گفتم آب اَر به جوی باز آید ، ماهی مرده را چه سود کند ؟

دوستان جانم سلام...

تنها نشسته ام توی سالن پذیرایی خونه ی موقتیمون و عین سنجاب ها یه گاز به شاه بلوط های کنار دستم میزنم و یه دستم به وبلاگه...

امیدوارم کلیشه ای نباشه که باز از همه کسایی که برام به هر نحوی که دستشون رسیده ، تو این مدت پیامهای دلگرم کننده گذاشتن تشکر کنم...

اینستا رو که حذف کردم و این مدت وبلاگ نیومدنم هم نه از مشغول بودن بود نه از سرگرمی های خوب نه هیچی... دلمرده شده ام...

به مغز استخوانم رسیده و وا دادم حسابی... تا همین سی مهر که پست قبلی رو نوشتم باورم این بود افسرده نیستم اما الان در به در دنبال روانپزشک ایرانی ام تا دوباره یه دوره ی دارویی بگیرم و این پیشنهاد مایده بوده که دو هفته یک بار با هم حرف میزنیم ...

اگه کوروش نبود جنازه ام میرفت سینه ی قبرستون... ولی هست. هست و خدا رو شکر... آدم تا وقتی هنوز یه شعله ی مربوط به عشق تو قلبش باشه چجوری میتونه سرشو بذاره و بمیره آخه؟؟؟

 

این مدت از زندگیم واقعا نقطه ی عطف طور بوده... یک سری پرده ها از جلو چشمم کنار رفتن و به من دید روشن تری از اونچه واقعا قلبم بهش مایله  دادن...

 

طبق پیشنهاد مایده عزیزم من این پیشنهاد رو با همسر مطرح کردم که بیا یک مدت نزدیک هم ولی تو خونه های جدا زندگی کنیم .با هدف از بین رفتن اون سطح از تنش و اضطراب و حال بد که برای هر سه تامون وجود داشت... عکس العمل همسر هم داد و بیداد و بعدش کارهای ترحم برانگیز بود... 

من هم این ضعف رو دارم که ترحم کنم. ترحم چیز مزخرفیه بچه ها. توش اثری از شفقت نیست .از روی مهر و عشق نیست. فقط یه دلسوزیه و احساس اینکه اگه من کوتاه نیام و بلایی سرش بیاد چه کنم ؟ 

این جوری و با این حس و با یه رنج مضاعف من قبول کردم که از هتل باهاش بیام خونه ی موقت و این تجربه ی تو یه خونه ی مستقل زندگی کردن رو به قول خودش از خودمون نگیرم... 

امروز شده یک هفته که اومدیم.تا الان سخت ترین یک هفته ی عمرم بوده و هست... 

اینجا بود که یهو دیدم قیافه ام تکیده و بی روح شده. دیگه نه تنها سلفی نمیگیرم بلکه از آینه هم متنفرم... ما زندگیمون کاملا از هم جداست. فقط این سقف مشترکه... 

تجربه های جدیدم رو تو جلسه ی دوشنبه به مایده گفتم. اونجا دیگه چراغ سبز رو گرفتم و گفت مینا اگه اینجوریه جدا شو.ولی ته اون مکالمه درمورد حس ترحمم که حالم رو بد میکنه حرف زدم . اونجا گفت پس جدا نشو. بمون...

گفت انقدر بمون که تصمیمت پخته بشه. تو اگه تصمیم جدایی ات پخته بود و اصالت داشت ترحم تو دلت نمیومد. باید انقدر بمونی که تنها فکرت و حست بشه.وگرنه جدا میشی و از اونجا که تو پروسه ی طلاق نبات پخش نمیکنن ، وقتی حال همسرت رو بعدش ببینی هزاران بار از الان بد حال تر میشی و از دست میری... 

 

در حالی که مستاصل بودم گفتم باشه. برام تو مغزم حرفش درست و منطقی بود. پس موندم.

ولی بعدش همش به فاصله ی یکی دو روز اتفاقی افتاد که اون ترحم از بین رفت.

تونستم تو روش فریاد بزنم که دیگه من و تویی وجود نداره و من تنها چیزی که میخوام جداییه

تونستم تهدیدهاش رو به خودم نگیرم . ناراحت نشم بابتشون. اصلا چرا بشم ؟ من این روشو سالهای پیش یه بار دیدم. من یه بار دیدم تا به کجا پایین میره وقتی میخواد منو تنبیه کنه .دیگه الان نباید جا بخورم. تونستم برام مهم نباشه و جواب ندم وقتی منو با کوروش تهدید میکنه. وقتی منو با خونه ای برای زندگی نداشتن تهدید میکنه. میدونم همه چی در درست ترین حالتش برای من و کوروش اتفاق میفته آخر... ما نه بی خونه میمونیم نه بی هم ... 

فقط فقط چیزی که منو میخکوب کرد و دهنم رو باز کرد که فقط نگاهش کنم با دهن باز تواناییش توی دروغ گفتن و باور کردن دروغ های خودشه. یک جوری که از خودم پرسیدم خدایا واقعا حقیقت رو یادش رفته ؟ یا به عمد واروونه میکندش؟ واقعا گذشت زمان دچار سو تفاهمش کرده ؟ آخه چجوری چندین دروغ رو میتونه با این ایستادگی و قطعیت تو روی منی که خودم تجربه شون کردم فریاد بزنه؟

بعد یهو گفت من میدونم مایده زیر پات نشسته و حتما مشاوره غلط بهت میده.و چیزهایی از این دست رو به کسایی که حتی وجود هم ندارن نسبت داد!

بعد مسایلی رو وسط کشید که هشت سال پیش قرار بوده حل شده باشن!  یعنی میبینم اونهمه مشاوره رفتن تکی و دوتایی باور اشتباهی که داشته رو نشسته ببره . فقط همه این سالها نقاب زده و اگه من اینو الان میشنوم یعنی ده سال بعدم باز همینه . بیست سال دیگه و تا آخرین روزی که نفس میکشم هم ...

بعد از تمام اینها یکهو از در تضرع درومد و میدونید چی؟؟؟ دیگه ترحمی وجود نداشت برام... اصلا برام مهم نبود... بلکه چندشم هم شد... 

اون شب با خودم گفتم مینا بفرما .... این هم این سد که برداشته شد...

حالم خیلی بد بود خیلی. اون روز دز دوم واکسنم رو زده بودم . خسته هم بودم یه روز پرکار رو شب کرده بودم .حالا ساعت شده بود سه شب و سیاوش بالا سر من به وحشتناک ترین حالت درخواست میکرد میخواد با مایده حرف بزنه و زوج درمانی بگیریم!!!!!!!!!!!!!!

 

سالهاست این خواسته ی من بوده ... خصوصا پارسال یک جایی از رابطه مون خود مایده گفت باید با سیاوش حرف بزنم و قبول نکرد. قبل اومدن اینجا هم بهش گفتم میخوام زوج درمانی بگیریم سیاوش .این بار فرصت زندگیمون رو قشنگ جلو ببریم. گفت من اعتقادی به این چیزها ندارم...

برای همین این پیشنهاد الانش نه تنها خوشحالم نکرد که حالم رو به هم زد... 

روز بعدش که با مایده حرف زدم گفت من نمیتونم با سیاوش حرف بزنم ولی این شماره یکی دیگه است. بهش گفتم مایده من نمیخوام وارد پروسه زوج درمانی بشم. من حوصله ندارم قصه زندگیمو از اول با یکی که نمیشناسم بگم و طبق نسخه ی این جور و اونجور رفتار کنید زندگی کنم. واقعا نمیخوام... سیاوش برای همیشه از قلب من رفته . دارم میمیرم برای اون شبی که تو خونه ای نفس بکشم که نیست توش...

