آتشی در سینه دارم جای دل ...

سلام رفقای جان...

 

در حالی که منطق میگفت مینا بدو برو یه ربعه خونه رو مرتب کن و بپر تو تخت و بخواب تا خود صبح ؛ احساس دستمو گرفت و نشوند اینجا و لبتاپمو روشن کرد و گفت بنویس...

 

یه ساعتی میشه که اینجا یه بارون حسابی شروع کرده به باریدن که من صدای نازنینشو میشنوم و از پنجره ها که بیرونو نگاه میکنم برای خیابونی که زیر نور چراغها هم زمان خیسه و میدرخشه ضعف میکنم... کلا اگه شب مهتابی نیست باید بارونی باشه... من نمیگم. روایته اصلا :)

 

با آتش توی سینه ام دارم به حیات بی نظیر شگفت انگیزم ادامه میدم.اینهمه ساله (حدود پنج سال) که فهمیدم زندگی جور دیگریه و باید من پوست بندازه و پوست بندازه تا یه من تازه متولد بشه که بهش نورِ هر آنچه رنگ اصالت داره تابیده باشه... بعد تازگیا دارم حس میکنم یه نورهایی میتابه... یه گرمایی هست.. نمیتونم توضیحش بدم اما یه چیزی در من متفاوت از قبل شده و داره رشد میکنه.خیلی آروم و خیلی کند... اما میدونم که به وجود اومده و مراقبت من لازمه برای شکوفا شدنش و کسی چه میدونه که چند تا از این پنج سالها باید بگذره تا واقعا حس کنم شکفته.... 

از روند دوری جُستنم از منابع نا آرامی روحیم تقریبا راضی ام.به مادر بودنم میتونم از 100 نمره ی 80 بدم. با افتی که داشتم الان از این نمره راضی ام.

از موضوعاتی که برای مطالعه دنبالشون میکنم راضی ام.

این مدت اخیر خودمو با آموزه های اصیل آگاهی از سمینارها و سخنرانی ها و برنامه های دکتر وین دایر عزیزم و اکهارت تله جانِ گلوله ی نمک پیوند دادم.دیدنی های خوب دیدم و شنیدنی های خوب شنیدم و کتاب زنده باد خودم رو هر روز میخونم اما نم نم جلو میرم و اصلا دلم نمیخواد تموم بشه.

فشار خاصی روی خودم نمیذارم و حالا چه این شرایط رویایی موقتی باشه و زودی کنترلش از دستم در بره چه مدتها با من بمونه این لحظه رو شدیدا با شکوه و ارزشمند میدونم.

همین لحظه ای که کوروش کنارم خوابش برده و صدای بارش بی امان بارون میاد... همین لحظه که دستمال های رنگی رنگی آشپزخونه روی شوفاژن که خشک بشن و گلدون اسپاتی دلبندم سه تا برگ جدید و با طراوت داده و کف خونه پر از تکه کاموا و قیچی و کاغذ رنگیه!

 

و به مسایلی که برام مثل مانع و سد هستن هم واقفم. یکیش با اختلاف  شبکه های اجتماعی داخل گوشیمه که از اینستا به واتس اپ میپرم همچو آهو!!

دوباره میانگین کل هفته ام رسیده به دوساعت و ربع و همین امروز سه ساعت و ده دقیقه توش بودم! خوب این اتلاف زمان و عمرمه. الان حتی اگه تو ماشین در حال رفتن به جایی باشم و بخوام بیخودی بازش کنم وفقط برم کلیپ ببینم به این میگم اتلاف وقت و عمرم. میتونم اون لحظه ها تمرین سکوت و سکون و مراقبه کنم...  میتونم به خودم رجوع کنم... و اینو بهش باور دارم. برای همین شنیدن اینکه دارم سخت میگیرمش رو نمیپذیرم... 

 

بعد خوابمه... شبها زود نمیخوابم و باز شدم شبگرد... رنگ صبح زودو نمیبینم و همین که ناراحتم میکنه و معذبم بخاطرش میفهمم که پس این راه درست زندگی من نیست.(اگه بود من خیلی هم خوش و خرم بودم کیف میکردم از همین سبک و سیاق) اما این بر خلاف وجود منه.اینو به خودم میبخشم اما باهاش کنار نمیام . میدونم باید درست شه.چطوری؟ به سادگی. گوشیتو اول شب خاموش کن. بخواب. صبح زود بیدار شو که کم کم زود خوابیدنه عادت آسونی میشه. اما خوب در عمل ... نمیتونم هنوز.

 

ولی خوب خودخوری و خود سرزنشگری نمیکنم بخاطر اینا. فقط معذبم و میدونم یه روزی راهمو به سمت اون سادگی میبرم... 

چند روز پیش مامان بابا و دو تا آبجی ها رو با خانواده هاشون دعوت کردم خونه.البته قبلش یه آشپزخونه تکونی اساسی انجام دادم و مراسم زیبای تمیز کردن سرامیک های کل خونه رو داشتم.سرامیک ها رنگشون زرد اُخراییه با رگه هایی از سبز پسته ای و خردلی و سفید... خیلی دوستشون دارم :) البته من کل این خونه رو دوست دارم و باور کنید یا نه حتی نصفه شبها که بیدار میشم برای دستشویی کل خونه رو که یه روشنایی اندکی بهش تابیده نگاه میکنم.با دیده ی عشق و قدردانی...

خدا رو شکر من همیشه تو خونه های خوب زندگی کردم. همیشه خونه هامو دوست داشتم همیشه بین من و خونه ها عشق در جریان بوده. برای همین میدونم خونه ی آیندمم خونه ایه که من قطعا عاشقش خواهم بود :)

 

برای نهار اون روز قورمه سبزی پخته بودم .خیلی خوشمزه بود :))) و کتلت درست کرده بودم با سس مخصوص خوشمزه ی خفن... دیگه کنارشم سالاد فصل درست کرده بودم و بابا ماست آورده بود و آبجی ها هم نوشیدنی های نا سالم! بعد من هر بار میگم نخوریم از اینا. نیاریم تو جمعای خانوادگی میگن آخه بچه ها دوست دارن ... خوب کچلا اصلا محض سلامت بچه ها میگم در درجه  ی اول... 

 

بعد نهار ژله تزریقی آوردم... شدیدا زیبا و خوشمزه بود... بعدش هم میوه و تنقلات داشتیم و خودمم که موهامو گوجه کرده بودم بالا و یه پیراهن کوتاه زرشکی پوشیده بودم با جوراب شلواری .. همه چیز عالی بود... 

خدا رو شکر به خاطر خانواده... که هنوز دلم بهشون وصله و احتمالا برای همیشه :)

جدیدا حس میکنم قلبم کاملا از کینه و خشمی که به مامانم داشتم پاک شده.هنوز منو میرنجونه و عصبانی میکنه اما احساساتی که میان مربوط به اتفاق حال حاضرن. به گذشته نمیرم و اتفاقات اون سالها رو نمیریزم رو چیزی که باعث عصبانیتم شده... 

شاید دارم با جهان به صلح میرسم هان؟؟ 

سالها چهار نفر رو روی دوشم حمل کردم.چهار نفر که منو زنده زنده توی گور کردن انگار... یکیشون که مادرم بود.سه نفر دیگه رو هیچوقت اینجا دربارشون چیزی نگفتم.الانم نمیگم :دی فقط خواستم بگم شدیدا احساس میکنم دوشَم سبک شده و دو نفرشون انگار دارن از ذهن و جان من رها میشن. فقط یکیشون هست ... فقط یکیشون... که من نمیدونم چی میخواد بشه؟ که آدم میتونه همه ی آدمها رو با هر میزان بدی که کردن ببخشه؟ یعنی من یه روز اونم میذارم زمین کاملا؟ و اگه نشه.اگه تا ابد ازش بدم بیاد باز میتونم با جهان در صلح و آشتی باشم؟ یعنی بگم کل دنیا به جز فلانی آخه ؟؟؟

اوووم الان کوروش رو بردم توی تخت... خودم نمیدونم چه کار کنم. مغزم هنوز فرمان خواب نداده آخه :/

این روزها شروع کردم یه شماره دوزی جدید که سفارشی نیست. میخوام هدیه بدمش به یه رفیق بخاطر تازه مادر شدنش...  البته نمیتونم پیوسته سرش بشینم.بعد اون هم یه سفارش دارم. بعد امروز دو کلاف کاموا هم خریدم که برای خودم شال ببافم. یعنی رسما چه عجب! من هر سال برای همه شال و کلاه میبافم بعد خودم اصلا شال ندارم.با اینکه خیلی هم دوست دارم.... مثل شماره دوزی که خودم ندارم.حالا دیگه چشمم نزنید میخوام این شالو برای خودِ قشنگم ببافم... با یه طرح جدید که تا حالا نبافته بودم و امشب سرچ کردم و یاد گرفتمش... بعد که تموم شه برای چند نفری هم دوست دارم هدیه طوری شال ببافم... ولی خوب نمیدونم که وقت کنم یا نه... 

توی روزهای به این کوتاهی واقعا انگار سرم خیلی شلوغه. شماره دوزی و بافتنی و سنتور و فیلم و کتاب و خونه داری و بازی با کوروش و ... رسما گاهی حس میکنم همه ی قیمه های عالم رو ریختم رو ماستا :)

ماساژ لازمم... سیاوش جانم کجایی :(

الان چند تا چیز دیگه هم هست دلم میخواد بگم اما حس میکنم خیلی نوشتم و شاید خوندنش خسته کننده بشه...

پس فعلا خدا حافظی میکنم باهاتون.

خوشحالم که دوستای خوبمید و حرفاتون مثل نقل و نبات که سر عروس بریزن ؛ شیرین و رنگی رنگیه و منو سر ذوق میاره .

 

شاد باشید.

 

 

۲۷ آبان ۰۰:۱۲ نرگس بیانستان

خب می نوشتی :/ 

هر کی خسته می شد مس رفت دوباره بعد میومد

برا من ک تو ۱۰ صفحه بنویسی ام بازم دوست دارم طولانی تر باشه 

 

خدا رو شکر بابت این نور و گرما ک حسش می کنی 

دیگه گفتم بمونه برای بعد...


مرسی جانم.

اووف امان ازدست این اینترنت خخخ من ازواتساپ میپرم تلگرام بازاینستا بازوبلاگ  باز  دیوار خخخ این چرخش همینجورادامه داره یعنی بعضی وقتا کلافه میشم هااااکاش گوشی اختراع نمیشد 😁😁میرم یه کاری میکنم بدوبدو میام سمت گوشی انگارمن نگاه نکنم ازهمه چیزعقب میمونم

الان شوهروپسر خوابن من بیدارداخل گوشی میگردم الکی بدون هیچ هدفی خوابم نمیبره

خدا خونواده ات رو براتون حفظ کنه خیلیییی قدرشون رو بدون من الان چندماه هست ندیدموشن به خاطر کرونا واقعا نمیدونم کی قرارهست خونواده ام رو ببینم خیلییی دلتنگم خیلییییی بااینکه هرروز باهاشون تماس تصویری دارم ولی هیچی درآغوش گرفتن پدرمادرنمیشه 

 

آآخ من یه مدت باید گوشی نوکیا بردارم اصلا... 

واقعا خیلی بده این اعتیاده... 
تو رو بگو دیوارم میری. خیلی خوب بود :))

چقدر غم انگیزه که آدم بخواد عزیزاشو ببینه نتونه :(
الهی زود این روزا تموم شه دور هم جمع شید دوباره :)

ماهم خیلی خوشحالیم که تو هستی و مینویسی ..

مینا منم خیلی خونه اتو دوست دارم هم خونه هم ویو شو:)) 

 

 

عزیزم مرسی. در عوض من خیلی ناراحتم تو رفتی تلگرام از بیان دور شدی کلا


آره خوب از نظر ویو این خونه شماره یک محسوب میشه.خونه قبلی هم پنجره ی رو به حیاط مجتمع داشت و من اونجا رو هم عاشقانه دوست داشتم. دو تا دونه درخت توش بود همش اما خیلی زیاد من بهشون نگاه میکردم.. 
خدا کنه بعدها ی خونه ای داشته باشم به دریا یا هر جریا آبی ممکن دید داشته باشم ازش.. 

۲۷ آبان ۱۰:۳۸ اون روی سگ من نوستالژیک ...

هوممم میبینم میناجانم پر انرژیه، خداروشکر

الهی برات بمونن ارامش دهنده هات شاد کننده هات عزیزکم.

بوس به کله ات

مرسی نوستال جانم... 

سلام مینا جان خوبی عزیزم

خدا رو شکر بابت این انرژی روانیه مثبتی که تو روح و روانت جاری شده و اون حس پوست انداختنی گه ازش لذت میبری

میگم

یکی از تصورات من از بهشت میدونی چیه؟

یه شب بارونی توی یه رختخواب با صدای بارون که میخوره به دریچه کولر همراه با یه پنجره بلند رو به خیابون پاییزی با نورای رنگی و قشنگ

فارغ از همه چی💓💓💓💓

غش کردم🙃🙃🙃

سلام یگانه جان..

بله خدا رو شکر واقعا... 
عزیزم 😍 میدونی تصور من چیه ؟ یه شب بارونی که باروم نرم و نم نم میباره تنها بزنم تو خیابون خیس براق و قدم بزنم... برسم به یه دونه از این کافه کوچولوها یه فنجون حوشیدنی گرم بزنم و به قدم زدنم ادامه برم.

وای قلبم دیگه 😍

مخلص کلام : لذت بردم از لذتهات.

عزیزم از تمام زندگیت لذت ببری... 

دیشب پستت خوندم ولی حس تایپ کردن نبود :) منم دیشب تو پینترست میگشتم و مدل شالگردن و کلاه میدیدم. چقدددر خوبه که بافتنی بلدی. من بلد نیستم :| حالا امروز به مادرشوهر گفتم که اگه میتونه بهم یاد بده و اکی داد. دیشب که مدل ها رو دیدم واقعن دلم خواست خودم یاد بگیرم.

تو چجوری یاد گرفتی؟ از نت یا کسی بهت یاد داد؟

رها من کلی جواب برای این کامنت تایپ کرده بودم اما الان دیدم بی جواب فقط تایید شده!


مامان من قدیما گیوه و ماپوش میبافت برای همین میل و کاموا تقریبا از هفت سالگی جلو دستم بوده و هشت سالگی اولین کارای بافتمو انجام دادم و عاشقشم بودم. اما از اونجا که خانواده عزیزم استعداد عجیبی تو کور کردن پتانسیل های من داشتن، با خودشون نگفتن Wow دختر به این کوچکی برا خودش میشینه اینهمه بافتنی میکنه . بیایم اگه دوست داره بهتر یادش بدیم. الان مامانم کلا یادش رفته منم فقط پایه رو بلدم . برا همین تنها چیزی که ازم برمیاد نهایتا شال و کلاهه. اما خیلی دوست دارم یه روز مثلا پلیور و ژاکت و اینا بلد بشم... 

