سلام به همگی :)
یک ششم تابستون گذشته و گرمای شمال شروع شده.اصلا آدم نمیتونه کولرو خاموش کنه این روزها!
خدایا شکرت شکرت شکرت که کولر دارم... من خیلی قدر این نعمتو میدونم...
آخ بچه ها این حال بدی که یه مدتیه دارم از دلم کنده نمیشه و نمیره.نمیدونم چرا؟ اصلا احساس شادی نمیکنم.سرحال و قبراق نیستم.شنگول نیستم.نا امیدی کار آدم خدانشناسه اما این روزها امیدمم هی داره کم رنگ و کم رنگ تر میشه... امیدم نسبت به همه چیز... رفتن... سیاوش... ارتباطم با آدمها... استعدادهای وجودم... همه چیز... شدیدا دچار سندروم گریه ی بی قرار شدم! (اسمش من درآوردیه و با الهام از همون دست بی قرار :/ ) دلم میخواست یه چند روز میرفتم انزلی پیش امید و زهرا خواهرم. اما چون آبجیم میره سر کار من باید صبح تا شب بمونم با یه بچه تو یه مثقال خونه چه کنم آخه؟
دلم برای روزای سه نفره مون با امید و زهرا تنگ شده.خیلی.
دیشب زنگ زدم نیم ساعت با امید حرف زدیم. البته امید حرف میزد من گوش میدادم.
خیلی هم آرامش گرفتم ... اما خوب آرامش دیشبم ربطی به امروزم نداره!
ولی خبر خوب اینه که از مادری کردنم خیلی راضی ام این روزا... و این خیلی مهمه. خیلی مهمه که خودم از خودم راضی باشم.چون فقط منم که از لحظه به لحظه ی رفتارم با کوروش خبر دارم و دیگران که بهم میگن تو مادر خوبی هستی هیچوقت بهم نمیچسبه.چون ممکنه یه لحظه ی خوب ازم ببینن و رو همون قضاوت کنن.
تو پست قبلی خبر از انتظارم برای دیدن دوست اینترنتی داده بودم!
اسمش نرگسه و خوب با وجود این که وبلاگ نویسه احتمالا بیشتر شماها نمیشناسیدش.چون تو گپ و گفت هامون به این نتیجه رسیدیم ما جز نسیم هیچ دوست مشترکی نداریم :/
خوب نرگس اینها پنجشنبه ی گذشته حدود ساعت چهار اینا رسیدن.دیدنش یه جوری بود انگار همسایه ی دیوار به دیوارمه و هر روز میبینمش.قدیما دیدار دوستای اینترنتی حرمت داشت آقا . طرفو ندیده بودی یهو میگفت من فلان لباسو پوشیدم فلان جام مثلا... ولی انقدر من با نرگس چت میکردیم یه زمانی اصلا صداش تو قسمت حافظه ی آوایی مغزم ( که دقیقا نمیدونم کجای مغزمه و یهو نوشته شد !!!) از پر تکرار ترین صداهاست :)
و چهره اش هم با اینکه شاید کلا دو سه بار عکسشو دیده بودم؛کاملا همون بود که تو ذهنم ثبت شده بود.
دیگه خلاصه دیده بوسی و این صحبتا رو انجام دادیم.
تازه رسیده بودن و شوهرش روی مبل نشسته بود خستگی راه در میکرد که کوروش از رو ماشین بازیش زمین خورد و با سر رفت تو سرامیکا و شدیدا گریه سر داد.بغلش گرفته بودم روی اوپن گذاشته بودمش نازش میکردم که با گریه گفت دوست داری بریم بغل اون گریه کنیم؟ (شوهر نرگسو نشون میداد) و از اونجا که کوروش کمبود حضور پدرش رو با ارتباط گرفتن با یه سری مردها التیام موقتی میبخشه من میدونستم الان دلش پر میکشه بره بغل امیر گریه کنه.بهش گفتم مامان تو میتونی بری بغلش اگه دوست داری.میگفت نه تو برو بغلش گریه کن ... و این شد اولین سوتی !
بعد نرگس اینها نیومده بودن مهمونی... خونه ی من فقط یه جای خواب بود و دیگه باقی روز رو بیرون بودیم.یعنی فکرشو کن سعادتشو نداشتن یه وعده دستپخت منو بخورن حتی!!!
شب اولو رفتیم ساحل گیسوم.بچه ها کمی آب تنی کردن... بعدم شام رفتیم یه رستوران خیلی قشنگی تو رضوانشهر...
