شنبه بیست و سوم شهریور نود و هشت:
خیلی اتفاقی ساعت هفت صبح به مناسبت دستشویی بیدار شدم.چشمم که باز شد،آبی آسمون و ابرای تیکه تیکه ی توشو که دیدم،آبی دریا رو که دیدم فهمیدم روز عالی هست.هنوز کامل کامل رنگ از رخ طلوع نپریده بود و میشد فهمید چه طلوع زیبایی داشته صبح.خوب عاشق بارون و حال و هواشم آره، اما بعد چند روز بارونی دیدن آسمون صاف آبی رفته به دل دریا رسیده هر آدمی رو مجذوب میکنه...
طبق برنامه ام برای نهار عدس پلو با سالاد شیرازی پر آبغوره درست کردم.با کوروشم خوب و خوش بودم.زحمت کشید یه لاکمو شکوند و قبل اینکه بفهمم مالید به پاهاش و کل موکت اتاق خواب و دراورم... یعنی وقتی وارد اتاق شدم فقط نگاه کردم یهو گفت مینا دَبا نکن! دیگه چی میگفتم اصلا؟ فقط فرستادمش حموم و بعد با استون افتادم به جون دراور بعدم پاهای کوروشو استون مالی کردم...
کل عصرمونم به استراحت کوروش و فیلم دیدن من و لواشک و میوه خوردن و نقاشی گذشت تا من تصمیم گرفتم کوروشو ببرم پارک.آقا پسرم کفش نداشت.کفشای تابستونیش مفقود شدن... خلاصه دیدم شلوار جین با دمپایی نمیشه برداشتمش رفتیم تالش،از پاساژ پردیس براش یه جفت کتونی خریدم و دیگه شب بود که برگشتیم و به پارک نرسیدیم...
شبم با هم خوابیدیم اما ساعت دو من بیدار شدم و رفتم زیر نور ماه که از پنجره میتابید نشستم و با خدا حرف زدم و دعا و دعا و دعا....
یکشنبه بیست و چهارم : کوروش یاد گرفته وقتی دو بار صدام میزنه و من خوابم،یهو دست تو دماغم میکنه تا بیدار شم بخاطر همین طبیعتا حس صبحم مثل دیروزش گل و بلبلی نبود...
همون اول صبح که گوشیمو چک کردم به خودم قول دادم تا نُه شب دیگه کنار بذارمش مگر اینکه ضروری باشه.
قبل صبحانه که من مشغول آماده سازی بودم کوروش یکی دیگه از لاکهامو در سکوت کامل به لقاء الله فرستاد.ایندفعه بازش کرده بود.شصت های پاش و سبابه و شصت های دستشو لاک زده بود...
اوووم خیلی جدی بهش گفتم کارتو دوست ندارم کوروش ،دیگه حق نداری کلا به لاکای من دست بزنی.دستاشو که تمیز کردم جای لاکهامو هم تغییر دادم وگرنه صبح های دیگه معلوم نبود با چی رو به رو میشدم!
تا بعد از ظهر همینجور مشغول تمیز کردن خونه بودم.سرویسا رو شستم و آماده شدم یه دوستی بیاد دیدنم.
سونیا دختر همسایه مون بود.تا وقتی همسایه بودیم فقط به قیافه میشناختمش.اما الان مدتیه تو اینستا پیداش کردم و شخصیت و دیدگاههاشو دوست دارم.جنوب زندگی میکنه با شوهر و دخترش.خلاصه همه چیزو برای اومدنش آماده کردم.خیلی دختر باحالیه.وقت آدمو هدر نمیکنه از همون اولش که میاد تو یه بحثی راه میندازه کلا صحبت میکنه.صحبتاشم صغرا کبرایی نیست.من که خوشم میاد.
دیگه عصرمون به دیدار و گپ و گفت گذشت.کوروشم که از دیوونه بازی چیزی کم نذاشت...
سونیا که رفت من نشستم یه فیلمی دیدم به اسم The november man که خیلی دوستش داشتم.
بعدم دیدم برنامه ی غذاییمون پیتزاست.
فلفل دلمه ای رو کوروش برام خرد کرد.منم یه چند جا کمکش کردم.قربون دستای کوچولوش بشم.قارچ ها رو هم با هم خرد کردیم.اوووم انقدر خوب و عالی شده بود که حد نداره...
شبش تصمیم گرفتم بشینم دکستر ببینم و این شد که تا ساعت سه بیدار موندم...
حالا امروز،صبح با جوجه ای که لای دست و پام میلولید و باهام کشتی میگرفت بیدار شدم.عاشقشم.موهاش داره بلند میشه و خیلی ناز شده.بعد صبحانه یه کم باهاش پای کارتون نشستم،بعدم برای امروز برنامه نوشتم.فردا تولد داداشمه نمیدونم چرا دستم به کیک درست کردن نمیره؟ اصلا اعتماد به نفس ندارم بتونم یه کیک درست کنم... چی شد اعتماد به نفسم آخه؟؟؟
حالا دیگه بریم ببینیم امروز چی میشه :)
فعلا