سلام دوست جان ها.
من اومدم که از دل این شب خنک پاییزی براتون گزارش کنم.
حالم خوبه.آروم و قرار دارم و با هرچی که تو روح و جانم باعث غمه ، همچنان دارم مسالمت آمیز زندگی میکنم. گاهی بهشون لبخند میزنم.گاهی بهشون میگم ای غم های موذی... شماها باید میبودید... باید به جانِ من مینشستید که من خودم و دنیام رو از دریچه هایی که ندیده بودم نگاه کنم. باید می اومدید به زندگی من که من یک قدم به خودم نزدیک تر شم. پس بشینید توی قلبم که خوش نشستید و بزنید زخمتون رو که خوش میزنید... من اعتراضی به شما ندارم.تا هستید در کنارتون زندگیم رو میکنم.به بهترین روشی که بلد باشم و روزی که برید بدرقه تون خواهم کرد و جای خالیتون توی قلبم رو با شکوفه های سفید و صورتی خوشبویی پر میکنم... (یکی این آنشرلی وجودمو از برق بکشه)
خوب اگه بگم الان کجام شاید شاخ دربیارید!!!
انگلیسم؟؟
معلومه که نه.ولی ساوه ام :)
خوب خواهرم اینها چهارشنبه ی گذشته اومده بودن شمال برای بردن برنج.و دیگه موقع برگشتنشون من هم اومدم. هرچند اینجا وضعیت قرمزه .البته بیرون نمیرم.اما نفیسه و زهره رو دیدم دو بار. چونکه زهره همسایه ی خواهرمه و این خیلی عالیه...
فرفر هم برای فردا دعوتم کرده بود اما نمیرم.چون یه علائم مشکوکی داشت بنده خدا.. امیدوارم چیز خاصی نباشه.
باورتون نمیشه این اواخر مینشستم گاهی فیلمایی که تو لپ تاپم با نفیسه و زهره داشتیم رو نگاه میکردم و اشکام میچکیدن. خیلی دلم تنگ شده بود براشون. واقعا ما بهترین سه نفره ی دنیا بودیم...
تو این سومین شبه خونه ی خواهرم میخوابم.آخه همیشه میگه تو میای ساوه یکسره با دوستاتی... دیگه این دو روز به جز روی هم رفته سه چهار ساعت دیدن بچه ها همش اینجا بودم.
ولی حرص میخورم. از اینکه همش دوست داره یکسره سر پا و در حال بدو بدو باشه لجم درمیاد. بخاطر خودش لجم درمیاد.بخاطر خودش که اندازه ی یه زن شصت ساله دردای عجیب غریب داره. خدایی تو شمال اون خواهرام فرق دارن. مثلا ما جمع میشیم نهار اینا میخوریم بعد همینجور که دور سفره ایم هی حرف میزنیم بعد میگیم تا یه ربع دیگه کسی دست به سفره نزنه. آخ کیف میده خوب. ولی اینجا همه چی بدو بدو باید باشه. تا آخرین لقمه رو قورت میده میدوئه تو آشپزخونه.بشور جمع کن .. هیچوقتم اینجا خلوت نیست. من همیشه بهش میگم یکسره سرپایی همش دور خودتی انگار... بعد فحشم میده :دی
کلا نمیتونم با زنای همیشه بشور بساب ارتباط درست درمون بگیرم.بابا آروم و قرار بگیر بذار یه کم دور هم بشینیم دیگه...
ولی خوب نهایتا دلم بیشتر براش کباب میشه.
اخلاق شوهرشم گوش شیطون کر خیلی بهتر شده.
دیگه چی بگم ؟
کوروش هم داره کِیف میکنه. به اندازه براش کارتون میذارم. بعد باقی روزم با خواهر زاده ام بازی میکنه. با خواهرم نقاشی میکنه. با خودم بازی میکنه.
دیروز میگفت شیرکاکائو میخوام میگفتم این نزدیکی مغازه نیست باید صبر کنی هروقت شد تهیه کنیم. یهو گفت لباس بپوش برگردیم خونمون. (چون سر کوچه ی خودمون مغازه است)
بعد نمیدونم چرا شبا تا بوق سگ بیدار میمونه.یعنی همه میخوابن بعد کوروش تا دوازده شب تو رخت خواب یکسرررررره در حال حرف زدن های توهمی با خودشه. (دست نگه دار الان نجاتت میدم.هواپیما داره سقوط میکنه در فردگاهو باز کنید.خودِ خودشه همینو میخواستم) و هزار تا از این جمله ها.
خیلی عجیبه برای اولین بار هم به یه بچه حسادت میکنه. مثلا نفیسه بچه اشو بغل میگیره اونم میگه منو بغل کن :/ اولین روز که زهره اینا رو دیدیم دخترش پشتش قایم میشد.(دو سال و نیمشه) خجالتش میومد و یه حالت اضطراب داشت بخاطر من و کوروش.کوروشم تند تند هی بهش میگفت بیا بازی کنیم. من موتورو برمیدارم تو ماشینو. آخه من دوست تویَم :)
ولی من چند بار مجبور شدم به زهره اینا بگم چیزی نگید که تو تربیت کوروش تاثیر بذاره. اگه نمیدونید چی بگید سکوت کنید. دیوونه ها فقط به من میخندن و سوژه کردن. امروز زهره مثلا به کوروش میگفت ما نباید بریم با غریبه ها حرف بزنیم.ممکنه بدشون بیاد. ممکنه دعوامون کنن!!! هی میگفتم زهره ساکت شو.هی اون یه چیزی میگفت درست کنه بدتر میشد. آخرش میگفت خوب چی بگم. گفتم هیچی. میتونی هیچی نگی. میتونی فقط ایده های اونو گوش بدی. میتونی راه باز کنی برای ورود من به بحث. نفیسه هم میگفت من خوشم نمیاد بچه با غریبه ها حرف بزنه. مثلا بحث سر این بود به مردم برای یه کارایی مثل آشغال ریختن تذکر بدیم. خوب من دوست ندارم این جهت رو به ذهن کوروش بدم که آدمها بدن باید ازشون دور موند باید ترسید.در عین حال کوروش بیشتر اوقات و به نظرم اندازه ی سنش مفهوم غریبه و آشنا رو میفهمه. اخیرا هرکس بهش میگه بیا بریم خونمون یا بیا سوار ماشینم شو میگه نه من با مینا میرم.و من از همین شیوه راضی ام. از اینکه از مردم میتونه لذت ببره.
دکتر وین دایر تو کتاب زنده باد خودم میگه تا وقتی شما چیز به بچه ها یاد ندادید هر بچه ای رو که پاک و منزه از آموزشهای این سبکی باشه مثلا تو فضای یه رستوران ول کنی طبق غریزه و تشخیص خودش میفهمه کاملا کنار میز کی میتونه وایسه و حرف بزنه و از کنار میز کی باید رد بشه.
خلاصه سوژم کردن این دو تا و خل بازی درمیارن. دلم برای این هر هر خنده هاشون تنگ شده بود. فردا حتما میبینمشون. احتمالش خیلی زیاده وسط این دوستی بی نظیر بگم بهتره دست از تربیت بچه های دیگران بردارن.برای خودشونم همینجوری ان. بابا بذاریم هر پدر مادری خودش خوب و بدا رو بگه به بچه اش. خیلی ساده است. مگر اینکه بتونیم کمکی کنیم. اونم به مادر پدر. نه که مستقیما به بچه از طرف خودمون آموزش بدیم... خصوصا تو آموزش اینکه چی بده و زشته ! آقا من صادقانه بگم خیلی خونم به جوش میاد یه وقتایی یکی میگه واااای پسر بدی شدی رو دیوار اتاقت نقاشی کشیدی؟؟ وای چه کار بدی به مامانت باید بگی مامان.زشته آدم مامانشو به اسم صدا کنه. وااای شلوارتو میاری مامانت بپوشه؟ تو دیگه خیلی بزرگ شدی. وای بابات زنگ زده باهاش حرف نمیزنی؟ میدونی ناراحت میشه؟ وای همینقدر غذا میخوری؟ دوست داری مامانت حرص بخوره؟ خوب وای و درد :)
والا :)
اینا رو منظورم با نفیسه و زهره نبودا. کلی گفتم.
دیگه آهان اینو بگم . بچه ها گوشیم خیلی داغونه. یعنی فقط درصورتیکه تو شارژ باشه میتونم با همسر تصویری حرف بزنم. وگرنه هنگ میکنه. سرعتش به شددددددت پایین اومده. وقتی دوربینشو باز کنم برای عکس و فیلم گرفتن حتما خاموش میشه. تقریبا هر بار زنگ میخوره هنگ میکنه. اصلا یه وضعیتی. سیاوش هی میگه تو رو خدا نگهش دار تا بیای اینجا برات یکی بخرم... منم هر روز دارم قسمش میدم که دووم بیاره :)
ولی اگه غیب شدم بدونید دیگه من موندم و حوضم و یه گوشی نوکیا قدیمی :(
یه دنیا هم کار دارم بچه ها. هم نفیسه یه شماره دوزی سفارش داده. هم یه دوست دیگه ام. هم اون که بعنوان هدیه بود نیمه کاره است. هم امشب یکی از طریق اینستا یه سفارش جدید داد. هم شالم در حال بافته شدنه. هم دارم سریال هم گناهو میبینم.بعد مدتها یه سریال ایرانی میبینم که اونم امتیازش خوب بود و همه میگن قشنگه. منم خوشم اومده تا اینجا.فصل یک قسمت دهم گمونم.
هم دلم میخواد به آبجیم کمک کنم و یه طرف کاراشو بگیرم که اغلب نمیشه.فقط ظرفا رو میشورم اما تو همون زمانم اون برا خودش یه کار دیگه میتراشه...
دیگه میخوام برم. کوروش امشب حدودا دویست و بیست لیتر آب خورده. یعنی اگه دو سه بار بیدارش نکنم و دستشویی نبرمش امشب وسط جیشش غرق میشیم.فداش بشم.مهربون شیرین زبون ❤
به خدا میسپارمتون قشنگ ها.
*میپرسه کوروش خوابیده؟ میگم نه،داره دستمو نوازش میکنه تا خوابش ببره. یه کم سکوت میکنه و بعد میگه خوش به حالت ! قلبم وسط آتش میسوزه ....:(
* از زندگیتون لذت ببرید. یه جوری. از یه راهی. حتی از یه چیز خیلی خیلی کوچک تو زندگیتون. نذارید همه چیز سیاه بشه.