دوشنبه روز کلاسم بود... یه روز عجیبی بود که همه ی احساسات من تو شدید ترین حالتشون در من احساس میشدن.
صبح که بیدار شدم تو برنامه ام رسیدگی به صورت و ظاهرمو داشتم و بعد از اتمام کارم تصمیم گرفتم برای نهار که میرم خونه ی مامانم،به اونم رسیدگی کنم. چون مامانم خیلی وقته دیگه آرایشگاه نمیره... همیشه اون خواهرم که از انزلی میاد تمیزش میکنه یا او آبجیم که از ساوه میاد و من...
دیگه رفتیم منزل پدری و نشستیم تو بالکن و آفتاب یه پتوی نرم نوری کشید رو دست و پاهامون و لذت بردیم.و منم یه ابرویی برای مامانم برداشتم در حد خفن.در حالی که ابروهاش دیگه به دوران دختریش برگشته بود 😂 بعد از استعداد خودم کیف کردم یه کمی هم حسرت خوردم. راستش الان میگن کاش اون همه سال که ساوه بیکار بودم میرفتم قشنگ صفر تا صدی و حرفه ای طور کارای زیبایی یاد میگرفتم... حتی الان لجم درومده که دارم میرم و هیچی بلد نیستم.
بعد به مامانم که نشسته بود رو صندلی و به حیاط نگاه میکرد و دیگه شلخته نبود و چند سال جوون تر شده بود و صورتش روشن بود و زیبایی هاش بیرون زده بود خیره شدم...
بعد از سالها حس کردم قلبم چقدر باهاش صاف شده و چقدر اون عصبانیت ها بخاطر رنجایی که به من تحمیل کرده کمرنگ شدن و چقدر نزدیکم که روحم رها بشه و صاف...
بعدش عصر مامان اینها بردنم انزلی و این اولین جای عصبانی شدنم بود. راستش من همین دو سه ساعت در هفته رو برای خود خودمم.دور از همه کس در جهت و برای علاقه ی خودم زندگی میکنم. گاهی کل هفته رو انتظار دوشنبه ها رو میکشم که برسن و من چند ساعت تو خلوت خودم زندگی کنم. بعد اون روز نزدیک ساعت کلاس من مامان جلو آینه داشت موهاشو میبست و مانتوش رو تخت آماده بود. ازش سوال کردم که دارید منو میبرید انزلی؟ و گفت نه ما برنامه ی گردش داریم. اما چون همزمان با ساعت رفتن من بود من شک کردم و چند بار دیگه ازش سوال کردم و هر بار گفت نه ما داریم خودمون میریم گردش!!!
و من دقیقا دم رفتن بود که متوجه شدم همش شوخی بوده و دقیقاً دارن منو میبرن کلاس! و این برای من هیچ خوشحالی نداشت که هیچ ناراحت هم شده بودم.
اول به خاطر اینکه نظر من رو نمیپرسه و برای خودش میبره و میدوزه و این اخلاق استبدادی همیشگیشه. دوم به خاطر اینکه کوروش توی ماشین شروع کرد به دیوونه بازی و اذیت و آزار و من هی از حرص خوردن خودداری میکردم.دراز میکشید و هی با پاهاش میکوبید به من و حاضر نبود کفشاشو دربیاره.بعدم که خوابش برد و ساعت چهار تازه خوابیدنش یعنی خواب شبش دیر میشد!
با این حال توی مسیر رفت و من سعی کردم که احساسات منفی رو کنترل کنم و آرامشم رو حفظ کردم در عین اینکه احساس ناراحتی داشتم. اما وقتی موقع برگشتن شد و فهمیدم بابا اینها اون ساعت کلاس رو توی انزلی منتظر موندن تا کلاسم تموم شه دیگه رسماً داغ کردم.چرا؟؟
چون که من برای برگشتن با خواهرم آبجی صاحبخونه هماهنگ کرده بودم و اون هم یک ساعت منتظر شده بود کلاسم تموم شه و وقتی گفتم بابا اینا هنوز اینجان کلی اون عصبانی شد و گفت کلی برنامه های منو به هم زدید.
البته اینا در برابر وقتی که من رسیدم به بابا اینا و دیدم کوروش انقدر گریه کرده که صورتش سرخ و متورمه هیچی نبود!!!
کلی با عصبانیت به مامانم حرف زدم.آخه چجوری انتظار داشتن بچه تو سرما تو ماشین یه ساعت بی سرگرمی سیخ بشینه؟ گفتم چرا به من نمیگید که قراره بمونید؟ و بنظرم حق هم دارم.کوروش تمام مسیر برگشت بغلم کرده بود و سرشو چسبونده بود به سینه ام.همزمان به شدت عصبانی ،به شدت در حال رنج کشیدن و به شدت پر از عشق برای کوروش بودم...
وقتی برگشتم خونه داشتم از معده درد میمردم...
سه شنبه شماره دوزی جدیدمو بردم قاب سازی که آماده ی ارسالش کنم.
یکمی دوچرخه سواری کردیم برای مامان رنگ مو خریدم خونه رو مرتب کردم سنتور زدم کتاب خوندم و روز خوبی داشتم... به جز اینکه عفونت مجاری ادراری روانمو از هم پاشیده بود... یعنی همش باهام بود. وسط همه ی کیف کردنهام بود و اذیتم میکرد...
چهارشنبه وقتی ده صبح چشممو باز کردم دلم برای دوران پرستار کودکی تنگ شد. چونکه اون موقع صبح زود بیدار میشدم... چهار شنبه به خودم گفتم باز صبحا به موقع بیدار شم... من اصلا سه تا معضل جدی تو زندگیم داشته باشم یکیش خوابه یکیش ورزش یکیش گوشی!!!
دیگه یه کم تو فکرم از خودم دلخور شدم و دست و دلم به کاری نمیرفت.
تا اینکه بعد نهار احمد کوروشو برد گردش علمی :دی داشت یه سری تعمیرات انجام میداد.کوروشم که کشته مرده ی این کارا...
کوروش که رفتم سنتورو گذاشتم حای همیشگیش و دستم رو زیپ کیفش ثابت موند.
شیطون داشت گولم میزد برم فیلم آنابلو ببینم.ولی خدا رو شکر سریع خودمو جمع کردم و گفتم مینا اون فیلم مزخرفه برای تو. سنتورو بچسب. من خیلی وقته فیلم ترسناک ندیدم. علاقه هم ندارم ها فقط نمیدونم تو لپ تاپم اتفاقی پیداش کرده بودم و مثل کرم افتاده بود تو مغزم ! خصوصا که دو سه دقیقه ی اولشو پلی کردم ببینم چیه چون اسم نداشت...
خلاصه که نشستم به تمرین سنتور.و ضبط کردن. مائده ازم خواسته بود براش یه فیلم از سنتور زدنم بفرستم... یعنی اگه بگم نود بار ضبط میکردم نمیشد دروغ نگفتم. خلاصه نهایتا موفق شدم و کلیپشو تو اینستا هم گذاشتم... بعدم کوروش اومد. یعنی برادرزاده ی احمد آوردش... بعد داشتم میرفتم درو باز کنم میشنیدم بهش میگفت بیا بریم گایِم شیم مینا الان میاد چاقومون میزنه!!! درو باز کردم پشت سر اون بنده خدا سنگر گرفته بود بعدم با گریه و فریاد اومد خونه...
این چاقو میزنه .... دیوونه کرده منو... هرگز چنین تهدیدی نکردم کوروشو هرگز.. ولی اینو بارها ازش میشنوم. خصوصا وقتی خیلی از دستش عصبانی ام.
چند وقت پیش به خودش میپیچید هی گفتم کوروش برو جیشتو بکن هی میگفت ندارم. بعد خیلی زیاد یه مدت قبل هر باااار شلوارشو خیس میکرد. از سر شیطونی و سهل انگاری ... خلاصه اون روزم جیش کرد تو شلوارش و من عصبانی شدم .داشتم غر میزدم که دیگه یه شورت و شلوار خشکم نداری چرا این کارو میکنی؟ وقتی حس کردی جیش داری نباید نگه داری باید فورا بری دستشویی. بعد از تو دستشویی پرسید الان دوست داری منو چاقو بزنی ؟؟؟
میخواستم سرمو بکوبم دیوار. گفتم نه کوروش من تو رو دوستت دارم و تو هر کاری هم بکنی من هیچوقت به تو چاقو نمیزنم... ولی باز میگه 😞😞
بعد اومدن کوروش یه کم باهاش بازی کردم. بازیمون این جوریه که من چهار الی شش تا از حروف انگلیسی رو مینویسم بعد مثلا ازش میپرسم کوروش M کدومه؟ اون با یه رنگ دیگه دورش خط میکشه. یه تعدادی از حروفو بلده اما هنوز بیشترشونو بلد نیست.
بعد اعدادو مینویسم و ازش میپرسم مثلا وان کدومه؟؟
این بازی جدیدمونه و کوروش دوستش داره. خصوصا اگه رو وایت برد بکشیم.
بعدم یه فیلم گذاشتم که قشنگ بود اما بعد چهل دقیقه دیدم فایلش مشکل داره و پخش نکرد دیگه... کلی ضد حال خوردم.
بعدم نشستیم فیلمای بچگیای کوروشو دیدیم... چقدر مهربون بودم اون موقع :( هعععیییی
وقتی رفتیم تو تخت کوروش تقریبا بلافاصله بیهوش شد. برای همین من تصمیم گرفتم یه مقدار کتاب بخونم.فکر کنم بعد از چگونه فرزندانی خلاق داشته باشیم، این دومین کتابیه که از وِین دایر میخونم و باز هم مسحور دانشش و سبک روشنایی بخشیدنش به دیدگاهم شدم.
دلم میخواد یه فایل صوتی چکیده طور ازش تهیه کنم و تو کانال تلگرام بذارمش... تنها دلیل اینکه کانال رو هنوز حذف نکردم فکر کردن به هدف اولیه ی ایجادشه که یکیش خوندن کتاب صوتی بود. میگم شاید یه روز فرصتش دست داد... چون الان با کوروش سخته واقعا.ما اکثر اوقات همزمان میخوابیم آخه و با هم بیدار میشیم و نود و نه درصد روزها خواب عصر هم خبری نیست.تقریبا همیشه خونه است خلاصه و اینجوری نمیشه.ولی میدونم یه روز میشه...
خلاصه که کتابو خوندم و به فصل جدید که رسیدم، دیگه بستمش.
کمی رفتم دم پنجره و به ماه نگاه کردم و دعا کردم... بعد دفتر فیروزه ای رنگمو برداشتم و توش نوشتم. از خودم و احوال درونم.از خواسته هام . و باز اون جا هم دعا کردم.
بعد کوروشو تو بغلم فشار دادم و خوابیدم.
چه خوابی!!!
میدیدم با خانواده ام ییلاق بودیم. بعد من و سیاوش نقشه کشیدیم شب بمونیم اونجا (خواهرم اونجا خونه داره).زیر پوستی خوشحال بودیم و منتظر رفتن همه :/ بعد انگار کوروش هنوز دنیا نیومده بود... بعد دم رفتن که شد مامانم گیر داد که نه. خوبیت نداره شما دو تا تنها بمونید... اصلا کارد میزدی خونمون در نمیومد تو خواب آخرم همه رفتن یکی از خواهرام موند باهامون که خوبیت داشته باشه 😁
امروز صبح که بیدار شدم هنوز از دست مامانم کفری بودم.صبحانه نخورده بودیم که حلال زاده خانم زنگ زد و گفت نهار برم پیشش. منم با خودم گفتم اوکی یه سری کارامو بکنم ساعت دوازده برم اونجا تا غروب بمونم پیشش. موهاشم رنگ کنم.
صبح به گلها کود دادم و خونه مرتب کردم و حمام حسابی کردم و یه پارچه جدید برای یه طرح جدید شماره دوزی برش زدم و ساعت دوازده هم رفتم خونه ی مامان... چقدر ورودی حیاط سرسبز شده بود ... تو مسیر ورودی تا دم پله های خود خونه هم گلهای داوودی و شمعدونی و کوکب و یه گل رنگارنگ دیگه هست که اسمشو نمیدونم. بعد دوتا پروانه که هر کدومشون اندازه ی یه دستِ بازم بودن دنبال هم افتاده بودن و دور گلا بازی بازی میکردن. وایسادیم با کوروش نگاهشون کردیم حسابی.بعد رفتیم برداشت پرتقال امسال رو افتتاح کردیم و کِیفِشو بردیم... جای همتون خالی... ساوه که بودم چون پرتقالایی که هنوز پوستشون سبزه رو خیلی دوست دارم مامانم اینا هر سال یا خودشون میومدن یا بالاخره یه جوری با یکی برام میفرستادن...
یادش بخیر :)
ولی خوب مهمون بازی دو ساعته تموم شد و مامانم اینا بعد نهار رفتن ییلاق برای کاشتن سیر.
منم تا غروب موندم خونشون و بعد برگشتم دوچرخه رو برداشتم با جوجه ام رفتیم دور زدیم و اومدیم خونه. شاممونو آبجی برامون فرستاد و امشبم یه فیلم دیدم و خیلی زیاد هم تو اینستا بودم.یعنی میانگین زمان هفتگیمو از یک ساعت و ربع به دو ساعت و نیم رسوندم دوباره :(
داشتم پستهایی که سیو کردمو چک میکردم...
الان هم خوابم میاد...
من هر روز ساعت پنج و نیم بیدار میشم برای دستشویی بردن کوروش.بعد پرده رو میکشم کنار که طلوعو تماشا کنم. بعد میبینم اصلا دیگه اون سرخی که از وسط سیاهی میزنه بیرون نمیاد.سیاه میشه سورمه ای و آبی کمرنگ و فِرتی روز!!! و اصلا کل طلوع به همون سرخی دقیقه به دقیقه متغیر خوشه. بعد من دوباره پرده رو میبندم و میخوابم...
واقعا دلم لک زده برای یه طلوع محشر...
حالا دیگه برم بخوابم که فردا روزِ دیگریست.
در پناهِ مهر باشید:)