سلام رفقای جان...
در حالی که منطق میگفت مینا بدو برو یه ربعه خونه رو مرتب کن و بپر تو تخت و بخواب تا خود صبح ؛ احساس دستمو گرفت و نشوند اینجا و لبتاپمو روشن کرد و گفت بنویس...
یه ساعتی میشه که اینجا یه بارون حسابی شروع کرده به باریدن که من صدای نازنینشو میشنوم و از پنجره ها که بیرونو نگاه میکنم برای خیابونی که زیر نور چراغها هم زمان خیسه و میدرخشه ضعف میکنم... کلا اگه شب مهتابی نیست باید بارونی باشه... من نمیگم. روایته اصلا :)
با آتش توی سینه ام دارم به حیات بی نظیر شگفت انگیزم ادامه میدم.اینهمه ساله (حدود پنج سال) که فهمیدم زندگی جور دیگریه و باید من پوست بندازه و پوست بندازه تا یه من تازه متولد بشه که بهش نورِ هر آنچه رنگ اصالت داره تابیده باشه... بعد تازگیا دارم حس میکنم یه نورهایی میتابه... یه گرمایی هست.. نمیتونم توضیحش بدم اما یه چیزی در من متفاوت از قبل شده و داره رشد میکنه.خیلی آروم و خیلی کند... اما میدونم که به وجود اومده و مراقبت من لازمه برای شکوفا شدنش و کسی چه میدونه که چند تا از این پنج سالها باید بگذره تا واقعا حس کنم شکفته....
از روند دوری جُستنم از منابع نا آرامی روحیم تقریبا راضی ام.به مادر بودنم میتونم از 100 نمره ی 80 بدم. با افتی که داشتم الان از این نمره راضی ام.
از موضوعاتی که برای مطالعه دنبالشون میکنم راضی ام.
این مدت اخیر خودمو با آموزه های اصیل آگاهی از سمینارها و سخنرانی ها و برنامه های دکتر وین دایر عزیزم و اکهارت تله جانِ گلوله ی نمک پیوند دادم.دیدنی های خوب دیدم و شنیدنی های خوب شنیدم و کتاب زنده باد خودم رو هر روز میخونم اما نم نم جلو میرم و اصلا دلم نمیخواد تموم بشه.
فشار خاصی روی خودم نمیذارم و حالا چه این شرایط رویایی موقتی باشه و زودی کنترلش از دستم در بره چه مدتها با من بمونه این لحظه رو شدیدا با شکوه و ارزشمند میدونم.
همین لحظه ای که کوروش کنارم خوابش برده و صدای بارش بی امان بارون میاد... همین لحظه که دستمال های رنگی رنگی آشپزخونه روی شوفاژن که خشک بشن و گلدون اسپاتی دلبندم سه تا برگ جدید و با طراوت داده و کف خونه پر از تکه کاموا و قیچی و کاغذ رنگیه!
و به مسایلی که برام مثل مانع و سد هستن هم واقفم. یکیش با اختلاف شبکه های اجتماعی داخل گوشیمه که از اینستا به واتس اپ میپرم همچو آهو!!
دوباره میانگین کل هفته ام رسیده به دوساعت و ربع و همین امروز سه ساعت و ده دقیقه توش بودم! خوب این اتلاف زمان و عمرمه. الان حتی اگه تو ماشین در حال رفتن به جایی باشم و بخوام بیخودی بازش کنم وفقط برم کلیپ ببینم به این میگم اتلاف وقت و عمرم. میتونم اون لحظه ها تمرین سکوت و سکون و مراقبه کنم... میتونم به خودم رجوع کنم... و اینو بهش باور دارم. برای همین شنیدن اینکه دارم سخت میگیرمش رو نمیپذیرم...
بعد خوابمه... شبها زود نمیخوابم و باز شدم شبگرد... رنگ صبح زودو نمیبینم و همین که ناراحتم میکنه و معذبم بخاطرش میفهمم که پس این راه درست زندگی من نیست.(اگه بود من خیلی هم خوش و خرم بودم کیف میکردم از همین سبک و سیاق) اما این بر خلاف وجود منه.اینو به خودم میبخشم اما باهاش کنار نمیام . میدونم باید درست شه.چطوری؟ به سادگی. گوشیتو اول شب خاموش کن. بخواب. صبح زود بیدار شو که کم کم زود خوابیدنه عادت آسونی میشه. اما خوب در عمل ... نمیتونم هنوز.
ولی خوب خودخوری و خود سرزنشگری نمیکنم بخاطر اینا. فقط معذبم و میدونم یه روزی راهمو به سمت اون سادگی میبرم...
چند روز پیش مامان بابا و دو تا آبجی ها رو با خانواده هاشون دعوت کردم خونه.البته قبلش یه آشپزخونه تکونی اساسی انجام دادم و مراسم زیبای تمیز کردن سرامیک های کل خونه رو داشتم.سرامیک ها رنگشون زرد اُخراییه با رگه هایی از سبز پسته ای و خردلی و سفید... خیلی دوستشون دارم :) البته من کل این خونه رو دوست دارم و باور کنید یا نه حتی نصفه شبها که بیدار میشم برای دستشویی کل خونه رو که یه روشنایی اندکی بهش تابیده نگاه میکنم.با دیده ی عشق و قدردانی...
خدا رو شکر من همیشه تو خونه های خوب زندگی کردم. همیشه خونه هامو دوست داشتم همیشه بین من و خونه ها عشق در جریان بوده. برای همین میدونم خونه ی آیندمم خونه ایه که من قطعا عاشقش خواهم بود :)
برای نهار اون روز قورمه سبزی پخته بودم .خیلی خوشمزه بود :))) و کتلت درست کرده بودم با سس مخصوص خوشمزه ی خفن... دیگه کنارشم سالاد فصل درست کرده بودم و بابا ماست آورده بود و آبجی ها هم نوشیدنی های نا سالم! بعد من هر بار میگم نخوریم از اینا. نیاریم تو جمعای خانوادگی میگن آخه بچه ها دوست دارن ... خوب کچلا اصلا محض سلامت بچه ها میگم در درجه ی اول...
بعد نهار ژله تزریقی آوردم... شدیدا زیبا و خوشمزه بود... بعدش هم میوه و تنقلات داشتیم و خودمم که موهامو گوجه کرده بودم بالا و یه پیراهن کوتاه زرشکی پوشیده بودم با جوراب شلواری .. همه چیز عالی بود...
خدا رو شکر به خاطر خانواده... که هنوز دلم بهشون وصله و احتمالا برای همیشه :)
جدیدا حس میکنم قلبم کاملا از کینه و خشمی که به مامانم داشتم پاک شده.هنوز منو میرنجونه و عصبانی میکنه اما احساساتی که میان مربوط به اتفاق حال حاضرن. به گذشته نمیرم و اتفاقات اون سالها رو نمیریزم رو چیزی که باعث عصبانیتم شده...
شاید دارم با جهان به صلح میرسم هان؟؟
سالها چهار نفر رو روی دوشم حمل کردم.چهار نفر که منو زنده زنده توی گور کردن انگار... یکیشون که مادرم بود.سه نفر دیگه رو هیچوقت اینجا دربارشون چیزی نگفتم.الانم نمیگم :دی فقط خواستم بگم شدیدا احساس میکنم دوشَم سبک شده و دو نفرشون انگار دارن از ذهن و جان من رها میشن. فقط یکیشون هست ... فقط یکیشون... که من نمیدونم چی میخواد بشه؟ که آدم میتونه همه ی آدمها رو با هر میزان بدی که کردن ببخشه؟ یعنی من یه روز اونم میذارم زمین کاملا؟ و اگه نشه.اگه تا ابد ازش بدم بیاد باز میتونم با جهان در صلح و آشتی باشم؟ یعنی بگم کل دنیا به جز فلانی آخه ؟؟؟
اوووم الان کوروش رو بردم توی تخت... خودم نمیدونم چه کار کنم. مغزم هنوز فرمان خواب نداده آخه :/
این روزها شروع کردم یه شماره دوزی جدید که سفارشی نیست. میخوام هدیه بدمش به یه رفیق بخاطر تازه مادر شدنش... البته نمیتونم پیوسته سرش بشینم.بعد اون هم یه سفارش دارم. بعد امروز دو کلاف کاموا هم خریدم که برای خودم شال ببافم. یعنی رسما چه عجب! من هر سال برای همه شال و کلاه میبافم بعد خودم اصلا شال ندارم.با اینکه خیلی هم دوست دارم.... مثل شماره دوزی که خودم ندارم.حالا دیگه چشمم نزنید میخوام این شالو برای خودِ قشنگم ببافم... با یه طرح جدید که تا حالا نبافته بودم و امشب سرچ کردم و یاد گرفتمش... بعد که تموم شه برای چند نفری هم دوست دارم هدیه طوری شال ببافم... ولی خوب نمیدونم که وقت کنم یا نه...
توی روزهای به این کوتاهی واقعا انگار سرم خیلی شلوغه. شماره دوزی و بافتنی و سنتور و فیلم و کتاب و خونه داری و بازی با کوروش و ... رسما گاهی حس میکنم همه ی قیمه های عالم رو ریختم رو ماستا :)
ماساژ لازمم... سیاوش جانم کجایی :(
الان چند تا چیز دیگه هم هست دلم میخواد بگم اما حس میکنم خیلی نوشتم و شاید خوندنش خسته کننده بشه...
پس فعلا خدا حافظی میکنم باهاتون.
خوشحالم که دوستای خوبمید و حرفاتون مثل نقل و نبات که سر عروس بریزن ؛ شیرین و رنگی رنگیه و منو سر ذوق میاره .
شاد باشید.