دیروز انگاری همه چیز توی دنیا به هم ریخته و شلخته بود احتیاج داشتم به سبک خودم دوباره برنامه ریزی کنم تا قطار زندگیمو دوباره برگردونم به ریل...
به خاطر همین بعد از ناهار ظرفها و آشپزخونه و همه چیز رو همون طوری رها کردم و دفتر بولت ژورنالم رو برداشتم تمام خودکار هایی که داشتم رو دور و برم پخش کردم و فکر کردم و فکر کردم و فکر!
یک بازه ۲۰ روزه تا آخر ماه میلادی در نظر گرفتم . توی پینترست نگاه کردم و یک دسامبر مقبول بالای صفحه ام نوشتم و بهش تم کریسمسی دادم .
بعدش اول یه to do list ماهانه نوشتم که شامل تموم کردن سفارش شماره دوزی که دارم میدوزم و شروع یه جدید و درست کردن ژله تزریقی برای شب یلدا که سفارش گرفتم و اطلاعات کسب کردن درمورد بنفشه آفریقایی های بیمارم از یک پیج خاص و دیدن یک مستند از وین دایر عزیزم و تموم کردن کتابم و شروع کتاب جدید و یک سری کار ریز دیگه میشد.
من هر ماه تمام این کارها رو بعد تعیینشون توی چهار هفته ی تقریبی ماه پخش میکنم.مثلا میدونم تو هفته اول باید چکار کنم و بعد برنامه ی روزانه مو که شبها قبل خواب یا صبح ها بعد بیداری مینویسم ، آماده میکنم. من واقعا عاشق بولت ژورنالم. برای منی که حواسم خوب کار نمیکنه و فراموش کارم و دقیقه ی نودی ام و از حجم کارها میترسم و خیلی کارامو میذارم برای فرداها ، کاملا جواب میده.
یادتونه که نوشته بودم مثلا مسواک رو حتی یادم میره بزنم. الان تقریبا هر شب میزنم ^_^ خیلی خوبه.
یه بخشی دارم برای کارهایی که میخوام هر روز تکرار بشن. یه جدولی میکشم خونه هاش به تعداد روزها باشه و هر شب تیک میزنم. مسواک اینجوری عادتم شد. این ماه توش سنتور زدن رو هم گذاشتم . میخوام خودمو برای هر روز تمرین کردن تشویق کنم. و توش کتاب خوندن دارم و رسیدگی روزانه به پوستم که شامل شستن اول صبح و آب رسان و دور چشم بعدش و شستن شبانه و روغنای مخصوص قبل خوابن.
یه ستونم گذاشتم فیلمایی که میبینمو بنویسم آخر ماه بهتون بگم.
دیگه دو ساعتی سر بولت ژورنال بودم و وقتی تموم شد انگار چشمم تازه باز شده بود و میدیدم چند چندم و میخوام چه کار کنم.
برنامه روزانمم نوشتم و شروع کردم.شماره دوزی کردم.میوه خوردیم.کتاب خوندم.بعد سنتور تمرین کردم. جدیدا حس کردم نیازم دارم برم یه چیزهای پایه ای رو دوباره مرور کنم. استادمم یه کتاب ابتدایی از آقای پایور بهم داده که یک ساعت و نیم وقتمو برای اون گذاشتم. میدونید اون موقعی که سنتور رو شروع کردم انقدر شوق نوازنده شدن در من بود که تمرینات پایه ای رو تمام و کمال و با تمام وجود انجام ندادم و زودی ازشون رد شدم.
الان میتونم بزنم و از بیرون همه چیز مرتبه اما خودم صادقانه با خودم میدونم جایی که باید نیستم. اینه که فلش بک زدم.یه کم کند میشم برای جلو رفتن.اما قوی میرم.اصلا جلو کجاست ؟ میخوام همینجایی که هستم رو خوب و درست باشم..
تمرینم که تموم شد خیلی شاد بودم..
دیگه باز سر وبلاگ نشستم و کامنت ها رو تایید کردم و بعد شام خوردیم. املت درست کرده بودم. با خیارشورهای هنر آبجی زدیم به بدن و بعدش با دلدار تماس گرفتم. شدیدا پکر و از هم پاشیده بود :(
این روزها میگذرن....اما من پیش خودم مطمئنم اون تلاشی که باید رو سیاوش نکرد برای باز شدن مسیرمون. ولی خوب بهش پیله نمیکنم. کنارشم.میگم زمانش میرسه که میریم. من از اینجا نمیخوام دلخورش کنم یا مجبورش کنم. ولی فقط وایساده میگه وکیل کاری ازش ساخته نیست.هوم آفیس باید جواب بده. دیگه نمیگه وکیل پول میگیره که دنبال هوم آفیس بیفته. دیگه نمیگه اگه چند ماه پیش وکیل از هوم آفیس جواب نخواسته بود اصلا هوم آفیس یادش نمیفتاد که سیاوش یه ساله و خرده ایه منتظره و یادش نمیفتاد یهو بگه بیاد دوباره مصاحبه بده ! دلم میخواد وکیلشو عوض کنه.چند ماه پیش ازش خواهش کردم عوضش کنه که دعوامون شد بخاطرش. ولی چه کنم که اصرار داره رو این اعتقاد که وکیل کاری ازش ساخته نیست و دسته جمعی باید صبر کنیم. (الان که دارم اینا رو مینویسم باز حرصم از دستش درومده :دی)
دیگه بعد از حرف زدن با دلدار رفتم آشپزخونه ی ترکیده از روز قبل رو سامون دادم و کل خونه رو مرتب کردم و مراقبت شبونه ی پوستمو انجام دادم و خوابیدم و قبل خواب به مامانم فکر کردم. دلم براش تنگ شده...
صبح امروز گوشیمو برای ساعت هشت زنگ گذاشته بودم که دیگه تا ظهر نخوابم.گوشی رو که خاموش کردم یه دلم میگفت دوباره زنگش بذارم برای یه ساعت بعد و باز بخوابم. اما بلند شدم.برنامه های روزمو قاطی پاتی و بدون ترتیب گذاشتن براشون نوشتم که هر بار به لیستم نگاه میکردم ببینم کدومشو دلم میخواد انجام بدم و میرفتم سراغش و با لذت انجامش میدادم.
خصوصا که امروز رو روزِ برق انداختن سرویس بهداشتی و حمام در نظر گرفته بودم و دلم میخواست با دلخوشی و عشق انجام بدم کارهاشونو...
اینو بگم که تو وب قبلی یه جا نوشته بودم یک سری کارها بنظرم مردونه است و من اگه مرد بودم اجازه نمیدادم یارم بره دستشویی بشوره :)) الان برام این فکر مضحکه. الان یه درکی از ماهیت انسانی آدمها دارم و جنسیت اونجا دیده نمیشه. و این خیلی با خودش برام صلح و آرامش آورده.
تازه یه جا هم بود که تا جان در بدنم بود از کتک زدن بچه در مواقع خاص دفاع کرده بودم. در جهت تربیت و تنذیر...
خدارو شکر الان از تاریکی اون ظلمت هم رهانیده شدم...
حماممو که کردم زیر دوش مفصل شکر گزاری کردم. به خاطر پاکی و پاگیزگی و سلامتیم که میتونم کارامو انجام بدم...
نهارمم ترکیب کوکو سیب زمینی و سالاد شیرازی بود...
یعنی من هر چی سالاد شیرازی خورَم کوروش چند برابر منه...
دیگه نهار که خوردیم هوا بعد از چندین روز سرمای وحشتناک عالی شده بود. آفتاب افتاده بود وسط خونه و همه چی قشنگ بود. دلم خواست میرفتیم دوچرخه سواری اما خوب عطاشو به لقاش بخشیدم. هم اینکه اینجوری چند ماه یه بار دوچرخه سواری کردن فقط بدن درد برام داره هم اینکه اینجا وضعیتش هیچوقت قرمز نبوده اما الان شده و من دلم میخواد تا میتونم خونه باشیم.
دیگه عصرم به شماره دوزی و سنتور و میوه خوردن و موزیک گذشت.و یه مقدار وبگردی...
به دلدار هم زنگ زدم و شکر خدا بهتر بود. نمیدونم چرا برای زبان خوندن اینهمه تنبله. همش میگه تو بیای دوتایی میخونیم... بعد من یه خاطره براش تعریف کردم که تو وب قبلی خوندم جدیدا. درمورد اینکه سال ۹۴ بهم گفت به منم زبان درس بده بعد هر بار میخواستم بهش درس بدم یا ازش درس پس بگیرم یه بهونه میاورد...
راستی این روز ها هی به من غذا میرسه. امشب هم آبجی صاحبخونه برام آش دوغ آورد و کِیفورمون کرد...
من و آبجیم شبیه همیم بعد گوشیِ خنگش با چهره نگاری باز میشه ، منم میگیرم جلو صورتم باز میکنه 😂😂 وای خیلی خنده دار بود برام. سیستم هوشمند بزنه به کمرت آخه شیائومی 😁
دیگه همینا... دلم هنوز میخواد یه عالم بنویسم. ولی سردرد و چشم درد امونمو بریدن. با دلدار قرار دارم که تماس بگیرم گپ بزنیم.برم که دیگه خوابم هم دیر نشه. دلم میخواد فردا تا ساعت نُه بخوابم..
*چقدر این که تمام برنامه ی روزانه ام تیک خورده حس خوبی داره :)