گفت تو مجبور نیستی حرف بزنی و سیاوش باید اول خودش تراپی بگیره .ولی بیا به این بعنوان یه فرصت نگاه کن که اتفاقا ممکنه سیاوش آماده بشه برای جدایی و با تصمیم تو محترمانه برخورد کنه و بی دردسر انجام شه براتون.این وسط اون هم به یکی که بتونه کمکش کنه وصل شه.

باز دیدم منطقیه...

منطقیه ولی اینکه ممکنه ماهها طول بکشه داره روانمو نابود میکنه. خدایا یه لحظه کنارش بودن هم سخته برام. میخوام این زندگی یازده ساله رو بالا بیارم وسط همین خونه و بذارم برم. پشت سرمم نگاه نکنم.کوروش رو هم با یه پرستار کودکی چیزی بفرستم باباش رو ببینه که هیچ جوره مجبور نباشم ببینمش دیگه. این آدم قایم شو پشت حرکات نمایشی ببین من چقدر مظلومم و تو رحم نداری و چجوری میتونی با بدکردن حال من زندگی کنی رو ...

این آدمی که میگه برام مهم نیست دوستم نداری ولی بمون تو خونه ای که من هستم چون من تحمل ندارم جدایی رو تجربه کنم.

این آدم که براش مهم نیست کوروش پیشمونه و داد و بیداد میکنه.

این آدم که بارها این روزها خوبی هایی که درش دوست داشتم رو با خودم مرور کردم که قلبم براش باز شه ولی الان هیچ کدومشون یک ذره حتی مجابم نمیکنن که باز میشه ادامه داد...

فقط و فقط یه آرزوی بزرگ الان دارم و اون اینه که بیاد بگه مینا من آماده ام. بیا حرف بزنیم که چه جوری جدا شیم که هر سه تامون کمترین آسیب رو ببینیم.این چیزیه که دوست داشتم. ببینید میشه من تو خونه با کوروش بمونم و همسر بره و تقاضای مجدد برای خونه بده. ولی با این که میدونه من باید کوروش رو داشته باشم میگه تو باید بری.میگم سگ خورد یه خونه است دیگه.ولی تفکر پشتش اذیتم میکنه واقعا.دوست دارم بگه خوب چه کار کنیم کوروش حالش از این که هست بد تر نشه؟ ولی عوضش تبر به ریشه ی ارتباطشون میزنه. اصلا دعوای دوم ما از همین شروع شد. همسر یه کلیپ رو گوشیش داشت که با کوروش میدید و من ندیده بودم .اون روز یهو یه کلیپ با همون صدا باز کرد و کوروش رو صدا زد (برای چی غیر نشون دادنش آخه؟) من تا کلیپ رو دیدم بغضم و خشمم ترکید و من شروع کننده ی دعوا بودم.

کلیپ چی بود؟ کودک آزاری ! یه ابلهی دست و پا و چشم یه بچه ای به سن کوروش رو بسته بود و بعد بسته بودش به درخت و اینطور وانمود میکرد که ولش کرده اونجا در حالی که داشت از بچه ای که اسمش رو صدا میزد فیلم میگرفت...  اولش این سو تفاهم به وجود اومد که همه این مدت که کوروش تو گوشیش کلیپه رو میدید این رو میدیدن.تا گفت که نه صدای این رو رو یه چیز دیگه گذاشته بودن...  خیلی برام سخته که باور کنم اون روز هم که کوروش رو صدا زد که بابا بیا فلانی رو پیدا کردم نمیخواسته نشونش بده. چون با کلیپ نه بعنوان تراژدی بلکه بعنوان یه چیز خیلی با مزه رفتار میکرد . برای همین من کنجکاو شدم این چیه که انقدر خنده داره؟
 

کوروش عزیز من مدتیه دچار یه خشم درونی شده که من مطلقا اینجا نمیخوام سیاه نمایی کنم فقط به خاطر پدرشه. خوب مهاجرت. محیط و زبان جدید . یکهو مدرسه و قوانینش. کم کم بد حال شدن من و انرژی بد فضای خونه... و رابطه با پدرش هم قاظی همینا...

 

بابت تمام اینها خودزنی و ناخن جویدن تا جایی که انگشت ملتهب بشه  انجام میده... البته الان برای اون هم یه درمانگر کودک پیدا کردم و قراره مساله پسرمم حل بشه

 

امروز به زور داشتم همسر رو میفرستادم بره وسیله خوردنی برای غذا بخره. خالی خالی شدیم.

کوروش هم خوب گیر که ما هم بریم بیرون . دوست دارم سوار اتوبوس شم. بهش گفتم من نمیام.ولی تو میتونی بری با بابا.قراره ببرتت رستوران بهت کباب بده. برید خوش بگذره.خوب وقتی اومدیم تو همون یکی دو هفته اول بابت کارهای باباش کوروش ازش به شدت فاصله گرفت.داد میزد که تو دستم نزن و باهام حرف نزن و نگاهم نکن... بعد این یه مقدار ملایم تر شد. بعد باز بدتر شد. الان دیگه بعد از تذکرات شدیدی که به همسر دادم مثلا سعی میکنه براش وقت بذاره و پدری کنه.ولی خوب تو یه سفینه بده به من بگو باهاش برو فضا . میتونم ؟؟ نه . برای همین سیاوش هم به جایی نمیرسه.چون که نه تنها بلد نیست بلکه به بلد نبودن خودش اعتماد داره.. یعنی هیچ میلی به یاد گرفتن نداره. بعد الان یه وقتهایی با کوروش توپ شوت میزنه ( تنها کار مفید.) یا گوشی دستش میده. بعد کوروش تا وقت اون کارها تموم میشه باز جبهه هاش شروع میشه. مرتب به من میگه بابا داره اذیتم میکنه و من دارم خل میشم. با این که جلو کوروش همیشه میگم مواظب رفتارت با بابا باش. دوست ندارم بزنیش. ما تو این خونه باید مواظب هم باشیم نباید آسیب بزنی بهش.یا با زبونی که بلدم بهش بگم دلیل این کار بابات که تو دوست نداشتی این بوده و این مثلا داد و عصبانیت نداره . باهاش حرف بزن فقط...

ولی نهایتا راه به جایی نبردیم .حالا امروز شوق بیرون رفتن و اتوبوس سواری و کباب از یه طرف مستش کرده بود از اون طرف تا لحظه ی رفتنش هزاران بار منو با مینای عزیزم بذار بازم ببوسمت تو آغوشش فشرد. حتی وقتی در رو بستم دستش رو از لای اون درز پاکت های پستی روی در داده بود داخل و میگفت دستمو بگیر ... بهش گفتم برو بهت خوش بگذره و بعدش که دیدمشون دارن از خیابون رد میشن صدای گریه ام خونه رو پر کرد....

میدونم حتما پدر باباشو درمیاره ولی سیاوش هم وقتی بهش تو خلوت میگفتم قلق کوروش اینه و اونه و میگفت تو به من نگو چی کار کنم خودم میدونم باید بفهمه یه من ماست چقدر کره داره....

 

بچه ها حالم تا بیخ جونم خرابه... دیگه حتی به خونه ی رویایی و مبل قرمزش و پرده ی توریش فکر نمیکنم.... مرده ی متحرکم. خدایا زود بگذرن این روزا... من و کوروش روزی که تموم بشه این چیزها باید باز بریم یه مدت تو یه هتل زندگی کنیم. باورتون نمیشه الان فکر یه اتاق برام بهشته. فقط حالمون خوب باشه. 

دیروز بلایی به سرم آورد که تمام راه کالج رو تو اتوبوس زار زدم و تمام کلاس لال بودم. بعد فکر کن کلاس تموم شد و استادم گفت تو بمون. 

که ازم بپرسه اون خنده های قشنگت کوشن؟ و من چه کار میتونم برات بکنم ؟؟  مردم اینجا خیلی مهربون و قشنگن بچه ها... فقط این نیست... یه روز که این سیاهی ها رفتن باید از کیفی که از آدمها و مدل کمک کردنشون میکنم بگم براتون... از چیزای خوب بگم... 

من اگه الان ایران بودم هم میخواستم جدا شم. ولی خدا رو هزار بار شکر میکنم که نیستم. خدا رو شکر میکنم که حداقل مساله حضانت بچه چیزی نیست که بخوام فکرم و انرژیم رو سرش بذارم... چون میدونم سیاوش انقدری استعداد پایین رفتن داره که بچمو ازم میگرفت دست مامانش میداد و زندگی بچمو حروم میکرد ولی همین که من از دیدن روی بچه ام محرومم بهش لذت و جسارت و قدرت میداد.... 

 

امروز داشتم فکر میکردم خوب من قبول کردم صبر کنم تا ببینم این اقدام به تراپی برای سیاوش به کجا میرسه. تو پرانتز اینم بگم چشمم از اینم آب نمیخوره چون همسر فقط قصدش اینه دوتایی بشینیم جلو یکی گپ و گفت کنیم و اونم بگه حیفه برید زندگی کنید و خانم شما از خر شیطون بیا پایین. الانشم از این که بهش گفتم فعلا تنها حرف بزن تا خود دکتر بخواد با من حرف بزنه جبهه داره ولی چون این روی قاطع منو دیده فعلا داره انعطاف خرج میده... خلاصه داشتم میگفتم که با خودم میگفتم حالا که من قبول کردم صبر کنم تا سیاوش هم آماده شه باید یه کاری کنم وقتی همه چی تموم شد من نمرده باشم. باید یه کاری کنم انرژی شروع دوباره داشته باشم...

ولی نمیدونم چه کار کنم از این حال بیرون شم :(

حتی دلم نمیخواد یه بشقاب تو این خونه جا به جا کنم. با این حال کامنت ریحانه روی پست قبلی رو که خوندم گفتم همینه... باید همینجوری باشه...

 

الان میخوام برم آشپزخونه رو برق بندازم فعلا...

 

بعضی اوقات که تو آشپزخونه ام و ظرف میشورم یه سنجاب درست میاد جلو پنجره و زل میزنیم به هم ... قشنگ نیست؟؟

تو حیاطمون هم سه تا سنجاب هستن که روزای آفتابی میان بازی بازی میکنن و من از پشت پنجره نگاهشون میکنم... 

سه تا هم فاخته هست که باز میان تو حیاط...  با اون سینه های قلمبه ی با مزه شون....

میرم دیگه... برم ببینم آشپزخونه چی میگه... 

آخ دلم چقدر آرامش و لبخند میخواد.... این روزا تموم میشن؟؟؟؟؟؟

 

نهایتا لازم میدونم یه بار دیگه خواهههههش کنم وقتی وبلاگ ندارید لطفا موقع ثبت کامنت دقت کنید که خصوصی نشه وگرنه به خاطرات میپیونده :/ 

عجب....

چه حکایتی شده!

مینای قشنگم امیدوارم نهایتا مسیر زندگیت به سمتی باشه که به صلاح هر سه تاتون باشه💜

با اینهمه زجر و فشاری که داری میکشی و بهت وارد میشه فقط آرزو میکنم ازین وضعیت نجات پیدا کنی🙏🙏🙏

 

الان من نفهمیدم اگر بنا بر جدایی باشه ، قضیه ی بچه و حضانتش چی میشه🤔

آمین . ممنون جانم



بچه با من میمونه . واضح نوشتم که دختر جان 

مینا جان،مینای قشنگم

سبز  میشه روزهات

بهار میرسه

:( خداکنه

چقدر دلم شکست !

ولی محاله که قبل از اومدن ندونسته باشی این همه رو ....
این آدم یه روزه اینطوری نشده !

حال خودم خرابه
خورد شدم اصلا :(

خدا نکنه دختر ... 

برای جواب این کامنت بایست یه طومار بنویسم که حق مطلب ادا بشه راسینال.
بذار به این بسنده کنم . گاهی یه حقیقتی درست جلو چشم آدمه ، همون جور که برای من بود از همون ابتدای عقدمون ،ولی یه پرده هایی رو به انتخاب خودت میندازی روشون که چشمت بهشون نخوره . یا گاهی زندگی جوری پیش میره فکر میکنی واقعا درست شده . و اینکه دوست داشتن کسی یا حتی وابستگی به کسی،  ندیدن بدیهاش یا حداقل کنار اومدن باهاشون رو آسون تر میکنه . 
عزیزم الهی تو زودی بیای بالا.خدا نکنه اینجوری نگو 

وقتی توی اوج غم و فشار و سختی هستیم، سخته نور و امید و روشنایی رو دیدن ولی تو می‌بینی فقط نتونستی بپذیری... بپذیر این یه دوره است شاید کوتاه‌مدت شایدم بلندمدت که بایدِ باید بگذره تا به اون روشنایی برسی 

انگار توی یه غار تاریکی که جز گذشتن از ترس‌ها و تنهایی‌هاش چاره‌‌ی دیگه‌ای نداری تا به اون تهش که نور خالصه برسی پس بپذیرش و درست بگذرونش هی نخواه که تموم بشه بگذره حذف بشه 

میدونم سخته ها باور کن میفهمم اما چاره چیه مینا؟! 



مطمئنم تو خواهی درخشید🌟

آره کور سوشو میبینم ولی... یه جوریه .. خیلی دوره و پای من خسته است :(

چاره ای نداشتن تو کلام راحته . زندگی کردنش خیلی وحشتناکه آرامش ...

مرسی دختر

۲۱ آبان ۲۲:۳۴ 𝓐𝓵𝓲𝓼 .★.

دقیقا همین امروز داشتم بهت فکر میکردم

که چرا خبری ازت نیست و یعنی الان در چه حالی!؟

نمیدونستم اینستاتو پاک کردی

 

راستش خیلی دلم برا تو و کوروش شکسته...

اون همه انتظار و صبوری

اون همه شوق و ذوق

اون همه تنهایی و سختی ...

حقتون این روزا نبود!

 

خوب اینه که میگذرن ...

و من ایمان دارم که تو بهترین زندگی رو برا خودت و کوروش میسازی

فقط باید به خودت زمان بدی برا سرپا شدن

باید به خودت حق بدی و ازش انتظار نداشته باشی خیلی سریع همه این تلخیا رو پشت سر بذاره و ازشون بگذره...

تموم میشن این روزا

تو قدرتتو جمع میکنی

پا میشی و غوغا میکنی و ماها اینجا کیف میکنیم از شنیدن تک تک موفقیت ها و روزای خوشت

فقط اجازه بده این روزای سیاه بیان و برن

 

خدا پشت و پناهت باشه مینای مهربون :***

عزیزم :(


درمورد پاراگراف دوست میشه کلی حرف زد . 
ببین برای کوروش آره ... ولی من خودم رو لایق این نمیدونم بگم بعد اونهمه دوق و شوق اومدم چی شد ‌.بحثش خیلی مفصله . یک اینکه من آدم پروانه ای هستم و متاسفانه به سرم میزنه و احساس دوست داشتنم رو حتی وقتی غلطه میذارم بزرگ و بزرگتر بشه .در حالیکه وقتی همون موقع که شمال بودم از سیاوش میخواستم زوج درمانی و اینها بگیریم یعنی میدونستم اوضاع رو به راه رو به راه نیست.دو اینکه یک بخش بزرگ اون انتظار من نه برای صرفا رسیدن به سیاوش بلکه برای دراومدن از اون شرایط بلاتکلیف گونه بود . آره خیلی دلتنگ خودش خم بودم اما میخوام بگم اینها هم توی اون انتظار دخیل بودن . 

چقدر اون مینا الان از نظرم دوره ... ولی امیدوارم همین بشه . مرسی عزیزم 

مینا، مینای عزیزم

نمیدونم و نمیتونم هیچ حرفی بزنم.

فقط برات آرامش و لبخند آرزو میکنم

ممنون یگانه :) دوست مهربانم

مینای عزیزم سلام

متاسفم که این هارو میشنوم و خیلی ناراحتم 

و امیدوارم در این جریان حال کوروش این مرد کوچولوی بامحبت بهتر بشه و همینطور خودت،که البته خودت خوب بشی میتونی به کوروش هم کمک کنی

تو خیلی عاقلی که از مایده کمک میگیری

هی دوست دارم از لفظ مردا همه همینن استفاده نکنم اما نمیشه جدی میگم.اینکه موقع دعوا یهو بیان کسی که باهاش آرامش میگیری و خیلی کمک کننده ست رو متهم تمام مشاجره ها کنن اصلا قضیه تازه ای نیست که به گوشم میخوره.لااقل مردای ایرانی همینن

مردای خارجی هم که همش تو فیلما دیدم به نظر منطقی ترن،که البته قانون کشوراشونم چندبرابر بهتر مال ماست به خاطر همین شهر هرت نیست هرکاری دلشون بخواد بکنن

امیدوارم شوهرت بتونه منطقی برخورد کنه تا اوضاع بهتر شه.

کوروش رو ببوس از طرف من و بهش بگو من فدای مهربونیات میشم  

سلام بهار جان


من هم امیدوارم . حتما میشه...
آخ چی بگم ... 

آره یه بخش قوانین یه بخش تربیت رابطه است که از بچگی همینا رو میبینن و تو مدرسه هم یاد میگیرن .

منم امیدوارم. 

مرسی گلم

۲۲ آبان ۰۷:۳۰ سارینا۲

سلام مینا جان

برای آرامش قلبت دعا می کنم

حالت رو درک می کنم

 

ممنون سارینای زیبا

سلام عزیزم خدارو شکر نوشتین من کلی نگرانشان بودم آخه پیج اینستا دیگه فعال نبود.اینقدر نگران شده بودم .دوستت دارم فراوون.هنوز اصلا پست رو نخوندم فقط از ذوق که هستی فقط کامنت گذاشتم بعد برم بخونم.بوس 

سلام جانم .

قدردان محبتت هستم دوست من

۲۲ آبان ۰۹:۲۸ سارارشتی

حقیقتا با خوندن پستت حجم عظیم غم به قلبم روونه شد...ولی تلاشت و امیدت تو رو بالا میکشه از این سیاهچاله...تو آدم روزهای سختی...تو این پیچ و خم روزگار میدونم غول این مرحله از زندگی هم شکست میدی...من آرزو میکنم بهترینها برات رقم بخوره و میدونم تو لایقشی....

راستی تلاشت برای واقع نگر بودن ستودنیه مینا👌...خیلی کیف میکنم از این قدرتت

وای اینجوری نگو . 

واقعا حسم اینه راند آخره ... یه عالمه زدن تو دک و دهنم.یه عالمه زدن تو سر و صورتم.خونی و خسته ام و از یه طرف میخوام بخوابم وسط رینگ که حریف ناک اونم کنه اصلا . از اون طرف دوست دارم یه جوری نذارم این زخم ها و خونها و دردها بی فایده شن ... 

مرسی سارا جان . 

سلام عزیزم خیلی خوشحال شدم که پست گذاشتین.از بس نگران بودم.نمی دونستم الکی حالتون رو بپرسم.دوست مهربون وخوبم .از وقتی پیج اینستا رو بستین کلی دلواپس شما بودم.خدارو شکر که پست گذاشتین .دختر قوی شمالی تو می تونی ما ازنسل میرزاکوچیک خان هستیم.قوی و پر اراده.  

نسل میرزا کوچک :(  الان شبیهش هم شدم حتی :/ 


ممنونم از دلگرمیت عزیزم

وای مینا، مینا جانم. چقدر دلم می خواست الان می تونستم بغلت کنم. دختر هیچ وقت فکر نکنی تو این اوضاع تنها شدی. ما همه هستیم. از راه دور هرکاری بتونیم واست انجام میدیم. فقط مارو بی خبر نزار. با اینکه این متنت پر از گریه و ناراحتی و ناامیدی بود ولی من حس شجاعت و غرور گرفتم ازش. مینا بی شک تو یکی از شجاع ترین و قوی ترین زنایی هستی که می شناسم. می دونی چرا؟ همین آشوبی که راه انداختی با گفتن حرف دلت و خواستت از جدایی، شجاعتی می خواد که کمتر زنی اونو داره . و تا اخر عمر ممکنه تو این فشار زندگی کنه. مینا این روزها دیر یا زود باید اتفاق می افتاد. این زخم باید باز میشد تا این دفعه درست و حسابی خوب بشه. اصلا نترس. این روزها تمو میشه و حتما حتما نتیجه خوبی داره. من و یاد سریال خدمتکار انداختی. یه جایی وسط داستان ممکنه حس کنی به صفر رسیدی و دیگه انرژی نداری ولی دوباره بلند میشی. ته این ماجرا جدایی باشه یا نه، تو باید هرچیزی که می خواستی و می گفتی.

مواظب خودت باش.

مرسی مینا ... باور میکنی جون ندارم تو بعل کسی برم ؟؟ 

آخ مرسی مرسی . بی اندازه ممنونم .
من احساس شجاعت نمیکنم . برام زمان برد تا جرات کنم بگم ولی خوب بهم حس شجاعت نمیده.
دیر یا زود همین میشد میدونم . تا الانم خیلی دووم آورده بودیم. 
من ندیدم اون سریال رو ولی این روزهااز در و دیوار بهم میگن ببینش...

قربانت

۲۲ آبان ۱۴:۳۷ آیدا سبزاندیش

اگه من پدر کوروش بودم هر کاری از دستم برمیومد برای خوشحالیش میکردم ، من پسرتو از نزدیک ندیدم ولی تو اینستاگرام که عکس و فیلمهاشو دیدم واقعا عاشقش شدم خیلی بچه خاص و نازیه خیلی جیگره راستش از خدا خواستم اگر بهم یک روزی یک پسر داد مثل پسر تو ناز باشه مهربون باشه احساس سرش بشه . به نظرم همسرت افسردگی شدید داره که این حجم از لطافت کوروش و دوست داشتنی بودنش به چشمش نمیاد و به راحتی با بچه چهار ساله درگیر میشه دعوا میکنه، جلوش فریاد میکشه چون مردی که تا این حد افسرده باشه براش دیگه چیزی مهم نیست ! تو میتونی یا تحمل کنی و تا جاییکه بشه همسرت رو ترغیب کنی روح و روان و زندگیشو نرمال و درمان کنه و بیفته رو غلطک یا اینکه اروم اروم از زندگیش دور بشی و دست کوروشو بگیری و برای خودتون دوتایی یک زندگی پر احساس و خوب بسازید. کوروش هم به هر حال بزرگ میشه و کلی تجربه به دست میاره بعدها سر کار میره و کلا زندگی شخصی خودشو خواهد داشت.ولی اگر یک مدت سفت و سخت باشی و اجازه ندی همسرت انرژیتو تحلیل ببره و سر حرفات باشی شاید به خودش بیاد که خب گفتی با سی و هشت سال سن سخته تغییر دادنش....حالا فقط همسر تو نیست که عصبی و افسرده هست تقریبا بیشتر مردها همینطور شدند و انگیزه ندارند و لجبازن لجباااااز!

آیدا نمیخوام چهره اشو خراب کنم . میگم شاید بخواد توی دلش ولی بلد نیست. این حقیقته. ولی چیزی که رو اعصابه اینه چرا برای فهمیدنش کاری نمیکنه؟ 

کوروش دوست داشتنی ترین بود تا قبل اینکه قاطی احوال بد من یا باباش بشه ... آرزومه برگردونمش به اون روزا واقعا .
بله داره . مائده هم بهم گفته . خودش ولی از افسردگی چون بعنوان سنگر برای قائم شدن از مسئولیت هاش استفاده میکنه هیچوقت پیگیر درمان نشده . 
امیدوارم این خانم تراپیست بهش کمک کنه . 
من گزینه دوم رو انتخاب می‌کنم آیدا . دو تا آدم رو یک سری رشته احساسات مختلف به هم وصل میکنن برای من تک تک اون رشته ها پاره شده . برای همین الان سیاوش زمین زیر پامم اگه طلا بگیره دیگه نمیخوامش . فقط میخوام غیر دشمنانه جدا شم .و متمدن و انسان باشم و بهش فضا بدم با تصمیمم کنار بیاد . 

مینای عزیزم دیشب که داشتم پستت رو می‌خوندم عمیقأ غمگین شدم  کاش می‌تونستم کاری واست انجام بدم من آدم حساس و دل نازکی هستم اونجایی که نوشتی کلیپ کودک آزاری به کوروش نشون میده من متوقف شدم 

آخه چرا سیاوش اینطوری شده ؟ 

تو جواب یکی از کامنت ها نوشتی که آدم پروانه ای هستی و دوست داشتنت حتی اگه غلط باشه میزاری بزرگ بشه باید بگم متاسفانه منم اینجوری م  و کاملا درکت میکنم 

کاش این روزا خیلی زود بگذره 

ممنون مهتا. البته ننوشتم نشونش داد . نوشتم به نظر من اومد اگه اون درگیری پیش نمیومد نشونش میداد چون که صداش زده بود.

ببین خیلی دوست ندارم برم بالای منبر از سیاوش بگم که چرا اینجوری شد .ولی ایمان آوردم به تاثیر خانواده . هزاران بار تا حالا به کوروش گفته اگه بابای من الان اینجا بود کتک میخوردی ،کیف میکنی تو این دوره دنیا اومدی .متوجه‌ی؟ یه چیزایی از اونجا شروع شده و براش تموم نشده .شوهر من یکی از پنج برادر از خانواده شه و تنها پسر سالمشون بوده تا اینجا.زندگی و ازدواجش هم . 
دو تا طلاق تا حالا داشتن ،یکیشون بچه های بزرگ داره اما هنوز زنشو کتک میزنه ،یکیشون هم مجرده اما داغون ... خواهرش هم که جدا شده . من واقعا این مدت هرکدوم از اعضای خانوادشو به نحوی در خودش دیدم.که البته همیشه بوده ولی خوب سیاوش دوستم داشت و عشق گاهی آدم رو از سقوط دور نگه میداره .و من هم دوستش داشتم.
الان دیگه عشقی نیست واقعا ... کم کم چیزها بیشتر به چشم میان.
بع ش هم اینجا با چند تا آدم با تفکر نا مناسب آشنا شد و از اونا اینو یاد گرفته که کار نکن و بشین پول بگیر و این چیزها .. کاملا حق خودش میدونه .

کاش می‌نوشتم آدم پروانه ای بودم.. واقعا تو قلبم خیلی احساسات مرده ان دیگه ...

الهی آمین

مینا هیچ کلمه ای ندارم ...

دعا می کنم خدا مواظب تو کوروش باشه💓

ممنون آبان مهربانم

تا قبل از پاراگراف آخر، مدام تو ذهنم تکرار می‌شد که خداروشکر که رفتن از ایران.... خداروشکر اونجا به این نتیجه رسیده مینا... که بعد دیدم خودتم همینو گفتی.

کار دنیا عجیبه. شاید واقعا انقد بالا پایین و سختی و رنج اتفاق افتاده تا برسی به این نقطه که تو قوی ترین حالت، تو کشور درست درمون با قوانین درست تر بتونی جدا بشی و زندگی برای کوروش و خودت بسازی که لایقشی. 

بلاگر عزیزم، دوستت دارم و انرژی های مثبتم از کرجو برات میفرستم ❤️❤️

آره واقعا از این بابت خدا رو شکر


متین میدونی من بارها به این فکر کردم ؟ به همین که منی که اصلا دوست نداشتم مهاجرت کنم زندگی چرخید تا من اینجا باشم.بنا بوده به این طریق اینجا باشم. خوب برای سیاوش هم همینطور .من اگه زودتر از این حرفها جدا شده بودم سیاوش هم پاش هرگز اینجا نمی‌رسید. امیدوارم اون هم از این نعمت استفاده کنه یه روز .

مرسی متین از کرج :))

هووووم خیلی زیاد ناراحت شدم

میدونی ماهایی ام که فقط خواننده ایم و تو زندگیتون نیستیم توقع این رفتارها رو از سیاوش نداشتیم،حداقل تصورمون این بود کمی رمانتیک تر باشه! سه سال دوری رو براتون جبران کنه

هی باهم برید اینورو اونور و خوش بگذرونید کوروش غرق حضور و وجود پدرش بشه و ... اما نشد که بشه

حق تو بهترین زندگیه عزیزم،مطمئنم خیلی زود راحت میشی و به زندگی خوبی که حق تو و کوروشه میرسی 💪🏻

من برام رفتارش خیلی مهم نبود . آماده بودم حالش خوب نباشه. ولی انتظار این تفکر پشت این احوال رو ازش نداشتم. اصلا تو ایران یک چیزهای دیگه قرار و مدارمون بود .


ممنونم آرزو

در حقیقت اون از ایران رفت که از زندگی فرار کنه. لش کرده برای خودش میگرده. در صورتیکه هزار امکان اونجا هست.

فقط مواظب خودت و بچه باش. الان یک پروژه داری، پروژه حفظ خودت و زندگیت و بچه ات. فکر کن در یک بیمارستان روانی استخدام شدی که از یک بیمار نگه داری بکنی تا وضع اقامتت مشخص بشه.

اگر تونست عوض بشه میتونه با شرایط تو وارد پروژه بشه وگرنه خارج ازگوده.

برنامه خودت را جلو ببر. کمی بیخیال بشو. به پسرت هم بگو پدرش کمی مریضه که زیاد جوش نیاره.

اگر اذیت بچه کرد با پلیس تماس بگیری کلا بچه ازش گرفته میشه.

فقط اگر میخوای اونجا بمونی باید وضع اقامتت تثبیت شده باشه پس کجدار ومریز باش برخورد بکن.

من این رو قبول دارم که همسر من از ایران فرار کرد ولی اون زمان برای لش کردن به قول شما نبوده . خوب زندگی ما تو ایران هم به یه جای خیلی بد رسیده بود. یه جوری که من مطمئنم اگه ایران مونده بود همون سه سال پیش اقدام جدی برای جدایی میکردم. و چون دستم بسته بود برای طلاق فقط خونه ام رو ازش جدا میکردم .و اون اینو میدونست.

ممنونم برای باقی راهنمایی ها

سلام ،واقعا براتون ناراحت شدم.به نظر میرسه همسرتون نیاز به کمک جدی دارن اول از همه مشکلات فردیشون باید حل بشه یعنی چی بعد دو سال انتظار زن و بچه اومدن نه کار دارن نه سوار زندگی شدن .تکیه گاه که نیستن هیچ انگار یه قایق سرگردون شکسته وسط اقیانوس.با ته مانده ترحمی که دارین ببینین مشاوره می گیرن بلکه به زندگی برگردن یا نه.تو اون مدت هم نگذارید شور زندگی را ازتون بگیرن همون رسیدگی به خونه و خودتون و پسرتون را با لذت انجام بدین.پشت در کالج مشکلات را بگذارید و لحظه حضور تو اون لحظه را حرام نکنید تا تهش بچشید با لبخند واقعی.دعا می کنم تصمیم بگیرن از سنگر گرفتن پشت شما بیرون بیان و راهی برای زندگی پیدا کنن که خودشونم لذت ببرن.

:((


سعی ام رو میکنم راحیل . ممنونم 

سلام مینای مهربونم چقدرخوب که تو وبلاگت نوشتی وماروبیخبر ازخودت نذاشتی تمام اینروزها میگذره روزهای خوبت به زودی میرسن مینای محکم وشجاع 😘😘

سلام به روی ماهت...


ممنونم عزیز مهربانم

مینا ناراحت شدم و خیالم راحت با مائده در ارتباطی از یه کار بلد مشاوره میگیری 

من فقط میخوام به آرامش و خوشی برسید چه در جدا شدت باشه این آرامش چه کنار هم 

کوروش تاحالا نگفته کاش برگردیم ایران یا ایران بهتر بود؟

از افراد خانواده تون کسی در جریان هست ؟

من حضور مایده تو لیست شکرگزاریهامه اصلا... 


منم همین رو میخوام. آرامش... 

نه کوروش اینجا رو دوست داره خوشبختانه اما جدیدا دلتنگی آدمها رو میکنه کمی...

اوم بله. خواهرم که انزلیه به طور کامل و باقی هم کمی تا قسمتی...

سلام وای اتفاقا گفتم وبلاگش چی شد 

بیا وبلاگ خصوصی بزن ماهم باشیم 😍😍😍

مینا من خیلی دوست دارم پیج داشتن تورو

من قبل تو نمی دونم میشه بگی اختلاف اصلی که باعث جدایی بشه با همسرت چی هست اصلا؟؟

یعنی بدترین علت

من حس میکنم شما هم رو نمی فهمید مثلا تو دغدغه پیشرفت داری خارج کشور ولی مثلا همسرت نداره چی‌ بگم 

به نظرم زود تصمیم نگیر تازه رفتی خارج ی طوری سر کن بهتر شی تا یکی دوسال بعد بزار جا بیفتی بعد

وبلاگ خصوصی دیگه چه صیغه ایه... اتفاقا گفتم پستم رو رمزدار کنم ولی نکردم. گفتم من واقعا نود درصد که کامنت میذارن رو نمیشناسم اگه قراره تک تکشون کامنت بذارن رمز میخوان من باید چه کار کنم اونوقت ؟


سارا جان من الان نمیتونم ماجراهای یازده سال زندگی رو برات بگم چون این اختلاف یک شبه نیومده.اولش نشونه هاش اومد و کم کم بزرگ شد .و یک چیز نیست. خیلی چیزهاست و مهمترینش برای من اینه همسر من نه اصول زندگی رو بلده نه براش مهمه بلد باشه و یک سری مسایل فردی داره که حاضر نشده تا حالا در جهت درست شدنشون کاری کنه...

بله ما همو نمیفهمیم. رویاهای من برای اون بلند پروازی و دراز کردن پام بیشتر از گلیم و فانتزیه . خودش هم رویا پرداز نیست.که البته اینها تا وقتی اون طرف بال پرواز آدم رو قیچی نکنه اشکالی هم نداره چون آدمها با هم فرق میکنن.

سلام ای دختر قوی 

من پروانه ای میبینم که داره از پیلش در میاد پرواز در انتظارته یا سه نفره یا دو نفره ولی پرواز به سمت پیشرفت حتمیه

به همسرت  زمان بده بهش فرصت بده سعی کن ارامش خونتو حفظ کنی و به خودتو زندگیت و درست و کارت و بچت خیلی خوب برسی  یه مینا خانوم تمیز و زیبا با بچه تمیز و مرتب و خونه ای که بوی غذا و کیکش براهه یعنی زندگی تو این خونه جریان داره  یه دختر هر جا بره با خودش انرژی و شور میبره حتی اگه ته مونده انرژیش باشه

گاهی یه کار کوچیک برای همسرت انجام بده در واقع بهش سیگنال خوبی بفرس  ببین گیرندش روشنه یا کلا خاموش کرده 

یادت باشه میلیونها نفر تو دنیا فقط همو تحمل میکنن و میلیونها نفر هم  همو بخدای مهربون میسپرن و میرن پی زندگیشون 

زندگی همینه  پس عجله نکن  آرامش خودتو خونتو حفظ کن روح و روانتون نیاز به آرامش داره 

 

 

اینارو میگم چون من این فصل از کتاب زندگی رو گذروندم  و فصل جدید و شروع کردم فصل جدید زندگی همه میاد مثل فصل کودکی  که بعدش فصل نوجوونی میاد ..... تو سن 27 سالگی بخودم میگم دمت گرم  ..... تو هم یه روزی یه جایی به خودت میگی دمم گرم 

سلام به تو . اسمت چه خوبه :)


اینجوری باشه الهی :(

کفگیر انرژیم به ته دیگ خورده... 

چقدر خط آخر کامنتت از موضع قدرت و آرامش بود و چقدر دوست داشتنی :)

مینای عزیزم سلام

تا قبل از خوندن این پست همیشه دعا میکردم یه جوری مشکلتون حل بشه و کنار هم خوشبخت و شاد باشید. 

ولی الان حس میکنم نمیشه. گاهی همین نشدن هم به ضلاح آدمه و نباید غصه خورد.

 

همیشه گفتم و باز هم میگم تو یک بانو و مادر قوی هستی و راه زندگیت رو میشناسی. میدونم موفق میشی.

عزیزدلم قبل از هر اقدامی دقیقا با وکیل مشورت کن. اگر بتونی هر چه زودتر شغل و درامدی داشته باشی خیلی خوب میشه. بخصوص در مورد حضانت کامل بچه. 

مرسی باران جانم...

غصه اش رو که آدم میخوره... کی خوشش میاد از این مسیر؟
بقول یه دوست خوبی که حتی اگه از بدترین آدم دنیا جدا بشی ، خود پروسه ی جدایی باز شدیدا دردناکه. ولی من الان سعی میکنم به بعدش فکر کنم.. تا جایی که ذهنم اجازه میده..

آره خیلی خوب میشه من یه کار پیدا کنم. باران این خونه ام واقعا یه جایی وسط نا کجاست... به مرکز شهر و همه جا دوره ... خدا کنه بتونم یه کاری پیدا کنم واقعا

مینا جانم الان با این اوضاع و حال بدت اول ک از خدا میخوام هر چه زودتر آرامش و راحتی و حال دل خوب و ب روزات برگردونه و دوم اینکه توی این شرایط چ خوبه ک ایران نیستی و سر مساله کوروش و نگهداریش ب مشکلی برنمیخوری چون توی ایران سر حضانت بچه مادرا اذیت میشن و ب مشکل برمیخورن...

الهی ک همه چیز هر چ زودتر ب بهترین شکل درست بشه عزیزم....

عزیزم ممنونم...

بله منم خدا رو شکر میکنم بابت این

آمین. قربانت

من ولی بر خلاف بقیه دوستان میگم تنها کسی که برات میمونه همسرته مینا.

کوروش نهایتا ۱۰ سال دیگه ازت جدا میشه و میره برای خودش..مثل پسر من که رفت ،حتی دیگه به نوجوونی که میرسن از لحاظ عاطفی کلی از خونه دور میشن..تو میمونی و سیاوش که سه سال دوری از شما رو تحمل کرد و منتظرتون موند...به یاد تمام خاطرات و لحظه های خوبتون ،میشه دوباره از نو ساخت..اون انرژی که میخوای برای ساختن زندگی جدید دو نفره با کوروش بزاری،بزار برای ساخت دوباره ی زندگیت با همسرت..‌ببخش منو ولی من فکر می کنم کوروش بهانه ست و تو الان بخاطر خودته که میخوای جدا شی،چون مینا از تلاش نکردن سیاوش خسته ست،چون خودش به شدت دختر پر تلاشیه،زندگی اونقدر کوتاه نیست که بمونیم و بسازیم و اذیت شیم و حرومش کنیم،ولی اونقدری بلند نیست که بشه همه چیزایی که ساختی و خراب کنی و یه چیز دیگه بسازی.

من خودم باورم همینه. برای ازدواج های موفق درست حسابی. همیشه همسری که هم دل و هم مسیرته میمونه و نه هیچ کس...


رفتن کوروش طبیعی ترین چیز دنیاست. من کوروش رو برای خودم بزرگ نمیکنم بهار جان.همیشه اینجا هم گفتم امانت دست منه تا مستقل شه و بره. راحت هم نیست میدونم. ولی اینجوریه و باید باشه. 
سیاوش سه سال تنهایی و دوری رو به تنهایی تحمل نکرد. این اتفاقی بود که برای هر سه ما افتاد و عواقب تصمیمی بود که خودمون گرفته بودیم و بهش تا حدودی اشراف داشتیم.
خدا ببخشه جانم. الان سوال من اینه شما مشکلی در این میبینید که مینا بخاطر خودش جدا شه ؟ هر چند گفتن اینکه کوروش بهانه است بی انصافی بود البته. ولی بله من به خودم هم قطعا فکر میکنم و اعتقادم اینه کوروش اگه با یه والد شاد زندگی کنه و اون یکی رو هم دورادور داشته باشه خیلی زندگی بهتر خواهد داشت تا اینکه صرفا توی خانواده زندگی کنه ولی تو این شرایطی که الان ما هستیم. پس من باید تلاشمو بکنم والد شاد و سالمی باشم نه که تو رابطه ای که دیگه جواب نمیده خودم رو نابود تر از این کنم. بعدش هم که این اتفاق جدیدی نیست. تنها چیزی که سالها باعث شدن من رسما جدا نشم یکی شرایط حقوقی ایران بود و آوارگی تو دادگاهاش و یکی احساسم حالا چه بصورت وابستگی چه عاطفی . هرچند که من یه اقدام برای جدایی به طور جدی و سه بار دیگه اش تصمیم جدی برای این کار داشتم که به هر صورت میسر نشدن..

از وسطاش دیگه با گریه خوندم 

مخصوصا برای کوروش عزیزم 

بنظر منم مینا بهش این فرصتو بده بره تراپی 

به چشم آدم بیمار بهش نگاه کن که نمیتونه کاری کنه شاید با تراپی بخواد درست بشه 

آخه اینکه زندگیش حروم بشه خودشو خوشحال میکنه؟ 

امیدوارم خیلی زود زندگیت توی مسیر درستش قرار بگیره:(

امیدوارم ادامه بده و درست شه... برای خاطر خودش و کوروش 


ممنونم عزیزم

من دورت بگردم فقط خب؟

و تو میدونی . مطمئنم میدونی که حس الانم واقعیه و تعارف نیست. مینا من عمیقا درکت میکنم . و باهات همدردی میکنم هرچند در بهبود شرایط زندگیت تاثیری،نداره اما امیدوارم انرژی مثبتش بهت برسه

هیچوقت نمیفهمم چی کشیدی از سختی مهاجرت اما بقیه ی موارد انقدر بهم نزدیک بود که انگار داشتی یه تیکه از زندگیمو برام میگفتی. با این حال نمیخوام روضه بخونم برات . هزاران هزار بار گفتم و بازم تکرار میکنم تو از پسش برمیای مینا. تو یکی از قوی ترین زنایی هستی که دیدم. یه آدمی که میفهمه کی و کجا باید چیکار کنه حتی اگه توی بدترین حال باشه ، حتی اگه روزهاااا حالش خراب ترین حال باشه ، تهش میدونه باید چجوری و کجا کمک بگیره. کسی که انقدر شهامت داره که بگه من فلان جا خوب نبودم یا کارم درست نبود ... اینا نشونه ی قوت توعه. چیزی که اکثر آدما بهش فکرم نمیکنن حتی . 

من میدونم تو از پسش برمیای و خدای نداشته م رو شاکرم بابت اینکه توی این شرایط ایران نیستی 

میام توی همین وبلاگ میخونم که : روزای خوب من و کوروش رسیدن... میام همینجا همه ی جملات پر از ذوق و شوقتو میخونم مینا. و مطمئنم دیر نیست اون روز 

مطمئنم 

خدا نکنه عزیزم.


آرزو مرسی اینا رو به من میگی... خود نادوستی ام به خود تنفر پیشگی و در کنارش خود ناباوری داره تبدیل میشه... خدا کنه درست شم


عزیزممم .. خدا نکنه، نزن این حرف.

 

تو همونجا میمونی، با سختی زندگی رو برای خودت و کوروش میسازی و تهش ی شبی که به آرامش رسیدی، از خودت تشکر میکنی بابت تموم روزهایی که حالت خراب بود ولی دووم اوردی.

 

دلم میخواد روزهایی رو ازت بخونم که حالت خوبه، حال کوروش خوبه. و قطعن اون روزها میرسه. 💚💚💚

 

مرسی رها. امیدوارم همین جوری بشه

یادمه یه بار قبل از به دنیا اومدن کوروش به این نتیجه رسیده بودیم که سیاوش مرد زندگی نیست. یادته ؟ 

پس اینها چیز جدیدی نیست الان شرایط تو برای جدا شدن بهتره فقط یه کودک آسیب دیده رو دستت مونده 

و رسیدی به نقطه ای که بتونی بکنی و بری 

بله در پروسه ی طلاق نقل و نبات پخش نمی کنن و شوهرت به هر دری می زنه که ترحم تو رو بر بی انگیزه حتی ممکنه اقدام به خودکشی کنه با توجه به افسردگی که داره ولی تو نباید دوباره تو دام بیفتی حتی تحت اون شرایط 

روزهای سختی در پیش داری ولی باید طاقت بیاری دارو بگیر و ادامه بده کمک بگیر و پیش برو 

اگر طاقت بیاری بعد از مردنت تو این روزها ، ققنوس از زیر خاکستر متولد میشه پس کمک بگیر و طاقت بیار چون کوروش تو این دنیا غیر از تو هیچکس رو نداره 

 

یادمه... یادمه روزی رو که زده بودم از خونه مادرشوهرم بیرون و تو یه پارک مستاصل از همه جا به تو پیام میدادم و چت میکردیم... 

ولی نسیم دونستن مرد زندگی نبودنش با چیزی که الان دارم ازش تجربه میکنم متفاوته.

فکر نمیکنم دیگه تو اون تله بیفتم نسیم... این چند روز اخیر و دعوای آخر همون یه ذره پیوند از سر ترحم رو هم گسست... 

طاقتم کجا رفته آخه :((

سلام مینای خوبم...چه خوب که برگشتی...شاید اغراق نباشه این حرفم که هر روز بهت فکر میکردم تو این مدت نبودنت...کوروشم چطوره؟ببوسش

 

غم انگیز ترین جمله ات برای من این بود:یک هفته است اومدید تو خونه ی مستقل وبدترین یه هفته ی عمرت بوده...آخه چرا؟باید  بهترین یه هفته ی عمرت میشد که...بعد این همه سختی وجدایی و سختی های هتل ومشائات مشترک...مهاجرت خودش درکنار یه یار همراه؛بازم افسردگی وناراحتی داره تا حدودی چون بالاخره تغییر بزرگیه...جدایی هم همینطور...اونوقت اینا هردو باهم ،الان خیلی سخت میشه که...

 

نمیدونم سیاوش چطور آدمیه اما میتونی کمی سوقش بدی به طرف معنویات؟روحش جلا پیدا کنه...کسی رو میشناسم که با پررنگ کردن معنویات ونزدیکی به خدا خیلی اخلاقش بهتر شد چون حال دلش بهتر شدو یه سری چیزا که براش بی ارزش بود، ارزشمند شد.

 

ضمن اینکه این جمله ها که "رنج خوبه وآدم رو قوی میکنه وباعث رشد میشه"رو قبول دارم ولی تا جایی که خود این رنج آسیب کمرشکن بهت وارد نکنه...مثل تمرینای ورزشی که باعث رشد وقدرت ماهیچه میشه ولی یه حرکت اشتباه میتونه آسیب فیزیکی غیر قابل جبران وارد کنه ...پس مراقب رنجهات باش...

(از طرف من مینا رو ببوس وبغلش کن)

سلام مطهره جانم ممنون.  آخ ممنون منم هر روز تو فکر شما دوستامم . یه بخشی از من به این ارتباطی که باهاتون دارم وصله .کوروش مدرسه است الان که دارم کامنتت رو تایید میکنم و صبح که بهش گفتم میخوام مدرسه تو عوض کنم اگه موافق باشی ، بعد از پرسیدن چند تا سوال گفته بهت ازاجه میدم مدرسه مو عوض کنی و من غش کردم. چون که این مدرسه ش رو خیلی دوست داره الان


چراشو ... چون که زندگی با یکی که پیوند قلبی ات ازش بریده شده طاقت فرساست. اگه بی عار نباشی 

نمیتونم. من نمیخوام الان شخصیتش رو تحلیل کنم اما این به نظرم شدنی نیست. اینجا که اومد رفت با یه سری مسیحی رفیق شد و یه مدت هم حالش خوش بود و خیلی این اتفاق براش عالی بود ولی انقدر تعصب تو سرش کردن که اون بعد معنویش و اون ارتباطه به نظر من از دستش رفت...  ولی من خیلی احتیاج دارم به اون فضای معنوی ... یه مدتی تو شمال هر صبح چهار قل میخوندم روی آب و میخوردم. شبونه نیایش میکردم. قبل خوابم با حضور کامل آیت الکرسی میخوندم. انقدر آرامش بخش بود... الان هیچی... 

مایده این جور وقتها میگه رنجی که اصیل نباشه آدم رو رشد نمیده. راست میگه. منم حس میکنم چیزی که صرفا تحملش میکنی و شکنجه میشی دیگه بزرگت نمیکنه. ممنونم که تو هم این جوری بهش اشاره کردی عزیزم.

:( 

۲۴ آبان ۰۶:۰۲ سونیا جوان

اخ قلبم پر از درد، از ناراحتی تو هم بدتر،  روزهای پر از تنش، روزهای آرام، روزهایی که پوچ هستن و گاهی معمولی، کاش میتونستیم این وابستگی راحت بزاریم کنار، وابستگی دلبستگی ما را به فنا میبره، دارم تلاش میکنم ازشون بکنم گاهی یکم میرم جلو و عقب گرد میکنم، به شکل عجیبی حالت درک میکنم، یه دل دیگه از درد را من هم چندین ماه دارم با تراپی و قرص پیش میبرم، میخوام اولین سفر تنهامو استارت بزنم و کم کم بیشتر کنم این تنهایی ببینم میتونم یا نه، هستی این وسط شاید دلیل اصلی موندن از طرفی تو این مملکت جدایی ... درد مشترک وای به شکل متفاوت عدم پذیرش یکسری اتفاقها منو هم داره نابود میکنه، تو اینستا نتونستم بنویسم چون ممکن بود خانوادم ببینن، من هم گاهی مرده متحرکم دارم با یه سری چیزای خودم سر پا نگه میدارم، امیدوارم بین موندن و رفتن بتونم بهترینش انتخاب کنم که کمترین اسیب به سه تامون برسه

سونیا بیا تو بغلم . عزیزکم من تنها چیزی که درمورد تو فکر نمیکردم این بود.امیدوارم تو هم بهترین تصمیم رو برای خودت بگیری سونیا. تو دوست خیلی ناز منی .الهی دلت شاد شه 

مینای عزیز از خدا میخوام شرایطتت اونطور که به صلاح خودت و کوروش حان هست تغییر کنه و به آرامش برسی. واقعا خیلی ناراحت شدم از خوندن مشکلاتت. ولی زمان همه چیزو حل میکنه. مدام باید گفت چیزی که منو نکشته، قوی ترم میکنه و تو دووم میاری...و یه روز همه چی خوب میشه عزیزم

ممنون از دعای خیرت.

اگه اینا تموم شن و من قوی نشده باشم دیگه من میدونم و این اصطلاح :) آخه قراره سوپر من بشم یا چی؟ :)

مینای قشنگم از ته دلم برات آرامش تو و کوروش قشنگتو میخوام...

و در دلم جسارتتو تحسین میکنم..میدونی گاهی آدما خیلی زودتر میدونن که باید برن ولی نمیرن..حالا به هر دلیلی

انشالله هر چی که به صلاحته اتفاق بیفته برات جانکم

ممنونم ازت عزیز


دقیقا همینه که میگی ...

امین

مینا فقط یه جیز

درمان سیاوش درجه اول  داروئه

اوضاعش فقط با دارو درست میشه

با صحبت با مشاور این مشکلات حل نمیشه

یادت باشه اگر خواستی بهش فرصت بدی اولین و اصلی ترین شرطت دارو گرفتنش از یک روانپزشک باشه

 

یک روانپزشک اینجا هست که از اون دارو میگیره . ولی همشو دوز میریزه . 

حالا بحث سر دارو نیست صرفا ولی کار ما بخاطر این بیخ پیدا کرد که سیاوش هرگزقبول نداشت و نداره مشکلی هست . 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان