مهمون بازی

سلام سلام.

این هفته هم به آخرش رسیده تقریبا و احتمال خیلی زیاد این آخرین آخر هفته ی من تو این خونه و تو این شهره.دیروز داشتم فکر میکردم سالها بخاطر آب و هوای گرم و مردم سرد اینجا چقدر با این شهر بد بودم.در حالی که خیلی اوقات قلبا اینجا خوش بودم.حس استقلال اینجا و نزدیکیش به تهران و چند تایی دوست خوب،باشگاه رفتنا و کلاس زبانم و اینهمه چیزی که اینجا داشتم... اعتراف میکنم کم لطفی کردم.دیگه از اینجا نه بدم میاد نه خاطره ی بدی ازش ناراحتم میکنه.

این هفته یه روزش رو  با زهره رفتیم خونه ی نفیسه.برای نهار.خیلی خیلی خیلی خوش گذشت.حسابی هم عکس گرفتیم.وای الان یه آن بغض کردم... 

عصرش شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه ی یکی از بچه های کلاس زبان که تازه زایمان کرده.اونجا هم خیلی خوب بود.من که برم نفیسه اینا بیشتر باهاش قاطی میشن.این مدت هم بخاطر من که میگفتم فلانی نمیتونه دوست صمیمی من باشه تو جمعمون نبود.با یه سری آدم میتونم دوست باشم اما خوب صمیمیتی که بین من و زهره اینا هست خوب نمیشد بین من و فلانی هم باشه دیگه.ازش بدم نمیادا خیلی دختر خوبیه... توضیحش کمی سخته ول کن اصلا...

دیگه اونجا هم خوش گذشت.بعدم رفتیم بازار گشتیم... بعدم نخود نخود شدیم و برگشتیم خونه هامون...

گوشی اچ تی سیمم یهو دیگه شارژ نشد و خاموش شد و الان چند روزه تعمیرگاهه :/

دیگه جونم بگه براتون که... با همسر.. یه جورایی بهتریم.اما یه خلا لعنتی این وسط هست که.... دلم میخواد یه مدت دور باشیم.خدا رو شکر میکنم که موقعیتش تو راهه.

فیلم جدید تو این مدت هیچی ندیدم اماااااا بالاخره کتاب نیچه گریست رو تموم کردم.درواقع این هفته خیلی خوندم.خوب هم کتاب ، کتاب خیلی معروفیه.هم نویسنده اش اروین دی یالوم خیلی معروف و خوش قلم و صاحب فنه.

نمره ی من به کتاب... از ده ، نه  هست.

تا اواسط کتاب کمی گاهی دچار کسالت میشدم.با وجود این باز دلم میخواست بدونم آخرش چی میشه.منظورم اینه یه جوری نبود از خوندنش پشیمون باشم‌.

اما از وقتی دکتر بروئر با نیچه ملاقات کرد و طبق توافق جای بیمار و دکتر عوض شد دیگه لذت بردم واقعا...  یه کم منو یاد ملت عشق انداخت از این جهت که یکی تلاش میکرد راه اون یکی رو روشن کنه.با گریه ی نیچه گریه کردم و کتاب رو در اوج با شکوهی به آخر رسوندم و تصمیم گرفتم همه ی کتابهای اروین دی یالوم رو بخرم.امسال مامان و معنی زندگی رو هم از همین نویسنده خوندم و بهش از ده ده دادم پس حتما باقی آثارشم به مذاقم خوش میاد...


دیشب شام آخرین مهمونی با خواهرم اینا به میزبانی من بود... 

جوجه تقریبا اول تا آخر برامون میرقصید.کلا خیلی میرقصه.گاهی دراز کشیده باشه با پاش ضرب میگیره.طاقت ندارم اینو بذارم برای بعد .... بچه ها جوجه اسم کوچکمو بلد شده. وای وقتی به زبونش میاره دوست دارم قوووورتششش بدم از ذوق.

و اما امروز که پنجشنبه است... همسر مرخصی گرفته.بیخودی.و الان که دوازده و نیم ظهره همچنان خوابه :/

امشب خانوادگی طور خونه ی زهره دعوتیم... 

شاید عصر با همسر بریم بیرون.بریم پوشیران برای جوجه ی خواهر شوهر کمی لباس بخریم.احتمالا تا یه ماه دیگه یه سفر اونوری هم داریم...

از اثاث جمع کردن هم بگم که همچنان تو مرحله ی صفر مطلقه :/

همینا دیگه...

آخر هفته ی خوبی داشته باشید همگی....