بعد من دیگه روز دوم یه کم حس میکردم خوب چه معنی داره من باهاشون باشم همش.خصوصا برای نهار شام که همشو بیرون میخوردن و خوب من حسم خوب نبود دیگه :( ولی روز دوم که گفتم من نمیام شما برید من میخوام سنتور بزنم و اصلا کار دارم و اینها نرگس هی چوب کرد تو آستینم که نه من اومدم اینجا با تو باشم... این شد که روز دوم رفتیم جاده ی اسالم به خلخال و همونجا بین راه یه جا نهار خوردیم.البته خیلی دیر خوردیم.بعدش باز رفتیم گیسوم که یه پیک نیک حسابی کنیم. آبجیم برامون آش پخته بود همونو بردیم و با نرگس سوار جت اسکی شدم... الان میگم چه حیف که یه حرکت نزدم بیفته تو دریا براش خاطره ی موندگار درست بشه ؛)
بعد روز سوم دیگه تصمیم گرفتم هر چی اصرار کردن من نرم.راستش اینه حالمم خیلی خوب نبود.با خود خودم کلافه بودم.بعد گفتم شما برید انزلی و بیاید نهار همینجا. شوهرش گفت نه من میخوام ماهی بخورم امروز.گفتم خوب من برات ماهی میپزم که باز برای بار چندم توضیح داد من دوست دارم تو این سفر بیرون غذا بخورم ... بعد من گفتم نمیام . که گفتن ما اینجا نمیام و اینا نداریم... خلاصه کشون کشون بردنم... ولی خوب انصافا اینجوری بود که اگه تنها میموندم چه بسا حالم افتضاحی میشد که دیگه نمیتونستم جمعش کنم...
خلاصه رفتیم آبشار شهرمون و اونجا نزدیک بود نرگس دار فانی رو وداع بگه :))
بعد از اون هم رفتیم سمت انزلی برای نهار...
آقا ما هر چی سفارش میدادیم کوروش دقیقا میخواست از غذای اونا بخوره. اصلا باهاش برنامه داشتم!
ولی کلا ازش راضی بودم و پسر خوبی بود.یه کم تو ارتباط بچه ها دچار چالش شدیم.یعنی این دو تا یا خیلی خوب بودن یا خون ریزی میشد.
بعد نهار هم رفتیم منطقه آزاد که نرگس خرید کنه.
دومین سوتی درحالی که ما از درب خروج خارج میشدیم اتفاق افتاد که کوروش زودتر از ما رفته بود و دقیقا جلو در شلوارشو کشید وایین و حالا جیش نکن کی جیش کن.وای اونجا یه لحظه خون جلو چشممو گرفت :( اصلا نگم دیگه...
بعدشم تو راه برگشت بودیم که امیر گفت به خواهرم اینا زنگ بزنم که شامو بیان با ما بیرون.
دیگه بعد از برگشتن احمد از سر کارش همگی رفتیم سمت یه فست فودی برای شام و خیلی خیلی شب خوبی شد.کلی گپ و گفت کردیم و خندیدیم ....
و تو راه برگشت هم تو یکی از این کلبه های جنگلی رفتیم و چای اینا سفارش دادیم...
روز چهارم هم خواهرم اینا دوستامو دعوت کردن ییلاق.برای شام و نهار... آخ اونجا هم خیلی خوش گذشت. برای نرگس لباس تالشی بردم و رفتیم دو تایی قدم زدیم و کلی ازش عکس گرفتم...
و خلاصه فرداش یعنی دوشنبه قبل از ظهر خداحافظی کردیم و رفتن خونه شون... در حالی که ازشون برام یه عالمه گز و پولکی و عکسای خوب و شورت دخترشون به یادگار موند :))
یه چیز باحال میگفت نرگس.مثلا میخواست یه کاریو به شوهرش یا بچه اش بگه ببین چی کار کردی؟
میگفت * بیبین اعمالِتا... بیبین کِردارِتا * خیلی باحال بود برام. بعد بی ادب بهم میگفت انقدر با من تعارف کِکه ای نکن! ککه به زبونشون یعنی پی پی !!!
خلاصه که خوش گذشت.
کل سیستم بدنم به هم ریخته... سردردای وحشتناک دارم.و پریودم داره منو به کشتن میده سر نامنظم بودنش.علایمش هست ولی خودش هر بار حداقل ده روز میره عقب... ده روز وحشتناک و پی ام اس طوری...
دیروز داشتم با خودم فکر میکردم اگه دیگه هیچوقت اون شادی درونیمو پیدا نکنم چی؟ و وحشت کردم از فکرش...
توی وجودتون چیزی هست بهش افتخار کنید؟؟؟؟
فعلا :)