چهارشنبه شش شهریور:
ساعت یک شبه.
دیگه دارم آماده خواب میشم.
صدای جیرجیرک میاد و تق تق کیبوردم.
سرشار از توجه و اگاهی به همین لحظه ام هستم.
تازه این پست سایه رو خوندم کلیک و دلم میخواد شما هم بخونید.
امروز دومین روزِ چالش از پوشک گرفتن کوروش بود.صبح بعد از پنج ساعت خواب با صدای من جیش دارم بیدار شدم.به نظرم داره عالی پیش میره.هر چند که شب با مای بیبی خوابوندمش و صبح مای بیبی داشت میترکید.اما همینکه تو بیداریش جیش و پی پیشو یه روزه یاد گرفت که بگه کلی خوشحالم کرد.و اگه سفارشای نسیم رو زودتر میخوندم خوشحال ترم میشدم.کلا دو بار رو موکت و سرامیک جیش کرد و هر دو بار دعواش کردم.مگه نگفتم بهت جیش داشتی بهم بگو؟ چقدر احمق بودم من..
حالا از فردا که روز سوم باشه تجدید نظر میکنم.
برای نهار گفته بودم دو تا آبجیام بیان پیشم و طبیعتا کلی کار داشتم.اولین قرارم با خودم این بود نت گوشی رو خاموش کنم و هر بار وسوسه میشم برش دارم از خودم سوال کنم آیا کار ضروری دارم الان؟؟ و اینجوری شد که اولین روز ترک گوشیمم رقم زدم.
تا ساعت سه بعد از ظهر اصلا برش نداشتم.وقتی هم برداشتم فقط چند دقیقه شد.بعد دوباره تا شش بر نداشتم.بعدم اخر شب که الان باشه دیگه یه ساعتی دستم بود.
داشتم میگفتم تا قبل اومدن آبجی ها هم حسابی خونه رو مرتب کردم و نهارم جوجه بود که تیکه هاشو شب قبل تو مواد خوابونده بودم.
چقدر دلتنگ این دو تا ابجی خواهم شد.دلتنگ دور همی هامون...
آبجیم اینا یه گربه ی خاصی مرتب میاد تو حیاطشون،روی ایوونشون.اسمشو گذاشتیم پیشول.همیشه بغلش میکردم نوازشش میکردم... امروز خواستم بهش غذا بدم آقا یه دو تا از ناخناشو فرو کرد تو انگشتم و کشید. عمیق هاااا
از درد مردم و خون بود که روون از دستم میچکید...الانم ورم کرده و درد داره.
نهار خوب بود.باز برنج رو کنار گذاشتم. سه تیکه خالی مرغ خوردم.بعد از ظهرمون هم تا شب با آبجی ها به گپ و جدول حل کردن و آش پختن و خوردنش گذشت.امروز برنامه نوشته بودم برای خودم.به خودم و عملکردم،به تفکراتم،به مادرانگیم،به مینا بودنم کلا از ده پنج میدم امروز.
باشد که هر روز بهتر بشم...
پنجشنبه هفت شهریور:
امروز باز روز بدی بود.روی هم رفته!
یعنی ساعت هفت که شده بود داشتم از سر درد تلف میشدم.همینقدر بگم که امروز تو ارتباط با کوروش شدیدا دچار مشکل شدم.صبرمو محک میزنه با یه سری کارایی که من منعش میکنم از انجامشون.یعنی چشم تو چشمم میندازه و انجامشون میده تا ببینه چه کار میکنم.از خودم عکس العمل بدی نشون ندادم.نه خشونتی نه چیزی اما از درون روانم به هم ریخت و یه بارم از کارتونش محرومش کردم چون به آخرین تذکرمم که اگه باز دکمه های لپ تاپو دست بزنی جمعش میکنم توجه نکرد و منم کاری که گفتم رو کردم و نتیجه اش هر چند احتمالا تربیت بود ولی مغزم فرسوده شد از گریه و جیغ های وحشتناکش...
گوشی هم... اصلا نتونستم مثل دیروز مدیریتش کنم.حالا فردا جبرانش میکنم.
دیگه شامم خونه ی آبجی صاحبخونه بودیم.اون یکی آبجی از انزلی اومده.الان دارم براش تو فلشش فیلم میریزم.بعدش سعی میکنم بخوابم.ساعت دو شبه و نمره ی امروز من از ده یکه!!
جمعه هشت شهریور:
تابستون دستی دستی داره تموم میشه.امروز هوای اینجا به قدری پاییز بود که دلم لک زد برای مانتو شلوار پوشیدن و راهی مدرسه شدن!
باز تمرینات من دوست داشتنی رو شروع کردم و امروز روز دومم بود.
صبح همگی رفتیم که برای نهار خونه ی مادرم باشیم و تا شش عصر اونجا بودیم.
من شماره دوزیم رو هم بردم اونجا و کمی انجامش دادم.
با کوروش مامان خوبی نبودم امروز.
راستش چند روزیه افسرده حالم گریه های یهوویی.اون خشم. اون گم شدگی و بی هدفی. و یه اعترافی بکنم؟ من قرصایی که روان پزشکم داده بود سرخود قطع کردم و نمیدونم شاید احوال الانم بخاطر اون باشه.فردا باید زنگ بزنم بهش.نوبت جدید بگیرم و سوال کنم الان چه خاکی به سرم بریزم؟ دوباره شروعشون کنم یا ول کنم بذارم بدنم دیگه عادت کنه؟ آخه این چه کاری بود من کردم؟
خیلی هم دلم برای سیاوش تنگ شده. کوروش تقریبا از هشت شب خوابید و من از هشت شب تا همین الان که یه ساعت و نیمه گریه کردم... بعد به سیاوش زنگ زدم.
*دلتنگتم سیاوش
منم هستم.صبور باش کارمون درست میشه به زودی و میای پیشم...
اشکای من به ریزششون ادامه میدن اما دلم با آزاد کردن صدای گریه ام سبک میشه.
*میشه من الان که باهات حرف میزنم گریه کنم؟
نه مینا من واقعا عذاب میکشم از گریه کردنت.نمیخوام گریه کنی
*حق با توست.پس خدافظ
غصه نخور قشنگم عزیز دلم
اما خوب من دیگه اینا رو نمیشنوم.فقط شنیدم که گفته گریه نکن.و برداشت کردم من حال و اعصاب گریه هاتو ندارم! بعد نشستم با خودم رو به روی آینه... دور چشمام و روی گونه هام تمام سیاهه.سرمو تو بالش فرو میکنم و هق هق میکنم.باز فکر میکنم.اول میگم چقدر سیاوش خودخواهه.بعد میگم خودخواه منم.نمیخوام خودخواهی کنم اما خوب واقعا قرار دادن سیاوش تو شرایطی که دستش بهم نمیرسه حتی آغوشم بگیره و باید فقط زاری منو بشنوه کار درستیه؟ که اونو خراب کنم تا خودم آباد شم؟ که از پا بندازمش تا خودم بایستم؟ نه خوب باید یه راهی برای آرامشم پیدا کنم.هر چی که نا آروم کردن اون نباشه. وگرنه دیگه چه عشقی چه کشکی چه دلتنگی؟؟
الان ازش ناراحت نیستم.از خودمم نیستم.اصلا با خودم به عنوان آدمی که هنوز لطافت و محبت و عشق و دلتنگی تو قلبش هست حال هم میکنم...
قلب من دوست داشتنیه.باید اون عشقی که لایقشه از خودم دریافت کنه و ازش دریغ میکنم بهش بدم...
نمره ی امروزم :4 از ده
شنبه نهم شهریور:
ساعت دوازده ظهره و من نشستم این پست رو ثبتش کنم.
امروزم خدا رو شکر بهتر شروع شده.صبح بعد بیداری وویس مربوط به دوره ی من دوست داشتنی رو گوش دادم.باز به اون روز در آغوش گرفتن خود رسیدم.دلم میخواد ده روز فقط تو همین یه تمرین باقی بمونم.انقدر که احتیاج به خودم دارم. صبح یه پیامم برای سیاوش فرستادم و بهش گفتم دوستش دارم و نباید این حس رو دیشب بهش میدادم که مسیول گریه های منه.( آخه یه چیزی که دیشب سانسور کردم پیامیه که بعد قطع کردن تلفن براش فرستادم و لب کلامش این بود که پس من پیش تو گریه نکنم پیش کی کنم ؟ )
خوب الان حالم خوبه و یه خونه ی خیلی شلوغ پلوغ صدام میزنه برم تمیزش کنم.
دیشب البته نشد برای خودم برنامه بنویسم که اونم الان باید انجام بدم!
کلا امروز روز شلوغیه و حتما دل انگیز :)
قرارم اینه مادر خوبی باشم.صدامو بالا نبرم.غذای خوشمزه بپزم.ورزش هم بکنم.تمرین سنتور هم دارم حتما.راستش کوروش که دیگه در طول روز نمیخوابه باعث شده من کلا نتونم دست به سنتور بزنم چون وقتی بیدار باشه و بیارمش مساوی با دیوانه شدنمه... هی باید بگم سیماشو نکش.مضرابو نجو. محکم نزن.فلان نکن... ببینم امروز میتونم یه ساعت بفرستمش خونه ی آبجی؟
و اینکه کلی خودم رو بغل کنم...
چقدر هوا خوبه... سیاوش از هوای اونجا خیلی غر میزنه اما هر بار اینجا بارونی میشه من تازه یادم میاد چه سالهای زیادی که یه دختر مدرسه ای بودم یکی از خوشی های زندگیم همین زندگی کردن تو شمال با این آب و هوا بود... حالا خدا خواسته باقی زندگیم یه جا مثل انگلیس باشم. حتما دختر خوبی بودم این جایزمه ^_^
خدا کنه سیاوشم با اون هوا دوست شه بالاخره... شوهر گرما دوست من !
کوروش تازه از حمام اومده و داستان همیشگی با داد و فریاد لباس پوشیدنش شروع شده... یعنی جدیدا میگه بذار من تو خونه برای خودم ک*ون لخت بگردم! الان باید باز برم بگیرمش :) جوجه ی من :)
یکی از تمرینای امروز مهمون کردن خودم به یه خوراکی خوشمزه است که من برای عصرم هات چاکلت در نظر گرفتم...
شما اگه قرار باشه خودتونو خوراکی مهمون کنید چی انتخاب میکنید؟؟