تازه چه خبر ؟

دوستای زیبا دلم سلام به همتون...

 

وای نوشتن خیلی سخت شده... یعنی هم دلم میخواد بنویسم هم با این کشف حجاب از هویت واقعی و اینها کمی باید محتاط بنویسم هم باید حفظ راز و حرمت کنم و بنویسم... برای تمام اینها خیلی سختمه نوشتن. ولی خوب اومدم یه گزارشی بکنم که کرده باشم... 

 

اولا که مرسی توی کلوز فرندز اینستا همراهی میکنید با من .خیلی خوبه اونجا دم دستم هست و تونستم باهاتون حرف بزنم این روزها و دق نکنم...

 

دارم از یک تونل رنج عبور میکنم. سه تا احوال مختلف رو به لحاظ احساسی و تجربی از سر گذروندم .یکی یه دوره بود که عمیق و شدید رنج کشیدم. یعنی با کارهای همسر و مساله ی عاطفی بینمون شدیدا رنج کشیدم و عزاداری کردم و بیتاب شدم... این دوره خیلی سخت بود... اینکه همش حس میکردم نمیخوام ببینمش. این چیزی نیست که باید من و بچه ام باهاش درگیر باشیم. شرایط زندگی سخت اینجا رو (زندگی کردن تو این اقامتگاه که یه اتاقش فقط مال ماست و معضل لباس شستن و خشک کردن هست ، معضل ظرف شستن و هربار جابه جا کردنشون بین اتاق و آشپزخانه که یه عالم پله بینشونه هست ،معضل آشپزی با کمترین امکانات هست ، معضل قفل شدن در حیاط و آشپزخانه بعد ده شب هست ، مشکل زندگی کردن وسط یه عالم خانواده مثل خودمون هست ، معضل اخلاق بد آقای توی پذیرش هست ، معضل کوروش به لحاظ سرگرم کردنش به نحوی که کمترین سر صدا و بیشترین لذت رو داشته باشه هست و هزاراااااان چیز دیگه ) همه این شرایط رو من با عشق طی میکنم. یعنی گلایه ای ندارم. میگم مهاجرت به این سبک همین چیزها رو داره و تمام اینها سکوهای پرتاب میشن برای من و بعدش چه لذتی در انتظارمه. فقط تحمل کردن همسر خارج از توانم بود... همسر یه سیگاری قهار شده. جنگیدن ها برای اینکه شبها درست قبل خواب نرو سیگار نکش و با این اسانس نیا ور دل من .اهمیت ندادنش به زبان خوندن . حساسیتش به بیرون رفتن من با کوروش. دروغ هاش... قول دادنهاش به کوروش که فردا میبرمت پارک . و تمام صبح روز بعد این گروکشی که فلان کارو بکن و نکن که ببرمت پارک بعدش یهو زیرش زدن و گفتن که چون فلان کارو کردی دیگه نمیبرمت... یا یهو گرفتن و خوابیدن تو ساعت پارک رفتن... عصبانی شدن هاش با کوروش و حرفهایی که بهش میزد و صفت هایی که بهش میداد .گریه شو درآوردن ها... درخواست هاش از من که فلان کارو بکن یا به فلان اداره فلان چیزو بگو و بعدش داد زدن سرم که چرا کردی چرا گفتی من منظورم اینجوری نبود و دروغ هاش و دروغ هاش و دروغ هاش....  اینها همه منو از ابتدا سازش کردن و بعدش تحمل کردن به سمت نهایتا تنفر داشتن برد...  شده از کسی متفر باشید همزمان که باهاش زندگی میکنید؟ از نشستن و بلند شدنش. راه رفتنش. جویدنش. از هوایی که دورشه .از خاکی که زیر پاشه؟؟؟؟

همین قدر این حس کشنده و شدید بود برام و اینها ادامه داشتن تا اون روز که تو کلوز فرند اینستا گفتم اولین روز مدرسه کوروش رسید.

خوب من اینجا یه مختصری باز بگم برای کسایی که اونجا نیستن و بی خبرن. بچه ها ما به سه تا مدرسه با کمک صلیب سرخ درخواست پذیرش دادیم و من به شخصه هیچ شناختی از مدرسه ها نداشتم... پنجشنبه یکیشون زنگ زد و گفت ما جای خالی داریم و فردا بیاید. و چون گفتن کوروش رو هم ببرم من فکر میکردم رسما روز اول مدرسه است و کوروش قراره امتحانی چند ساعتی با بچه ها باشه. قرارم با بچه ها ساعت ده بود و خودم یه مصاحبه اداری ساعت 11 و ربع داشتم.سیاوش هم دیشبش گفته بود میاد باهامون که دوتایی بچه رو برای روز اول مدرسه اش ببریم .که این طبیعی ترین و مورد انتظار ترین کار جهانه به نظرم ! ولی از دیشبش معلوم بود میخواد ما رو بذاره و بره . تمام دردش این بود اون ساعتی که من مصاحبه دارم نباشه که مجبور شه کوروش رو نگه داره. نگه داشتنی هم در کار نبود فقط احتیاج بود توی مدرسه در دسترس بمونه همین!

القصه صبح جمعه رسید و من و کوروش شاد و شنگول بودیم و کوروش شدیدا هیجان داشت. براش یه دفتر و خرت و پرت و تغذیه و اینها گذاشتم و همش از خوشحالی و ذوق بالا و پایین میشدم. همسر بیدار شده بود. حتی تا لحظه آخر به نظرم وانمود میکرد قصد داره بیاد . ولی وقتی ما آماده بودیم به سمت دستشویی رفت و گفت دیگه من نرسیدم با شما بیام. دیر میشه خودتون برید ! 

ما رفتیم. من قلب تیکه تیکه ام رو برداشتم و دست کوروشو گرفتم و رفتیم. رفتیم و بعد از یه کم دور خودمون گشتن و سوار اتوبوس اشتباهی شدن با هزار زحمت حدود ده و نیم رسیدیم مدرسه. اما میدونید چیه ؟؟ یک حسی در من تغییر کرد. دیگه متنفر نبودم. کاملا بی حس شدم. شکسته بودم اما بی تفاوت به شخص همسر. دیگه اصلا هیچ چیز که مربوط بهش باشه برام توفیری نمیکرد و این یه فاز جدید بود.

مدرسه هم خیلی بد بود. تو یه محله مسلمون و همه معلماش و دانش آموزاش عرب.معلمها محجبه شدید.مادرهایی که میومدن بچه ها رو بیارن بیشترشون نقاب رو صورت داشتن و فقط چشماشون معلوم بود.بعد خود مدرسه ساختمونش خوب نبود. یه ریزه حیاط داشت که یه عالم بچه ریخته بودن توش و دور هم میلولیدن. هرچند که انگلیسی حرف میزنن قطعا اما انتخاب من هرگز چنین مدرسه ای نیست. اینجا متاسفانه لهجه براشون خیلی مهمه . و من دلم نمیخواد واقعا کوروش با لهجه انگلیسی رو اینجا یاد بگیره و بعد که سر و سامون گرفتیم و مدرسه ی خوب رفت با همون لهجه حرف بزنه.

خوب از شانسی که آوردم بهم گفتن فعلا برید و دوشنبه با لباس فرم بیاریدش.

این شد که من با کوروش رفتم به اون مصاحبه ی اداری. خدا باز یارم بود و کوروش اذیتم نکرد. یعنی گوشیمو دادم بهش بازی کنه و نشست رو یه مبل و جیکش در نیومد بچم ... 

بعدش هم یه مدرسه رو نزدیکی های هتل شنیده بودم که خوبه . گفتم برم ببینمش و ببینم ثبت نام میکنن ؟ رفتیم . بازم با بدبختی. یه کم طول میکشه من این مسیرای اتوبوس ها یادم بمونه. حالا خوبیش به اینه مثلا روزی که میدونم خیلی میخوام بیرون باشم میتونم یه بلیط برای کل روزم بخرم. مثلا اینجا کرایه هر اتوبوس سوار شدن میشه دو و نیم پوند. اما میشه یه چهار پوند بدی و بلیط برای کل روز بگیری... تا خود شب سوار شی اصلا ... 

منم همون کارو کرده بودم . تو راه مدرسه جدید بودیم همسر زنگ زد . دعوامون شد. میگفت چرا بیرون میمونی برگرد. لابد میخوای تا عصر بیرون باشی... این حرف ها.ولی برام مهم نبود. رفتیم مدرسه ی مورد نظر . وای بچه ها بهشت بود. هم جایی که بود خیلی انگلیسی اروپایی طور و شیک و چشم نواز بود. هم خود مدرسه... یه حیاط بزرگ داشت با یه عالم وسیله. چیزهایی برای ورزش و بازی و سرگرمی... با تمام وجودم از خدا خواستم بشه همونجا... اما گفتن که ظرفیتش پره و فقط بهم یه فرم دادن که پر کنم و تقاضا بدم اگه شد خبر بدن... یعنی چی میشه اگه بشه ؟؟ خدایا لطفا :(

 

بعدش هم دیگه داشتیم غش میکردیم از گرسنگی. تو خونه قورمه سبزی داشتیم. باید میرسیدم و برنج میذاشتم. اصلا حالشو نداشتم. خصوصا که همسر هم زده بود بیرون .گفتم ما هم غذامونو بیرون بخوریم قورمه رو نگه دارم .یه جایی بود تو همون راه. هم بار داشت هم رستوران. متاسفانه نتونستم از داخلش عکس بگیرم. یعنی دل و دماغش رو نداشتم اما بچه ها خیلی خیلی قشنگ بود. مثل خونه انگلیسیا بود. همه جا مبلای باحال چیده بودن. نور از پنجره میومد. فقطم آقا داخلش بود .

ما هم یه جای دنجش رو انتخاب کردیم. اولا که منوش خیلی عجیب و غریب بود و من به زور فهمیدم چی به چیه. ولی خوب خیلی غذاهاش گرون بود. یعنی غذای من و کوروش مثلا میشد بیست و پنج پوند بعد تازه من نمیدونستم که مزه اشون چطوریه. دلم میخواست استیک سفارش بدیم و سوپ اما واقعا نمیدونستم کوروش میخوره یا نه. با خودم گفتم الان اگه آوردن فقط حروم کردن پول بود چی؟ 

اینه که بعد از کلی نشستن و منو نگاه کردن خیلی شیک زدیم بیرون :))

تو نقشه دنبال یه مک دونالد گشتم. هرچند که خودم دیگه حالم از هرچی فست فوده بهم میخوره. ولی میدونستم کوروش میخوره غذاشو اونجا... بعد یادم افتاد دو تا سوپرمارکت ایرانی هم هستن که قرار بود باز همسر بره زعفرون بخره که نرفته بود و اول اونجا رو سرچ کردم. دیدم عه اطرافش اسامی ایرانی به چشمم میخوره... رفتیم اونجا. یه رستوران ایرانی رفتیم. خیلی خوب بود. دیوارش اگه الان اشتباه نکنم طرح کاهگل بود. روی دیوارهاش تابلوهای مربوط به ایران وصل بود. شعر مولانا و تابلو رقص سماع وصل بود. یه سنتور وصل بود . بعد جالبیش به چی بود؟ اینکه هرکی رو میزها نشسته بود و میدید ما اومدیم تو با روی گشاده بهمون لبخند میزد و سلام میداد. یعنی خیلی جالب بود. آدمهایی که از مملکت خودشون دورن ولی باز آدم های ایرانی دیدن براشون انقدر جذابه. بعد عکس العمل جالب کوروش چی بود ؟؟؟

مینا؟؟؟؟ اینا انگلیسی حرف نمیزنن که !!! 

کیف کردیم خلاصه. جوجه و کوبیده سفارش دادیم. حس کردم بعد سالها دارم غذا میخورم... انقدر هم خوشمزه بود که نگم براتون. بعد بیست پوند هم دادیم اما ککم نگزید خخخخ چون واقعا لذت بردیم .

خوب من و کوروش یه کمک دولتی داریم تا وقتی مساله خونه و مدرسه و کالج اینها حل بشن و من بتونم سر کار برم. یه کارتی برام فرستادن که هر هفته چهل پوند توش میریزن. ماهانه به سیاوش هم یه مبلغ کمی پرداخت میشه. که البته من دخالتی ندارم توش. من فقط کارت خودمون رو دارم . و میدونم باید باید کمی به فکر پس انداز کردن هم باشم.با خودم گفتم این دیگه آخرین ول خرجیم باشه . ولی خوب اصلا مدیدریت پول رو یادم رفته بچه ها ... خیلی یادم رفته . اصلا نمیدونم چه کنم و چجوری پول نگه دارم. و نمیدونم اصلا نیتم چی باشه که ذهنیت فقر نداشته باشه . چون میدونم برای ثروتمند روز مبادا وجود نداره . 

به هر صورت. ما اون روز با سختی به خونه برگشتیم و ساعت شده بود 5 عصر. قبلش سوپرمارکت ایرانی هم رفتیم و من آبغوره و کشک و حبوبات و رشته خریدم برای اینکه دلم آش رشته خواسته. و زعفرون خریدم. ولی اتفاقی که در طول اون روز افتاد اون بی حس و بی تفاوت شدنم به همسر بود. 

غذا میخوره یا نه ؟ مهم نیست

زبان میخونه یا نه ؟ مهم نیست

برای کار و زندگی هدفمند عمل میکنه یا نه ؟ مهم نیست

خوب میخوابه یا خودش رو با بازی و لایوهای به درد نخور اینستا نابود میکنه ؟ مهم نیست

کوروش رو پارک میبره یا نه ؟ مهم نیست چون من خودم هستم برای کوروش. تمام قد هستم. 

 بعد حالم خوب شد اون روز . رنج هام رفتن. فشار از روی دوشم برداشته شد. قلبم آزاد شد. قلب من برای هیچکس جز کوروش گرم نیست و حسی نداره دیگه اما دیگه درد نداشت...  گفتم زندگیت همینه مینا.

خودتی و کوروش. اونم نه همیشه . وظیفه ی توست تا یک زمانی کوروش رو زیر بال و پرت بگیری. تا اون زمان که خودش بتونه پرواز کنه و اون هم بره . گفتم مینا تو میری جلو . سیاوش هم احتمال زیاد باهات نمیاد اما مهمه ؟ نه نیست. و این فاز دوم بود....

 

اما دیشب.... دیشب کوروش خوابید و سیاوش اون سر تخت تو گوشی خودش بود و من چسبیده به کوروش این سر تخت تو گوشی خودم. اومد سمتم. منو برد سمت خودش و من داشتم دندون هام رو بهم فشار میدادم.چطور یکی که قلبش از یکی به غایت دوره و باهاش سرده و باهاش صنمی نداره میتونه با احساس خوشایند و امنیت خاطر تماس فیزیکی داشته باشه؟ من حتی عارم میومد دستش زیر سرم باشه.

ولی شروع کرد حرف زدن . اینکه من فقط تو زندگیم میتونم تو رو دوست داشته باشم . خودت رو تو آینه نگاه کن؟ اصلا شاد نیستی. من نمیخوام بریم منچستر زندگی کنیم چون خواهرت چیزهای بد ممکنه یادت بده ( تلفن چی میگه ؟ میخوای بلاکش کنم؟ ) ولی از خواهرم و شوهرش گله های به جا داشت... از تنهایی هاش و مسایلی که از سر گذرونده برام گفت که قلبم رو به درد آورد. انتظار من این بود سیاوش با تمام اینها قوی تر شده باشه. ولی فقط داغون شده و رفته پایین و پایین تر... 

حس کردم یکی کنارمه که از جنگ جهانی برگشته. مثل اونهایی که تو فیلمها دیدم...  

و حالا فاز سوم احساسی من سر درگمی شدیده...

حسم تغییر چندانی نکرده به لحاظ عاطفی. نمیتونم بگم من عاشق این مردم اما خوب شنیدن آسیبهایی که دیده و دیدن حال و روزش برام خیلی سخته. 

با تمام اینها هنوز دوست دارم جدا بخوابم و جدا بیدار شم و تنها باشم با پسرم و بابت اینها عذاب وجدان میگیرم. نمیخوام بی رحم باشم . یعنی هم میخوام باهاش در کمال مهر و احترام رفتار کنم هم دوست دارم همه چیز در یک چارچوب رسمی باشه. اصلا در خودم میل به صمیمیت باهاش نمیبینم. حس دوری و غریبی دارم با این مرد.و حالا نمیدونم چه خاکی باید تو سرم بریزم. یک جوری برام انگار اینکه خود ضعیفش رو بهم نشون داده یعنی احتیاجش به عشق من رو فریاد کرده و من دارم خودم رو میخورم از درون بخاطر چیزی که ندارم بهش بدم. و اینکه میلی برای ایجادش ندارم. 

من همیشه بابت رابطه ی عاطفی خودم رو خاک بر سر و ضعیف کردم . راستش اینه دیگه نمیخوام . میخوام قوی باشم . میخوام به چیزهای مهم تر برسم . برام دیگه رابطه عاطفی اولویت نیست. از هر چیز تنهایی بیشتر لذت میبرم ...  دارم دیددنه میشم... میترسم. میترسم که باز برم توی اون تونل رنج که رد شدن ازش استخونامو خرد میکنه با فشارش.... از اینکه نمیدونم باید چه کار کنم میترسم بچه ها.... از اینکه ناخواسته بی رحمی کنم در حق سیاوش میترسم. من خیلی زود بدی ها رو میبخشم و اونوقت فقط بدیهای خودم رو میبینم. الان همه چیز برعکس شده و حس خود تنفری بهم هجوم آورده. حس اینکه وقتی میپرسه الان دوستم داری و اگه نداری میتونی راستشو بگی  و من بگم دارم ولی قلبم برات عاشقانه نمیتپه و بعدش از این که گفتم هزار بار تو سر خودم بزنم چون میدونم اینها حرفهایی هستن که آدم ها رو ممکنه عمیقا بشکنه اما چاره ای ندارم . نمیتونم دروغ بگم و دروغکی رفتار کنم و خودم نابود شم...

دیشب که حرفهاش رو زد و توی آغوشم خودش رو آروم کرد در حالی که من هنوز در نهایت دل سوزی و دل رحمی دندون هام رو بهم فشار میدادم و قلبم سنگین بود ، قبل خواب تا رفتم جلو آینه ی دستشویی بغضم ترکید با دیدن خودم و تا جون داشتم گریه کردم... تا جون داشتم... تا چشمهام یاری کردن .. تا اشکهام اومدن. 

 

خلاصه که این حال و احوال زارمه ... این منم ... این اوضاعمه... بچه ها من چه کنم؟؟؟ من از بیرون چجوری به نظر میرسم؟؟؟ دیوونه شدم؟ بی رحمم من ؟ نامردم من ؟ چی ام....  وای باز اشکهام شروع شدن...

 

سیاوش رفته تو حیاط و تو یه جلسه ویدیوییه و این ساعت ازم خواسته منم برم و سلامی کنم...

 

میبندم پست رو ... 

با عشق :)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۸ شهریور ۱۵:۱۹ دچارِ فیش‌نگار

فقط اینو بگم که باجناق فامیل نمیشه :) این مهمه

:/

۲۸ شهریور ۱۵:۲۱ دچارِ فیش‌نگار

این بخش از پستم هم چون به شروع پست شما ربط داره میذارم:

 

به دوستان وبلاگی خودتان لطف کنید و نام حقیقی آنها را نپرسید. اگر اینستا و تلگرام همدیگر را بگیرید شاید به دوستان خوبی برای هم تبدیل شوید اما در اکثر موارد تکرار ارتباط‌گیری یک وبلاگ‌نویس و حقیقی شدن او می‌تواند منجر به نابودی یا سکوت شخصیت وبلاگی‌ و در نهایت راکد شدن وبلاگ او شود. هیچ چیز برای یک وبلاگ‌نویس حیاتی‌تر از شخصیت وبلاگی‌اش نیست. این شخصیت وبلاگی و اسم مجازی است که به او نگاه جدیدی می‌دهد تا بتواند با جهان وبلاگی ارتباط بگیرد و بنویسد.

درسته... هرچند که در زمان خودش برای من مهم بود که با هویت خودم بنویسم ولی الان دیگه بیخ پیدا کرده :/

مینا تو ارتباط زناشویی صداقت شفابخشه خیلی چیزها رو می تونی نگی برای اینکه دلش نشکنه ولی دروغ نباید بگی 

چیزی که مشخصه تو همسرت رو تو این پروسه ی مهاجرت از دست دادی و این اتفاق کوچیکی نیست خیلی دردناک رنج آوره و زجرش زیاده 

از اونجایی که تو شرایطی نیستی که بتونی وا بدی و رها کنی همه چیز رو مجبوری با بی حس شدنه کنار بیای 

تو نه بی رحمی، نه دیوونه شدی نه نامردی ... تو فقط یه بخش بزرگی از زندگیت رو از دست دادی و واکنش هات کاملا طبیعیه 

 

الان فقط می تونی در لحظه برای همون لحظه تصمیم بگیری کوروش رو به دندون بگیری و با تمام توانی که برات مونده و زیاد هم نیست در جهت مستقل شدن تلاش کنی 

سیاوش خودش رو از دست داده و شدیدا به کمک نیاز داره من نمیگم به اون کمک کن الان نمی تونی اما میگم کج دار و مریز باهاش راه بیا و بار مسئولیت خودت رو از دوشش بردار راه خودت رو پیدا کن و برو 

تصمیمت درسته ... 

 

و جواب سوالت به تاحالا شده از کسی متنفر باشی و در عین حال باهاش زندگی کنی بله به مدت 8 سال از یه جایی راهم رو سوا کردم و تو یه خونه ولی به طور مستقل زندگی کردم مطمئنا خیلی چیزهای مشترک بود که با هم تلاقی میکرد و آزاردهنده بود ولی تحمل کردم تا یواش یواش روی پام بلند شدم و رفتم به مسیر خودم... برای تو یه کوروش عزیز این وسط هست که تو این سه سال گذشته برای به تنهایی بزرگ کردنش عادت کردی 

 

منم نسبت به خواهرت حس خوبی ندارم به خاطر سیاوش که اگر خواهر بود اگر حامی بود سیاوش نباید به این شکل تو کشور غریب نابود میشد...

و سیاوش ... براش بیش از حد ناراحتم ... برای از دست رفتنش .. برای مچاله و نابود شدنش ... برای قلبش که دیگه حتی برای پاره وجودش به درستی نمی تپه .. برای لذتی که دیگه از زندگی نمی بره 

 

یه آدم خیلی قدرتمند لازم داره کنارش تا برای مدتی حتی مسئولیت زندگی اون رو هم به دوش بکشه بلکه بتونه از این باتلاقی که توش افتاده بیاد بیرون 

اون نمی تونه رو زبانش کار کنه نه اینکه نخواد ... اون نمی تونه زندگی کنه ... نمی تونه دوست بداره  نمی تونه پدر و همسر نرمال باشه نه اینکه نخواد ......... اگر بخواد هم نمی تونه دچار ترومای بعد از مهاجرت هست و درمان لازم داره 

از طرفی تو اینقدر خودت رو تو ایران آزار دادی که الان توان بلند کردن اون رو از روی زمین نداری ولی دلم میخواد امیدوار باشم بهت .. به دوباره بلند شدن و دوباره زندگیت رو ساختن.. تو زندگیت رو بساز بدون حساب کردن رو هیچ کسی اگر این کار رو بکنی ممکنه یه روز بتونی سیاوش رو نجات بدی و قلب خودت باهاش شفا پیدا کنه اما اگر هم نتونی چیز جدیدی رو از دست نمیدی

 

من واقعا نمی دونم چه اتفاق خارق العاده ای میخواد برای تو بیفته که لازمه الان اینجوری تو تنهایی و غربت و بی کسی رنج بکشی 

 

برات دعا میکنم دوره ی رنجت کوتاه بشه و اتفاق قشنگ زندگیت هر چی زودتر برات بیفته 

اوهوم متوجه ام


:((

با تمام توان تلاشمو میکنم در جهت مستقل شدن

هشت سال خیلیه نسیم 

سیاوش یه رفتارهایی داره مثلا که اصلا آدم گاهی نمیفهمه این آدم الان جا داره آدم بیشتر پیگیرش باشه یا داره اذیت میشه. اینو نمیگم از خواهرم دفاع کنم اما میگم گاهی هم اینجوره .

منم براش ناراحتم و اصلا به همین خاطره که خودزنی میکنم و بیتاب میشم براش

پس این روانکاوی که سیاوش دو ساله باهاش در ارتباطه چه کمکی کرده بهش؟ 

همین کار رو میکنم. سعی ام رو میکنم. اگه دوباره دچاره تنفر نشم . تنفر منو پایین میکشه . قدرتمو میگیره...

پری روزا فکر کردم خدا زندگی منو با رنج سرشته. برای همین وا دادم . گفتم شادی دیگه سهم قلبم نیست. فقط درست زندگی کنم .

ممنونم جان

مینا از بیرون میخوای بدونی ؟ من میفهمم ناراحتی از همه استوری هات حستو میفهمم و واقعا ناراحت میشم ازینکه حالت خوب نیست 

نمیدونم نمیخوام سیاوشو قضاوت کنم چیزاییو از سر گذرونده که نمیشه قضاوتش کرد .

یعنی دوتاتون انقدر توی فشار بودین که الان فقط همدلی و عشق دوتاتونه که میتونه نجات دهنده باشه .

 

من احتیاج به عشق به خودم دارم. 

با توجه خودم میتونم خودم رو بالا بکشم. این چیزیه که حسش میکنم با تجربه های اخیرم.

ولی سیاوش هم نیاز به مورد عشق بودن داره. سهیلا باورت نمیشه گاهی با خودم فکر کردم کاش اینجا عاشق کسی بشه .کاش یه رابطه ای با یه آدمی شکل بده که کارهایی رو براش بکنه که از من برنمیاد.

عزیز دلمممم

قشنگ من...قلبم فشرده شد از این احوالت ،

اما دور از انتظار نیست اگر باز هم بگم طبیعیه!

هوم؟!؟

مینای من ... با تموم سلولهای بدنم حس کردم احوالت رو ، منهم یه زمانی هرچند کوتاه این نفرت رو تجربه کردم همینکه حتی نخوای توی هوایی که نفس میکشه ، نفس بکشی.

پس فکر نکن خودت تنهایی.

بعد اینکه دو تا جنگ زده با هم روبرو شدن.

یکی تو... یکی سیاوش.

منتهی تو توی اون جنگ خودت رو بالا کشیدی و همزمان قویتر شدی ،اما سیاوش پس رفته و عقبگرد داشته.

من تمام قد می ایستم و برات دست میزنم

بخاطر فاز دومت.

مینا... یادته زمانی که غمگین بودی از دوری بهت گفتم اتفاقا فرصت عالی ای بود برای اینکه کوروش رو اونطور که دلت میخواد تربیت کنی؟؟؟

حالا متوجه ارزش اون دوری بیشتر میشی.

 

جان دلم... از کسی که هیچ آگاهی ای نداره چه توقعی داری؟ هوم؟

انتظار داری مثل تو رفتار کنه؟

مینا جانم...

با تمام این احوال ، بهش برس و رسیدگی کن.

تو توی مسیری... تو توی درسی ، اونکه نیست.

 

میفهمم که ممکنه دشوار باشه اما حتما شدنیه.

تو زیرک تر از این حرفهایی.

نمیتونم توصیه های بیشتری بهت بکنم و اینکار رو به کاردانش میسپارم.به دوستانی که با تجربه تر هستن.

 

مینا جونم... کمتر حرص بخور ، بیشتر توکل کن

کمتر به خودت فشار بیار و بیشتر با خودت مهربون باش.

زیباترین مینای دنیا ، به سیاوش هم حق بده

قبل ازینکه بخواد پرخاش کنه ، از کارهایی که دوست نداره انجام بدی پرهیز کن تا یه مقدار اونم آروم بگیره و براش جا بیوفته بعد سر فرصت در مورد حق و حقوقت و بیرون رفتنت و خیلی مسائل دیگه صحبت خواهید کرد.

 

مرهم باش براش تا تیمار بشه.

یه زن خوب بلده. حتی با قلب شکسته.

زخمهای عمیقی داره ، کمکش کن.

 

امیدوارم به خداوند که هر چه زودتر آ امش و عشق از در اتاق اون اقامتگاه قل قل بزنه بیرون.

 

نوش جوووونت اون غذای ایرونی.

چه کار خوبی کردی.

و کار خوبتر اینکه پست گذاشتی.

صمیمانه و گرم توی آغوشم میفشارمت عزیز جانم💜💜💜

مینا :(


من همیشه قدر دان این بخش که کوروش رو تا به اینجا تنها تربیت کردم بودم مینا . یعنی همیشه... من میدونم میدونم اگه سیاوش بود ما دو تایی کوروش رو نابود میکردیم ...

ازش توقعی ندارم دیگه مینا ... براش خیلی هم ناراحتم . اما در خودم هم نمیبینم که بتونم ازش دستگیری کنم...

زنی که با قلب شکسته هنوز تیمار میکنه ، قلبش با همون شکستگی برای یارش میتپه مینا. قلب من دیگه نمیتپه انگار. واقعا همون که به خودش گفتم. دوستش دارم .مثل این که موجودی ذی وجود تو جهان هستی رو دوست بدارم . اما قلبم گرم نیست باهاش. 

مرسی جانم

سلام، مینا با تمام وجود درکت میکنم منم دو ماهه دردناکی را گذروندم بالا پایینی زیاد ولی حتما از یه تراپیست کمک بگیر ، مسلما ارتباط برقرار کردن بعد دوسال و نیم سخته یکسری عادتها در شما ایجاد کرده، امیدوارم رابطه شما بهتر و بهتر بشه و آرامش برگرده به زندگیتون😘💖

عزیزم سونیا خیلی وقته چهار کلوم حرف درست حسابی با هم نزدیم. همش تقصیر منه که آدرس اینجا رو به تو دادم. تو از من با خبر میشی من از تو نمیشم. 

من همچنان با مایده در ارتباطم.

ممنون عزیز

سلام قشنگ من، راستشو بگم از استوریات میبینم دل غمگینتو، دلم میسوزه مینا.

یاده این افتادم که توو یه صفحه از دفتره صد روز خوشحالیم نوشتم «کارای اقامت مینا درست شد»، خووووشحال شدم از ته دلم.

نمیخوام روضه بخونم برات حالتو بدتر کنم، میخوام بگم خیلیامون همین شرایط رو داریم با همسرای دلربامون🤣

اما به قول یکی از کامنتا تو خیلی تلاش کردی برای این رابطه، وقتشه بچسبی به اون ریزه میزه ای که با مهر و محبتاش زخماتو التیام میده، اون بیشتر از همه بهت احتیاج داره.

قوی باش و محکم برو پی کار و زندگیت، از این آزادی حداکثر استفاده رو برای خودت و کوروش بکن.

دلربایانم وقتی ببینن عهههه عقب افتادن پا میشن یکم دنبالتون قدم میزنن..

تو بهترینی خانوم، چشم من که به شماست😘💚

 

 

سلام زیبا...


آخ عزیزم... مرسی . چقدر خوبید شما 

چی بگم ... سعیمو میکنم...  ولی وقتی دیر بیان دیگه چه فایده ای داره ؟ 

ممنون از تو ... کم دلبری کن

سلام اگربتونی باهاش یه بارمفصل صحبت کنی وسنگ هاتوباهش وابکنیشایدبهتربتونی تصمیم بگیری .اونوقت دیگه اگرگله ای کردمیتونی بدون عڌاب وجدان دلیلت روبگی.کاش میتونستی کمکش میکردی اول سیگارش روکم کنه وبعدهدفمندباشه .نمیدونم یه طوری قلقش روبه دست بیار.انشالله موفق باشی.

عزیزم فکر کنم این حرفها برای آدمهاییه که نامزدن . کار من از این حرفها گذشته . یعنی ببین ما یازده ساله ازدواج کردیم. شناخت ها باید به دست آمده باشه. قلق ها باید به دست آمده باشه ... 

نه تو دیوونه نشدی تو حق داری خیلی حق داری 

احتمال این رفتارهارو شاید نمیدادی

شوکه شدی 

بگردم الهی  .. کاش این سختیا زودتر برات تموم بشن ...

ببخشید میپرسم اگر مقدور نیست و نمیخوای جواب نده ... اما سیاوش چرا با کوروش اینجوری برخورد میکنه؟ مگه سه سال منتظر نبود برسین ..

زبان بلد نیست پس چطور تو این سه سال زندگی کرده اونجا؟ چطور هزینه هاشو داده؟

خواهرت مثلا قراره چی بهت یاد بده که میترسه ..

بازم عذرمیخوام ازت

از صمیم قلبم میخوام زودتربه آرامش برسی ❤❤

نه احتمالش نمی‌دادم میگرن . میدونی من متوجه بودم سیاوش آسیب دیده . احتمال بن بست عاطفی رو نمی‌دادم. فکر میکردم اوکی حالش خوش نیست ولی با عشقی که بینمون هست درست میشه. نشد . اصلا چیزی بینمون نبود انگار ...


منتظر بود میگرن .ولی خوب تاحالا واقعا بچه بزرگ نکرده . کوروش رو هم نمیشناسه . کلا هیچی درمورد بچه بزرگ کردن هم نمیدونه . 

ببین اگه مهارت زبان رو بگیریم صد ، سیاوش پونزده درصد شاید بلد باشه . خوب یک سری دوست هم اتاقی و آدم های خیر بودن کمکش کردن کاراشو بکنه یادش دادن مثلا خرید کردن و فلان ها رو . برای کارای اداری هم مترجم داشت

چ میدونم . خواهرم زندگی خوبی نداشته . سیاوش میگه هر کار خودش نتونسته بکنه رویاد تو میده !!!  یعنی برای خودم و فکر مستقیم ذره ای احترام قائل نیست. ببین من از روزی که اومدم اینجا شلوارک و شلوار کوتاه پوشیدم . تاپ پوشیدم برای بیرون رفتن.هیچی نگفت.یعنی یه اشاره کرد من بهش گفتم من سلیقه ام اینجوریه نیومدم اینجا حجاب بگیرم . بعد خواهرم یه ست هدیه داد بهم . یه تیشرت بافت نازکه . با دامن تا بالای ساق پا. از ندیدم بلند تره گمونم نپوشیدم هنوز. بعد تا دید گفت آبجیم هر چی خودش نتونسته بگرده میخواد تو رو اونجوری بار بیاره. کلا همسر من یک سو ظن به تمام آدمها داره . 
ممنونم آمین

نمیشه برای این همه مورد به نسخه پیچید ، نمیشه هم با یه بغل و حرف احساسی بدیا رو نادید گرفت ! 

بدترین موردی که گفتی دروغ به کوروش بود ! تأثیر و رفتار بد ، انگار که چون سیاوش کنار کوروش بزرگ نشده باهاش پدریش هم رشد نکرده و نمیدونه داره با هویت بچه چه میکنه . بنظر من یکی از خوب تربیت شده ترین بچه ها کوروش ـه ! همین با متد خودت تک و تنها میگم! ادبش و جسارتش و بروز احساساتش همش این بچه به من حس خوب میده. و البته آرامش تو کنار شیطنت هاش ازش گل گلاب ساخته . ببین مثلا سیگار کشیدن سیاوش تا جایی که بوش تورو اذیت نکنه بهت مربوط نیست انتخاب خودشه بقول خودت ۳۸ سال سن داره تصمیم گرفته سیگاری باشه درسته اعتیاده ولی خوب لولش به هرحال نرماله میشه قانون گذاشت و باهاش کنار اومد.

این دو مورد رو گفتم برای اینکه مثلا تو ذهنت تفکیک کنی ! اینش بده یا اونش خوبه یا این اصن به من مربوطه یا نه ...

اما در مقابل خودت به اون ربطی نداره که تو چند برمیگردی ، از ایران در رفتی که آزادی ای که قبلا خودت داشتی هم ازت گرفته بشه؟! یا به تو ربطی نداره که اون تو این ۳ سال زبان نخونده واقعا وقت داشتی کمکش کن نتونستی حق نداره سر تو داد بزنه. شوهرت باشه هر کی باشه . بعد اونوقت برمیگردی میگی تقصیر منه؟! چی تقصیر توئه؟! سیاوش ندونسته هم مشخصه چقدر آسیب دیده ولی خودش باید از پس آسیباش بر بیاد نه که تو هم جور اونو بکشی و یکی هم تو سر خودت و اون بزنی ! تا الان که من یه دختر قوی دیدم که تا اینجای مهاجرت رو قوی طی کرده ! 

بقول خودت تو این مسیر رو برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن ! یا سیاوش به خودش میاد و هم مسیر میشه یا نه دیگه ! تو فکر پس اندازم نباش کسی با کمک دولت نمیتونه خوب زندگی کنه و تو با این جنمی که داری قطعا به زودی کار پیدا میکنی ! زیاد هم مته به خشخاش نذار اصلا مهم نیست چه کاری اولش مهمه فقط کار کنی و در آمد داشته باشی بعدا میفتی رو روش و رشته خودت ! مخصوصا واسه کوروش خیلی مهمه که تو کار کنی الهی بمیرم اون بچه هم درگیر کلی تغییراته برا خودش . ماها فک میکنم مهاجرت برا ماها سخته و بچه ها چیزی نمیفهمن اما اونا هم سختشون میشه گاهی عذاب میبینن ولی مدل بروزشون فرق داره ! 

اصلا اصلا خودت رو متهم نکن ! مگر چیزهایی هست که از خودت نگفتی و ما نمیدونیم ... تا این جای کار مینا هیچ اشتباهی نکرده جز این که داره رشد میکنه‌ و شکوفه میزنه ، مراقب روح خودت و کوروش خیلی باش 🌸

و اینکه پستت خیلی خوشالم کرد دعا میکنم زود زود کار مناسب پیدا کنی 💗

درسته 


آره سیگار کشیدنه برام مهم نیست. فقط همون گفتم شبا نکش .یعنی اگه حتی الان عشق ازم چکه هم میکرد باز درکم اونجا رسیده بدونم به من ربطی نداره

زبان نخوندنش خوب... میدونی الان همه کارا رو دوش منه. یعنی هیچ فرقی با یه سینگل مام ندارم . همش فکر میکنم اگه زبانشو قوی کرده بود چقدر خیالم راحت بود. الان اگه وسط یه پاساژشلوغ کوروشو گم کنه نمیتونه مشخصاتشو به پلیس بده ! امروز اولین روزیه که رسما با هم بیرون رفتن و من دل تو دلم نیست نمیدونی چه حالی ام.... 

من میفهمم تغییرات کوروش رو راسینال... آره معلومه که سخته... خیلی بهش افتخار میکنم. خیلی قویه... 

ممنون عزیزم

مینا 🥺:((((

وقتی قلبت از یکی بشکنه واقعا ارتباط فیزیکی باهاش خیلی دردناکه...

وقتی کسی که عاشقش بودم قلب ُ روحم رو آزار داد یادمه بعدش اون دوباری که باهاش بیرون قرار گذاشتم و دستش بهم خورد مشمئز میشدم، باورم نمیشد این منم که روزی وقتی دستش بهم میخورد پُر از حس خوب میشدم.

من آرزو میکنم هر چه زودتر تو یه مسیری قرار بگیری که از این بلاتکلیفی بیای بیرون عزیزم.

عزیزم...


مرسی از آرزوی خوبی که برای من کردی . 
هر چی خیره برای تو هم پیش بیاد .

سلام خانوم لندنی عزیزم عشقم خوش باشی کباب نوش جونت اصلا خودت رو آزار نده از خودت انتظار بیهوده نداشته باش به احساست احترام بزار تو یک تولد جدید در زندگیت داشتی معلومه برات سخته این زندگی در یک اتاق که زندگی تو نیست یه مدت هست مثل کل ایرانی ها ی مقیم خارج تو هم خونه قسطی و ماشین قسطی می گیری لهجه انگلیسی انگلستان یه پز هست در دانشگاه چونکه بچه های من در دانشگاه خارجی درس خوندن و این حرف رو زدن که پز لهجه بریتیش رو میده پس نگران نباش به جهت آب شنا کن و نگران نباش تو اولین نفر نیستی هر موقع شوهرت سمتت اومد اعوشت رو باز کن برای نگهداشت زندگیت و آرامش بچه و هر موقع در خودش فرو رفت به خلوتش احترام بزار گله و شکایت نکن بگو درست میشه خجالت زده اش نکن به اون و کوروش آرامش بده وطیفه مادر همین هست پس چرا گفتن بهشت زیر پای مادره از قبل به کوروش نگو جزئیات محل و قراره چه بشه بگو می ریم بیرون ببینیم چه میشه که حال گیری نشه غذاهای سخت درست نکن در اون شرایط بیشتر پلو مخلوط و ماکارونی هفته ایی سه بار ماکارونی به کوروش بدی هم با اشتها می خوره خرج زیاد نکن شوهرت می ترسه غذا با دو سه تا ماده که کم هزینه باشه در یو تیوب هم هست اگه سرچ کنی به انگلیسی خودت رو قوی نشون بده نه ضعیف و دست و پا چلفتی با خواهرت بد نشو بگو بیشتر از توانش ازش انتظار ندارم اون هم گرفتاری خودشو داره از همه دلجویی کن و مهربون باش قبل از خواب کمی فیلم خاک بر سری ببین که در بغل شوهرت سرد نباشی یادت رفته بعد از سه سال خدا نگهدارت باشه موفق باشی 

سلام جانم .

آره بابا من اصلا بابت شرایط اینجا غمم نیست بهناز جون . 
میگذره .
بابا من دارم مادری میکنم .وطیفه ام مادری در حق همسرم نیست که دیگه . بهر حال دارم با اون هم یه جوری کنار میام . 
بهنازززز 😡😡😡😡

عزیزدلم من تجربه پخته ای ندارم توصیه به جایی‌ندارم چون خودمم متاسفانه ضعیفم و خودم رو با فیلم و ارتباط مجازی به یدونه دوستم سرپانگه دارشتم

امیدوارم مدیریت کنی و صبر کنی و به موفقیت برسی 

واقعا واقعا دعا میکنم کوروش تو همون مدرسه دلخواهتون ثبت نام کنه و درسش رو شروع کنه

خیلی هم بی جا نیست که همسرت بعد از سه سال تنهایی بره تو لاک خودش و عوض شده باشه

اما تو یه مرحله رو رد کردی اینم رد میشه میره هرچندخیلی سخته هرچند نیاز داری حالت خوب شه ای کاش کمکی ازم برمیومد ای کاش توصیه مفیدی داشتم‌برات

دعا میکنم برات که حال روحیت خوب بشه و قوی بمونی

ممنونم عزیز .امیدوارم یه روز درمورد خودت که حرف میزنی فقط از صلابت و قدرتت بگی . 


من واقعا ممنونم ازت . درسته در خود رفتنه کم و بیش طبیعیه . آزار دهنده چیزهای دیگه است
ممنونم

بغض تو استوری هات معلوم بود مینا.خیلی ناراحت شدم. 

پریروز مایحتاج خونه تموم شده بود، چند بار به همسرم گفته بودم، خرید کنه. اما مرتبا یادش می رفت. دیگه تهش محبور شدم با پسرم برم خرید، کلی ناراحت بودم. این حسو خیلی کوتاه تجربه کردم، اما تلخ و اذیت کننده بود واسم.

برای تلاشت ارزش قائلم و حقیقتا خوش به حال کوروش بخاطر داشتن مادری مثل توووو

هعععی ...


اوهوم هزار بار پیش میاد برای آدم از این چیزا . کاش ته مشکل همینا باشه اصلا ..

ممنونم عزیز مهربان

مینا میدونی چهره ای ک همسر از همسرش میبینه با چیزی ک بقیه میبینن فرق داره؟؟ببین همسرت میدونه و میفهمه ک تو هم ازین شرایط ناراضی هستی بخاطر همین باهات حرف زده ازت کمک خواسته ...دوستان حرفای خوبی زدن و بهتره من زیادی نگم دیگه ولی تجربه من میگه اگه مردی از زنش بخواد بهش عشق بده و فقط کنارش باشه و حالش رو خوب کنه ینی خیلی دوستش داره ینی وقتی حال خودش خوب بشه همه چی رو براش میزاره وسط ...همسر به اندازه تو رنج دوری دیده با این تفاوت ک تو با خانوادت بودی میدونم شاید خیلی جاها تنها بودی ولی اون هیچ کس واقعا هیچ کس رو نداشته ....

میدونی پرنیان . یک کتاب ارزشمندی خوندم به اسم هنر عشق ورزیدن . که دوست دارم ده بار دیگه هم بخونمش. بعد از اون فهمیدم عشق بک هنره که هرکس نمیتونه صرفا بخاطر حس تو دلش ادعا کنه . سیاوش هم همین. منو دوست داره . میدونم . ولی اون دوست داشتن رو نمیبینم . تلاشی هم بابت خوب شدن حالش نمیبینم. نه فقط الان که از سه سال سخت عبور کرده . سالهای گذشته هم . سالهاست ما هروقت به جای باریکی رسیدیم اذعان کرده حالش خوب نیست . چرا حال خودشو خوب نمیکنه .چرا هیچوقت نکرده ؟ 


من مطمئنم همین طوره که خیلی سختی کشیده ‌ . هیچ کس رو نداشته . ولی میگم داره یک ماه میشه که من آمدم.  این بچه که براش له له میزده آمده . این درسته که قلب ما رو ناراحت کنه ؟ بهر حال مهاجرت تصمیم دوتای ما بوده . سیاوش هم باید مسئولیت تصمیم خودش رو قبول کنه . 

مینای عزیز، اولا تو چقدر خوبی، چقدر شجاعی و چقدر قوی هستی که از مشکلاتت حرف میزنی. من متاسفانه این قابلیت را ندارم. تحسینت میکنم.

 

همزمان با شروع مهاجرت شما، همسر من بیمار شد.سرطان و از نوع بسیار خطرناک که پزشکها همون اول گفتن امید نداشته باشید.  هنوز که هنوزه درگیریم. چه روزهای سخت و وحشتناکی گذراندیم بماند. اینا رو گفتم که بگم میدونم شرایطت خیلی سخته، ولی خوب بیا نیمه پر لیوان را ببین که الهی شکر تنت سلامته.  از همین جا از تو و خوانتده هات تقاضا میکنم برا سلامتی جسمی و روحی من و همسرم دعا کنن. واقعا دیگه توانم تموم شده.

 

و اما، برگردیم سر مهاجرتت.  یه تفریح یا کار مشترک با سیاوش پیدا کن.  چیزی که هر دو دوست داشته باشید.   نمیدونم پیاده روی یا هر چیزی.  

از یه فعالیت مشترک کوچیک که شروع کنید اروم اروم همه چیز خدب میشه

من و همسرم تجربه ۶ ماه دوری را داشتیم. من یه کشور و اون یه کشور دیگه. ۶ ماه با زمان تو خیلیییی فرق داره. با این حال ما هم دقیقا همین مشکلات را بعد از دیدار داشتیم.  گویا مردها تو خودشون فرو میرن.

نمیدونم چرا. من مشاور یا روانشناس نیستم. ولی منم دقیقا تجربم مشابه تو بود با اینکه فقط ۶ ماه دور بودیم. ولی درست شد. ما از پیاده روی مشترک شروع کردیم. اروم اروم رفتیم جلو و انگار یه دفعه دوباره چفت شد. ولی اون اوایلش اوووف. اینقدر دعواهای مسخره داشتیم که نگو

اولا که خیلی ممنونم عزیز... من والا خیلی قوی نیستم . فقط مجبورم بایستم .و این ایستادن منو می‌بینید شما ‌. آدم که قویه بنظرم ککشم نمی‌نمیگزه ولی من رنج میکشم‌

وای ریحانه :( تو همونی درمورد وسیله جمع کردن به من راهکار میدادی؟؟؟؟  خیلی متاسف شدم . الهی سلامتی باز به خونه تون برگرده ... 
ممنون از نظرت . سعی میکنم . 

مینا خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم حال دلت عمیقا خوب نیس

چقدر منتظر بودی بری انگلیس بری پیش همسرت.چقدر سیاوش منتظر بود تو و کوروش برید پیشش.یهو چی شد 😔

نمیدونی چقدر ماها ذوق داشتیم زودتر بری.چقدر برای اون جمع 3 نفره توی فرودگاه انگلیس در انتظار بودیم و بعد با دیدن اون کلیپ اشک شوق ریختیم

الان که میبینم اینجوری حال دلت خوب نیس و کلی بینتون فاصله افتاده ناراحت میشم 💔

دوست عزیزم 

عزیز مهربونم 

نمیدونم .... خوب حالش خوش نیست ... امیدوارم درست شه . 

آه آره ...

ممنونم از همدلیت آرزو جانم

من اینستاتو دارم البته نه کلوزفرند. بعد همش میگم خوش به حالت چجوری تونستی همچین ریسکی بکنی که عکس خودتون تو پیج پابلیک وبلاگت بذاری. امیدوارم که هیچ مشکلی برات نباشه و به وبلاگ نویسی ادامه بدی. لذتی که میبرم از نوشته هات خیلی زیاده خب:(((

من مثل همیشه عاجزم از چیزی گفتن و همدردی کردن.... کاش بلد بودم چیزی بگم که حداقل یه کم خوش‌حالت کنه ولی بلد نیستم خودمو جای بقیه بذارم... البته اگه بت بگم قراره دلار بشه چهل هزار تومن شاید یه کم خوش‌حالت کنه که الان تو این شرایط نیستی:(

جواب من هم به سوالت بله هست. همین حالا مردی تو اتاق بغل خوابیده که همین جایگاه و داره برام. البته خیلی سینوسی. گاهی بیزارم ازش و گاهی بی حسم. حتی شاید از دور که ببینمش خوشم هم بیاد ازش. ولی الان فقط می‌دونم دوسش ندارم. و میدونی مینا؟ همین قضیه همه انرژی روانی منو میخوره. اخراج از دانشگاه و تعویض هزارباره کار و اضافه وزن وحشتناک و خونه کثافت، نمود رابطه منه. به خاطر همین فکر میکنم تو این شرایط اینکه تو حواست به کوروش هست نشون میده چقدر قوی هستی و کوروش چقدر خوشبختههههه

عزیزم...  :)  من نمیشناسمت اونجا


آره یه جورایی دیوونگی هم هست... 


این حرفو نزن لطفا. ناراحتم میکنی. 
هرگز این طور نیست که من از سخت شدن شرایط زندگی تو ایران خوشحال بشم .حتی اگه یه روز عمر هرکس با من نسبت خونی داره تموم بشه و من مونده باشم باز هیچوقت دلم نمیخواد اینطور باشه. 

بی حسی هم حس کوفتیه :( معلومه که انرژی روانی آدم رو میخوره :( من روزهایی که خودم تنها یا با کوروش میرم بیرون با تمام سختی و نابلدی و فلان هزار بار بیشتر بهم خوشمیگذره تا همسر هم باشه. 

عزیزم چقدر بد :(( 

مرسی از تو

مینای عزیزم سلام...

چقدر خوشحال شدم که پست نوشتی و تونستن بخونمت و چقدر قلبم فشرده شد از این حالت..از این سردرگمی و ناراحتیت....

عزیزدلم...کاش میشد از این راه دور بغلت کنم.هرچند خودم این روزا تار و پودم از هم گسسته شده از بس که استرس کشیدم...اما کاش میتونستم برای تو دوست عزیزم کاری کنم.

کاری که از دستم برنمیاد جز اینکه دعا کنم بتونی اونجا خیلی سریع خودتو پیدا کنی...مثل همیشه قوی بمونی.

میدونی مینا من همیشه شخصیت تورو تحسین کردم.اینکه تونستی این سالها تنهایی برای کوروش بهترین مادر باشی...میگم بهترین چون تو بهترین خودت بودی.چون من دیدم تلاشت رو برای درست تربیت کردنش و تو از این قضیه سربلند بیرون اومدی..مطمئنم که میتونی بازم قوی ادامه بدی.

اون حالتو که میگی در نهایت دلسوزی و اینا درک میکنم چون خودمم گاهی نسبت به میثم اینطوری ام.. همینقدر دندونامو روی هم فشار میدم و تمام وجودم پر از احساسات متضاد بهش میشه..یه جایی یه مرزی بین خواستن و نخواستن...بین عشق و تنفر..و درنهایت اون حس دلسوزی عمیق بهم مسلط میشه همیشه....

امیدوارم بهترین مدرسه بتونی کوروش رو ثبت نام کنی و از این بابت نگرانی نداشته باشی.

خوشحالم که کلوزفرند اینستا هست و منو هم قابل دونستی که جزوشون باشم.

اون روز که رفته بودی برای دیدن مدرسه ی کوروش از حالت چشمات کاملا میفهمیدم که حالت خوب نیست...و از ته دلم دعا کردم که به زودی شاد شاد ببینمت جوری که چشمات از خوشحالی بدرخشه.

 

دوستت دارم عزیزم.

خیلی مواظب خودت باش.

سلام آوا جانم.


آوا ببخشید من چند وقته نیومدم وبلاگت . رمزتو که گم کرده بودم خجالت میکشیدم باز بپرسم . از وقتی هم پرسیدم نیومدم وبلاگ... ولی تو استوریا میبینمت که رو به راه نیستی. دلت خوب شه الهی

ممنونم ازت آوا.. مرسی که چیزی که از من میبینی رو بهم میگی...

متوجه ام آوا ... من فرقم با تو اینه نمیتونم خودم رو بسوزونم . تو خودت رو پای دلسوزی میسوزونی... من اگه اینکارو کنم و جواب نده بعدش خشم پدرمو درمیاره...


ممنونم . من هم دوستت دارم .

قربانت

۲۹ شهریور ۱۰:۲۸ سارا رشتی

از بیرون چطور به نظر میای؟

خیلی خسته و دلشکسته به نظر میای.مردد و کمی سردرگم...داری تلاش میکنی این زندگی رو جمع کنی،در حالی که روی همسر حساب باز کرده بودی میبینی اوه اوضاع اونجوری که حساب کتاب کرده بودی نیست...اون خود سرزنشگری هم میشه گفت اومده سراغت...اینا رو من از بیرون میبینم مینا..‌

یادته خونه ما بودی گفتی هر دلی یه غمی داره؟نمیخوام بگم وای واااای غمگین باش!اتفاقا میخوام بگم از این غم گذر کن مینا.کلا این احساسات برای شخص من همیشه یه نشونه اس.به جای اینکه غرق بشم توی این حالم سعی میکنم خودم رو از بیرون نظاره کنم و بکشم بیرون...خودت رو از این غم خلاص کن و ریشه هات رو محکم کن تو جغرافیای جدیدت.

راجع به همسر و رابطه هم باید یه تصمیمهایی بگیری.البته یه خرده زمان بده به خودت.راستی چرا پرسیدی بچه ها من نامردم؟؟تو فرصت داده بودی قبلا بهش!!در تعجبم چرا وقتی انقدر اوضاع به هم ریخته بوده جرا تو و کوروش رو هم کشونده همونجایی که داره توش غرق میشه؟راستش من سوم شخص این ماجرام اما به شدت شاکی ام ازش...دلم میخواد مفهوم نامردی رو واضحتر ببینی تو رابطتون.اونی که کم گذاشته کی بود؟تو؟؟!!!!!

خلاصه که عالمی که همسرت داره توش سیر میکنه رو نمی فهمم...برام سواله دقیقا داشته چیکار میکرده؟چون باید یه حداقلهایی جور میشد...الان دقیقا شرایطی که داری توصیف میکنی بیانگر اینه که تو تازه رفتی شروع کنی و بسازی زندکی رو!!هنوزم میخوای بشینی بگی بچه ها من الم؟بلم؟🤨

دیشب که وبلاگت رو میخوندم گفتم ای کاش وقتی مینا اومده بود خونه ما،زمان متوقف میشد و هیچ رفتنی در کار نبود و از عشق همون دلتنگیها و غم دوری رو می چشید تا اینکه بره و با این حجم از دلمردگی برامون بنویسه😭😭

یه جاهایی تند رفتم و ممکنه ناراحت کننده باشه میتونی نظرمو تایید نکنی اما بدون خیلی دوستت دارم و نگرانتم.مراقبت کن از خودت❤

مردد و سر درگمم.

سعیمو میکنم سارا... چرا نمیشه... ریشه هام ... ریشه هام :((

سیاوش ما رو نکشونده سارا. مهاجرت تصمیم جفتمون بود و منو مجبور نکرد بیام. بهمم گفته بود سخته. زندگی تو هتل و انتظار برا خونه و اینا رو بهم گفته بود. من مساله ای از این بابت ها ندارم... ولی اگه منظورت حال خودشه .. اینم بهم گفته بود. گفته بود خوب و خوش نیست. ولی هیچوقت نبود. یعنی تنها زمان زندگی تو این یازده سال فقط نه ماه حاملگیم بود که ما واقعا زندگی کردیم و جفتمون از ته قلبمون هم عاشق بودیم هم شاد بودیم ....  بعد من نمیگم چرا حالش خوب نیست. نمیگم حتی سیگار نکش یا هرچی. من میگم خودت رو کمک کن. با سالهای سال سر تو گوشی کردن چی عایدت شد که ادامه میدی؟ میگم بیا زندگی کنیم این زندگی که بوی تعفن میده حال منو بد میکنه . میگم کمک حرفه ای بگیر. شده دارو بخور. من خوردم مردم؟ میگم گریه کن گوشه گیر شو نخواب نخور اما ببینم برات مهمه اینجوری نمونی... 

من دلم نمرده سارا. من دلم به کوروش زنده است اما قلبم نمیتپه. شاد نیستم . فقط وقتی کوروش هست خوبم که میدونم اینم اشتباهه . 

اصلا سعی نکن با حرف تغییرش بدی سعی کن خودت و مستقل کنی مردا بسیار حسودن وقتی ببینه تو مدت کم تو رفتی دنبال کار و درامد ناخوداگاه رگ غیرتش ورم میکنه حتی شاید گیراش بیشتر بشه ولی اصلا نه درگیری لفظی داشته باش نه هیچ چیزی سعی کن کمی بی تفاوت باشی و سریعتر بری سراغ کاررررررر و حتما به درس و مشق بچت توجه کن تا ببینه چقدر تلاش میکنی و به بچت جلو همسرت یاداوری کن همیشه باید تلاش کنه تا بهترین خودش باشه همه چیز نه خیلی عالی ولی کم کم درست میشه  برای همسرت مادری نکن کمک هم اندازه داره یا شروع به همراهیت میکنه یا اینکه اون میبره و میره ولی تو باید قوی باشی یه زن مستقل با درامد خوب به همه چیز میرسه و قلبشو حتی تنهایی مرحم میذاره .....

 

 

 

اینارو من میگم کسی که مستقل شده و دیگه ضعیف نیست کسی که همراهش کم اورد و از زندگیش حذفش کرد چون نمیخواست قوی باشه حالا با یک شریک جدید اشنا شده و تصمیم داره زندگیشو  اونجور که میخواد ادامه بده

منی میگم که بسیار تنهایی کشیده غصه خورده زمین خورده ولی هم کار کرده هم درس خونده همزمان ارشد قبول شده و میخواد ازمون دکتری بده و هیچ چیز و کسی نمیتونه جلوشو بگیره چون فقط از خدا خواسته دستشو ول نکنه ....

 بهت میگم  تو تنهاییت گریه کن خودتو بغل کن و اروم کن و بعد پاشو و برو سراغ کار حسابی خودتو نشون بده  فقط کم نیار زندگی همینه مال ادمای با تلاشو  با اعتماد بنفسه اینو هیچ وقت فراموش نکن.

ممنونم از پاراگراف اول کامنتت . قبل از خوندن باقیش با خودم گفتم چقدر حرفهاش بوی قدرت و قاطعیت میده :) 


خیلی قشنگی شما :)) 
خوشحالم برات. 
ممنونم بابت انرژی بی نظیری که دادی.

*مرهم

مینای دوست داشتنی 

اصلا خودت رو بابت احساساتت سرزنش نکن 

ماها هرکدوم که میخونیمت کمی شاید بفهمیم و درک کنیم حالت رو و شاید بعضی هامون حتی اصلادرک نکنن چی میگی ، کی جای تو بوده اینقدر رنج رو به دوش کشیده اما قوی و پرقدرت ادامه داده؟! هوم؟!

مطمئنم اونقدر روی خودت شناخت داری که از پس این روزها هم هرچند کشنده باشن ولی صبورانه و منحصربفرد و خاصِ وجود و نگاه قشنگِ خودت، بال و پر میزنی و بیرون میای 

تو یکی از کامنتها گفتی این حرفها برای نامزدهاست که قلق هم روندونن ولی مینا جانم سه سال زمان کمی نیست برای اینکه قلق ها فراموش بشن ویا اینکه زخم ها و فشارها اونقدر رو قلبت تلنبار بشن که جایی برای مهر و عشقی که انتظار میرفتی باشه نیست زمان بده به خودت و سیاوش برای التیام 

هیچ نسخه ای نیست که کسی بتونه برات بپیچه که خودت طبیب قهار زندگیت هستی و مطمئنم که این ناخوش‌احوالی با دوره نقاهتش بسر میرسه تا اون روز صبوری کن... 

اون فاز اول احساساتت هم بنظرم برای این بوده معمولا توی رویاها چیزهایی برای خودمون میبافیم که از واقعیت خیلی خیلی دوره و وقتی با واقعیت مواجه میشیم هضمش سخت میشه... نمیدونم اقلا من که اینجوریم 

مثل ستاره میدرخشی⭐⭐⭐

درست میگی . هر کس خودشه و تجربیات خودش :( 


زمان میدم آرامش. من نتونستم منظورم رو اونجا خوب بگم . اجازه بده بازش کنم. مثلا من الان چیزهایی که میبینم و میشنوم چیزهایی هستن که الها باهاشون زندگی کردم تو دوره های مختلف. متوجهی؟ چیزهای نا آشنایی نیستن بعضیهاشون. و من در زمان خودشون حرف هام رو زدم اما جواب نداده و کنار اومدم. الان بغرنج تر شده و کنار اومدن نه برام ممکنه نه میخوامش . بهر حال منم آدم پنج شش هفت ده سال پیش نیستم. بینشم و به دنبالش توقعاتم از کیفیت زندگی تغییر کرده . بابت این گفتم نامزد نیستیم. یعنی من نمیخوام تمام گذشته ام رو دوباره زندگی کنم.

عزیزمی :) مرسی از تو

سلام مینای قشنگم. من مجردم و تجربه ای ندارم که بخوام در مورد مشکلات زندگی متاهلی راهنماییت کنم و شاید هرچه که بگم اشتباه باشه چون تخصصی ندارم. تنها میتونم بگم بعد خوندن نوشته ات دلم میخواست کنارت می بودم تا بغلت کنم و از غمت کم کنم. 

عزیزم تو نه دیوانه شدی نه بی رحم نه نامرد. تو مهربونترین مینای دنیایی که داره کلی حس متفاوت رو باهم تجربه میکنه، میدونم که خیلی سخته ولی مطمئنم هرچه که اتفاق بیفته درنهایت از دل پیله این مشکلات یه پروانه زیبا بیرون می یاد که به خودش افتخار میکنه و میگه دیدید تونستم؟ دیدید موفق شدم؟ اون روز دور نیست. من مطمئنم. 

من آغوشتو از راه دور میپذیرم و قدردانی میکنم... مهربان


اشکم درومد :((  مرسی از تو

مینا جان عذاب وجدان واسه اون ولخرجیه نداشته باش، ایشالا کار پیدا کنی و هر هفته میری اون رستورانه.

راستش این احوالاتت رو میخونم هی یکی از فامیل هامون یادم میاد ولی اونا برعکس شمان. مامان و بچه ها رفتن و باباهه سه ساله از دور پدری میکنه. بعضیا میگن وقتی پدره بره احتمال زیاد مشکلات زیادی داشته باشن.

الان تو خودت استرس مهاجرت رو داری و این رفتار شوهرت هم بیشتر حالت رو خراب میکنه. فقط میتونم بگم به خودت و رابطتون زمان بده و برای این احساسات متناقض خودت رو سرزنش نکن و فقط قبولشون کن. مطمئنم کم کم زندگیتون میوفته رو غلتک

وای هوپ چرا من فکر نکرده بودم شرایطم میتونه یه جور بشه هفته ای یه بارر برم رستوران ایرانی؟؟ چقدر خفن میشه. چه چیزی تو دلم کاشتی. مرسی


الهی که کم کم بیفته رو غلتک :))

مرسی هوپ

۳۰ شهریور ۰۰:۲۳ آیدا سبزاندیش

نمیدونم چی بگم ، ما زن ها یک دنیا با مردها متفاوت هستیم ما نمیتونیم بدون عشق و محبت قلبی و عمیق با کسی رابطه داشته باشیم حتی مثل مردها نمیتونیم نقش بازی کنیم .... ما میخوایم خود واقعیمون و احساس واقعیمون باشیم اما خود واقعی ما نمیتونه با مردی که ضعیف و شکننده شده کنار بیاد ، ما میخوایم یک تکیه گاه یک همدم یک همسر واقعی داشته باشیم ، مردها راحت میتونن نقش بازی کنند تا به خواسته هاشون برسن اما ما زنها کمتر میتونیم بدون عشق و محبت واقعی با طرفمون رابطه برقرار کنیم ما نیاز داریم که مسائل بینمون رو اول حل و فصل کنیم و بعد با همسرمون صمیمی بشیم اما مردها در هر صورتی مایل به  صمیمی شدن هستند حتی اگر مشکلاتی ما بین باشه.... شاید با کذر زمان و اینکه از حساسیتت نسبت به رفتارهای همسرت کم کنی همه چی درست بشه، به زمان نیاز هست. سعی کن بپذیریش با تمام نواقص رفتاریش و بهش تذکر ندی ، بذاری در کنارت خود واقعیش باشه. بی شک پس از هر سختی ، آسانیست!

دقیقا نمیتونم نقش بازی کنم. من یک وقتهایی خودم رو سرزنش میکنم. میگم یه کم خوددار باش زنننن !! یه کم سعی کن ادا دربیاری که همه چیز گل و بلبله بلکه همه چیز به سمت گل و بلبلی بره. اما هم نمیتونم هم میترسم به نقش بازی کردن عادت کنم و از خودم دور بشم

 چقدر قشنگ گفتی خود واقعیمون نمیتونه با مرد ضعیف کنار بیاد... همینه و من بابت این عذاب وجدان میگیرم. با اینکه اعتقادی ندارم به اینکه مرد تکیه گاهم باشم اما از اینکه حس میکنم خیلی پایین تر از جایی که باید ایستاده سرد میشه قلبم... 

تلاشم رو میکنم آیدا... 

مینا قوی باش ادمایی مثل تو مثل من که از عشق سرد شدن باید برای خوشحالیه خودشون بجنگن بخاطر خوشحاالی بچه هامون

اصلا عذاب وجدان نداشته باش

هیچ زنی از خوشبختی فرار نمیکنه اینو مطمئن باش

ببین چی به روزمون اومد که حالمون اینه

مینا وقتی میبینم خودت به تنهایی با اتوبوس اینور اونور میری کیف میکنم تو خیلی قوی ای دختر

حالتو با حال اون گره نزن

برای خووت زندگی کن زنانگی کن مادری کن و لذت ببر

 

سعیمو میکنم هدیه... 



اگه بدونی چقدر گم میشم. چقدر مسیرا رو مجبور میشم تا ایستگاه بعدی پیاده برم :)) خخخ تمام عضلات رونم درد میکنه دختر :)

امیدوارم بتونم هدیه ... 

سلام مینا بانو، خوبی عزیزم، من از دوستان وبلاگیتم اما نمیدونم چرا هنوز به اون جسارته نرسیدم که این مسائل رو بیرون از خودم عنوان کنم. برای همین بدون اسم کامنت گذاشتم

خیلی از ما خانمها قطعا این دوره رو داشتیم و همچنان هم داریم که متنفر بودیم از کسی و به عشق فرزندمون‌ تحمل کردیم تا راهمون رو جدا کردیمو رسیدیم به اون بی حسیه، بی تفاوتیه، رهاییه یا هر چی که میشه اسمشو گذاشت.

من نشمردم چند سال، در اوج نوجوانی فرزندانم، سالهایی که بخاطر بحران سنیشون به آرامش نیاز داشتن و من ندادم بهشون متاسفانه، چون منم بریده بودم، یه جورایی فهمیدم رکب خوردم، از همراهیم و اعتمادم سوء استفاده شده بود و ... اولش تصمیم گرفتم جدا بشم که موافقت نکرد، گفتم خونه مجردی بگیرم که نشد هیچ مدرکی که بتونم باهاش دید مثبتی به بنگاه و صابخونه بدم که مستاجر مشکل سازی نیستم نداشتم و بنگاهی ها هم اون سالها بخاطر اینکه اماکن‌گیرمیداد و دنبال دردسر نبودن اجاره نمیدادن، البته منم وقتی برمیگردم به اون روزا میبینم واقعا جسارت کافی نداشتم و اینا رو بهانه خوبی کردم که از مشکلاتم، قضاوتها و جواب سوال دیگران فرار کنم،  اما بعدش موندم، با بغض، آه، گریه های شبانه، تک و تنها بدون هیچکس تو غربت و ... سالها رو به همین شکل گذروندم حتی الانم که اینا رو مینویسم برای تو چشام بارونی میشه از اون روزها و تجربه ها ... و اون تنفره به جایی رسید که تصمیم گرفتم بچه هام که رفتن دانشگاه جدا بشم اما بچه هام دو سالی میشه رفتن دانشگاه ولی من موندم چون اون بریدنه و بی تفاوتیه منو به جایی رسونده که الان مثل یه هم اتاقی به یه همزیستی مسالمت آمیز رسیدم که نه اون به من کاری داره و نه من به اون. یکسر خونه اون نشسته و یکسرش من. اون سرش تو گوشی و کانالای خبریو .... من با کانال گردیو و فیلمای مختلف دیدن تو‌گوشی و ماهواره سرگرم و ... آشپزیهای بی حوصله و به اندازه یک هفته، ریخت و پاشا و خونه فوق نامرتب و کثیف و ....

هر کس راه خودش رو میره فقط مشترکا امور منزل رو میگذرونیم، میخریم، میاریم میخوریم، و یه چرخه فیزیکی فقط میچرخه تو خونه ، فرزندانمون هم که رفتن و اگر نیاز به کمک مالی و ... داشته باشن تا حدی کمک میکنیم چون دانشجو هستن هنوز.

انگار بودنمون برای هم عادت شده صرفا انقدر که موجود زنده ای باشه تو خونه که بدونیم روزمرگی در جریانه.

توصیه ای هم ندارم، چون نسیم همه رو گفته دقیق و موشکافانه، هم آسیب شناسی کرده هم راهکار داده.

میگذره این روز اما سخت، خدا کمکت کنه ایشالا عزیزم

سلام عزیزم. 

به اون جسارته برس :)) برای خودت میگم. من یه دوست صمیمی داشتم اینکه بچه ی طلاق بود رو قایم میکرد که دیگران قضاوتش نکنن. درحالی که زندگی هر کس یه جوریه . اینکه کسی طلاق گرفته یا نگرفته و به هرشکلی زندگی کرده یا هرچی باعث خجالت نیست که آدم قایم بشه. هر آدمی یه داستانی داره به هر حال.

هرکس که هستی من دستت رو به گرمی میفشارم. متاسفم که اینهمه سخت گذشته بهت . خیلی متاسفم .من اصلا آدم اونجور زندگی کردن نیستم دوستم. یعنی اصلا نیستم... حتی تصورشم برام سخته... 
شما هم هر سنی داری دیر نیست برای هیچ چیز... 
امروز یه کلیپ میدیدم میگفت کاری که دوست داری رو تو سی سالگی انجام بده . اگه نتونستی تو چهل سالگی انجام بده .اگه نشد تو پنجاه. نشد شصت... بعد اسم یه نقاش بزرگ رو آورد که تز هشتاد سالگی شروع به نقاشی کرده بود و از پرکارترین و خوش آوازه ترین هنرمندای جهان هم شد... الان اسمش تو خاطرم نیست. ولی به نظرم خیلی قشنگ بود حرفش. 
میدونی منو چی همیشه میترسونه؟ اینکه لحظه ای که به مرگم آگاه میشم با خودم بگم ای وای هنوز زندگی نکردم. کارایی که دوست داشتمو نکردم :(( 

ممنونم از دلگرمیت و اینکه همینقدر ناشناس هم داستانتو به اشتراک گذاشتی


 ای باباااااا . هیج جا خونه خود آدم نمیشه . برگردید به ایران . تحمل این همه رنج خیلی سخته.. من با خوندن این مطالب قلبم سنگین شد . !!!! هر چی باشه اینجا ... مادر هست پدر هست و آرامش قلبی هست . صفا و صمیمیت هست .. ییلاق دوست داشتنی هست ..لطفا زودتر برگردید به خونه خودتون !!!! سخته ولی با قناعت میشه تو ایران زندگی کرد..خدایی دلت برایآفتاب ایران و خانواده و دست پخت مامان و بوی ایران تنگ نشده..لطفا برگردید به خونه  اینجا مدرسه ها تا دو ماه دیگه باز میشه و آفتاب با قدرت میتابه . پسر کوچیکتون را به خونه ش برگردونید . لطفا برگردید و زندگی را زندگی کنید .

جهان هستی خونه ی ماست. اون مرزبندی کار حماقت انسانهاست .قلبت سنگین نشه جانم :)


من دوست ندارم سخت زندگی کنم خوب :) وقتی میدونم آخرش هم به آسونی نمیرسم اونجا.دوست ندارم هیچ آدمی سخت زندگی کنه. 
عشقم به ایران و خانواده و دستپخت مامان همیشه گوشه ی قلبمه ولی اینها دلیل نمیشن که برگردم و پسرم رو از کیفیتی که اینجا برای زندگیش میسره محروم کنم .

بعدش هم من شما رو میشناسم .این مدل کامنتها روی من جواب نمیده. باش تا آفتاب با قدرت بهت بتابه :)

چرا جواب منو ندادی آخه ☹☹

گلم امروز دارم باقی کامنت ها رو تایید میکنم


عذر میخوام بابت تاخیر

بلی بلی. من همون ریحانم.

 

من مطمینم درست میشه. عالی میشه. هم شرایط تو و همسرت، و هم شرایط من و همسرم. 

 

کوروش بره مدرسه قشنگ وقتت ازاد میشه. همین که نباشه؛ همین که دوتایی گاهی واقعا تنها پیش هم باشید...  اقا راستش اولش باعث دعوا میشه :)))  ولی دعوا باعث میشه خشمها بریزن بیرون.  بعد اوضاع خوب میشه 

 

اقا رو لباس هم زیاد مانور نده. یکسال اول مردها منگل میشن. هی به لباس گیر میدن. میدونی میترسه تو رو از دست بده.  

عزیزم پس من باز یه قدردانی میکنم بخاطر قلب مهربون و سخاوتمندت که تو اوضاع سخت خودت تمام تلاشت رو کردی که من کمتر سختی بکشم و کارهام روی روال درست بیفته. واقعا ممنونم...



الهی که برای هر دومون همینطور باشه ریحانه.

اوف دقیقا همینه. نه که دعوا کنم. فقط معذبم . خیلی زیاد 

:)

عاشق این جمله ای شدم که درباره عشق گفتی. عشق یه هنره نه فقط یک حس.... و میدونی؟ مردا هیچ وقت نمیرن یاد بگیرن این هنرو. فک میکنن پول درآوردن و دوست داشتن و خیانت نکردن کافیه.

الان جواب کامنت ها رو دیدم و واقعا تو حق داری مینا. سیاوش باید خودش به فکر خودش باشه. باید مسئولیت کارهاشو بپذیره. نمیشه همیشه از یه نفر (که معمولا هم زنه) خواست که همراه باشه در هر شرایطی...

متین من این دید مطلق رو ندارم درمورد همه مردها. من همیشه فکر میکنم مردهای هنرمند هم هستن... فقط نمیدونم کجان :)


ممنونم از حمایتت .

مینای نازنینم 

با خوندن این پستت قلبم مچاله شد. 

دیر اومدنم رو ببخش عزیزدلم. با شوق اومدم از حال و احوالت با خبر بشم و ...

ولی نگران نباش. به هردوتون فرصت بده. هردوتون شرایط طولانی و سختی رو پشت سر گداشتید. 

مطمئن باش اوضاع اینجوری نمیمونه. این وضعیت رو خیلی ها تجربه کردن و الان خدا رو شکر از زندگی راضی هستن. 

 

*تو بی رحم نیستی. وارد شرایط سخت جدید زندگی شدی و باید باز هم قوی باشی و بگذرونی. باور دارم که میتونی 

باران عزیزم خدا نکنه


ممنونم که اومدی... خودت خوبی؟ وقتی غیب میشی دل آدم هزار راه میره


ممنونم ازت. بخاطر باورت

۰۲ مهر ۱۱:۲۹ موجا ...

قطعا نمیتونم درکت کنم مینایی که بدونم چه حالی داری ولی میدونم عمیقا این دردها آدم رو میسازه و یه میزانی از رابطه تون و گیج بودنش طبیعی بخاطر سه سال دوری بخاطر تغییرات دوتاییتون

ولی من چیزی که میبینم یه مینای قوی هست که داره سریع با محیطش اوخت میشه و ارتباطی خوبی برقرار کردی توی مهاجرتت با محیط با جمع کردن کوروش و هدف گذاری برا آینده اش

تو کامنت ها خوندم نوشتی قوی نیستی و رنج میکشی مینا میدونی قوی بودن همینه!

همینه که رنج میکشی و درد داری و دوست داری همون جا بیفتی رو زمین اما بلند میشی و زندگی میکنی

پس تو قوی هستی اتفاقا خیلی قوی هستی!

و مادر خوبی بودی توی این شرایط وظیفه دیگه ات اینکه مراقب خودتم باشی و دردی که از این رنجها میکشی

و در مورد سیاوش و رابطتون نظری ندارم چون من متاهل نیستم بدونم که باید چطور باشی فقط اینو میدونم هرکسی مسئولیتی داره توی رابطه اش و اینکه یه نفر مسئولیتش انجام نمیده نفر بعدی هم دست بکشه یه جورایی بده بستونی میشه رابطه مطمئنم که این مهاجرت ورفتن و زندگیت بهتر خواهد شد میبوسمت مراقب خودت باش عزیزدل.

ممنونم موجا بابت این کامنتت. خیلی تعریفی که از قوی بودن کردی برام ارزشمند بود.خلی وقت بود احساس میکردم دیگه قوی نیستم


سلام مینای عزیزم

نمیدونم چی بگم، نمیتونه توصیه ای کنم، فقط میتونم بگم خدا بهت توان بیرون اومدن از این روزها رو به خوبی بده. به خوبی که میگم یعنی با کمترین آسیب، به بهترین شکل و راضی ترین حالت، طوری که وقتی بیرون اومدی ازش همه جا فقط نور باشه و لذت دلپذیر.

الهی الهی هر چه زودتر برسی به اون روز.

راستی به این فکر  میکردم چه خوبه کوروش اولین سال مدرسه اش رو همونجا شروع کرد.

مدرسه ای شدن گل پسرت مبارک باشه😊

سلام یگانه جان


الهی آمین.آمین آمیننننننن

آره خدا رو شکر خیلی منم خوشحالم از این بابت

مرسی خاله اش

سلام مینا 

به به از انگلیس می نویسی 

یادته چقدر دوست داشتی برسی یادآوری کردم رسیدی همین نکته خییییلی مهمی هست که نباید از یادت بره

تو وارد دنیای جدید شدی نمیگم خودخواه باش ولی میگم هرکسی اول باید خودش برای خودش مهم باشه همسرت هم وقتی خودش برای خودش ارزش قائل نیست ترحم تو لازم نیست به نظرم از ی طرفی سه سال دور بوده حق داره عوض شده باشه 

تو اول اینکه در خارج فکر کن خواهر نداری تمام 

در مورد خودت به خودت سخت نگیر زمان لازم کم کم ۱سال تا بتونی سیاوش کمی عادی دوست داشته باشی

سوم اروم برو جلو حس میکنم خیلی زیاد عجله داری

با سیاوش حرف بزن بهم زمان بدید انتظاراتتتو بنویس براش و بهش بگو به اونم وقت بده

در کل به نظرم رو پای خودت باش در عین حال بی خیال سیاوش نشو ولی بهش تذکر بده چه رفتاری ازش انتظار داری

 

۱ ۲ سال وقت بده اگر درست نشد ی فکری میکنی 

سلام جانم


یادمه و خودم گاهی میام ببینم نوشته های قبلیم و احساسم رو به خودم یادآوری میکنم اما خوب واقعیت اینه اصلا اون حس به تجربه ام نمیاد دیگه :((

عجله ... نمیدونم... ولی میدونم وقتی رنج رو زندگی میکنی گفتن یکی دو سال خیلی راحته . زندگی کردنش خیلی سخته. شاید باورت نشه من روزی هزار بار به خودم میگم مینا تو همش فلان قدر مدته اومدی. تحمل کن ... ولی هر روز بیشتر بابت تحمل کردن صرف عذاب میکشم

۰۵ مهر ۱۱:۱۶ رهآ ~♡

حالت چطوره مینا جانم؟

کوروش خوبه؟ با مدرسه در چه حال؟ دوست داره؟

تو پست آخر اینستا دیدم که ثبت نامش کردی، خیلی خوشحال شدم. الهی موفقیتش ببینی و ذوق کنی :) :*

 

مرسی رهای زیبا...


کوروش بد نیست. اون هم در حال تلاش برای سازگاری با محیط جدیدشه و یک روزایی براش خیلی سخت میشه..

مرسی مهربون

۰۵ مهر ۱۹:۰۵ **نسیم **

مینا شاید تو الان متوجه نباشی کامنت های این پست چقدر بی نظیر و درخشانن نشستم تک تکشون رو خوندم 

علتش می دونی چیه؟ 

صداقت و شفافیت 

تو صادقانه از حست گفتی و کامنت هایی دریافت کردی پر از صداقت و درس 

تو برای نجات دادن زندگیت و سیاوش هم اونجا نیاز به شفافیت داری به تمام کسانی که می تونن بهت کمک کنن فقط کسانی که می تونن بهت کمک کنن

برای حفظ ابرو ، برای حمایت از سیاوش برای اثبات وفاداری خودت برای انسان دوستی مدلی که تو فکر میکنی به هیچ وجه نباید رو هیچ واقعیتی اونجا پرده بکشی ... واقعیات باید روشن و واضح باشن .. احساسات تو باید روشن و شفاف بیان بشن و در موردشون صحبت بشه و خواسته هات باید مشخص باشه خواسته های قلبی خودت نه خواسته هایی که تحت تاثیر صلاح دونستن و ندونستن قرار بگیره 

تنها راه نجات توست از این شرایط تنها راه 

 

راه نجات تمام ما اینه ... رنج ها به خاطر نادیده گرفتن ، سرکوب کردن ، نقاب زدن و نمایش دادنه 

نمایش دادن فقط این نیست که از سیاوش متنفر باشی یا بی حس باشی و وانمود کنی همه چی گل و بلبله ... نمایش دادن اینم هست که اوضاع اونجا خرابه و تو تا جایی که در توانت هست لاپوشونی می کنی برای حفاظت از کسی که اگر نکنی ممکنه شرایط برای خود اون هم بهتر باشه 

 

می تونی کامنتم رو تایید نکنی 

اتفاقا من خیلی خودم ذوق کردم بایت این کامنتها. برای این دوستی ها. برای تمرکز و با جون دل نوشتنها


متوجه ام نسیم جان. مرسی ازت


خو باااااااشه خانم کیفیت دوست . من اجازه میدم آفتاب تابان بهم بتابه در عوض تو برو زیر سایه!!!!!!!  

هر جای جهان هستی خونه ی ما نیست. !!!!مثلا با این بینش عمیق لابد آتشفشان وزوویوس هم خونه ی شماست .؟؟؟؟؟؟ در هر حال از کیییییفیت زندگی جدیدتون برامون بیشتر بنویسید. راستی این همه بغض و عصبانیت هم به خاطر کیفییت اونجاست؟؟؟؟ اشتباه فرمودید ؛ باید میگفتی آزاد اندیشی توهمی از حماقت انسانهاست که برای فرار از تکلیف و مرزبندی خدا ؛ شرافت و نسل خود را به تباهی میکشند. اوج موفقیت و کمال تو در اون شهر به اصطلاح متمدن به وجود آمدن نسلی است که تنها آتئیست بودن و لذت پرستی افتخارش است . و بزرگترین دروغ آن است که به خود بگویی!!!!!!!!

خدا هم تو قران گفته وقتی میمیرید ازتون میپرسیم درمورد زندگیتون. میاید میگید تو زمین حکمران بد داشتیم و مستضعف بودیم. جوابتون اینه آیا زمین خدا انقدر پهناور نبود که مهجرت کنید ؟ 

پس به من نگو خدا مرزبندی کرده ! چجوری اولش ایران رو اونهمه پهناور مرزبندی کرده بود بعد یهو شد *س مثقال؟ نکنه دریای خزر رو هم خدا بخشید گفت ایران هرچی مرزش تنگ تر بهتر؟

شما هم تا جایی زندگی نکردی نمیتونی درموردش حرف بزنی. این مغزهای کوچک زنگ زده ان که فقط نشستن جلو تلویزیون ملی تا همین خزعبلات رو بشنون و فکر کنن همه توی اروپا پی شهوت و لذت پرستی و کثافت کاری ان . 
ولی خوب از اونجا که نرود میخ آهنین در سنگ من دیگه هیچوقت نه جواب شما رو میدم نه کامنتهاتو تایید میکنم

۰۶ مهر ۱۲:۵۱ غ ز ل بانو

من چون تازه میخونمت خبر از قبل از رفتنت ندارم

 

اما با مهاجرت و این روز بودنها زندگیتون دچار بحران شده

تنها راهش هم صبوری کردنِ که خودت بلدی؛ تا هم خودت و درونیاتت به تعادل برسید هم شرایط زندگیتون استیبل تر بشه

 

همسرت حقیقتا نیاز به روانکاوی تخصصی داره و این از عهده یه متخصص ساخته است

ماها اگر بخوایم چنین کسی رو نجات بدیم

نه تنها از عهده مون ساخته نیست بلکه خودمون رو هم غرق می کنیم

 

برات آرامشی زودهنگام و پایدار آرزو دارم

عه خوش آمدی پس


ممنونم از تو جانم

عزیزم ناراحت شدم ازخوندن دستت.حتی به این فکر کردم که کاش برگردی وتو انزلی زندگی کنی وهمسرتم برگرده سرشغلی که داشت توایران که به نظرم شغل خوبی بود.

ولی خوب..شایداین یه دوره گذار باشه..من مهاجرت رودوست ندارم ولی دوست دارم برای شماموفقیت آمیز باشه ولی اگه یه وقت دیدی اوکی نیست به نظرم همسرروراضی کن وبرگرد

مرسی جانم... 

نه برگشتنی در کار نیست . 
من هم مهاجرت رو دوست نداشتم و به مصلحت اومدم... ولی الان فکر میکنم ارزشش رو داشت ...
ولی خوب مساله من و همسرم اصلا به مهاجرتمون ربط نداره..

۰۸ مهر ۱۴:۴۳ آرزو ط

پس دلیل اون غم توی چشمات این بود 

الان که در حال دقمرگ شدنم یادم افتاد یه وبلاگی بوده ومینوشتی وشاید بعد از رفتنت هم باشه وبیام و شاید نوشته باشی

خوندم و بغض کردم و دق کردم باز 

زندگی مزخرفه 

خیلی 

آه آرزو .... :((



۱۴ مهر ۱۶:۲۰ مامانی

مینایی جان سلام.

خوبی؟؟؟

برامون نمینویسی؟

عزیزم سلام اومدم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان