بچه ها جان ها سلام.
توی پست قبل سال نو میلادی شده بود و اون پست عین نخودی سبز شد وسط روزانه نویسی ام.
بیاید این گزارش هفتگی منو دریابید که من دلم میخواست در ادامه ی دو پست قبلتر بنویسمش...
سه شنبه ی گذشته ، من عصرش شدید ترین سر درد زندگیمو گرفتم.اول آبجی برام گل گاو زبون دم کرد.نیم ساعت بعدش یه استامینوفن معمولی خوردم.نیم ساعت بعدش میخواستم از شدت سر درد فریاد بزنم و ناله کنم... رفتم یه کدئین خوردم...
باورتون میشه بازم خوب نشدم؟؟؟
دیگه یه ساعت بعدش آبجیم گفت نسکافه برای سر درد خوبه و یه نسکافه هم نوشیدم...
آقا خوب نشدم که!
پاشدم در حالی که داشتم میمردم خودم رو رسوندم خونه.
کوروشو گذاشتم تو اتاقش و براش کارتون روشن کردم.باورتون میشه جدیدا یکی از کارتونای مورد علاقه اش چیه؟؟ آنشرلی :))
پسر خودمه یعنی...
ما نشسته بودیم جلو لپ تاپ و من میگفتم فلان کارتنو بذارم؟ میگفت نه.
بهمان کاتونو بذارم؟ نه.
چی بذارم؟ اون دختره که موهاش نارنجیه!!
گفتم اوکی و برای آریِتی گذاشتم.
گفت اینو نمیگم. اون که اینجوری بود و دو تا دستهای مشت شده اش رو زیر گوشاش گذاشت. وای قلبم میخواست وایسه. داشته حالیم میکرد که موهاشو دو گوش بسته! عزیززززم :))
دیگه فهمیدم که آنشرلی میخواد...
یه قسمتیش. اتفاقی گذاشتم و از قضا اون قسمتی از آب درومد که مامان دایانا دیگه ممنوع کرده بود آنه و دخترش با هم دوست باشن.
بعد من دلم برای دوستی که از دوم دبستان باهاش دوستم پر کشید و چشمام پر از اشک شد.پرت شدم به گذشته که ما اول دبیرستان بودیم و مامان الهه فهمیده بود که الهه دوست پسر داره. البته دوست پسر هم نبود در حد یکی دو بار تلفنی اینا گمونم... بعد چه پسر داغونی :)) حالا اینا هیچی. مامانشو جو گرفت و کاسه کوزه ها رو سر من شکوند و رفت و آمد و تلفن زدن ما به هم رو ممنوع کرد و گفت بهتره با هم دوست نباشید دیگه .
من چند روز مثل آنشرلی داشتم دیوانه میشدم... یعنی دیوانه ها...
انقدر همه دار و ندارم شده بود گریه و بیقراری که خواهر بزرگم رنگ زد به مامان الهه و باهاش حرف زد گفت کارتون درست نیست اینا رو بعد اینهمه سال جدا میکنید از هم ....
آخ الهه چقدر من دلتنگ اون روزامونم...
چقدر من صدمه دیدم وقتی دوم دبیرستان الهه اینا مهاجرت کردن رشت...
خلاصه اشکامو که پاک کردم رفتم نشستم و سنتور تمرین کردم. میخواستم یه ویدئو ضبط کنم که اگه بگم هزار بار ضبط کردم و نشد باور میکنید؟ اینجوری شد که وقت تمرینم تموم شد در حالیکه من هیچی از درسای جدیدم تمرین نکرده بودم!
و دیگه تا قبل خوابم همش مشغول خالی کردن فضای پرِ گوشیم بودم...
و باز هم ساعت دوازده رفتم تو رخت خواب و همون لحظه فکر کردم باید خوابمو جلوتر بندازم. برای من هفت ساعت و نیم خواب کافی نیست انگار
چهارشنبه حالم خوب بود.الان یادم نیست دقیقا چی کارا کردم فقط یادمه عصر که شد رفتم تو اتاق و کتابخونه ام رو گردگیری و مرتب کردم.بعد دراورم و تمام کشوها و پارتیشن ها و فلان هاشو مرتب کردم و وسایلشو ریختم بیرون و دور انداختنی ها رو ریختم و به درد بخورها رو تمیز و مرتب چیدم. بعد دیگه کاری نداشتما. یهو گفتم این دو تا کشو مدارک رو هم مرتب کنم. آقا من تا پنجشنبه صبح با اون کشو های مدارک درگیر بودم...
وای یعنی چرا انقدر سیاوش اهل آشغال جمع کردنه من نمیدونم !!!
ما ساوه بودیم بهش میگفتم بذار این فیش حقوقی های برای شونصد سال پیشتو بندازم. میگفت نه :/ یعنی ما هنوز فیش های حقوق سالهای هشتاد و پنج به بعدش رو به ترتیب ماه داشتیم ! باهاش تماس تصویری گرفته بودم و هی هم حرص میخوردم. هی میگفتم فلان چیزو بندازم باز میگفت نه ! مثلا یه عالمه گواهی گذروندن دوره های مختلف کاری داره. خوب بین المللی هم که نیستن. برای چیشه واقعا؟ نذاشت بندازم که . هی هم میگفت مدارک تحصیلیمونو ننداز. مثلا من اینم نمیدونم کارنامه های دوران ابتدایی و راهنمایی برای چیمونه ما ؟ خلاصه پای اونا نشستم حسابی و تا جا داشت و احتمال دعوا نمیرفت دور ریختنی ها رو دور ریختم و عکسهایی که از کوروش چاپ کرده بودمو تو آلبوم چیدم چه چیدنی... کلا بعنوان مادر کوروش اصلا از خودم بخاطر درست چاپ و نگداری نکردن عکسهاش راضی نیستم. اصلا تو بعضی عکسا نمیدونم چند ماهشه :(
یا سایزهایی که چاپ کردم بیخودن و اینا...
پنجشنبه نهار خونه مامان بودیم و من کوروشو از صبح فرستاده بودم اونجا چون آبجی صاحبخونه یه امتحان بیمه داشت و اومد با لپ تاپ من داد امتحانشو ، منم تا قبل رفتن سینک و سر گاز و دستشویی حمام اینا رو هم مرتب و تمیز کردم. بعد خونه ی مامان که بودیم خواهرم از انزلی زنگ زد و گفت یکی از دوستاش اومده شمال چند روزی خونه میخواد و من اجاره بدم بهش. منم قبول کردم. دیگه عصر برگشتم خونه و به گلهام آب دادم و یه ساک بستم و کلیدو تحویل مهمان دادم و اقامتم خونه ی مامان شروع شد.
برای بار هزارم این مدت شکر کردم سیاوش انقدر شعور داشت که احتیاج من به مستقل زندگی کردنو درک کنه و اصرار نکرد من خونه ی بابام بمونم تا کارامون درست شه. یعنی من عاشق مامان بابامم اما واقعا خونشون موندن سخته برام.
فقط خوبیش به این بود اندازه ی خونه ی خودم کار نمیکردم و خیلی زمان برای شماره دوزی جدیدم داشتم و تمومش کردم ^__^
از پنجشنبه تا یکشنبه خونه ی مامان اینا بودم. یه روزم از سر مهمون نوازی ، دوست آبجیمو که غریب بودن بردم پیکنیک جنگل و کنار ساحل... یه مامان با دو تا بچه بود .
یکشنبه تا امروز عصر خونه ی آبجی بزرگه بودم و باز عصر برگشتم خونه ی مامان برای شب آخر... چون که مهمانها صبح رفتن و خونه ام منتظرمه اما میدونم مامان دلتنگیمو میکنه اومدم امشبم بمونم و فردا یه کم براش تمیز کاری کنم و بعدش برگردم خونه ی خوبِ خودم :)
همینا دیگه :)
میدونید بچه ها من و سیاوش واقعا خسته ایم. تو هفته ای که گذشت خیلی کم با هم حرف زدیم. چون من ازش ناراحت بودم و همزمان میدونستم حق ندارم ازش ناراحت باشم . با خودم تصمیم گرفتم بذارم ناراحت باشم. نه از اون. فقط ناراحت باشم. و اشکال نداشته باشه که دیگه شب و صبح بهش پیام ندم و پی کاراشو نگیرم. خصوصا که تو جا به جایی ماهانه هورمونهام بودم و حالم خیلی خیلی بد بود. بعد از اونجایی که مرض ادمیزاده که بهش کم توجهی کنی یهو دوزاریش بیفته که عه این آدم تو زندگی من فلان خوبی ها رو میککرد و الان نیست، سیاوش شروع کرد به تماسها و پیام ها... تا دیشب خیلی باهم چت کردیم و سیاوش میگفت اگه من هی نمیگم چقدر دلتنگتم برای اینه گفتنش حالمو بدتر میکنه. من بهت نمیگم ولی تو بدون این دوریت برای من از هر سختی سخت تره :( ولی حرفشو میزنم بدتر نابود میشم... چی بگم :( من دیوونه ام اصلا... من وقتی بهش میگم دارم میمیرم بدون تو و اون سکوت میکنه حس میکنم احساساتم مثل آب ریخته زمین بایر و فرو رفته زیر خاک بدون اینکه حاصلی داشته باشه.
الان هم که کرونا معلوم نیست چه مرگشه اصلا. یعنی ما کارمونم درست بود من نمیتونستم برم.
چقدر اینها اذیت میکنن منو...
گاهی خودمو میبینم که نشسته ام یک جایی مثلا روی صندلی ماشین با روی پله های خونه ی بابا یا روی مبل خونه ام و قلبم انگار تیر خورده و ازش خون میریزه..
با یه قلبی که بهش تیر خورده و ازش خون میچکه خونه رو مرتب میکنم. به گلهام میرسم. به بچه ام محبت میکنم.شماره دوزی میکنم. غذا میخورم، حتی فرندز میبینم و بلند بلند میخندم... نمیدونم چجوری میشه همزمان از یک چیزی واقعا لذت برد و همزمان با قلب خونین نفس کشید ؟
حتی وقتی سنتور میزنم از قلبم خون میچکه...
حتی وقتی به عطر نرگس فکر میکنم...
حتی وقتی رکاب میزنم...
حتی وقتی موهامو میبافم...
حتی وقتی پیاممو باز میکنم و نوشته این جا که دوستت دارم ، حتی اگه اون دنیایی باشه اونجا هم باز تو رو دوست دارم باز از قلبم خون میچکه...
برم ، برم پرنده ی خیالمو پرواز بدم بره جاهای خوب و خیالات خوب کنه ... برم پناه ببرم به شب و خواب...
برم...
*** غم زمانه خورَم یا فراقِ یار کشم؟
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم ؟