شبونه نوشت...


خوب سلام من دوباره اومدم...

حالم بد نیست،خوب خوبم نیستم.منظورم اون شادی همیشگیمه که نیست.دپرس هم نیستمااا اما پَسِ ذهنم نگرانی و ترس از آینده و تاسفه. بخاطر اینهمه اتفاقات بد بد از گم شدن تا قتل و تجاوز که پشت سر هم داره میفته این روزها...

تلاش میکنم خودمو غرق غم نکنم و یادم نره من قبل از دلسوزی و ناراحتی برای هرررکس و هر اتفاقی اول باید دغدغه ی بچه ی خودمو داشته باشم که مطمئنم مامان غمبرک زده ی بی حال نمیخواد....


خوب از شب افتتاحیه نوشته بودم آخرین بار... دیگه از اون شب من کمتر و کمتر از همیشه همسر رو میبینم.

مثلا این هفته صبحکاره،پنج صبح بیدار میشه میره شرکت،دو و نیم برمیگرده،معمولا یه استراحت یکی دو ساعته میکنه بعد خوابالو خوابالو پامیشه میره اونجا و تا یک دو شب برنمیگرده.طفلی من خیلی داغونه از نظر خواب...

اما همش میگه بلاگر بخاطر رفاه شما باید کار کنم،تو رو خدا از تنها موندنت ناراحت نشو کم کم بهتر میشه شرایط...

خوب منم میگم باشه.

چی کار کنم نمیتونم که خدا و خرما رو با هم بخوام.باید منطقی باشم.

خواهرمم،خوب دیروز زنگ زد.احوالپرسی کردیم.میگفت دخترم خیلی بهونتو میگیره.منم گفتم امروز که پسرتو کلاس گذاشتی بیاید پیش من با دخملی.ولی نهایتا قرار این شد دو تایی بریم پسرشو بذاریم کلاس بعدش بریم آرایشگاه.خوب من واقعا بال دراوردم.این روزها آرایشگاه رفتن دغدغه ام شده بود که جوجه رو چکار کنم.خلاصه رفتیم آرایشگاه و برگشتنی باز پسرشو برداشتیم و به سمت خونه.

خوب از اون اول که همو دیدیم دختر و پسر خواهرم یکسره میپرسیدن مامان شب خاله میاد خونه ی ما؟ مامان خاله رو میبریم خونه ی خودمون؟ که دیگه من گفتم نه بچه ها.حالا بماند چقدر نق زدن که تو رو خدا بیا.اما من واقعا دلم نمیخواست الان برم.حالا با اینهمه موافق نبودن من یهو آبجیم پیچید سمت کوچه ی خودشون و هر چی من گفتم عزیز من میخوام برم خونه،وسیله برا پسرم نیاوردم گفت حالا بریم یه کم بمون...

دیگه رفتیم و خدا رو شکر جوجه آروم بود... با خواهرزاده ها بازی کردم.دیگه هشت و نیم بود که شوهر آبجی اومد.

علاوه بر اینکه تا منو دید قیافش مثل برج زهرمار شد،جواب سلامم رو هم زیر لبی و زورکی داد.... و مستقیم رفت حمام...

دیگه من دیدم نه... واقعا توان تحمل این بی احترامی رو ندارم،پاشدم برم که باز آبجیم نذاشت.. خیلی اصرار کرد گفت همین الان میخوام شام بیارم... خوب اون طرز اصرار و محبتش معلوم بود میخواد جبرانی رفتار شوهرش باشه که فضا بد نشه...

موندم به احترام آبجیم و برای دلش...

واقعا دلم سوخت براش خوب...

سر شام هم که شوهرش یه سکوت و اخمی کرده بود من جرات نکردم خم شم از جلوش نون بردارم... 

مطمئنم خیلی کمتر کسی تحمل میکرد اون وضعو... 

پسرم شروع کرده بود گریه،حتی اصلا نگاهشم نکرد و من با خودم گفتم خدا رو شکر انقدر کوچک هست که این بی توجهی رو نفهمه... 

با بغض زیاد ساعت نه بود که دیگه آبحیم هر چی گفت بشین باز مانتومو تنم کردم و گفتم مرسی،جوجه خواب داره...  خوب اون وقت شب همیشه شوهر آبجیم منو میرسوند اگه همسر نبود اما اصلا بلند نشد دیگه.آبجیمم هرچی بهش گفتم هنوز اونقدر تاریک نیست خودم میرم قبول نکرد و سوییچ رو برداشت و زد بیرون.شوهرش جواب خدافظیمم نداد..

تو ماشین ساکت بودیم.دم خونه بهم گفت مدیونی اگه خودتو قاطی مسایل باجناقا کنی...  گفتم شوهرت چشه واقعا آخه چیزی پیش نیومده... گفت ولش کن اصلا مهم نیست فقط تو ارتباطتو با من حفظ کن.گفتم باشه و وارد خونه شدم...

آخ انقدر دلم سنگین بوود که خدا میدونه.دوست داشتم یکی بود بهش میگفتم همه اینا رو... 

چقدر بده آدم نتونه حسادتش رو پنهان کنه.چقدر بده آدم خوبیهاشو با این حرکات از بین ببره و خودشو از چشم بندازه.ما یه چیزی تو خانوادمون داریم که خوب همه یه چشمه از این اخلاق شوهر آبحی رو دیدن و میشناسن.اما همیشه میگن بخاطر آبجیمون باز ناز طرفو میکشیم،باز سمتش میریم... اما من این بار با خودم گفتم خواهرم تکلیفش مشخصه،همیشه خواهرمه،اما من دیگه به شوهرش چنین باجی نمیدم... خوب وقتی داره نشون میده چقدر از بودن ما تو خونش ناراضیه دیگه تکلیفش مشخصه دیگه... این بار کوتاه نمیام.

فقط یه تصمیمی گرفتم.اونم اینکه این دندون چشم انتظار حتی محبت خواهرم بودن رو بکنم بندازم دور.کنار خونسردی خودش مساله بزرگ فضای مردسالار خونشونه که من بعنوان زن درک میکنم چه بلایی سر زنانگی خواهرم آورده،بنابراین دیگه توقع ندارم آبجیم بخاطر یه ساعت خونه ی من اومدن و به داد این روزای شلوغ پلوغم رسیدن،یا حتی ماهی یه بار زنگ زدن بهم،مساله ای تو زندگیش پیش بیاد...

هرچند که هیچوقت درک نمیکنم چجوری بعضی زنا _شاید اغلبشون،خصوصا هم نسل های خواهرم_ چجوری مادام العمر به سبک ارباب رعیتی زندگی میکنن و ترجیح میدن به همیشه مورد تعدی و ظلم قرار گرفتن عادت کنن اما برای حقوق مسلمشون نجنگن؟

هرچقدر هم که شرایط زندگی های مختلف متفاوت باشه اما اساس تمام زندگی ها مشترکه.اساس همه زناشوییه.تو همه ی زناشویی ها اصول مشترکه.اینکه زن حق انتخاب داشته باشه و شعورش محترم شمرده بشه یه اصله... اما متاسفانه چون خودمونو دوست نداریم،چون عشق رو اشتباهی شناختیم،چون تو فرهنگمون کم درجه دوم اهمیت بودن زن رو ندیدیم.... میایم تحمل میکنیم یکی سوارمون بشه و ما رو تا افسردگی و جنون ببره حتی.احساس خوشبختی هم نکنیم باز با همون فرمون بله قربان گو جلو میریم... چون اصل رو ول کردیم...

امان از این عمر رو اینجوری گذروندن ها:(

ساعت یازده شب شده.من دیگه میخوابم... 

از خودتون مواظبت کنید.از بچه هاتون غافل نشید این روزا... لطفا در معرض خطر قرارشون ندید...

فعلا...

۲۸ نظر

افتتاحیه نوشت...

سلام سلام سلااااااام دوستای قشنگم.

بخاطر نبودن لپ تاپ،بخاطر کمبود وقت که اجازه نمیده بیام وبلاگ و البته دم دست بودن اینستا، واقعا دلم برای اینجا تنگ شده.

انقدر حرف دارم و انقدر دوست دارم از هر دری بنویسم که حد نداره.

این یه ماه و خرده ای اخیر شوهر طفلیم همش بدو بدو دنبال کارای کافه رستوران بوده.به جرات میگم تو این مدت هیچ شبی بیشتر از پنج شش ساعت نخوابیده.مثلا شب کار بوده،شش و نیم میرسیده و میخوابیده و ده و نیم پا میشده میرفته اونجا تااااا نه شب.... 

خوب یادتونه که من چققققدر نگران نتیجه بودم؟؟ حالا میگم براتون چی شد.

جریان مهم دیگه اومدن آبجیم و شوهرش و دو تا بچه هاش به ایران و دیدار سالی یه بار ماست.سه چهار روز قبل رسیدنشون دو تا آبجی هام از شمال اومدن اینجا و خونه ی آبجیم اتراق کردن.منم میرفتم همونجا.

ولی خوب چه فایده که هر روز رابطه ی من و خواهر و شوهر خواهرم که اینجان داره خطرناک تر میشه...

همچنان تعریف و تمجیدها و مدال ها و امتیاز ها از جانب کل خانوادم به سمت خواهر سرازیره بعنوان اینکه فریاد رس و کمک حال منه تو این شهر... من واقعا دستبوس خوبی هاش هستم اما این بزرگنمایی واقعا عذابم میده.

حالا قبلا هم گفته بودم هربار مهمونی از شمال میاد من و آبجی دعوامون میشه...

اینبار هم خوب هممون سه روز بود خونش بودیم،خودشو شهید کرده بود در راه پذیرایی،خوب اینجا خونه منم هست دیگه،داشت میگفت برای نهار جمعه که آبجی اینا هم از فرودگاه مستقیم میان اینجا میخواد قورمه درست کنه،کنارش ماهی سفید بپزه،از بیرون هم کباب بخره...

منم گفتم پس کباب رو من میخرم...

یعنی تا اینو گفتم چنان فریادی زد که بشین سر جات لازم نکرده تو کباب بخری مگه ما خودمون مردیم که من دهنمو بستم و فقط گفتم باشه.

دیگه اصلا حال خوبی نداشتم.

دو تا آبجی هام شروع کرده بودن گفتن و خندیدن،پسرم شیرین شده بود براشون میخندید اما من مثل همیشه نتونستم تظاهر کنم وای چقدر همه چیز خوبه.

دوتایی رفتن آشپزخونه پیش آبجی و شوهرش و شروع کردن پچ پچ.بعد شوهر آبجی گفت الان مشکل بلاگر چیه؟ میخواد کباب بگیره؟ خوب بره بگیره...

منم گفتم مشکل من کباب نیست.مشکلم طرز برخورد شما تو این خونه است.من اصلا نمیپسندم کسی انقدر نامحترمانه باهام صحبت کنه وقتی من احترام میذارم،دلیل نمیشه به اسم خواهر کوچکتری من هی چوب بخورم که...

بعدم آبجیم پاشد اومد گفت وای از دست من ناراحت نشو و صورتمو بوسید.

پسرش رو حدود یه سال و خرده ای هست میفرسته کلاس زبان.من از روز اول یادمه معلمش به خواهرم گفت شما تو آموزشش دخالت نکنید.اما این حرص همیشه بهترین بودن و بیست بودن مگه اینا رو رها کرد؟ پسر طفلیمونو سرویس کردن وسط بازی قبل خواب بعد بیداری با این جمله که خوب وقت زبان کار کردنه.همه ی تمرینای پسرشو خودش حل میکرد.حالا خواهر زادم تا یه ذره فکر میکنه به نتیجه نمیرسه گریه میکنه تو سر خودش میزنه.

طبق معمول تکلیف زبان داشت.نشست و هی پرسید هی پرسید هی پرسید... تا من گفتم مگه این بچه دیکشنری نداره تو چرا بهش میگی آخه؟ سپردش دست من.منم هرجا احتیاج میشد میگفتم دیکشنریتو چک کن.حالا همه ی اینا با هق هق گریه بود.واقعا وقتی بهش نمیگفتم نه روزای هفته رو بلد بود نه هیچ واژه ی پیش پا افتاده ای رو... 

خیلی براش ناراحتم خیلی زیاد.هر بار گریه میکنه تحقیرش میکنن تو جمع،تئبا تهدید به کتک کنترلش میکنن... این بچه رو نابود کردن خلاصه...

حالا دیگه از وقتی خواهرام رفتن من یه بارم این آبجیمو ندیدم که.

یه بار بهش زنگ زدم که بیاد دو ساعت پیشم که نیومد.میخواستم حمام برم و غذا بخورم.بخدا انقدر تو شرایط سختی گیر میکنم و میبینم تنهام که حد نداره.

البته باز خدا رو شکر... ناشکری نمیکنم،خسته ام فقط و همش خشمم تو خلوتم متمرکز رو خواهرم میشه.هرچند که اون وظیفه ای نداره،هرچند که من حقی برای توقع ندارم،اما ناخودآگاه این روزا هرجا گیر میکنم و دوستام میگن مگه یه خواهر نداری اونجا عصبی میشم...

یه چیز بدتر هم اینه که روزی که ما خونه خریدیم آبجی اینا هنوز نخریده بودن.یادمه شوهرم که از بنگاه اومد شوهر آبجیم کلا عصبانی بود و باهاش حرف نزد.یه جوری که شوهرم تو خونه میگفت چرا فلانی با من دعوا داشت؟

دیروزم شوهرم گفت هرچی بهش پیام میدم و دعوتش میکنم برای افتتاحیه کافه رستوران جوابمو نمیده اصلا.دیگه من جداگونه به آبجیمم پیام دادم و دعوتش کردم که گفت اگه زحمتی نیست به من نگید به شوهرم بگید.دیگه گفتم شوهرت جواب نداد که آبجی هم دیگه چیزی نگفت و نیومدن آخرش...

و اما رستوران....

چند شب پیش یه شب من و شوهرم با شریکش و خانمش رفتیم دیدن اونجا که ببینیم چقدر از کارا مونده... کاش میتونستم عکساشو بذارم که ببینید چقدر با صفاست.اما نمیتونم.چون جای معروفیه تو این شهر و یه وقت یکی بشناسه دیگه منم شناسایی میشم و از این حالت خرزو خانی درمیام :دی

یه دروازه ی بزرگ داره که رو به یه زمین بزرگ باز میشه که پارکینگه.بعد سمت چپ زمین یه ساختمون گوگولیه.یه راه باریکی هست که میفتی توش هم چراغونیه هم درخت داره هم سمت چپش آلاچیق داره.خیلی زیادن آلاچیقا.در شیشه ای دارن،داخلشون گلیم فرش و نشیمن و پشتیه.تا ته حیاط.این راه باریک رو که تموم میکنی سمت راستت یه پل سنگی بانمکه که زیرش آب جریان داره...

بعد یه راه باریک دیگه هست که مثل تونل درستش کردن.آقا خیلی باشکوهه.این میرسه به در ورودی رستوران.داخلش بزرگه.درحدی که بشه یه جشن عقد نقلی گرفت.میز و صندلی ها به سلیقه ی من زیبا و با شکوهن.پشتی صندلی ها مثل مبلای سلطنتیه.برشای جالب داره.رنگشون قهوه ای سوخته است.یه سن داره که اونجا گروه موسیقی مستقر میشه.سقفش خیلی نازه.دیگه درب اتاق مدیریت و آشپزخونه و یه دربم رو به پارکینگ بعنوان خروجی موجوده.دیواراش آجرای براقن که کلی فضا رو دنج میکنه.بعد از پنجره هاش بگم... دورش تمام گچ بری سفید که واقعا رویاییش کرده... مبارک صاحبش واقعا جای باحالی ساخته...

خوب داشتم میگفتم که چهارتایی رفتیم اونجا.من زن دوستش رو برای اولین بار میدیدم.ماشالا برای خودش رئیسی بود... نظر هیچکس هم براش مهم نبود.مستقیما دستورات رو به شوهرش صادر میکرد...  منم که جوجه بغل نشسته بودم یه کنجی.پسرم منو بعنوان پستونک میدید و منم دیگه نتونستم بلند شم.اما خدا رو شکر شوهرم حواسش بهم بود.هر چی اون نظر میداد میومد نظر منم میپرسید.رفت از آشپزخونه سینی پذیرایی ویژه رو که توش یه سماور سنتی با فنجون و قندونای سنتی قرمز بود رو همونجوری آورد بهم نشون داد که من دیگه اونحا میخواستم دور سرش بگردم.آخه قشنگ معلوم بود بخاطر اینکه خانم شریکش درمورد همه جی نظر میداد نمیخواست من احساس بدی بهم دست بده...

حالا درمورد زن دوستش تو دیدارهای بعدی نظرمو میگم چون میگم شاید تو برخورد اول من دچار اشتباه شده باشم ولی کلا دوستش نداشتم.

حالا دیشب شوهر طفلی من نتونست از شرکت مرخصی بگیره.به امید من بود که با خواهرم اینا برم.اونام که نیومدن فرفر هم نبود بچه های زبان هم نبودن و من گفتم نگران نباش با آژانس میرم که دیگه گفت نه نمیخواد.

منم دیروز از صبح واقعا درگیر بچم بودم.خدایا ما رو از بحران پی پی نجات بده لطفا.برای همین هرچند واقعا دلم میخواست برم اما نرفتم دیگه.شوهرم خودش ده و نیم رفت اونجا.

سه شب بود که برگشت.منو از خواب بیدار کرد.یعنی نگاهش که کردم یه پسر بچه دیدم نصفه شبی.چشماش برق میزد از خوشحالی.

میگفت بلاگر ترکوندیم... تو حیاط جا نبود انقدر جمعیت بود.همه چیز عالی بود.کاش برده بودمت و کلی خودشو سرزنش کرد و ازم عذرخواهی کرد.گفت فکر نمیکردم اینجوری باحال بشه وگرنه میبردمت حتما...

انگار به پاش فنر زده بودن.همینجور سرپا تند تند برام حرف میزد و شاد بود.بعد گفت برات یه چیزی آوردم.که یه سبد گل بانمک بود.از مشتریها برای تبریک افتتاحیه آورده بودن.بعدم یه ظرف جوجه آورد که واقعا طعمش بی نظیر بود...

بعدم نشست رو تخت و باز کلی حرف زد.میگفت گروه موسیقی خیلی خوب بود اما چون شبی پونصد میگیره هفته ای یه شب میاریمشون.

آخرشم گفت خیلی تنها بودم.همه ی فک و فامیل شریک اومده بودن و من از دست کارای شوهر آبجیم ناراحت تر شدم.خیلی ارزش خودشو پایین آورد با این جواب ندادنش...

عزیزززم خیلی برای شوهرم خوشحال شدم دیشب.قشنگ مزد این دویدن ها و زحمتهاشو گرفت... 

الان معضل بزرگ زندگی ما ماشینه که نداریم و هیچ جوری هم نمیتونیم بخریم... رستوران خارج شهره و بخاطر همین من نمیتونم سر بزنم زیاد و لذتشو ببرم.

بچه ها خواهش میکنم دعا کنید روزیمون پربرکت باشه و زندگیمون تکون بخوره و از این هشت گروی نهی دربیایم.بازم خدا رو شکر اما خوب حقوق شوهرم تو شرکت فقط اندازه خرج کردن ماه میشه.اصلا نمیشه پس انداز کرد.باید به فکر آینده بود.مگه تا کی میشه اینجوری زندگی کرد... من اهل زیاد اندوختن بی هدف نیستم البته اما باید خیالمون جمع باشه از آینده ی بچمون...

الان میخوام زور بزنم تا آخر تابستون یه دوربین عکاسی بخرم اما واقعا باید زور بزنم دیگه...

آبجیمم یکشنبه میره شمال.

منم باید برم چند روز بعدش اما خوب واقعا نمیدونم چجوری.

کسی با بچه دو ماهه با اتوبوس مسافرت رفته تاحالا؟؟؟ هفت ساعت راهه ممکنه خیلی سخت بشه... اما خوب نمیتونم به کسی بگم از شمال بکوبه بیاد دنبالم... ان شاالله سال آخریه که اینجوری سفر میرم.قام قام که بخریم راحت میشیم...

آخیش چقدر نوشتم... ^_^

جیگرم سبک شد...

اووویی سالگرد ازدواجمون نزدیکه... البته دلم کادو نمیخواد.ترجیح میدم اگه پولی هست بذاریم کنار برای دوربین و فقط مثلا بریم رستوران.

راستی از اون دورهمی با دوستای زبان که سه شنبه نهار دعوت شده بودم نگفتم.

میخواستم پستو ببندماااا :دی

آقا سه شنبه من و یه دوستم قرار بود بریم خونه ی اون یکی دوستم.رفتیم دیدیم دختر عموشم بود...

از اونجایی که تنها بچه داری کردن همه عادتها و شرایط آدم رو ممکنه چپه کنه،من فقط تونستم یه دوش بگیرم و موهامو باز بذارم که همونجوری خشک بشن.یه شونه سر سری زدم درحالی که ادا درمیاوردم پسرم گریه نکنه بیخودی و درحالیکه بغلش کرده بودم یه خط جشم زیگزاگی کشیدم *_* یه تیشرت مشکی پوشیدم با شلوار مشکی.شکممو با تمام وجود دادن داخل و رفتم مهمونی...

حالا بیا دوستامو ببین... چیتان پیتان.لباسای خوب.آرایش خوب.بعد من طفلی اونجوری... گفتم حالا سال بعد شما دوتا بچه میارید از ریخت میفتید من دعوتتون میکنم شما انگشت شگفتی به دهان میبرید از چیتان پیتانی من.

کلی خوش گذشت... اولا که دوستم چه خونه ای داشت.. واقعا زیبا.بعدشم سلیقه اش هلاکم کرد.خیلی خوب بود.انقدر ازش تعریف کردم میگفت وای تو چقدر اعتماد به نفس کاذب به آدم میدی.

بعدم آهنگ گذاشتیم دوستم و دختر عموهه اومدن وسط.دیوونه بازی دراوردن ما رو نابود کردن از خنده. پسرمم انقدددر خوشحال بود... فداش بشم من...

عاشقشم یعنی... دیوونه ام کرده با این آویزون شدناش...همش امیدم به فرداهاست هی میگم بهتر میشه... طفلی من برای پی پی کردنش اذیت میشه...

یه چند روز خوب میشه دوباره قاطی میکنه...

الانم بیدار شد و قیافه ی قرمزش میگه مامان جان بیا زود که برات برنامه دارم...

به خدا میسپارمتون...

۲۵ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان