ساعت دو و نیم نیمه شبه.
تازه اومدم تو رخت خواب،از کوروش فاصله دارم،پاهامو تا جا داشت جمع کردم و به هم فشار میدم که گرم بشن اما جونم نمیگیره پاشم برم یه شلوار ضخیم و بلند بپوشم...
هوامون برفی شده و از سر شب تا حالا شاهد ذره ذره سفید شدن حیاط همسایه ها بودم... اما خوب هیچ تماشای برفی،اندازه ی وقتی خونه ی بابا باشم برام لذت بخش نیست...
سیستمم دقیقا تو مودِ افسردگی و قاطی بودنه.این دکتر نقیاییِ جان برام چندین تا چالش و فکر و ذکر دست کرده.آروم و قرار ندارم... پریشونم یه عالمه
دفعه پیش هی میپرسید بهم بگو فلان خشم چی میگه بهت؟ عصبی بودم.آخر سر گفتم هیچی نمیگه،لاله!، فقط همینجا ایستاده _اشاره کردم به گلوم_ و فشار میده. باید خیلی بهش فکر میکردم،به چیزی که منو دیوانه میکنه،غمگین میکنه،متنفر از یه آدمهایی میکنه... اما امشب،همینجور که با خودم تکرار میکردم مینا ببین خشمت چی میخواد بهت بگه،صداشو شنیدم... صدای خشم این سالهامو شنیدم... حرفهاشو شنیدم... و حالا حرفهایی برای گفتن به نقیایی دارم که به کمکش یه تکه دیگه از پازل وجود منو سر جاش بذاریم.
وای خواب داره چشمامو میبره... خداحافظ