نصفه شبانه

 

ساعت دو و نیم نیمه شبه.

تازه اومدم تو رخت خواب،از کوروش فاصله دارم،پاهامو تا جا داشت جمع کردم و به هم فشار میدم که گرم بشن اما جونم نمیگیره پاشم برم یه شلوار ضخیم و بلند بپوشم...

هوامون برفی شده و از سر شب تا حالا شاهد ذره ذره سفید شدن حیاط همسایه ها بودم... اما خوب هیچ تماشای برفی،اندازه ی وقتی خونه ی بابا باشم برام لذت بخش نیست...

 

سیستمم دقیقا تو مودِ افسردگی و قاطی بودنه.این دکتر نقیاییِ جان برام چندین تا چالش و فکر و ذکر دست کرده.آروم و قرار ندارم... پریشونم یه عالمه

دفعه پیش هی میپرسید بهم بگو فلان خشم چی میگه بهت؟ عصبی بودم.آخر سر گفتم هیچی نمیگه،لاله!، فقط همینجا ایستاده _اشاره کردم به گلوم_ و فشار میده. باید خیلی بهش فکر میکردم،به چیزی که منو دیوانه میکنه،غمگین میکنه،متنفر از یه آدمهایی میکنه... اما امشب،همینجور که با خودم تکرار میکردم مینا ببین خشمت چی میخواد بهت بگه،صداشو شنیدم... صدای خشم این سالهامو شنیدم... حرفهاشو شنیدم... و حالا حرفهایی برای گفتن به نقیایی دارم که به کمکش یه تکه دیگه از پازل وجود منو سر جاش بذاریم.

وای خواب داره چشمامو میبره... خداحافظ

چقدر خوبه که آدم با خشم هایی که تو وجودش هست بتونه رو به رو بشه...

خوشحالم برات بلاگر جان که تو مسیر خوبی قرار داری...

همیشه موفق باشی عزیزم.

اره آوا... مرسی گلم.

منم خوشحالم و خوشبین

مینا :(

جان جان :(

❤️❤️❤️

بوس بهت

حالا چی میگه؟ یه جودی که وارد محدوده شخصیت نشه بهم بگو خشم چی میگه تا منظور را درست یفهمم و بدونم چطور با خشمم حرف بزنم ببینم چی میگه؟

 

خوب خشم که حرف نمیزنه. چشماشو میبنده و عربده میزنه و میخواد همه را بزنه

من نمیدونم خشمِ دیگران به طور کلی چی میگه،اما در مورد خودم،طی پروسه ی رواندرمانی فهمیدیم خشم من به یه اتفاق خاص ناخوشایند تو زندگیم برمیگرده.خشم من میگه ،اینکه تو اون اتفاق من مقصر شناخته شدم در حالی که قربانی بودم و هیچ کس اندوه منو نفهمید و صدمه ای که دیدم و آسیبی که پذیرفتم هرگز بهش پرداخته نشد،بلکه طرد شدم چون آدمهای زندگیم عرضه ی محافظت از منو نداشتن هنوز سرِ دلم مونده. خشم من میگه حق من نبوده فلان چیز بشه.حالا شد،حق من نبوده مقصر شناخته بشم.حق من نبوده کسی کمکم نکنه اون روزا رو از سر بگذرونم با اینکه من بزرگسال نبودم .حق من نبوده بخاطر تحقیر بشم.خشم من بخاطر اینه که حس میکنم مورد ظلم قرار گرفتم از نزدیک ترین آدمهای زندگیم. خشم من میگه دلم میخواسته امن باشم ولی نبودم.

و این خشم ادامه دار شده چون من نتونستم خودم در طول سالها به  خودم حرفهایی بزنم که میخواستم بشنوم. من هم راهی رو رفتم که نزدیکانم رفتن. من هم خودمو سرزنش کردم و نتونستم از اون اتفتق گذر کنم.

الهی روز به روز مسیرت روشنتر و هموارتر بشه عزیز دل⁦♥️⁩⁦♥️⁩⁦♥️⁩

فقط محکم باش و ادامه بده😘

آمین.

مرسی مینای خوب و قشنگ

دلم میخواست الان شمال بودم باهم میرفتیم دوچرخه سواری با صدای بلند جیغ میزدیم بعد سرمو میزاشتم رو پاهات موهامو نوازش میکردی تا حالم خوب شه  نمیدونم فکر کنم به کمبود محبت دچار شدم 😓

من عاشق این دیوونه بازی هام مهتا... 

اگه بودی حتما میومدم،حتما جیغ میزدیم... حتما سرتو میذاشتم رو پام و نازت میکردم...

مینای عزیزممم
میخوام با حرف هام برات انرژی بفرستم
اینکه متوجه خشمت هستی و صداش رو میشنوی خوبه. اینکه میدونی و میتونی بیان کنی چته خیلی خوبه.
این ها همش به این دلیله از خودی که هستی هیچوقت فرار نکردی و پنهونش نکردی
من همیشه به قدرت و صبر و پشتکار و بخصوص عاقلانه پیش رفتنت تو زندگی ایمان دارم و تحسینت میکنم عزیزدلم :*

باران جانم تو کامنت هات همیشه برام آرامش دارن‌

واقعا یه دنیا ممنونتم که با ریز بینی و نکته سنجی به من و اتفاقاتم توجه میکنی

سلام عززیزم. من اومدم باز پستایی که عقب موندم رو بخونم

اوووم پسسن رو که میخوندم منم داشتم با خودم فکر میکردم که چه چیزی میتونه باعث خشم من بشه و منو تا مرز دیوونه شدن ببره؟

سوال جالبیه.....

سلام گلکم خیلی خوش اومدی.


فکر کنم شاید درست متوجه من نشدی. من منظورم یه خشم خاص بود. یعنی من حالا میدونم تمام احساسات خشمگینانه ام که گاهی خیلی هم عامل بیرونی نداره (یعنی ممکنه من گاهی حتی از اینکه یه مورچه داره از جلو پام رد میشه حس کنم میخوام زمین و زمانو پاره پاره کنم.. همین قدر بی منطق و یهو )،همش از یه نقطه میان. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان