مهمانِ مامان

بچه ها جان ها سلام.

توی پست قبل سال نو میلادی شده بود و اون پست عین نخودی سبز شد وسط روزانه نویسی ام.

بیاید این گزارش هفتگی منو دریابید که من دلم میخواست در ادامه ی دو پست قبلتر بنویسمش...

 سه شنبه ی گذشته ، من عصرش شدید ترین سر درد زندگیمو گرفتم.اول آبجی برام گل گاو زبون دم کرد.نیم ساعت بعدش یه استامینوفن معمولی خوردم.نیم ساعت بعدش میخواستم از شدت سر درد فریاد بزنم و ناله کنم... رفتم یه کدئین خوردم...

باورتون میشه بازم خوب نشدم؟؟؟

دیگه یه ساعت بعدش آبجیم گفت نسکافه برای سر درد خوبه و یه نسکافه هم نوشیدم...

آقا خوب نشدم که!

پاشدم در حالی که داشتم میمردم خودم رو رسوندم خونه.

کوروشو گذاشتم تو اتاقش و براش کارتون روشن کردم.باورتون میشه جدیدا یکی از کارتونای مورد علاقه اش چیه؟؟ آنشرلی :))

پسر خودمه یعنی...

ما نشسته بودیم جلو لپ تاپ و من میگفتم فلان کارتنو بذارم؟ میگفت نه.

بهمان کاتونو بذارم؟ نه.

چی بذارم؟ اون دختره که موهاش نارنجیه!!

گفتم اوکی و برای آریِتی گذاشتم.

گفت اینو نمیگم. اون که اینجوری بود و دو تا دستهای مشت شده اش رو زیر گوشاش گذاشت. وای قلبم میخواست وایسه. داشته حالیم میکرد که موهاشو دو گوش بسته! عزیززززم :))

دیگه فهمیدم که آنشرلی میخواد...

یه قسمتیش. اتفاقی گذاشتم و از قضا اون قسمتی از آب درومد که مامان دایانا دیگه ممنوع کرده بود آنه و دخترش با هم دوست باشن.

بعد من دلم برای دوستی که از دوم دبستان باهاش دوستم پر کشید و چشمام پر از اشک شد.پرت شدم به گذشته که ما اول دبیرستان بودیم و مامان الهه فهمیده بود که الهه دوست پسر داره. البته دوست پسر هم نبود در حد یکی دو بار تلفنی اینا گمونم... بعد چه پسر داغونی :)) حالا اینا هیچی. مامانشو جو گرفت و کاسه کوزه ها رو سر من شکوند و رفت و آمد و تلفن زدن ما به هم رو ممنوع کرد و گفت بهتره با هم دوست نباشید دیگه .

من چند روز مثل آنشرلی داشتم دیوانه میشدم... یعنی دیوانه ها... 

انقدر همه دار و ندارم شده بود گریه و بیقراری که خواهر بزرگم رنگ زد به مامان الهه و باهاش حرف زد گفت کارتون درست نیست اینا رو بعد اینهمه سال جدا میکنید از هم ....

آخ الهه چقدر من دلتنگ اون روزامونم...

چقدر من صدمه دیدم وقتی دوم دبیرستان الهه اینا مهاجرت کردن رشت...

 

خلاصه اشکامو که پاک کردم رفتم نشستم و سنتور تمرین کردم. میخواستم یه ویدئو ضبط کنم که اگه بگم هزار بار ضبط کردم و نشد باور میکنید؟ اینجوری شد که وقت تمرینم تموم شد در حالیکه من هیچی از درسای جدیدم تمرین نکرده بودم!

و دیگه تا قبل خوابم همش مشغول خالی کردن فضای پرِ گوشیم بودم...

 

و باز هم ساعت دوازده رفتم تو رخت خواب و همون لحظه فکر کردم باید خوابمو جلوتر بندازم. برای من هفت ساعت و نیم خواب کافی نیست انگار‌

چهارشنبه حالم خوب بود.الان یادم نیست دقیقا چی کارا کردم فقط یادمه عصر که شد رفتم تو اتاق و کتابخونه ام رو گردگیری و مرتب کردم.بعد دراورم و تمام کشوها و پارتیشن ها و فلان هاشو مرتب کردم و وسایلشو ریختم بیرون و دور انداختنی ها رو ریختم و به درد بخورها رو تمیز و مرتب چیدم. بعد دیگه کاری نداشتما. یهو گفتم این دو تا کشو مدارک رو هم مرتب کنم. آقا من تا پنجشنبه صبح با اون کشو های مدارک درگیر بودم... 

وای یعنی چرا انقدر سیاوش اهل آشغال جمع کردنه من نمیدونم !!! 

ما ساوه بودیم بهش میگفتم بذار این فیش حقوقی های برای شونصد سال پیشتو بندازم. میگفت نه :/ یعنی ما هنوز فیش های حقوق سالهای هشتاد و پنج به بعدش رو به ترتیب ماه داشتیم ! باهاش تماس تصویری گرفته بودم و هی هم حرص میخوردم. هی میگفتم فلان چیزو بندازم باز میگفت نه ! مثلا یه عالمه گواهی گذروندن دوره های مختلف کاری داره. خوب بین المللی هم که نیستن. برای چیشه واقعا؟ نذاشت بندازم که . هی هم میگفت مدارک تحصیلیمونو ننداز. مثلا من اینم نمیدونم کارنامه های دوران ابتدایی و راهنمایی برای چیمونه ما ؟ خلاصه پای اونا نشستم حسابی و تا جا داشت و احتمال دعوا نمیرفت دور ریختنی ها رو دور ریختم و عکسهایی که از کوروش چاپ کرده بودمو تو آلبوم چیدم چه چیدنی... کلا بعنوان مادر کوروش اصلا از خودم بخاطر درست چاپ و نگداری نکردن عکسهاش راضی نیستم. اصلا تو بعضی عکسا نمیدونم چند ماهشه :( 

یا سایزهایی که چاپ کردم بیخودن و اینا... 

پنجشنبه نهار خونه مامان بودیم و من کوروشو از صبح فرستاده بودم اونجا چون آبجی صاحبخونه یه امتحان بیمه داشت و اومد با لپ تاپ من داد امتحانشو ، منم تا قبل رفتن سینک و سر گاز و دستشویی حمام اینا رو هم مرتب و تمیز کردم. بعد خونه ی مامان که بودیم خواهرم از انزلی زنگ زد و گفت یکی از دوستاش اومده شمال چند روزی خونه میخواد و من اجاره بدم بهش. منم قبول کردم. دیگه عصر برگشتم خونه و به گلهام آب دادم و یه ساک بستم و کلیدو تحویل مهمان دادم و اقامتم خونه ی مامان شروع شد. 

برای بار هزارم این مدت شکر کردم سیاوش انقدر شعور داشت که احتیاج من به مستقل زندگی کردنو درک کنه و اصرار نکرد من خونه ی بابام بمونم تا کارامون درست شه. یعنی من عاشق مامان بابامم اما واقعا خونشون موندن سخته برام.

فقط خوبیش به این بود اندازه ی خونه ی خودم کار نمیکردم و خیلی زمان برای شماره دوزی جدیدم داشتم و تمومش کردم ^__^

 

از پنجشنبه تا یکشنبه خونه ی مامان اینا بودم. یه روزم از سر مهمون نوازی ، دوست آبجیمو که غریب بودن بردم پیکنیک جنگل و کنار ساحل...  یه مامان با دو تا بچه بود . 

یکشنبه تا امروز عصر خونه ی آبجی بزرگه بودم و باز عصر برگشتم خونه ی مامان برای شب آخر... چون که مهمانها صبح رفتن و خونه ام منتظرمه اما میدونم مامان دلتنگیمو میکنه اومدم امشبم بمونم و فردا یه کم براش تمیز کاری کنم و بعدش برگردم خونه ی خوبِ خودم :)

 

همینا دیگه :) 

میدونید بچه ها من و سیاوش واقعا خسته ایم. تو هفته ای که گذشت خیلی کم با هم حرف زدیم. چون من ازش ناراحت بودم و همزمان میدونستم حق ندارم ازش ناراحت باشم . با خودم تصمیم گرفتم بذارم ناراحت باشم. نه از اون. فقط ناراحت باشم. و اشکال نداشته باشه که دیگه شب و صبح بهش پیام ندم و پی کاراشو نگیرم. خصوصا که تو جا به جایی ماهانه هورمونهام بودم و حالم خیلی خیلی بد بود. بعد از اونجایی که مرض ادمیزاده که بهش کم توجهی کنی یهو دوزاریش بیفته که عه این آدم تو زندگی من فلان خوبی ها رو میککرد و الان نیست، سیاوش شروع کرد به تماسها و پیام ها...  تا دیشب خیلی باهم چت کردیم و سیاوش میگفت اگه من هی نمیگم چقدر دلتنگتم برای اینه گفتنش حالمو بدتر میکنه. من بهت نمیگم ولی تو بدون این دوریت برای من از هر سختی سخت تره :( ولی حرفشو میزنم بدتر نابود میشم... چی بگم :( من دیوونه ام اصلا... من وقتی بهش میگم دارم میمیرم بدون تو و اون سکوت میکنه حس میکنم احساساتم مثل آب ریخته زمین بایر و فرو رفته زیر خاک بدون اینکه حاصلی داشته باشه.

الان هم که کرونا معلوم نیست چه مرگشه اصلا. یعنی ما کارمونم درست بود من نمیتونستم برم. 

چقدر اینها اذیت میکنن منو... 

گاهی خودمو میبینم که نشسته ام یک جایی مثلا روی صندلی ماشین با روی پله های خونه ی بابا یا روی مبل خونه ام و قلبم انگار تیر خورده و ازش خون میریزه..

با یه قلبی که بهش تیر خورده و ازش خون میچکه خونه رو مرتب میکنم. به گلهام میرسم. به بچه ام محبت میکنم.شماره دوزی میکنم. غذا میخورم، حتی فرندز میبینم و بلند بلند میخندم... نمیدونم چجوری میشه همزمان از یک چیزی واقعا لذت برد و همزمان با قلب خونین نفس کشید ؟ 

حتی وقتی سنتور میزنم از قلبم خون میچکه...

حتی وقتی به عطر نرگس فکر میکنم...

حتی وقتی رکاب میزنم...

حتی وقتی موهامو میبافم...

حتی وقتی پیاممو باز میکنم و نوشته این جا که دوستت دارم ، حتی اگه اون دنیایی باشه اونجا هم باز تو رو دوست دارم باز از قلبم خون میچکه...

برم ، برم پرنده ی خیالمو پرواز بدم بره جاهای خوب و خیالات خوب کنه ... برم پناه ببرم به شب و خواب... 

برم...  

 

*** غم زمانه خورَم یا فراقِ یار کشم؟ 

      به طاقتی که ندارم کدام بار کشم ؟

مینا هومانم تو سن کوروش بود ان شرلی می دید سفت و سخت هر روز بعد بهراد اینا یه فامیل داشتن که مهد کودک داشت یه شب خونه یکی از اقوام دیدیمشون همسر خانومه یه آقای هیکلی ریش دار بود یه دفعه هومان تو جمع برگشت گفت مامان این آقا متیو ا ... متیو که مرده بود این چرا زنده است ؟

بعد همه کنجکاو شدن متیو کیه و آقاهه اومد هومانو بغل کرد گفت نه من اسمم شهرام هست و شروع کرد با هومان حرف زدن و بعد گفت تو رو خدا هومانو بیارین مهد ما این از اوناست که مربی های مهد سرش دعواشون میشه که تو کدوم کلاس بذاریمش چطور اینقدر شیرین زبونه 

بعد دوباره تو پنج سالگی بود فکر کنم هومان گفت آن شرلی میخوام ببینم و دوباره به همون شکل خفن که بار دوم مرگ متیو خیلی اذیتش کرد که من دیگه نذاشتم ببینه خلاصه حواست باشه اون قسمت مرگ متیو رو در بیاری از تو کارتون از قسمت بعدش بذار دوباره 

و برای سردردهای این مدلی تو که همه چی رو امتحان کردی یه استکان آبغوره هم امتحان می کردی 

من وقتی سردردام با مسکن خوب نمیشه معلوم میشه مال چربیه و با آب غوره خوب میشه یعنی من اگر دو روز پشت هم کره و غذای سرخ کردنی بخورم حتما از همین سردردهای مرگ آور می گیرم که با هیچ قرصی خوب نمیشه جز آب غوره 

 

و همه چی درست میشه 

از اون دعاهای نصف شب و صبح های زودت دوباره انجام بده و درست میشه 

حالا کوروش اونقدر ها هم سفت و سخت نمیبینه اما مثلا یک یا دو قسمت کامل میبینه هر بار تقاضا کنه...


وای چقدر حساسن این بچه ها :) نسیم ما تو بچگی هامون اینهمه کارتون های غم انگیز میدیدیم چرا ما انقدر دچار شکستگی عاطفی و اینها نمیشدیم؟ 

اوم یادم میمونه نسیم . اصلا دیروز هم تا ئای مرگ رفتم از سر درد :(


همه چیز درست میشه :)

۱۷ دی ۰۹:۱۱ مامانی

منم وقتی میخونمت از قلبم خون میچکه

💘💘💘

خدا نکنه دختر جان :)

وای مینا یاد خودم افتادم که هرچی وسیله و مدارک به دردنخور رو جمع میکردم و واقعا هم لازمم نمیشدا

اما وقتی قرار به مهاجرت اجباری شد انقد عمیقا ناراحت بودم که هرچیزی که قبلا برام باارزش بود رو ازش گذشتم 

کوروش آنه شرلی نگاه میکنه دختر من بچه رییس😄

وقتی اولین بار گفت اینو میخوام ببینم به سختی منظورشو متوجه شدم و خیلی خندیدم به تلاشش برای اینکه من حالیم بشه

خوب میشی عزیزم و روزهای شادتری سبز میشه

بهار :))


من فکر میکردم این جمع کردن ها کار مرداست فقط :) آخه بابامم همینجوریه و شوهر آبجیم هم :)

میدونی بهارجونم من اصلا گاهی که کارتونهای مختلف رو میبینم میگم این سازندگانشون چرا انقدر شل مغز بودن آخه یه همچین چیزهایی رو ساختن.بچه رییس هم یکی از اون کارتوناست که من دوستشون ندارم.
دوست دارم کارتونها مهربونی و همدلی و خوبی داشته باشن. اصلا نمیتونم تحمل کنم هرچیز غیر اینها رو . حالا بچه رییس هیچ ، لاکپشتهای نینجا و اسکوبی دوو و خانواده ی بوچرز !!! وای چقدر من حرص میخورم از اینها :)

الهی آمین :)

۱۷ دی ۱۳:۱۶ سایه نوری

مینا جاااان ... تجربه ی چنین غمی رو نداشتن، باعث نمیشه عمقش رو نفهمم 😔 (دوری از همسرت رو میگم)

 

آن شرلی دیدن کوروش ...  💙😊😇🥰

 

میناا من حتما میدونی، چون گفتم خب..  که زمانهای زیادی با دردهای عجیب پیچیده شده تو قلبم، زندگی هم میکردم و لذت هم میبردم ... آره راست میگی عجیبه و عجیب ترش واسه من اونجایی بود که این تضادها داشتن من رو نجات میدن و پیش میبردن و هربار از نو سایه ی نویی خلق میکردن.. و من اونجوری شد که عاشق تضادهام الان.. 

فکر میکنم هر کس قلب داشته باشه میفهمه سایه :(


خیلی برای من عجیبه این تضاد سایه.. میدونی یک سال و نیم دو سال ئیش هم انگار که از قلبم خون میچکید با این تفاوت که فلج شده بودم و نمیتونستم به جلو حرکت کنم.ولی الان خیلی برام شگفت انگیزه که چجوری همه چیزای خوب و عالی و باشکوه رو کنار اون غم بزرگ یک جا دارم :)

۱۷ دی ۱۶:۳۰ سارینا2

سلام

این روزها خیلی داره سخت میگذره

کی فکرشو می کرد مثلا دو سال پیش که دنیا اینقدر جای افتضاحی بشه و یه ویروس کوچولو همه مردم دنیا رو بازی بده

البته من دارم فکر می کنم با این مرگ و میر بریتانیا شاید مهاجرت رو آسون تر بگیرن و زودتر به شما اقامت بدن

البته هیچی معلوم نیست

فعلا که همه چیز تو دنیا به هم پیچیده شده و منوط به رفتن این ویروس

واقعا کی فکرشو میکرد :(


امیدوارم همه چیز بهتر شه سارینا :)

۱۷ دی ۲۲:۴۸ زهره بی نام

ارزو میکنم زودتر بری پیش عشقت.

داشتن خانواده حامی خیلی خوبه مینا،میدونم قدرشو میدونی

مرسی مهربون.

اوهوم :))

از الانم بگم که حتی کارت ملی م هم گم بشه اذیت نمیشم و کلا دیگه چیزمیز نگه نمیدارم🙂

من هایدی رو خیلی خیلی دوس دارم،هنوزم تو گوشیم دارم و نگاه میکنم 

اما دخترم چسبیده به بچه رییس و ماشا و میشا

 تحولت رو خریدارم :) 


منم هایدی دوست دارم ... :)

من عاشق آنشرلی،بابا لنگ دراز و زنان کوچک بودم و هستم

الانم خیلی دوس دارم دوباره بابا لنگ درازو ببینم،هوم خیلی خاطره انگیزه

خب آقا منم از جمع کردن چیز میز خوشم میاد 😄 دوس دارم برای یادگاری نگه دارم

و منم کارنامه هام هنوز موجوده :))) 

خلاصه که همسرت رو درک میکنم و فکر میکنم اونم برای یادگاری نگه میداره

قربون قلبت عزیزم،مواظب خودت باش 😙❤

من زنان کوچک ندیدم هیچوقت.اما منم عاشق آنه و جودی ام... 


نه آرزو برای خاطره و یادگاری نیست. ایده ی شوهر من روز مباداست.. شاید یه روز به دردمون خورد.. 
من قبضهای آب و برق و گاز هشت سال زندگی رو قبل نقل مکان به شمال پخ پخ کردم 😂😂😂 تو دیگه آخرشو بخون

خدایا،مینا همسر من تمام قبوض موبایلشو نگه داشته بود. یا لباس پاره شده که مثلا داییش از امریکا اورده بود. یا لباس های کادویی که کوچیک یا بزرگ بودن. خب چرا؟!

منم تو خونه تکونی همه رو می ریختم می رفت. بعد دید میشه بدون اینا زندگی کرد، یه جوری شد که خودشم دیگه دست منو ازپشت بسته، انقد میگه اینم بده بره،نگه نداریم الکی.

من اصلا اصلا کارتون و تلویزیون و اینا دوست ندارم. پسرم بدتر از خودم. با خواهرزاده هام شاید گاهی یه نگاه بندازه.

می دونم به زودی در کنار هم، انقد روزهای قشنگی می سازین که تلخی این روزهای سخت از یادتون میره. 

وای خدا لباس رو دیگه نگو 😁


تو خیلی خوب بودی من هیچوقت موفق نشدم بندازم بره.همش سیاوش کیسه ها رو باز میکرد میگفت عه اینا رو کی بهت گفته بندازی... یعنی یه لباسی داشت دیگه سرش دعوامون شد 😁 تا انداختش
ولی خوب هنوز علاقه ی زیادی به نگهداری وسیله هایی داره که استفاده نمیشن

عه چه باحالید شما . 

الهی آمین. مرسی از دلگرمیت 

۲۰ دی ۰۵:۵۷ گیسو کمند

پس کوروش جانم هم به گروه آن شرلی فنز پیوست. خدایا وقتی موهاشو توصیف کرد تو قلبم پروانه پر میزد🥰

من هیچ وقت هییییچ وقت دوستی مثل دایانا نداشتم😔 به خاطر همین وقتی آن شرلی رو میبینم اول به حال خودم گریه میکنم بعد آن شرلی😅

فقط شوهرت نیستااا همه ی مردا یا حالا بذار منصف باشم ۹۹٪ مردا این جورین(# خدایا اون یک درصد رو نصیب من کن یا نمیخوام اصلاً). 

دو سال پیش خیلی اتفاقی با کتاب جادوی نظم ماری کاندو آشنا شدم و دو سه روزه خوندمش و آستین بالا زدم و اول از کمد و کارتن های خودم توی انباری شروع کردم بعد افتادم به جون انباری و پشت بام و زیر پله و کمدهای اعضای خانواده و کابینت های آشپزخونه و هرررر جایی که وسیله انبار شده بود.هر چیزی که به دستم می رسید فقط از باب احترام بهشون خبر میدادم که قراره این چیز رو من بندازم و تا نظرشون عوض نشده فوری مینداختمش یا اگه خوب بودن میفروختمشون. فکر کن دوتا کمد و یه تخت خواب فروختم بعد قاعده های آلومینیومی مهتابی که بی مصرف و زنگ زده بودن با مغزی های مسی شیر آب که تو جعبه ابزار و صندوق وسایل بابام پخش بودن رو فروختم ، اون موقع هم فکر کنم این قاعده ها و مغزی ها یه سیصدتومنی شدن. کمد ها و تخت خواب ولی یادم نمیاد. خلاصه که خیلی خوب بود و به نفع جیبم هم بود😁 یعنی اون روزها اونقدر مشغول تمیزی و دور انداختن وسایل کهنه و بی مصرف و فروش بودم   داداشم میگفت حالا یه روز ماها رو هم میذاری پشت نیسان آبی و میفروشی😆.

مینا من هر وقت توی اخبار در مورد کرونای انگلیسی و محدودیتهای سفر و پرواز چیز جدیدی می شنوم همش یاد تو میفتم و ناراحت میشم😔 ان شاءالله که درست بشه خواهر.🥰😘🌹

آره خدا رو شکر :)  تو دل من هم :)


خوب راستش اینه که من خودمم تقریبا نداشتم. یعنی من همیشه آنشرلی بودم اما اون آینه ی روحم رو به اون شکل نداشتم.دوستی با الهه به این جهت برای من یادآوری شد اینجا که خیلی قدیمیه و از کودکیم هست.
البته حالا که دو تا خانم هستیم فکر میکنم برای الهه هم این رفاقت به همون ارزشمندی احتمالا شده که برای من هست.
اما اما دایانای من بدون شک دوستم فرفره که تو احتمالا نمیشناسیش. از زمان حاملگیم باهاش آشنا شدم و الان ساوه است. انقدر قلبش تو مهربونی و سخاوت و دوستی بی مثاله که خدا میدونه فقط.


نه میدونم کلا این خصلت تو اکثر مردها هست...
وای چه خفن :) مغزی مسی شیر آب فروختی آخه؟؟؟ چجوری میشه ؟ 

ممنون عزیزکم :)

۲۱ دی ۰۴:۱۷ گیسو کمند

در مورد فر فر توی پستهات خوندم و یه چیزهایی میدونم. از طرز نوشتنت درموردش مشخصه که خیلی دوستش داری و باهاش حسابی بهت خوش میگذره😊 خدا رو شکر🌹

خودِ خودم که نفروختم جمع میکردم میدادم بابا خودش میفروختشون😁 ولی پولشون رو به من میداد😁

اوهوم اوهوم خیلی :)


چه بهتر :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان