دوستای زیبا دلم سلام به همتون...
وای نوشتن خیلی سخت شده... یعنی هم دلم میخواد بنویسم هم با این کشف حجاب از هویت واقعی و اینها کمی باید محتاط بنویسم هم باید حفظ راز و حرمت کنم و بنویسم... برای تمام اینها خیلی سختمه نوشتن. ولی خوب اومدم یه گزارشی بکنم که کرده باشم...
اولا که مرسی توی کلوز فرندز اینستا همراهی میکنید با من .خیلی خوبه اونجا دم دستم هست و تونستم باهاتون حرف بزنم این روزها و دق نکنم...
دارم از یک تونل رنج عبور میکنم. سه تا احوال مختلف رو به لحاظ احساسی و تجربی از سر گذروندم .یکی یه دوره بود که عمیق و شدید رنج کشیدم. یعنی با کارهای همسر و مساله ی عاطفی بینمون شدیدا رنج کشیدم و عزاداری کردم و بیتاب شدم... این دوره خیلی سخت بود... اینکه همش حس میکردم نمیخوام ببینمش. این چیزی نیست که باید من و بچه ام باهاش درگیر باشیم. شرایط زندگی سخت اینجا رو (زندگی کردن تو این اقامتگاه که یه اتاقش فقط مال ماست و معضل لباس شستن و خشک کردن هست ، معضل ظرف شستن و هربار جابه جا کردنشون بین اتاق و آشپزخانه که یه عالم پله بینشونه هست ،معضل آشپزی با کمترین امکانات هست ، معضل قفل شدن در حیاط و آشپزخانه بعد ده شب هست ، مشکل زندگی کردن وسط یه عالم خانواده مثل خودمون هست ، معضل اخلاق بد آقای توی پذیرش هست ، معضل کوروش به لحاظ سرگرم کردنش به نحوی که کمترین سر صدا و بیشترین لذت رو داشته باشه هست و هزاراااااان چیز دیگه ) همه این شرایط رو من با عشق طی میکنم. یعنی گلایه ای ندارم. میگم مهاجرت به این سبک همین چیزها رو داره و تمام اینها سکوهای پرتاب میشن برای من و بعدش چه لذتی در انتظارمه. فقط تحمل کردن همسر خارج از توانم بود... همسر یه سیگاری قهار شده. جنگیدن ها برای اینکه شبها درست قبل خواب نرو سیگار نکش و با این اسانس نیا ور دل من .اهمیت ندادنش به زبان خوندن . حساسیتش به بیرون رفتن من با کوروش. دروغ هاش... قول دادنهاش به کوروش که فردا میبرمت پارک . و تمام صبح روز بعد این گروکشی که فلان کارو بکن و نکن که ببرمت پارک بعدش یهو زیرش زدن و گفتن که چون فلان کارو کردی دیگه نمیبرمت... یا یهو گرفتن و خوابیدن تو ساعت پارک رفتن... عصبانی شدن هاش با کوروش و حرفهایی که بهش میزد و صفت هایی که بهش میداد .گریه شو درآوردن ها... درخواست هاش از من که فلان کارو بکن یا به فلان اداره فلان چیزو بگو و بعدش داد زدن سرم که چرا کردی چرا گفتی من منظورم اینجوری نبود و دروغ هاش و دروغ هاش و دروغ هاش.... اینها همه منو از ابتدا سازش کردن و بعدش تحمل کردن به سمت نهایتا تنفر داشتن برد... شده از کسی متفر باشید همزمان که باهاش زندگی میکنید؟ از نشستن و بلند شدنش. راه رفتنش. جویدنش. از هوایی که دورشه .از خاکی که زیر پاشه؟؟؟؟
همین قدر این حس کشنده و شدید بود برام و اینها ادامه داشتن تا اون روز که تو کلوز فرند اینستا گفتم اولین روز مدرسه کوروش رسید.
خوب من اینجا یه مختصری باز بگم برای کسایی که اونجا نیستن و بی خبرن. بچه ها ما به سه تا مدرسه با کمک صلیب سرخ درخواست پذیرش دادیم و من به شخصه هیچ شناختی از مدرسه ها نداشتم... پنجشنبه یکیشون زنگ زد و گفت ما جای خالی داریم و فردا بیاید. و چون گفتن کوروش رو هم ببرم من فکر میکردم رسما روز اول مدرسه است و کوروش قراره امتحانی چند ساعتی با بچه ها باشه. قرارم با بچه ها ساعت ده بود و خودم یه مصاحبه اداری ساعت 11 و ربع داشتم.سیاوش هم دیشبش گفته بود میاد باهامون که دوتایی بچه رو برای روز اول مدرسه اش ببریم .که این طبیعی ترین و مورد انتظار ترین کار جهانه به نظرم ! ولی از دیشبش معلوم بود میخواد ما رو بذاره و بره . تمام دردش این بود اون ساعتی که من مصاحبه دارم نباشه که مجبور شه کوروش رو نگه داره. نگه داشتنی هم در کار نبود فقط احتیاج بود توی مدرسه در دسترس بمونه همین!
القصه صبح جمعه رسید و من و کوروش شاد و شنگول بودیم و کوروش شدیدا هیجان داشت. براش یه دفتر و خرت و پرت و تغذیه و اینها گذاشتم و همش از خوشحالی و ذوق بالا و پایین میشدم. همسر بیدار شده بود. حتی تا لحظه آخر به نظرم وانمود میکرد قصد داره بیاد . ولی وقتی ما آماده بودیم به سمت دستشویی رفت و گفت دیگه من نرسیدم با شما بیام. دیر میشه خودتون برید !
ما رفتیم. من قلب تیکه تیکه ام رو برداشتم و دست کوروشو گرفتم و رفتیم. رفتیم و بعد از یه کم دور خودمون گشتن و سوار اتوبوس اشتباهی شدن با هزار زحمت حدود ده و نیم رسیدیم مدرسه. اما میدونید چیه ؟؟ یک حسی در من تغییر کرد. دیگه متنفر نبودم. کاملا بی حس شدم. شکسته بودم اما بی تفاوت به شخص همسر. دیگه اصلا هیچ چیز که مربوط بهش باشه برام توفیری نمیکرد و این یه فاز جدید بود.
مدرسه هم خیلی بد بود. تو یه محله مسلمون و همه معلماش و دانش آموزاش عرب.معلمها محجبه شدید.مادرهایی که میومدن بچه ها رو بیارن بیشترشون نقاب رو صورت داشتن و فقط چشماشون معلوم بود.بعد خود مدرسه ساختمونش خوب نبود. یه ریزه حیاط داشت که یه عالم بچه ریخته بودن توش و دور هم میلولیدن. هرچند که انگلیسی حرف میزنن قطعا اما انتخاب من هرگز چنین مدرسه ای نیست. اینجا متاسفانه لهجه براشون خیلی مهمه . و من دلم نمیخواد واقعا کوروش با لهجه انگلیسی رو اینجا یاد بگیره و بعد که سر و سامون گرفتیم و مدرسه ی خوب رفت با همون لهجه حرف بزنه.
خوب از شانسی که آوردم بهم گفتن فعلا برید و دوشنبه با لباس فرم بیاریدش.
این شد که من با کوروش رفتم به اون مصاحبه ی اداری. خدا باز یارم بود و کوروش اذیتم نکرد. یعنی گوشیمو دادم بهش بازی کنه و نشست رو یه مبل و جیکش در نیومد بچم ...
بعدش هم یه مدرسه رو نزدیکی های هتل شنیده بودم که خوبه . گفتم برم ببینمش و ببینم ثبت نام میکنن ؟ رفتیم . بازم با بدبختی. یه کم طول میکشه من این مسیرای اتوبوس ها یادم بمونه. حالا خوبیش به اینه مثلا روزی که میدونم خیلی میخوام بیرون باشم میتونم یه بلیط برای کل روزم بخرم. مثلا اینجا کرایه هر اتوبوس سوار شدن میشه دو و نیم پوند. اما میشه یه چهار پوند بدی و بلیط برای کل روز بگیری... تا خود شب سوار شی اصلا ...
منم همون کارو کرده بودم . تو راه مدرسه جدید بودیم همسر زنگ زد . دعوامون شد. میگفت چرا بیرون میمونی برگرد. لابد میخوای تا عصر بیرون باشی... این حرف ها.ولی برام مهم نبود. رفتیم مدرسه ی مورد نظر . وای بچه ها بهشت بود. هم جایی که بود خیلی انگلیسی اروپایی طور و شیک و چشم نواز بود. هم خود مدرسه... یه حیاط بزرگ داشت با یه عالم وسیله. چیزهایی برای ورزش و بازی و سرگرمی... با تمام وجودم از خدا خواستم بشه همونجا... اما گفتن که ظرفیتش پره و فقط بهم یه فرم دادن که پر کنم و تقاضا بدم اگه شد خبر بدن... یعنی چی میشه اگه بشه ؟؟ خدایا لطفا :(
بعدش هم دیگه داشتیم غش میکردیم از گرسنگی. تو خونه قورمه سبزی داشتیم. باید میرسیدم و برنج میذاشتم. اصلا حالشو نداشتم. خصوصا که همسر هم زده بود بیرون .گفتم ما هم غذامونو بیرون بخوریم قورمه رو نگه دارم .یه جایی بود تو همون راه. هم بار داشت هم رستوران. متاسفانه نتونستم از داخلش عکس بگیرم. یعنی دل و دماغش رو نداشتم اما بچه ها خیلی خیلی قشنگ بود. مثل خونه انگلیسیا بود. همه جا مبلای باحال چیده بودن. نور از پنجره میومد. فقطم آقا داخلش بود .
ما هم یه جای دنجش رو انتخاب کردیم. اولا که منوش خیلی عجیب و غریب بود و من به زور فهمیدم چی به چیه. ولی خوب خیلی غذاهاش گرون بود. یعنی غذای من و کوروش مثلا میشد بیست و پنج پوند بعد تازه من نمیدونستم که مزه اشون چطوریه. دلم میخواست استیک سفارش بدیم و سوپ اما واقعا نمیدونستم کوروش میخوره یا نه. با خودم گفتم الان اگه آوردن فقط حروم کردن پول بود چی؟
اینه که بعد از کلی نشستن و منو نگاه کردن خیلی شیک زدیم بیرون :))
تو نقشه دنبال یه مک دونالد گشتم. هرچند که خودم دیگه حالم از هرچی فست فوده بهم میخوره. ولی میدونستم کوروش میخوره غذاشو اونجا... بعد یادم افتاد دو تا سوپرمارکت ایرانی هم هستن که قرار بود باز همسر بره زعفرون بخره که نرفته بود و اول اونجا رو سرچ کردم. دیدم عه اطرافش اسامی ایرانی به چشمم میخوره... رفتیم اونجا. یه رستوران ایرانی رفتیم. خیلی خوب بود. دیوارش اگه الان اشتباه نکنم طرح کاهگل بود. روی دیوارهاش تابلوهای مربوط به ایران وصل بود. شعر مولانا و تابلو رقص سماع وصل بود. یه سنتور وصل بود . بعد جالبیش به چی بود؟ اینکه هرکی رو میزها نشسته بود و میدید ما اومدیم تو با روی گشاده بهمون لبخند میزد و سلام میداد. یعنی خیلی جالب بود. آدمهایی که از مملکت خودشون دورن ولی باز آدم های ایرانی دیدن براشون انقدر جذابه. بعد عکس العمل جالب کوروش چی بود ؟؟؟
مینا؟؟؟؟ اینا انگلیسی حرف نمیزنن که !!!
کیف کردیم خلاصه. جوجه و کوبیده سفارش دادیم. حس کردم بعد سالها دارم غذا میخورم... انقدر هم خوشمزه بود که نگم براتون. بعد بیست پوند هم دادیم اما ککم نگزید خخخخ چون واقعا لذت بردیم .
خوب من و کوروش یه کمک دولتی داریم تا وقتی مساله خونه و مدرسه و کالج اینها حل بشن و من بتونم سر کار برم. یه کارتی برام فرستادن که هر هفته چهل پوند توش میریزن. ماهانه به سیاوش هم یه مبلغ کمی پرداخت میشه. که البته من دخالتی ندارم توش. من فقط کارت خودمون رو دارم . و میدونم باید باید کمی به فکر پس انداز کردن هم باشم.با خودم گفتم این دیگه آخرین ول خرجیم باشه . ولی خوب اصلا مدیدریت پول رو یادم رفته بچه ها ... خیلی یادم رفته . اصلا نمیدونم چه کنم و چجوری پول نگه دارم. و نمیدونم اصلا نیتم چی باشه که ذهنیت فقر نداشته باشه . چون میدونم برای ثروتمند روز مبادا وجود نداره .
به هر صورت. ما اون روز با سختی به خونه برگشتیم و ساعت شده بود 5 عصر. قبلش سوپرمارکت ایرانی هم رفتیم و من آبغوره و کشک و حبوبات و رشته خریدم برای اینکه دلم آش رشته خواسته. و زعفرون خریدم. ولی اتفاقی که در طول اون روز افتاد اون بی حس و بی تفاوت شدنم به همسر بود.
غذا میخوره یا نه ؟ مهم نیست
زبان میخونه یا نه ؟ مهم نیست
برای کار و زندگی هدفمند عمل میکنه یا نه ؟ مهم نیست
خوب میخوابه یا خودش رو با بازی و لایوهای به درد نخور اینستا نابود میکنه ؟ مهم نیست
کوروش رو پارک میبره یا نه ؟ مهم نیست چون من خودم هستم برای کوروش. تمام قد هستم.
بعد حالم خوب شد اون روز . رنج هام رفتن. فشار از روی دوشم برداشته شد. قلبم آزاد شد. قلب من برای هیچکس جز کوروش گرم نیست و حسی نداره دیگه اما دیگه درد نداشت... گفتم زندگیت همینه مینا.
خودتی و کوروش. اونم نه همیشه . وظیفه ی توست تا یک زمانی کوروش رو زیر بال و پرت بگیری. تا اون زمان که خودش بتونه پرواز کنه و اون هم بره . گفتم مینا تو میری جلو . سیاوش هم احتمال زیاد باهات نمیاد اما مهمه ؟ نه نیست. و این فاز دوم بود....
اما دیشب.... دیشب کوروش خوابید و سیاوش اون سر تخت تو گوشی خودش بود و من چسبیده به کوروش این سر تخت تو گوشی خودم. اومد سمتم. منو برد سمت خودش و من داشتم دندون هام رو بهم فشار میدادم.چطور یکی که قلبش از یکی به غایت دوره و باهاش سرده و باهاش صنمی نداره میتونه با احساس خوشایند و امنیت خاطر تماس فیزیکی داشته باشه؟ من حتی عارم میومد دستش زیر سرم باشه.
ولی شروع کرد حرف زدن . اینکه من فقط تو زندگیم میتونم تو رو دوست داشته باشم . خودت رو تو آینه نگاه کن؟ اصلا شاد نیستی. من نمیخوام بریم منچستر زندگی کنیم چون خواهرت چیزهای بد ممکنه یادت بده ( تلفن چی میگه ؟ میخوای بلاکش کنم؟ ) ولی از خواهرم و شوهرش گله های به جا داشت... از تنهایی هاش و مسایلی که از سر گذرونده برام گفت که قلبم رو به درد آورد. انتظار من این بود سیاوش با تمام اینها قوی تر شده باشه. ولی فقط داغون شده و رفته پایین و پایین تر...
حس کردم یکی کنارمه که از جنگ جهانی برگشته. مثل اونهایی که تو فیلمها دیدم...
و حالا فاز سوم احساسی من سر درگمی شدیده...
حسم تغییر چندانی نکرده به لحاظ عاطفی. نمیتونم بگم من عاشق این مردم اما خوب شنیدن آسیبهایی که دیده و دیدن حال و روزش برام خیلی سخته.
با تمام اینها هنوز دوست دارم جدا بخوابم و جدا بیدار شم و تنها باشم با پسرم و بابت اینها عذاب وجدان میگیرم. نمیخوام بی رحم باشم . یعنی هم میخوام باهاش در کمال مهر و احترام رفتار کنم هم دوست دارم همه چیز در یک چارچوب رسمی باشه. اصلا در خودم میل به صمیمیت باهاش نمیبینم. حس دوری و غریبی دارم با این مرد.و حالا نمیدونم چه خاکی باید تو سرم بریزم. یک جوری برام انگار اینکه خود ضعیفش رو بهم نشون داده یعنی احتیاجش به عشق من رو فریاد کرده و من دارم خودم رو میخورم از درون بخاطر چیزی که ندارم بهش بدم. و اینکه میلی برای ایجادش ندارم.
من همیشه بابت رابطه ی عاطفی خودم رو خاک بر سر و ضعیف کردم . راستش اینه دیگه نمیخوام . میخوام قوی باشم . میخوام به چیزهای مهم تر برسم . برام دیگه رابطه عاطفی اولویت نیست. از هر چیز تنهایی بیشتر لذت میبرم ... دارم دیددنه میشم... میترسم. میترسم که باز برم توی اون تونل رنج که رد شدن ازش استخونامو خرد میکنه با فشارش.... از اینکه نمیدونم باید چه کار کنم میترسم بچه ها.... از اینکه ناخواسته بی رحمی کنم در حق سیاوش میترسم. من خیلی زود بدی ها رو میبخشم و اونوقت فقط بدیهای خودم رو میبینم. الان همه چیز برعکس شده و حس خود تنفری بهم هجوم آورده. حس اینکه وقتی میپرسه الان دوستم داری و اگه نداری میتونی راستشو بگی و من بگم دارم ولی قلبم برات عاشقانه نمیتپه و بعدش از این که گفتم هزار بار تو سر خودم بزنم چون میدونم اینها حرفهایی هستن که آدم ها رو ممکنه عمیقا بشکنه اما چاره ای ندارم . نمیتونم دروغ بگم و دروغکی رفتار کنم و خودم نابود شم...
دیشب که حرفهاش رو زد و توی آغوشم خودش رو آروم کرد در حالی که من هنوز در نهایت دل سوزی و دل رحمی دندون هام رو بهم فشار میدادم و قلبم سنگین بود ، قبل خواب تا رفتم جلو آینه ی دستشویی بغضم ترکید با دیدن خودم و تا جون داشتم گریه کردم... تا جون داشتم... تا چشمهام یاری کردن .. تا اشکهام اومدن.
خلاصه که این حال و احوال زارمه ... این منم ... این اوضاعمه... بچه ها من چه کنم؟؟؟ من از بیرون چجوری به نظر میرسم؟؟؟ دیوونه شدم؟ بی رحمم من ؟ نامردم من ؟ چی ام.... وای باز اشکهام شروع شدن...
سیاوش رفته تو حیاط و تو یه جلسه ویدیوییه و این ساعت ازم خواسته منم برم و سلامی کنم...
میبندم پست رو ...
با عشق :)