الان جا داره در یک کامنت بهت بگم خب کچل نرو تو اینستا وقتی نه برات فایده ای داره نه حالت رو خوب میکنه بلکه برعکس 

اگر حالت بد میشه و بازم میری چرا به اون کچلا میگی نوشابه نیارن وقتی می دونن ضرر داره ولی باز میارن

خب دنیای مجازی اعتیاد خودش رو میاره اکهارت توله بارها تو سخنرانیهاش خیلی خوشمزه در موردش حرف زده میگه همش تو هول و ولای این هستیم که الان کی چی گفت؟ کی چی نوشت ؟ فضولی نمیذاره بیخیال بشیم

اون آرامش درونیمون به هم میخوره

من خودم هم کاملا مستعد اعتیاد هستم ها 

ولی تو هیچ گروه اینستاگرامی و تلگرامی عضو نیستم این گروهها خیلی وقت آدم رو میگیرن 

تلگرام رو که هرچند روز یه بار باز میکنم ببینم پی دی اف کتاب جدید چی اومده فقط 

اینستا هم چک میکنم بیشتر از یک ساعت و نیم نشه یه وقت بعد برای خودم هدف تعیین کردم برسونم به یک ساعت و بعد نیم ساعت دیگه خوبه کمتر از اون نمیخوام بشه چون تنها وسیله ارتباطی من با کل فامیل و دوست و آشنا اینستا هست 

ولی بازم در کل از خودم راضی نیستم چون ذهنم درگیر هست و اون آرامش لازم رو ندارم و دوست دارم یه طوری بشه که مثلا من عادت کنم به اینکه یک ساعت خاصی در روز مثلا 5 تا 6 بعد از ظهر فقط دنیای مجازی رو چک کنم و خارج از اون یکساعت دیگه اصلا فکرم سمتش نره و نخوام ببینم ولی نمیشه ماده ی مخدر لعنتی  

 

بخدا هیچ جوابی براش جز معتاد بودن ندارم نسیم.

حالا بعضی ها براشون مهمه کی چی گفت کی کجا رفت اما من اصلا دنبال هیچی ام اون تو.. یهو میبینی یه ساعت تو اکسپلورم که یه چیز جالب ببینم بعد برم تو نخش... بخاطر همین میگم وقتم تلف میشه.. و بعد غصه شو میخورم. دیوونه ام میدونم.
من اگه روزی دو ساعت مینشستم پیجایی که دوست دارمو میدیدم اصلا غصه نمیخوردم.
تلگرام خیلی وقتمو نمیگیره. هم فعالیت خاصی تو کانالم ندارم هم گروه و کانالی جز مال سهیلا رو عضو نیستم.ولی واتس اپم زیاد میرم. هم با آبجیام گروه داریم هم با نفیسه و زهره. 

به جای گروه واتس آپی نوشتم اینستاگرامی 

 

واقعا  تو اکسپلورر چرخیدن دیوونگیه 

یه چیزی همین الان به ذهنم رسید بیا اینستا گرام رو به خودت جایزه بده 

یه سری کارهایی که دوست داری انجام بدی رو لیست کن و برای انجامشون به خودت دو ساعت اینستاگردی جایزه بده یک ساعت ظهر یکساعت شب مثلا 

و متعهد باش بهش تا یک ماه 

تو قبلا ثابت کردی اگر یه برنامه ای داشته باشی می تونی بهش عمل کنی 

شاید اعتیادت از بین رفت 

بالاخره حتما یه راهی برای هرکسی هست که از شر اعتیادش خلاص شه راه خودت رو پیدا کن مادر 

راه من که نخریدن گوشی هوشمند بود فقط ... که نخریدم الان سه ساله 

اوهوم


اوم فکر جالب و عجیبی بود . خوشمان آمد 😁

الان تلگرام و اینستا و واتس اپ ،همه رو رو لپ تاپ داری؟ 

یعنی منم بتونم این عادت شب موقع خواب گوشی دست گرفتن بذارم کنار چقدر عالی میشه 

به مدت یه هفته گوشی نداشتم خراب شده بود همسرمم برای کار رفته بود نبود ده روزی من واقعا به بی گوشی عادت کرده بودم وهیچ چیزی تو زندگی کم نبود خواب شبم با آرامشو خوب به محض درست شدنش شب که نت وصل کردم باز غرق شدم 

مهتاب منم اینو به اجبار تجربه کردم. دقیقا وقتایی که گوشیم خراب بوده با خودم گفتم چه خوبه واقعا... 

بعد گفتم گوشی هم اومد من به همین روال ادامه میدم. اما باز تهش معتاد شدم 

سلام بلاگر جان. کاش ادامه داشت:(((( من هرچی بخونم سیر نمیشم...

ببین من همش فکر میکنم که خیلی با استعداد و پتانسیلم و اگه اییییین زمان عظیم رو توی نت نگذرونم؛ چه کارها میشه کرد... خب من روزی سه چهار ساعت توی اینستا بودم فقط! ولی بعد از خوندن کتاب مینیمالیسم دیجیتال، کلا پاکش کردم. الان دو ماهه پاکم!

ولی... راستش فهمیدم مشکل من اینستا نبود؛ گرچه حس میکردم معتادم. من نمیتونستم بشینم سر کارام. فرار میکنم... ایده آل گرایی و ترس از شکست و اینکه من از بچگی به لطف پدر و مادر تحصیلکرده و سطح بالا و سختگیرم، همیشه و هر لحظه یه «من تنبلم و هیچ کاری نمیکنم» و «من عرضه انجام هیچ کاری رو ندارم» رو با خودم حمل میکنم. متاسفانه توی بیست و هفت سالگی هنوز فکر میکنم هیچ کاری رو نمیتونم انجام بدم و خدای تنبلی و... هستم.

خلاصه بنا بر تجربه من، اگه مشکل ریشه ای داری مثل اهمال کاری یا ایده آل گرایی یا ترس از شکست و... حتما اول اون باید حل شه. اینستاگرام فقط نمود ظاهری اون مشکله.

اما اگه مشکلت فقط اعتیاد به نته، مینیمالیسم دیجیتال خیلی کمک میکنه. کتابش توی طاقچه هم هست و اگه اشتراک بی نهایت داری میتونی بخونیش.

عزیزم مرسی


اوووم خیلی جالب بود حرفات. خوب من از کجا باید تشخیص بدم آخه ؟ ولی فکر نکنم مشکل ریشه ای باشه. خوب من کارهام رو هم کم و بیش انجام میدم معمولا و بخاطر اینستا ازشون نمیزنم.اما خوب از تایم خواب و استراحتم کم میشه. برا همین خوابم کلا به هم میخوره واقعا.

ای بابا الان من دارم حرفای خواهرم اینا رو با بچه هاشون میشنوم : تو خنگی ریاضی نمیفهمی
تو چُلمنی یادت میره فلان کنی..

واقعا چرا اینکارو میکنن پدر مادرا ؟؟ 

تلگرام رو لپ تاپ

واتس آپ و اینستا تو گوشی بهزاد 

قبلا خوب بود عصرها فقط گوشی بود و من با خیال راحت می دونستم تا عصر ندارم و اعتیاد بسیار کم بود

الان که به خاطر ارسال عکس تو واتس آپ سر کلاس انلاین باید گوشی خونه باشه بده دوباره زنگ تفریح ها هی میرم سرک میکشم در حد چهار پنج دقیقه 

 

بگم آقا بهزاد قفل بزنه رو اینستات درست شی 😁

سلام ، اول خوشحالم برای احساس ارامشت در رابطه با مامانت، دوم همیشه بهترینها را برای خودت بزار مثل این شال گردنی که میخوای ببافی، برات بغل بغل شادم افرین بهت بابت تمام فرصت هایی که به خودت دادی چقدر بهت افتخار میکنم چقدر من خوشحالم برات😘😘😘

سلام سونیا جونم. مرسی از تو عزیزم. واقعا خودم درمورد مامانم احساس آرامش میکنم.


سونیا هیچ وقت اینطور نیستم فکر کنم لیاقت کسی از من بیشتره یا با نارضایتی کاری بکنم درحالی که خودمو زیر پا میذارم.من بارها شده خواستم برا خودم یه چیزی ببافم یهو خواهرزادم گفته عه چه قشنگه. گفتم بیا مال تو. یه شالمو تا بافتم خواهر شوهرم پسندید دادم بهش. بعد دیدم اونیکی خواهر زاده ام نداره براش بافتم. اصلا یه وضعی
مرسی بازم.اون قلب بزرگ نازنینتو دوست دارم

میخونمت عشقم.

منتهی کمی در خودمان فرو رفتیم مدتی ست.

 

گفتم که نگی بی معرفته.

عزیزمی...  


بیشتر بنویس حد اقل.

مینای عزیز سلام

ویییی چقدر خوشحالم بعد از مدتها وبلاگ شما دوستان که تو بیان مینویسید برام باز شد.

دلم خیلی براتون تنگ شده بود. دیگه داشتم بیان رو مورد عنایت قرار میدام که خودش حجالت کشید 

 

عاقا من عاشق تو و اینهمه عشق درونتم . اصلا بدو بیا بغلم. برای بغل کردن مجازی که نیازی به رغایت اصول کرونایی نیست. هست؟ :))

 

عزیزدلم میشه کسی رو برای همیشه نبخشید. حتی اگر به زبون هم بگیم بخشیذم ولی درونمون نمیتونه ببخشه. این بستگی میزان زخمی که از اون فرد خوردیم داره. 

میتونیم کسی رو نبخشیم ولی در عین حال با دنیا در صلح و آشتی باشیم. این خصلت گاهی برای سلامت روح و جسممون لازمه. 

 

شالگردن نو و خوشگلت هم پیشاپیش مبارکت باشه عزیز دوست داشتنی خودم. 
:*

 

 

 

به به سلاااام. مقدمت گلباران خواهر


ای جان به تو... دویدم. بیگیرررر منوووووو

نمیدونم باران.چقدر خوبه که فراموش کنم یه همچون آدمی وجود داشته اصلا

مرسی خواهر. امیدوارم برای تولدم آماده شه به خودم تقدیمش کنم طی مراسم خاصی :)

۲۰ آذر ۱۷:۰۶ گیسو کمند

من اون شبهایی رو دوست دارم که بارون باریده تموم شده همه جا رو خوب خوب شسته بعد ابرها میرن کنار و نوبت خودنمایی ماه میرسه🤩 بَه که چه منظره ای خلق میشه انعکاس مهتاب در تک تک قطره های بارون که از شاخ و برگ درختها آویزون شدن و چلچراغ های شگفت انگیزی رو میسازن. بوی نم خاک و چوب درختها و چشمک زیرکانه ی ستاره ها از لابه لای تک و توک ابرهای باقی مونده و صدای سمفونی شاد جیرجیرک ها 😍

اگه زیاد گشتن توی اینستا آزارت میده این کار رو بکن تمام پستها و ویدئوهای غیر مفید رو not interest بزن یواش یواش کم میشن و فقط محتوای مفید رو لایک و سیو کن. کم کم میبینی چه طور خودت از علکی بودن توی اینستا فاصله گرفتی😊  طرح تحول بنیادین اینستاگردی با مدیریت گیسو😎

ان شاءالله خونه ی بعدیت کنار همسرت پر از خوشبختی و گرمی و آرامش باشه بیشتر از هر وقت دیگه ای.

آقا من چند ساله دلم میخواد برای خودم شال و کلاه کج ببافم و هی نمیشه😔 شاید برای زمستون سال به  تونستم...

وای هوا هم که تازه و فرح بخشه اون موقع... خیلی خفنه. راست میگی.. خیابونام هنوز خیسیشونو دارن... آقا منم همینو دوست دارم.

چه باحال. من اصلا نمیدونستم میشه چنین کاری کرد. 

الهی آمین. برای تو هم هرجا که زندگی میکنی خیر و نیکی باشه.

شال و کلاه کج دیگه چه مدلیه

۲۰ آذر ۱۷:۳۸ گیسو کمند

کلاه کج یا کلاه فرانسوی هم بهش میگن شبیه کلاه نقاشها ولی خوشکلتر من خیلی دوستش دارم. ولی همه ی آموزشها توی یوتیوب به زبان اسپانیاییه😑

چه باحال... 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان