند کانته ولی خیلی خوبه.ازش راضی ام.
دیگه این بود انشای من خلاصه... امیدوارم به دردت بخوره.

راستی مادر چند تا خرازی هم هستن آنلاین میتونی خرید کنی ازشون.تو اینستا. خرازی لیلیوم و خرازی حریر و خرازی امین . اینا رو فعلا یادمه

باز سوال داشتی در خدمتم

من یه مدتی تکرر ادرار و عفونت مجاری ادراری داشتم سیپروفکت خوردم چند روزی و بهتر شدم،البته در کنارش آب ولرم هم زیاد میخوردم.

چقدر قلمت و طرز بیانت عاااالیه،آدم خودشو تو اون موقعیت و مکان تصور میکنه.

هر وقت تو اینستا میبینم زدی آپ کردی سریع وبتو باز میکنم با ذوق⚘⚘⚘

آزاده من الان یه هفته است که فلوکونازول و یه چرک خشک کن دیگه میخورم.

پماد استفاده میکنم و آب جوشیده شده میخورم و خودم رو با آب نمک میشستم اصلا یه ذره هم تغییر نکردم. از دیروز طبق یه تحویز خونگی همزمان سه تا کار کردم. شستن خودم با محلول جوش شیرین، دم نوش دارچین و عسل. و استفاده از روغن نارگیل بعنوان پماد. نمیدونم بخاطر کدومشونه اما تازه امروز بعد یه هفته حس میکنم خیلی بهترم.


عزیز دلم مرسی . با جان و دل میخونی که میتونی تصویر سازی کنی. مرسی از تو .

قربونت دل بی قرارت .. با این عنوانت :*

ای بلای با دقت ❤😍

معمولا ماماناتو این مواقع گله میکنی ازشون تازه متعجب میشن انتظار تشکر دارن در اصل

بچه ها دیگه نمیان؟

آخه بهار مامانم مطمئنم تو قلبش میدونه اشتباه از خودشه. در واقع اینم میدونه هر بار میخواد منو ببره و بیاره کلاس من ناراحت میشم . برا همین شاید شلوغش نمیکنه. 

نه گلم نمیان

مینا جون قربونت برم عزیزم چه خوب و کامل توضیح دادی

 

راستی عزیزم منم عفونت مجرای ادرار داشتم سیپرو فلوکساسین خودم خوب شدم

اگه هم عفونت زنان داری دمنوش بومادران معرکه س

خدا نکنه جانم.قابل نداشت.


اون قرص رو من که اثر نکرد . ممنونم ازت 

۱۰ آبان ۱۰:۲۶ اون روی سگ من نوستالژیک ...

سلام  عزیزکم

واقعا ناراحت شدم از رفتار مامانت ولی چه میشه کرد مینایی، اینها اینطوری بزرگ شدن پیرشدن، من و تو میتونیم خودمون اصلاح کنیم ولی اینا توی این سن متوجه این اشتباهشونم نیستن که بخوان اصلاحش کنن، من خودم بارها سراین قضیه با مامانم صحبت کردم ولی فایده نداشته.

کوروش:))))))) یا خدااااا چاقو چیه دیگه، از فیلمی چیزی یاد نگرفته؟ یا ناگهانی خبری چیزی نشنیده؟

چون  چند روز پیشا که من خبر خودکشی اون پسربچه بوشهری رو استوری واتس اپکرده بودم، پارسینا تصادفا با گوشی خواهرش دیده بود، بعد هی از بابا مامانش میپرسه اونا میپیچونن، بعد اینم به خواهرش میگه برا من گوگل کن چرااین پسر مرده، حالافکر کن پسر بچه 5 ساله این همه کنجکاوی، خواهر نادون:))) هم سرج میکنه براش کامل میخونه!! فکر کن خبر خودکشی رو، داداشم میگفت دیگه توی استوری ها پارمیس رو هاید کنید که پارسینا هم خبرهای مناسب سنش رو نخونه، متاسفانه اطلاعات و اخبار و شنیدن و دیدن اینجور خبرها راحت در معرض بچهاست.

سلام نوستال جان. نمیدونم چرا نظرت جا افتاده بود برای تایید.

واقعا کاری نمیشه کرد نوستال. فقط میشه برای رفتار خودمون مرز تعیین کنیم. 

نمیدونم دیگه مساله همینجاست به فکرم نمیرسه از کجا یاد گرفته.

وای واقعا باید حواسامونو شش دنگ جمع کنیم. 

امروز ۳۰ اکتبر هست. برات دعا میکنم خبر عالی را دریافت کنی 

مرسی جانم... 

امروز یکم نوامبر هست و خبری نشد :(

پستت خود خود زندگیه 😍چرا خاموش بودم من اینهمه احساساتمو دریغ میکردم از بس مغرورم 😁

😂😂😂 خودتو بریز بیرون از این به بعد 

۱۲ آبان ۱۲:۴۰ گیسو کمند

سلام🤗

خوبی؟ چه خبر؟ امروز دوم نوامبر شده هنوز خبری نشد؟

مینا راستی من همش توی پستهات میخونم که میری دوچرخه سواری یادم میره روحیه بدم ، بابا دوچرخه سواری از بهترین ورزشهاست عالیه عالیییی😍 عضلات پاها و کمر و لگن و شکم همه رو باهم درگیر میکنه دیگه چی از این بهتر آخه؟

چقدر دلم برای خواب خوب دیدن تنگ شده. خیلی کم خواب میبینم و هر وقت هم ببینم در حد تریلر های سه چهار دقیقه ای اکشن و علمی تخیلی بوده😂

 

 

سلام گیسو جان. 

نه والا هیچ خبری نشده. به سیاوش میگم امروز که اولین روز کاریه به وکیلت زنگ بزن و بگو . ولی خوب سیاوش به شیوه ی خودش که انتظار و انتظار و انتظار خشک و خالیه عمل میکنه و میگه دو هفته هم صبر میکنم ...  (معلومه چقدر حرصم از دستش درومده ؟؟)

گیسو جان مرسی از روحیه دادنت من تابستون خیلی میرفتم الان هم هوا سرد شده هم بدنم دیگه آماده نیست. دوچرخه رو الان بیشتر برای انجام کارهای داخل شهرم استفاده میکنم و یه دور کوچولو هم میزنم که نهایت بشه چهار پنج کیلومتر... 

وای من دیشب یه خواب دیدم الان بهش فکر میکنم اندازه ی چند فصل سریال بود ... همش تو خوابام یکی عاشقم میشه و هندی طور پیش میره 😄😄😄

سلام مامان مینای مهربون 

به یه چالش دعوتتون کردم و توی وبلاگم لینک کردم وبلاگتون اگه دوست داشتید آخرین پستم چک کنید معذرت میخوام اگه قبل دعوت به چالش اجازه نگرفتم 

امیدوارم شاد و سلامت باشید همیشه 

دوستون دارم از راه دور ❤️

عزیزکم ببخشید من جواب شما رو دیر میدم. قبل شما یه دوستی دعوتم کرده بود . من نتونستم شرکت کنم. ببخش که زودتر خبر ندادم. 

عشق بهت بباره دختر 

بیا ی کم جیک جیک کن برامون ببینم خوبی بدی در چه حالی خب ...

:)

بلاگر جون ایشالا خبر خوشی از طرف شوهرت اومده باشه تا حالا و سرت حسابیییی گرم اون باشه😍

عزیزکم....

 ممنونم ازت. الهی که به زودی...

مینای عزیز من چطوره؟

سلام خانوم گل

با خوندن عنوان پستت دلم گرفت :(( چه خبر مینا حونم؟ الهی این دوری خیلی زود تموم بشه

 

در مورد مامان و اتفاقی که برای کوروش افتاد درکت میکنم و عصبانیتت رو میفهمم. الهی خدا سلامتی و خیر بده به پدر و مادرها که گاهی میخوان خوبی کنن ولی نمیدونن که بچه هاشون رو اذیت میکنن. 

 

عاقا این حریان چاقو رو کوروش از کحا یاد گرفته؟ هم خندم گرفت و هم تعجب کردم.

 

تو هم در پناه خدای مهربون باشی عزیز مهربونم 

ممنونم باران جان.


اوووم خبر تازه ای نیست.وکیلمون خارج شهر بوده و تازه برگشته.و گفته جهت دریافت جواب مکاتبه کرده اما خوب جوابی نرسیده هنوز.

اوهوم.. خدا بهشون سلامتی بده :)

چی بگم نمیدونم باران جان...

عزیزمی

عشقمممم...

چرا نیستی؟؟؟

آمدم :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان