دوستان جانم سلام...
تنها نشسته ام توی سالن پذیرایی خونه ی موقتیمون و عین سنجاب ها یه گاز به شاه بلوط های کنار دستم میزنم و یه دستم به وبلاگه...
امیدوارم کلیشه ای نباشه که باز از همه کسایی که برام به هر نحوی که دستشون رسیده ، تو این مدت پیامهای دلگرم کننده گذاشتن تشکر کنم...
اینستا رو که حذف کردم و این مدت وبلاگ نیومدنم هم نه از مشغول بودن بود نه از سرگرمی های خوب نه هیچی... دلمرده شده ام...
به مغز استخوانم رسیده و وا دادم حسابی... تا همین سی مهر که پست قبلی رو نوشتم باورم این بود افسرده نیستم اما الان در به در دنبال روانپزشک ایرانی ام تا دوباره یه دوره ی دارویی بگیرم و این پیشنهاد مایده بوده که دو هفته یک بار با هم حرف میزنیم ...
اگه کوروش نبود جنازه ام میرفت سینه ی قبرستون... ولی هست. هست و خدا رو شکر... آدم تا وقتی هنوز یه شعله ی مربوط به عشق تو قلبش باشه چجوری میتونه سرشو بذاره و بمیره آخه؟؟؟
این مدت از زندگیم واقعا نقطه ی عطف طور بوده... یک سری پرده ها از جلو چشمم کنار رفتن و به من دید روشن تری از اونچه واقعا قلبم بهش مایله دادن...
طبق پیشنهاد مایده عزیزم من این پیشنهاد رو با همسر مطرح کردم که بیا یک مدت نزدیک هم ولی تو خونه های جدا زندگی کنیم .با هدف از بین رفتن اون سطح از تنش و اضطراب و حال بد که برای هر سه تامون وجود داشت... عکس العمل همسر هم داد و بیداد و بعدش کارهای ترحم برانگیز بود...
من هم این ضعف رو دارم که ترحم کنم. ترحم چیز مزخرفیه بچه ها. توش اثری از شفقت نیست .از روی مهر و عشق نیست. فقط یه دلسوزیه و احساس اینکه اگه من کوتاه نیام و بلایی سرش بیاد چه کنم ؟
این جوری و با این حس و با یه رنج مضاعف من قبول کردم که از هتل باهاش بیام خونه ی موقت و این تجربه ی تو یه خونه ی مستقل زندگی کردن رو به قول خودش از خودمون نگیرم...
امروز شده یک هفته که اومدیم.تا الان سخت ترین یک هفته ی عمرم بوده و هست...
اینجا بود که یهو دیدم قیافه ام تکیده و بی روح شده. دیگه نه تنها سلفی نمیگیرم بلکه از آینه هم متنفرم... ما زندگیمون کاملا از هم جداست. فقط این سقف مشترکه...
تجربه های جدیدم رو تو جلسه ی دوشنبه به مایده گفتم. اونجا دیگه چراغ سبز رو گرفتم و گفت مینا اگه اینجوریه جدا شو.ولی ته اون مکالمه درمورد حس ترحمم که حالم رو بد میکنه حرف زدم . اونجا گفت پس جدا نشو. بمون...
گفت انقدر بمون که تصمیمت پخته بشه. تو اگه تصمیم جدایی ات پخته بود و اصالت داشت ترحم تو دلت نمیومد. باید انقدر بمونی که تنها فکرت و حست بشه.وگرنه جدا میشی و از اونجا که تو پروسه ی طلاق نبات پخش نمیکنن ، وقتی حال همسرت رو بعدش ببینی هزاران بار از الان بد حال تر میشی و از دست میری...
در حالی که مستاصل بودم گفتم باشه. برام تو مغزم حرفش درست و منطقی بود. پس موندم.
ولی بعدش همش به فاصله ی یکی دو روز اتفاقی افتاد که اون ترحم از بین رفت.
تونستم تو روش فریاد بزنم که دیگه من و تویی وجود نداره و من تنها چیزی که میخوام جداییه
تونستم تهدیدهاش رو به خودم نگیرم . ناراحت نشم بابتشون. اصلا چرا بشم ؟ من این روشو سالهای پیش یه بار دیدم. من یه بار دیدم تا به کجا پایین میره وقتی میخواد منو تنبیه کنه .دیگه الان نباید جا بخورم. تونستم برام مهم نباشه و جواب ندم وقتی منو با کوروش تهدید میکنه. وقتی منو با خونه ای برای زندگی نداشتن تهدید میکنه. میدونم همه چی در درست ترین حالتش برای من و کوروش اتفاق میفته آخر... ما نه بی خونه میمونیم نه بی هم ...
فقط فقط چیزی که منو میخکوب کرد و دهنم رو باز کرد که فقط نگاهش کنم با دهن باز تواناییش توی دروغ گفتن و باور کردن دروغ های خودشه. یک جوری که از خودم پرسیدم خدایا واقعا حقیقت رو یادش رفته ؟ یا به عمد واروونه میکندش؟ واقعا گذشت زمان دچار سو تفاهمش کرده ؟ آخه چجوری چندین دروغ رو میتونه با این ایستادگی و قطعیت تو روی منی که خودم تجربه شون کردم فریاد بزنه؟
بعد یهو گفت من میدونم مایده زیر پات نشسته و حتما مشاوره غلط بهت میده.و چیزهایی از این دست رو به کسایی که حتی وجود هم ندارن نسبت داد!
بعد مسایلی رو وسط کشید که هشت سال پیش قرار بوده حل شده باشن! یعنی میبینم اونهمه مشاوره رفتن تکی و دوتایی باور اشتباهی که داشته رو نشسته ببره . فقط همه این سالها نقاب زده و اگه من اینو الان میشنوم یعنی ده سال بعدم باز همینه . بیست سال دیگه و تا آخرین روزی که نفس میکشم هم ...
بعد از تمام اینها یکهو از در تضرع درومد و میدونید چی؟؟؟ دیگه ترحمی وجود نداشت برام... اصلا برام مهم نبود... بلکه چندشم هم شد...
اون شب با خودم گفتم مینا بفرما .... این هم این سد که برداشته شد...
حالم خیلی بد بود خیلی. اون روز دز دوم واکسنم رو زده بودم . خسته هم بودم یه روز پرکار رو شب کرده بودم .حالا ساعت شده بود سه شب و سیاوش بالا سر من به وحشتناک ترین حالت درخواست میکرد میخواد با مایده حرف بزنه و زوج درمانی بگیریم!!!!!!!!!!!!!!
سالهاست این خواسته ی من بوده ... خصوصا پارسال یک جایی از رابطه مون خود مایده گفت باید با سیاوش حرف بزنم و قبول نکرد. قبل اومدن اینجا هم بهش گفتم میخوام زوج درمانی بگیریم سیاوش .این بار فرصت زندگیمون رو قشنگ جلو ببریم. گفت من اعتقادی به این چیزها ندارم...
برای همین این پیشنهاد الانش نه تنها خوشحالم نکرد که حالم رو به هم زد...
روز بعدش که با مایده حرف زدم گفت من نمیتونم با سیاوش حرف بزنم ولی این شماره یکی دیگه است. بهش گفتم مایده من نمیخوام وارد پروسه زوج درمانی بشم. من حوصله ندارم قصه زندگیمو از اول با یکی که نمیشناسم بگم و طبق نسخه ی این جور و اونجور رفتار کنید زندگی کنم. واقعا نمیخوام... سیاوش برای همیشه از قلب من رفته . دارم میمیرم برای اون شبی که تو خونه ای نفس بکشم که نیست توش...
گفت تو مجبور نیستی حرف بزنی و سیاوش باید اول خودش تراپی بگیره .ولی بیا به این بعنوان یه فرصت نگاه کن که اتفاقا ممکنه سیاوش آماده بشه برای جدایی و با تصمیم تو محترمانه برخورد کنه و بی دردسر انجام شه براتون.این وسط اون هم به یکی که بتونه کمکش کنه وصل شه.
باز دیدم منطقیه...
منطقیه ولی اینکه ممکنه ماهها طول بکشه داره روانمو نابود میکنه. خدایا یه لحظه کنارش بودن هم سخته برام. میخوام این زندگی یازده ساله رو بالا بیارم وسط همین خونه و بذارم برم. پشت سرمم نگاه نکنم.کوروش رو هم با یه پرستار کودکی چیزی بفرستم باباش رو ببینه که هیچ جوره مجبور نباشم ببینمش دیگه. این آدم قایم شو پشت حرکات نمایشی ببین من چقدر مظلومم و تو رحم نداری و چجوری میتونی با بدکردن حال من زندگی کنی رو ...
این آدمی که میگه برام مهم نیست دوستم نداری ولی بمون تو خونه ای که من هستم چون من تحمل ندارم جدایی رو تجربه کنم.
این آدم که براش مهم نیست کوروش پیشمونه و داد و بیداد میکنه.
این آدم که بارها این روزها خوبی هایی که درش دوست داشتم رو با خودم مرور کردم که قلبم براش باز شه ولی الان هیچ کدومشون یک ذره حتی مجابم نمیکنن که باز میشه ادامه داد...
فقط و فقط یه آرزوی بزرگ الان دارم و اون اینه که بیاد بگه مینا من آماده ام. بیا حرف بزنیم که چه جوری جدا شیم که هر سه تامون کمترین آسیب رو ببینیم.این چیزیه که دوست داشتم. ببینید میشه من تو خونه با کوروش بمونم و همسر بره و تقاضای مجدد برای خونه بده. ولی با این که میدونه من باید کوروش رو داشته باشم میگه تو باید بری.میگم سگ خورد یه خونه است دیگه.ولی تفکر پشتش اذیتم میکنه واقعا.دوست دارم بگه خوب چه کار کنیم کوروش حالش از این که هست بد تر نشه؟ ولی عوضش تبر به ریشه ی ارتباطشون میزنه. اصلا دعوای دوم ما از همین شروع شد. همسر یه کلیپ رو گوشیش داشت که با کوروش میدید و من ندیده بودم .اون روز یهو یه کلیپ با همون صدا باز کرد و کوروش رو صدا زد (برای چی غیر نشون دادنش آخه؟) من تا کلیپ رو دیدم بغضم و خشمم ترکید و من شروع کننده ی دعوا بودم.
کلیپ چی بود؟ کودک آزاری ! یه ابلهی دست و پا و چشم یه بچه ای به سن کوروش رو بسته بود و بعد بسته بودش به درخت و اینطور وانمود میکرد که ولش کرده اونجا در حالی که داشت از بچه ای که اسمش رو صدا میزد فیلم میگرفت... اولش این سو تفاهم به وجود اومد که همه این مدت که کوروش تو گوشیش کلیپه رو میدید این رو میدیدن.تا گفت که نه صدای این رو رو یه چیز دیگه گذاشته بودن... خیلی برام سخته که باور کنم اون روز هم که کوروش رو صدا زد که بابا بیا فلانی رو پیدا کردم نمیخواسته نشونش بده. چون با کلیپ نه بعنوان تراژدی بلکه بعنوان یه چیز خیلی با مزه رفتار میکرد . برای همین من کنجکاو شدم این چیه که انقدر خنده داره؟
کوروش عزیز من مدتیه دچار یه خشم درونی شده که من مطلقا اینجا نمیخوام سیاه نمایی کنم فقط به خاطر پدرشه. خوب مهاجرت. محیط و زبان جدید . یکهو مدرسه و قوانینش. کم کم بد حال شدن من و انرژی بد فضای خونه... و رابطه با پدرش هم قاظی همینا...
بابت تمام اینها خودزنی و ناخن جویدن تا جایی که انگشت ملتهب بشه انجام میده... البته الان برای اون هم یه درمانگر کودک پیدا کردم و قراره مساله پسرمم حل بشه
امروز به زور داشتم همسر رو میفرستادم بره وسیله خوردنی برای غذا بخره. خالی خالی شدیم.
کوروش هم خوب گیر که ما هم بریم بیرون . دوست دارم سوار اتوبوس شم. بهش گفتم من نمیام.ولی تو میتونی بری با بابا.قراره ببرتت رستوران بهت کباب بده. برید خوش بگذره.خوب وقتی اومدیم تو همون یکی دو هفته اول بابت کارهای باباش کوروش ازش به شدت فاصله گرفت.داد میزد که تو دستم نزن و باهام حرف نزن و نگاهم نکن... بعد این یه مقدار ملایم تر شد. بعد باز بدتر شد. الان دیگه بعد از تذکرات شدیدی که به همسر دادم مثلا سعی میکنه براش وقت بذاره و پدری کنه.ولی خوب تو یه سفینه بده به من بگو باهاش برو فضا . میتونم ؟؟ نه . برای همین سیاوش هم به جایی نمیرسه.چون که نه تنها بلد نیست بلکه به بلد نبودن خودش اعتماد داره.. یعنی هیچ میلی به یاد گرفتن نداره. بعد الان یه وقتهایی با کوروش توپ شوت میزنه ( تنها کار مفید.) یا گوشی دستش میده. بعد کوروش تا وقت اون کارها تموم میشه باز جبهه هاش شروع میشه. مرتب به من میگه بابا داره اذیتم میکنه و من دارم خل میشم. با این که جلو کوروش همیشه میگم مواظب رفتارت با بابا باش. دوست ندارم بزنیش. ما تو این خونه باید مواظب هم باشیم نباید آسیب بزنی بهش.یا با زبونی که بلدم بهش بگم دلیل این کار بابات که تو دوست نداشتی این بوده و این مثلا داد و عصبانیت نداره . باهاش حرف بزن فقط...
ولی نهایتا راه به جایی نبردیم .حالا امروز شوق بیرون رفتن و اتوبوس سواری و کباب از یه طرف مستش کرده بود از اون طرف تا لحظه ی رفتنش هزاران بار منو با مینای عزیزم بذار بازم ببوسمت تو آغوشش فشرد. حتی وقتی در رو بستم دستش رو از لای اون درز پاکت های پستی روی در داده بود داخل و میگفت دستمو بگیر ... بهش گفتم برو بهت خوش بگذره و بعدش که دیدمشون دارن از خیابون رد میشن صدای گریه ام خونه رو پر کرد....
میدونم حتما پدر باباشو درمیاره ولی سیاوش هم وقتی بهش تو خلوت میگفتم قلق کوروش اینه و اونه و میگفت تو به من نگو چی کار کنم خودم میدونم باید بفهمه یه من ماست چقدر کره داره....
بچه ها حالم تا بیخ جونم خرابه... دیگه حتی به خونه ی رویایی و مبل قرمزش و پرده ی توریش فکر نمیکنم.... مرده ی متحرکم. خدایا زود بگذرن این روزا... من و کوروش روزی که تموم بشه این چیزها باید باز بریم یه مدت تو یه هتل زندگی کنیم. باورتون نمیشه الان فکر یه اتاق برام بهشته. فقط حالمون خوب باشه.
دیروز بلایی به سرم آورد که تمام راه کالج رو تو اتوبوس زار زدم و تمام کلاس لال بودم. بعد فکر کن کلاس تموم شد و استادم گفت تو بمون.
که ازم بپرسه اون خنده های قشنگت کوشن؟ و من چه کار میتونم برات بکنم ؟؟ مردم اینجا خیلی مهربون و قشنگن بچه ها... فقط این نیست... یه روز که این سیاهی ها رفتن باید از کیفی که از آدمها و مدل کمک کردنشون میکنم بگم براتون... از چیزای خوب بگم...
من اگه الان ایران بودم هم میخواستم جدا شم. ولی خدا رو هزار بار شکر میکنم که نیستم. خدا رو شکر میکنم که حداقل مساله حضانت بچه چیزی نیست که بخوام فکرم و انرژیم رو سرش بذارم... چون میدونم سیاوش انقدری استعداد پایین رفتن داره که بچمو ازم میگرفت دست مامانش میداد و زندگی بچمو حروم میکرد ولی همین که من از دیدن روی بچه ام محرومم بهش لذت و جسارت و قدرت میداد....
امروز داشتم فکر میکردم خوب من قبول کردم صبر کنم تا ببینم این اقدام به تراپی برای سیاوش به کجا میرسه. تو پرانتز اینم بگم چشمم از اینم آب نمیخوره چون همسر فقط قصدش اینه دوتایی بشینیم جلو یکی گپ و گفت کنیم و اونم بگه حیفه برید زندگی کنید و خانم شما از خر شیطون بیا پایین. الانشم از این که بهش گفتم فعلا تنها حرف بزن تا خود دکتر بخواد با من حرف بزنه جبهه داره ولی چون این روی قاطع منو دیده فعلا داره انعطاف خرج میده... خلاصه داشتم میگفتم که با خودم میگفتم حالا که من قبول کردم صبر کنم تا سیاوش هم آماده شه باید یه کاری کنم وقتی همه چی تموم شد من نمرده باشم. باید یه کاری کنم انرژی شروع دوباره داشته باشم...
ولی نمیدونم چه کار کنم از این حال بیرون شم :(
حتی دلم نمیخواد یه بشقاب تو این خونه جا به جا کنم. با این حال کامنت ریحانه روی پست قبلی رو که خوندم گفتم همینه... باید همینجوری باشه...
الان میخوام برم آشپزخونه رو برق بندازم فعلا...
بعضی اوقات که تو آشپزخونه ام و ظرف میشورم یه سنجاب درست میاد جلو پنجره و زل میزنیم به هم ... قشنگ نیست؟؟
تو حیاطمون هم سه تا سنجاب هستن که روزای آفتابی میان بازی بازی میکنن و من از پشت پنجره نگاهشون میکنم...
سه تا هم فاخته هست که باز میان تو حیاط... با اون سینه های قلمبه ی با مزه شون....
میرم دیگه... برم ببینم آشپزخونه چی میگه...
آخ دلم چقدر آرامش و لبخند میخواد.... این روزا تموم میشن؟؟؟؟؟؟
نهایتا لازم میدونم یه بار دیگه خواهههههش کنم وقتی وبلاگ ندارید لطفا موقع ثبت کامنت دقت کنید که خصوصی نشه وگرنه به خاطرات میپیونده :/