۲۵ مرداد ۱۳:۲۷ آیدا سبزاندیش
زندگی یعنی همین...
قرار نیست اتفاق خاصی بیفته 
باید خودمون لحظه هایی که میخوایمو بسازیم و شاد باشیم.خوش به حالت که میری شمال و از طبیعتش سیراب میشی کاش منم اهل شمال بودمممممم

 بله بله :)


الان زبون درمیارم فرار میکنم ^_^

وای من اگه جات بودم تاالان رو یه تیکه موکت نشسته بودیم دیگه و باحداقل ها سرمیکردیم.یعنی همه چیییی جمع شده بود بس که هولم من :/ ازخونه ی قبلمون قراربودجابه جاشیم به محض اینکه همسرخونه رو سپردبه بنگاه برای فروش من کارتن کارتن وسیله جمع میکردم خخخخ دقیقا یک ماه دودست لباس داشتم فقط:))))) چه خوب بابت مهمونی ها و دورهمیاتون...نگران نباش ایمو هست دم به دق همیدیگه رو میبینین .تازه اونجا نتم سرعت فوووول خوش به حالت دیگه...
چه خوب که وقتی نیچه گریست رو دوست داشتی ...منم خیلی دوسش داشتم .میدونی جدای از قلم روون نویسنده و ترجمه ی خوبش ؛قسمت جالبش برام واقعی بودن شخصیتها و حقیقت بودن بعضی قسمتهابود...هرچند که در اصل هیچوقت دکتر بروئر و نیچه همدیگه رو ملاقات نکردن ...اما واقعا انقدر روایتهای این دیدارها و حرفهاشون واقعی بود که من رسما گفتم حیف...کاش واقعا همو دیده بودن  :(((((
جونم واسه جوجه دیگه

آرزو این کامنتتو برای شوهرم تعریف کردم و اگه خدا قبول کنه بهت خندیدیم ^_^ تو هم قبول کن

خوب آخه من و تو دقیقا دو لبه ی متفاوت از یه بومیم و جفتمون داریم میفتیم.
آره ایمو هست... حیف که آغوش نداره..

آره آفرین یه چیز دیگه اش که خیلی نظرمو جلب کرد شخصیت های واقعیش بود.مثل شکوه زندگی.مثل ملت عشق. مثل فیلمایی که میزنن بر اساس واقعیت و آدم بیشتر دوس داره ببینه

یه وقتایی تا دوری از چیزی برامون جدی نشه؛ به خوبیاش فِک نمیکنیم و قدرشُ نمیدونیم ...
امدوارم که خونه یِ جدید َم حسابی خوشایند و مبارک باشه براتون
رابطه ـتون با همسر هم به گرما و شورِ عشقِ سابق برگرد؛ حتی بیشتر
:**

درسته...


آمین آمین مرسی مهلا

تو به مهمون بازیت برس عزیزم خوش باش در و همسایه میان اثاثیه رو می بندن اسباب کشی میکنن

:)

فقط رفتی شمال از همین اول یه طوری برنامه ریزی کن خیلی قاطی رفت و آمدهای اضافی شمالیها نشی. ببینی یک سال گذشت یک روز هم برای خودت نبودیها

وای نسیم امروز به همسر میگفتم اگه تو عصر کار بودی من هم به مهمون بازیم میرسیدم هم وسایل جمع میشد.... فکر کن هر روز زهره و نفیسه میومدن منم نم نم کنار گپ و گفت ها کارتن میبستم.


امیدوارم اینطور بشه نسیم.که بتونم جلو یه سری چیزا رو بگیرم... میدونی من همسایه ی خواهرمم.از الان اونا فکر میکنن شبا خواهرزادم باید بیاد پیشم.با مامان و اون یکی خواهرمم یه کوچه فاصله داریم... کمی نگرانم خلاصه

۲۵ مرداد ۱۷:۱۱ مری مریا
سلام عزیز دلم خوبی؟؟ 😍من میدونستم در معرض جابجایی هستین... ولی الان ملتلفت شدم که میرین شمال و همسایه مامان و آجیا میشین. بسیار هم عالیییی. ایشالا که این جابجایی نقطه ی عطف زندگی شما باشه و پر از خوشی و برکت💚❤️
اوخی جوجه ی رقاص😯❤️
من عاشق این میزان از خونسردیت شدم واقعا😂 عاقاااااااا من به این دقیقه نودی کمی استرس گرفتم. بجنب لطفا

سلام مری جونم. ممنون..

آمین
:)

منم عاشقشم باور کن از استرس داشتن خیلی بهتره ^_^ 
هر چی نگاه میکنم میگم کار خاصی ندارم که همش چند ساعت طول میکشه :) 

واییی خخخخخ تقبل الله حاج خانوم😁😁😁خداقبول کرد خخخخخ
آره من خیییلی هولم بلاگر.مثلا امروز پنجشنبه س من یکشنبه ی این هفته نه هفته ی بعد اگه خدابخواد جشن تولد دارم بعد دیشب تموخریدم بنروتا ده شب سفارش دادم لباسموامروز میخرم.لیست مهمونا خریدوخوراکی و عصرونه م هم حاضره که تا. پس فرداباید همه چی توی کابینتام حاضرباشه وگرنه از استرس میمیرم خخخخ یامثلاالان ساعت پنج و نیم عصره من صبح ساعت ده شامم حاضره هرروز.دیگه همه میدونن هروقت مهمونی شام دارم زودمیان چون میدونن از ساعت دوازده ظهربه بعدرسمابیکاردارم میچرخم توخونه

😂😂😂😂

وای باورم نمیشه.... اون شام ساعت ده صبح اصلا تو کتم نمیره.. نکنه سه شب پا میشی نهار درست میکنی
بابا calm down

عاشقتم که انقد خونسردی :))))

منم دلم گودبای پارتی خواست :دی

^_^ 


وای ناخوداگاه تو ذهنم اومد اینجا گودبای پارتی جعفره 😂😂😂😂

سلامیییی😊
به نظرم تغییر همیشه عالیههه..چقددرر خوب که لحظاتتو شاد میسازی ...
یه چیزییی بگم،،منم یک دقیقه نودی قهارم که دقیقه 89 دیگه فقط دور خودم میچرخم😊
من چیزی که نمیتونم خودمو از ترسش خلاص کنم بلاگر نزدیکی زیااد به خانواده ست😖 کاش از این ترس رها میشدم...
خلوتهات حفظ بشن انشالا و به همه ی کارهات این مدت برسی...

سلام به روی ماهت سایه جانی


به نظر منم خوبه :)

وای اون دور چرخیدن ها رو میدونم چجوریه دقیقا :) یه بار داشتم به نسیم میگفتم احساس میکنم از اون هیجانات لحظه های آخر خوشم میاد انگار...
اتفاقا میخوام یه پست درمورد همین مسایل بنویسم سایه.به زودی... یکی از دلایلی که همیشه میگم بیشتر از پنج شش روز شمال که میمونم کمی از حال خوب دور میشم همینه.اما باید همه سعیمو بکنم اینبار...
 آمین

نه شش و نیم که همسروبیدارمیکنم تا هفت و نیم میره بعد شروع میکنم به شام درست کردن خخخخ خورشتم و با زودپز میذارم فقط واسه جاافتادن  بعد از اینکه درزودپزو بازکردم یه ساعت میذارم باحرارت کم رو شعله یه ساعت بمونه.نهارم همیشه از شام شب قبل گرم میکنم چون همسر ظهرانیست .وای خخخخ اصطلاحات بین المللی ت تو حلقم
.
میگن به مادرجونم خدابیامرز رفتم اونم همیشه اینجوری بوده گویا :)))) 😁😁😁😁👵👵👵👵

عجب... پس خیلی هم سخت نیست. روزی یه وعده غذا درست میکنی.کار خوبی میکنی


خدا رحمتش کنه

۲۶ مرداد ۱۱:۲۴ مامانی ...
عاقا کامنت من نیست ☹

گفته بودم ک بابا صبوووور
بابا ریلکککککس
چه کاریه خب ماشین ک اومد وسایلو ببره تو همون موقع کارتن کن دست به دست بده بزارن توی ماشین.
والا... 
اصن درستش همینه😉

این دهه نودیا همشون رقاصن 🤣🤣🤣

هرجا میری خوشی و شادی و ارامش قبل از تو اونجا باشه مادرجان 😚

اسم جدید مبارک.

کامنتی در کار نبود..
نه خالش دیگه امروز یه مقدار لباس جمع کردیم...

آمین. ممنون گلم

۲۶ مرداد ۱۱:۵۸ بانوی عاشق
خب اینجور ک پیداست من میانگین تو و آرزو جون هستم😂
نه اون قدر زود جمع میکنم نه اینقدر دیر
ولی سر اولین حابجایی مون خامله بودم و دست تنها ولی کلا خورد خورد جمع کردم و این شد ک صب روز اثاث کشی بقیه وسایلم رو کارگزا جمع کزدن

دلم میخواد یبارم ک شده کامل ببینمت
نه از پشت سر و بچه روی شونه
سعی کن حداقل اینجارو همیشه بروز نگه داری عزیزم

اینجور که معلومه شما یه آدم متعادل فوق العاده ای.. تبریک میگم :)


به زودی یه پست عکس دار میذارم.
یادم باشه رمزشو بهت بدم :)

عزیزدلم سلام
بذار بگم عاشق همه خصلت هات هستم حتی این دقیقه نودی بودنت . میدونم که میدونی بموقع کارهات رو تموم میکنی
از طرفی خوشحالم که نزدیک خانواده ت هستی و از طرفی هم درک میکنم حس استقلال الانت رو.
بلاگر جونم مثل همیشه برای موفقیتت دعا میکنم. الهی همیشه خدا پشت و پناهتون باشه عزیز مهربونم :*

سلام باران جونم.

ممنون عزیز.
آره بابا آخرش هیجانی میشه اما تموم میشه

به فال نیک بگیریم.حتما راهی پیدا میکنم که اوضاع اونجا بهم نریزه

ممنووووووووون

سلام توصیه میکنم حتما فیلم نیچه گریست رو ببینید

عه مگه فیلمم داره... چ باحال... ان شاالله یه روز میبینم.ممنون که گفتی

ایشالله تو شمال هم دوستای جدید خوبی پیدا میکنی
چه کار خوبی میکنی این اخریا بت دوستات میگذرونی
بلاگر منم دقیقا حس مینا رو دارم خخخ
فکر میکنم بری اونور دیگه از ما دور میشی.

نری غریبه بشی ما😚

تو شمال دوستای قدیمی خوب دارم.. از دوران مدرسه


نه بابا نگران نباش
خداشاهده پام برسه اون ور اولین پیامی که بدی میپرسم شما؟؟؟ 😂😂😂

سلام بلاگر من هستی تو اینستام. امروز اینستارو دی اکتیو کردم. اومدم وبلاگت رو خوندم. چه جالب تازه فهمیدم چطوریه اوضاع. قراره بری شمال تا بشه از ایران بری. تصمیم سخت و ریسکی ایه امیدوارم اتفاقات خوبی بیوفته واست. بلاگر اگر دوست داشتی رمز رو برام ایمیل کنم ببینم عکساتون رو. بوس به کله پسر ماهت :**

سلام هستی جان.. لطفا یه عدد چهار رقمی برام کامنت کن.چون من گوشی شوهرمو برداشتم و نمیتونم ایمیل بزنم



ممنون از محبتت عزیز

۲۶ مرداد ۲۲:۳۰ مهسا ر ب
وای اسباب کشی سخت ترین کار ممکنه

نه بابا خیلی لذت بخشه

۲۶ مرداد ۲۳:۴۸ بانوی عاشق
فوق العاده ای ازخودتونه

حتمارمزهم بده
بلاگر من از خیلی قبل میخونمت کلا از خوندن لذت میبرم خودم وبلاگ ندارم اما شاید ۵ سالی هست که وبلاگ های چندین نفری هستید که میام و میخونم و هر روز سر میزنم اینستام که بازم به عشق خوندن شما ها میام دوستایی که هرگز ندیده و نمیبینمشون ولی عمیقا حس نزدیکی بهتون دارم نمیدونم چرا وقتی از رفتن و مهاجرت حرف میزنی دلم میگیره انگار نوشتنت از اینجا با نوشتنت از اونجا خیلی متفاوت یه حس فاصله ی خیلی زیادی تو ذهنم تداعی میشه مثل رفتن یه همسایه دیوار به دیوار 

عزیزم شماها به من لطف دارید.. 

کو تا برم... البته امیدوارم طول نکشه خیلی اما خوب...
بعدم آخه من همیشه همینم دیگه.. چه تو استان مرکزی باشم چه از شمال بنویسم چه انگلیس همیشه همینم... همیشه همینقدر هستم...  

ماشاالله جوجه دنسر,این خصلتش به تو رفته؟
میخوای من بیام کمک برای اثاث کشی؟^_^خدایی با بچه کوچیک سخته اینکار


تا جایی که یادمه شما همیشه کمپانی انرژی بودی و صدالبته شخصیت فوق قوی
دوس دارم شخصییت رو

وویی دیدی چقد میچسبه شنیدن اسم کوچیک از زبون بچه ت؟! من که دلتنگ اونروزام و اون لحن نی نی گونه گفتنش از زبون دخملم
حیف که گذشتن اون روزا اما تو از اینروزا حسابی فیض ببر

رفتی شمال سلام منو به باورناش برسونیا

آره خیلی تو خونه از اول میرقصیدیم.چه وقتی تو دلم بود.چه وقتی دنیا اومد تو بغل میگرفتمش.یه وقتایی با رقص میرفتیم استقبال پدرش که از کار برگشته بود.. البته رقص تو ذات همه ی بچه هاست...

سخته ولی لذتبخشم هست
ممنوووون
خیلی خیلی....

عزیزم

به به بلاگر جان خیلی خوب شد که باز هم حالت بهتر شد و این انرژی رو میشه بین کلمه ها دید. 

ممنون عزیز

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان