باز خواهم گشت :)

سلام دوستان جان.

این چند روز نمیتونم پست بذارم یا نظرات رو تایید کنم.

اول خرداد برمیگردم.

من خوبم.

همه چیز خوبه.

فقط نت ندارم و الان هم دارم از گوشی همسر پست میذارم.

در پناه خدا باشید..

درد نوشت :/

سلام دوستای خوب..

بالاخره بادیگارد رو دیدم :)

خیلی خوب بود.

ده دقیقه یه ربع آخرش کلی می ارزید..

نمیدونم واقعا یه همچین آدمایی پیدا میشن یعنی؟؟

چقدر من عاشق مریلا زارعی باشم خوبه آخه؟؟؟ انقدر نازنین؟؟ انقدر هنرمند؟؟

دیروز قبل اومدن همسر کلی آرایش پیرایش کردم :)

خونه مرتب بود.

چای به راه بود.

کلید که انداخت منم رفتم جلو در برای استقبال :)

بعد همینجور که من وایساده بودم منتظر دست دادن و روبوسی , ایشون مثل جت غرغر کنان اومدن داخل و اصلا انگار من هویجم >_<

بعد غرغراشون این بود: صبح که داشتم میرفتم قبض گازها روی بُرد بود الان نمیدونم کی همه ی قبضا رو برداشته؟ آخه با قبضای ما چی کار دارن؟

بعدم ما که قبض دوره ی گذشته رو پرداخت کرده بودیم... الان برامون صد و شصت تومن بدهی زده بود.. بعد اینا رو گفت و رفت دم خونه همسایمون بپرسه قبضا رو کی برداشته؟

دو دقیقه بعد که دوباره برگشت البته بدون قبض آروم تر شده بود.منم دم ظرف شویی بودم دیگه..

یه جوری انگار که تازه منو دیده اومد سمتم ^_^

میگم چه عجب! اومدی که انگار نه انگار..

دیگه میگه ببخشید خیلی عصبانی بودم اصلا حواسم نبود..

حالا اینا به کنار جریان اینه الان در به در داره دنبال قبض قبلی میگرده اما من تقریبا مطمئنم وقتی پرداختش کردیم انداختمش دور و الان جرات ندارم بگم بهش که... صد بار گفته ننداز ^_^

تا حالا دوبار رفتم اتاق عمل..

یه جوری شجاعم که پرستارا همش میگن اصلا نمیترسی؟ چندمین بارته؟

از همون اول دارم باهاشون شوخی میکنم و میخندم و میخندونم..

چه اون بار که از کمر بی حس شدم با آمپول چه اون دفعه که بیهوشی کامل داشتم هیچ کولی بازی در نیاوردم..

اما نقطه ضعفم "دندون پزشکیه"

امروز صبح رفتم دندون عقلمو کشیدم.. اما با کلی ادا مدا دیگه...

اولش که اومد بی حسی بزنه گفتم من حالم خوب نیست.. بذار برم یه چیزی بخورم بیام.دارم از ترس میمیرم..

رفتم نون خرمایی خریدم با آبمیوه.خوردم و رفتم..

تا گذاشتم آمپول رو بزنه قبلش کلی نطق کردم که درد نداشته باشه.من دندونم دیر بی حس میشه و اینا.

چند دقیقه بعد که صدام زد تا بکشه اون اهرم رو که گذاشت تا فشار بده داد زدم دستشو گرفتم گفتم تو رو خدا یه بی حسی دیگه بزن..

هی میگفت نمیخواد اما من ولش نکردم که.. آمپول رو زد. باز نشستم تا چند دقیقه بعد دوباره صدام زد.

میخواست بکشه باز کلی حرف زدم تو رو خدا درد نکشماااا

انقدر خانم دکتر باهام حرف زد که آروم شم و بهش اعتماد کنم خدا میدونه.. خدا رو شکر با حوصله بود.. هرکی بود شوتم میکرد بیرون ^_^

هیچی دیگه الان من با یه لپ باد کرده به خاطر گاز استریلی که تو دهنمه دارم پست میذارم و کم کم داره بی حسیم از بین میره و درد شروع میشه  >_<

الان باید گاز رو بردارم برم بستنی بخورم ^_^

عصر هم کلاس دارم و کاش بتونم مثل آدم حرف بزنم :)

هفته ی خوبی داشته باشید عزیزان :*


۴۲ نظر

آخر هفته نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تلاش دوباره نوشت :)

سلام به دوستای خوبم :)

امیدوارم خوب و سرحال باشید :)

میگم چقدر اسفند ماه ماه خوبی بود.. چقدر پر از هدف های جدید... انرژی خوب برای شروع بودم..

البته اکثرمون بودیم.. فکر کنم خیلی هامون آخر هر سال یه برنامه هایی برای سال جدیدمون در نظر میگیریم :)

اگه شما هم از اون دسته اید چقدر تو همین دو ماه اول از خودتون و عملکردتون برای تحقق اون هدف ها راضی هستید؟

خوب من دقیقا امروز داشتم به همین جریان فکر میکردم در مورد خودم :/

مثلا مهمترین هدفم ارتقاء زبانم بوده اما هنوووز همونجور با همون روش قبل تا به حال پیش رفتم و رمان های زبان اصلیم دارن خاک میخورن

اما فیلم دیدم.. شاید مثلا پنج تا فیلم دیده باشم زبان اصلی  و بدون زیر نویس.. میدونم تکرارش تو دراز مدت خوبه اما خوب همش با خودم میگم وقتی فقط اون چیزایی که بلدم رو میفهمم و هیچ واژه ی جدیدی یاد نمیگیرم خوب بهتر نیست با زیر نویس ببینم؟ اما معلم جان ها میگن نه..

کتاب هم که فقط شازده کوچولو رو خوندم و یه کناب دیگه رو در حد مقدمه شروع کردم

سنتور هم که چند هفته است میخوام برم استادشو ببینم که برای خریدش اقدام کنم اما نتونستم.. نتونستم که تنبلی کردم

یا خیلی کارای دیگه ...

تازه الان هم چند روزه باز کارهام رو هم تلنبار شده و میتونم یه پست شرم آور در مورد کارهایی که واجبه انجام بدم اما ندادم بنویسم :(

این وسط خونه زندگیمم شلوغ شده باز.. تغذیه امم به هم ریخته... الان از روز تولد لاک رو دستمه اما هر وعده ی نماز که میشه هی میگم برای وعده ی بعدی پاکش میکنم... باشگاه رفتنام زوری و هفتگی شده... ساعت خواب و بیدارمم که طبق معمول بوق سگ و لنگ ظهره...

دریغ از یه نکته ی مثبت به خدا

میدونم که همیشه بعد یه بحران روحی همه چیزم همین جوری شلخته میشه ..

امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر راضی بودنم از خودم داره قطع و وصل میشه ..

اما باز میخوام یه تلاش دوباره داشته باشم.یه شروع دیگه رو رقم بزنم..

کمتر وقتم رو تلف کنم..

و میخوام از همین بعد نوشتن پستم هم شروع کنم..

یه روز با یه خانمی صحبت میکردم که شوهرش مبتلا به یه بیماری شده بود و خیلی مدت بیکار افتاده بود تو خونه..

دو تا هم بچه دارن..

میگفت دیگران برای هزینه های درمان کمکمون میکردن اما چون خرد خرد میرسید بیشتر خرج خونه میشد..

تا یه روز هر چی تو خونه گشتم دیگه هیچ چیزی نبود که نهار به بچه هام بدم..

نه مرغ نه گوشت نه حتی یه نون و ماست..

میگفت گریه که امونمو بریده بود یواشکی تو آشپزخونه به بچه ها هم نمیتونستم بگم گرسنه بمونید که..

دوستمون از کابینت رشته ی سوپ برمیداره میجوشونه میده بچه ها...

خدا رو شکر الان مشکلاتشون خیلی خیلی خیلی کمتره...

اما میگه الان وقتی سر سفره میشینیم هیچوقت یه دونه ی برنجم دور نمیندازیم. هیچوقت گوشه ی نون رو نمیچینیم...

باورتون نمیشه اما من خودم همیشه عادت داشتم نونم رو کنارشو بگیرم و بخورم اگه لواش و تافتون باشه اما الان نمیتونم.. شرمم میاد..

اما امروز به خیلی موارد دیگه ی اسراف کردنهام فکر کردم و واقعا از خودم خجالت کشیدم..

معمولا برای اینکه مواد مغذی برنج خفظ بشه کته میپزمش و خوب دیگه نمیتونم ته دیگ بهش بندازم که .. بعد ته دیگ برنج رو نه من میخورم نه شوهرم.همیشه میندازیم دور.دور ریختنی های میوه مون خیلی زیاده همیشه.. یعنی از اونچیزی که میخریم خیلی اوقات نصفشو میندازیم چون خراب میشه..

خدا منو ببخشه..  از همین امروز از اسراف توبه میکنم و میخوام بجای زبونی گفتن کاملا عملی به خدای خودم بگم شکرگزار نعمتهاشم..

تازه این نه فقط جفا به نعمت های خداست که عین خیانت به زحمتهای شوهرمه.. این میوه ها که میگندن همه پولایی هستن که شوهرم براشون زحمت کشیده.. پس آدم میشم :)))

جریان بعدی اینه که عزیزای من شاد باشیم :)

خدا رو شکر از همون موقع که تصمیم گرفتم شاد باشم چقدر موفق بودم تو این مورد.. من هم دلم از سنگ نیست.. دلم واقعا گاهی میگیره اما نهایتا تو غصه غوطه ور نمیشم :) و بقولی اصل حالم خوبه

نمیدونم چی شد که توی پست قبل به این نتیجه رسیدم که اگه ظلم و جفایی که داره به من میشه با بازی شوهرم رو نادیده بگیرم واقعا دلم برای خودش میسوزه که همینجور داره از هرچیز خوبی فاصله میگیره و خودش رو محروم میکنه از لذت بردن و زندگی کردن...

توی این چند روز بیشتر و بیشتر به این جریان دقیق شدم..
از دست خودم ناراحتم.. نه اینکه بگم خوب من حرص میخورم و ناراحتم میکنه جهنم نه.. اما میخوام برای آخرین راه یه مدت از خودم چشم پوشی کنم و حواسم به اون و نجات خودش باشه.. میدونم اگه اون رها شه منم میشم.. میدونم اگه اون رها شه این دردای قلبم میرن.. حالم عالی میشه اعصابم راحت میشه..

با این شروع کردم که باز نماز بخونیم تو این خونه.. دوتایی ^_^ میدونم همونقدر که به من آرامش میده به اونم میده.
بعدش هم دیگه شروع کردم به حرف زدن..
میدونم من حرف نزنم اونم نمیزنه همش میره تو گوشیش پس چرا بذارم بیشتر و بیشتر فرو بره؟
کم کم یخ بینمون شکست..
یه شب بهش پیام دادم باهام حرف بزن.. تو شرکت بود. گفت چی بگم؟ گفتم حرف خوب از آینده..
نوشت دوست دارم زندگی خوبی داشته باشیم. با درآمد خوب,بچه های خوب...

گفتم من کجای آیندتم؟
گفت تو باید باشی که آینده خوب باشه.نباشی حال من خوب نیست..
منم از فرصت استفاده کردم و براش خیلی چیزا نوشتم..که دوست دارم تو رو با انگیزه و با هدف ببینم.که حس میکنم سردرگمی..که حالم بد میشه تو رو اونجوری میبینم که انگار هیچ انگیزه ای نداری..که هر بار سعی میکنم به بن بست میخورم و حالم بدتر میشه.. گفتم که چقدر خودش برام مهمه.. که خودش خوب و خوشبخت باشه و اینا رو به خاطر خودم نمیگم..گفتم باید کمک کنی زندگی جون بگیره و از این کسالت دربیاد..

پیام داد خسته ام از زندگی. بی روحیه ام.. رابطمون خوب نیست.حس میکنم تو پشتیبانیم نمیکنی..
 گفت یه شب درموردش حرف میزنیم مفصل...

به این نتیجه رسیدم باز برم مشاوره.. که باز خودمو به آب و آتیش بزنم براش..  من ازش کم ضربه نخوردم... اما میخوام دیروز ها رو واقعا ببخشم..
همه چیزها رو .. همه حرفاشو..  و از نو شروع کنم.. ما آینده ی دور و درازی پیش رومونه که نمیشه اینجوری ادامش داد..

دیشب وقت خواب میگم نمیای حرف بزنیم؟
میگه حرفام خیلی زیاده.. خیلی...
خسته بود.. دوازده ساعت سر کار بود.. گفتم باشه..

این هفته همش دوازده ساعته است انگار..  اگه بشه هفته ی بعد حرف میزنیم..  قصدم فقط شنیدنشه.. ببینم دغدغه هاش چیه..
ببینم تعریش از پشتیبانی چیه که میگه من نمیکنم؟ بشنوم و فکر کنم.. شاید گره از زندگیمون باز بشه.. شاید چیزهایی باشه که من بهشون توجه نکردم.. اگه عیبی دارم حتما برطرفش میکنم...

خیلی حرفها داشتم برای این پست خیلی... اما الان دیگه دیره..

برم منتظر اومدنش بشم.

مواظب خودتون باشید..

+همین که بتونی یه جا خودتو قانع کنی و از گذشته ات عبور کنی آرامشت برمیگرده.
 و این خودش قدم بزرگیه :)
۳۵ نظر

روز تازه نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مایوس نوشت :|

سلام :)


+ اصلا انگار قرار داد بستن منو هی با صدای زنگ و اینا بیدار کنن :/ خوب بذارید آدم تا لنگ ظهر بخوابه دیگه... عجبا... البته هفت صبح با صدای همسر که از سر کار برگشته بود بیدار شدم..

بلاگر بیدار شو ببین چی تو دستمه

من ناله کنان: چی تو دستته؟

ببینش!

چشم نیمه باز و ..... یه پرستو که شوهرم گرفته بودش..

از جا میپرم اما تو خواب و بیدارم انگار.. میگه گیر افتاده بود تو کانال نورگیر..

میگم برو از بالکن آزادش کن.میگه مطمئنی؟ میگم پ ن پ ^_^

میره و برمیگرده.میگم آزادش کردی؟ میگه کردم اما الان گیر افتاده تو بالکن.بالش آسیب دیده..

دلم طاقت نمیاره و میرم کنار بالکن نگاش میکنم که چجوری بال بال میزنه :((

میگم تو رو خدا بیا این بنده خدا رو درست آزاد کن اینجوری هی میخوره در و دیوار زجر میکشه..  و خلاصه آزادش کرد :) بعدشم که تا خوابیدم صدای زنگ و ....


+ آقا چقدر سینما رفتن دسته جمعی خوبه ^_^  من نمیدونم چرا بادیگارد انقدر زود اینجا از تب و تاب افتاد و من هنوز ندیدمش.امروز من سالوادور نیستم دیدیم.


+ زشت نباشه برای چندمــــــــــــــین بار فیلم "Nine Months" رو دیدم و دوباره کلی خندیدم و لذت بردم که حالم بهتر و بهتر بشه؟


+ فردا تولد خواهر زادمه.به آبجی گفته بودم کیک نخره من میپزم و این یعنی خیلی اعتماد به نفس :| بعد طبق رسپی طیب شف یه کیک ماست پختم که افتضاح شد.. یعنی نوشته بود زمان پخت 20 دقیقه که تو بیست دقیقه کاملا نیمه جامد بود هنوز.. بعدم که بعد دو ساعت دیگه خام نبود دیدم اصلا خیلی بد شده.همه چیز رو هم طبق دستور انجام دادماااا اما نمیدونم چرا اونجوری شد.کلا انداختمش رفت :/

بعد تصمیم گرفتم وا نَدَم و یه دستور دیگه کیکی اسفنجی امتحان کنم.. کلی بدو بدو همه ی وسایل رو آوردم چیدم بعد دیدم شکرم تموم شده :/ دستگاه خرد کنمم چیزای سفت آسیاب نمیکنه و این شد که در کمال شرمندگی  اس دادم گفتم خواهر جان کیک رو خریداری کن فردا ^_^

و اینگونه شد که عنوان پستم شد مایوس نوشت !


+ به این ایمان آوردم که مناسبتها از اونچه که فکر میکنید به شما نزدیک ترند.. الان من از هیچ نظر آمادگی تولد خواهر زاده ندارم که :/

ولی خوب بخاطر خواهرمم که شده فردا باید زود بیدار شم و کارای خودمو بکنم که بعد نهار زود برم خونه ی آبجی براش موهاشو درست کنم و کمکش کنم و این حرفا..


+ شب دوستان به خیر :)

۳۰ نظر

غش نوشت :/

سلام :)

+ صبح باز یه عدد مامور برق اومد انقدر زنگ آیفون رو زد و هیچکس باز نکرد تلف شد :/ آخر سر من نجاتش دادم.تا برگشتم تو تخت باز یه نفر داشت تلف میشد.. نظافت چی ساختمون بود.حالا ساعت چند بود؟ ده صبح اینا.
دیگه منم بی خیال خواب شدم.صبحونه ی مفصل و پذیرایی از خودم و این صحبتا...
بعد همینجور گذشت تا چهار و نیم عصر.در واحدمون رو زدن.شوهرم باز کرد میبینیم نظافتچیه میگه کارم تموم شد پولمو بدید.
چقدرم عصبانی بود :| گلایه که چرا از صبح تا حالا یه آب یکی دست من نداده..
همسایه هامون که هیچ کلا شوهرم اما تنها فرد مهربون این ساختمون بود که هر دفعه به این بنده خدا چای میداد  اما من امروز یادم رفت بگم اینجاست.یعنی یه جور پذیرایی میکنه شوهرم گاهی سینی چای رو با انواع بیسکوییت هایی که تو خونه داریم دیزاین میکنه اصن >_<
خلاصه که اومد تو خونه و یه ذره سرزنش مانند که چرا یه چای براش درست نکردی؟؟
یه عذر خواهی کردم و گفتم حالا اینا به کنار.. این از ده و نیم تا چهار و نیم دقیقا چی کار میکرده سه طبقه ساختمونو :|

+ کلاس زبان امروز عالی اصن ^_^ هم نمره ی کلاسیمو ده کامل شدم هم امتحان رو نمره ام top شد.سی و هفت از چهل :) معلممونم گفت عاشق تلاشی هستم که برای پیشرفتت تو زبان میکنی.. خلاصه اول تا آخر کلاس من حالم پروانه ای بود اصن ^_^

+ اول این ماه که حقوق گرفتیم من خیلی خوش حال تشریف داشتم .چون افزایش حقوق داشتیم و خوب این خوب بود دیگه..
یادمه قبل عید با شوهرم قرار گذاشتیم سعی کنیم هر ماه 500 پس انداز کنیم.هرچند که میدونستیم خیلی خوشبینانه است اما تو دلمون میگفتیم 300 که دیگه رو شاخشه..
اما اصلا شروع خوبی در این زمینه نداشتیم که هیــــــــــــــچ امروز فهمیدم تو کارت یه چیزی حدود 100 مونده تا آخر ماه :/
و تو همین دو هفته یه تومن پول نابود شده اصلا هم معلوم نیست کجا و چگونه :|
و این در حالیه که من هوس شاه توت کردم و شیر بلال.. تازه زرد آلو هم اومده بازار و من دیگه حرفی ندارم :|
خلاصه که برای مدیریت مالی یک عدد خونه هر پیشنهاد و انتقادی با جان دل شنیده میشود :)

+ عنوان میگه امروز به غیر صبحانه یه وعده میرزا خوردم و الان در حال غشم از گرسنگی :/

+ عیدتون مبارک عزیزای دل :)

۲۵ نظر

طاقت بیار نوشت !

ادامه مطلب ۲۳ نظر

دل نوشت :(

ادامه مطلب ۲۱ نظر

عکس داریم :)

اولش که رسیدیم یه عدد روستا بود که تا چشم کار میکرد خاک و کاهگل بود .یه جوری که خواهر زاده هام صداشون درومده بود که چرا اینجا اومدیم؟؟

از ماشین که پیاده شدیم دیدیم یه عده جمع شدن یه جایی و دارن پایین رو نگاه میکنن..

ما هم رفتیم ببینیم چیه که اینجا رو دیدیم و عقل و هوش از کف دادیم : کلیک1   این هم یه زاویه دیگه که اقاقیا های عزیز هم توشن : کلیک2

من کلا از دیدن جایی که آب توشه مثل دریا رودخونه برکه چشمه اینا بیشتر از دیدن سرسبزی خوشم میاد :)

خصوصا که اینجا رنگ آبش خیلی خاص و دل انگیز بود واقعا به دلم نشست.

تازه تو این استخر فرمی که از آب چشمه ی بغل دستش پر میشد یه عااااالمه ماهی بود.. یه عااالمه.. چقدرم بزرگ...


بعد از همون بغل چشمه پله میخورد میرفت به سمت پایین و پله ها که تموم میشد انگار از در باغ سبز رد شدی..

یهو همه چی رنگش عوض میشد...

کلیک3 و کلیک4


اینو به یاد هومان گرفتم :)  کلیک5


این عزیزای دلمم دارم لحظه میشمرم که ما رو شرمنده ی قرمزیشون کنن در آینده ی نزدیک : کلیک6


این خانم خانما هم از مورد علاقه هامه : کلیک7


این یکی عزیز دلمم که اصن یه دونه باشه :) کلیک8


راستی یه چیزی که مهم بود و یادم رفته بود تو پست قبل عنوان کنم این بود که چقدر مردم روستا باصفا و با محبتن :)


یه مجلس تو مسجد داشتن که وقت نهار من و همسر که برای چرخش رفته بودیم یه آقای جوونی بهمون تعارف کرد بریم غذا بخوریم :)

دعوت دو تا آدم غریبه نه به خاطر مجلس به خاطر اینکه معلوم بود ما مسافریم و شاید گرسنه باشیم واقعا منو خوشحال کرد..

بعدم که باغی که ما و خیلی خانواده ی دیگه نشسته بودیم ملک شخصی بود اما صاحب دریا دلش محصورش نکرده بود و اجازه میداد امثال ماها بریم لذت ببریم..

تو باغ هم درخت گوجه سبز و زرد آلو و بادوم و انار و انجیر و گیلاس و به و همه چیز بود که خوب مثلا میشد کلی از درختا آویزون شد و چغاله خورد یا گوجه سبز زد... خوب بودن مردمی که پلاستیک به دست میومدن و میکندن اما در کل ندید بدید بازار نبود...

من که دلم ضعف رفت برا بادوم ها اما کلا سه تا دونه خوردم که اونم میدونم آدمی که مناعت طبعش انقدر بالاست ماها رو راه داده حتما فکرشم کرده مردم از میوه هاش میخورن و اگه بنا بود حلال نکنه باغ رو میبست..

یه بارم اومد گفت فقط خواهش میکنم که باغ رو کثیف نکنید.حتی شده آشغالهاتون رو تو کیسه زباله بریزید همینجا بذارید من خودم جمع میکنم..

بعدم رفت..

من که واقعا دعاش کردم که تنگ نظر نیست و انقدر مهربونه.قبل رفتنمون هم دستکش پوشیدم و نه فقط زباله های خودمون که تا یه شعاعی زباله های قدیمی رو هم جمع کردم و بردیم با خودمون :)


+ عکس محبوب انتخاب بشه لطفا :)

+ عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست :)

۳۳ نظر

با صفا نوشت:)

جمعه:

سلام :)

جانم براتون بگه که بعد از شب بسیار مزخرفِ جریان رستوران کمی تا قسمتی دمغی در جان من باعث شد این چند روز تعداد خیلی معدودی پست بخونم و چیزی هم ننویسم..

کلاس زبان چهارشنبه عالی بود.. دیگه بهم ثابت شده باید نزدیک به نیم ترم بشیم تا من یخم کاملا تو کلاس باز بشه و بلبلی بشم که بیا و ببین :)

آقا ریا نباشه اما خیلی عشق میکنم وقتی تیچرم میخواد یه غلطی که اصلا غلط نیست رو ازم بگیره بعد من محکم می ایستم میگم من مطمئنم دارم درستش رو میگم بعد من ازش یه اشتباهی میگیرم بنده خدا به خودش شک میکنه بعد جلسه بعد با لبخند میاد میگه حق با تو بود در مورد فلان چیز :) اصن یه حس خُلیسم بهم دست میده انقدر لذت داره برام :)
 تو این ترم چهار بار برام پیش اومده :)

البته اینم بگم منم اشتباهاتی دارم و درباره چیزایی که بهشون مطمئن نیستم اصلا سر خود بازی درنمیارم و زود ممنون میشم که غلطمو تصحیح میکنه:)

خوب از هر چی بگذریم سخن جریانات امروز خوش تره ^_^


شهری که توش هستم آب و هواش گرم و خشکه و واقعا گاهی آدم حس میکنه تو بیابونه..  بومی های اینجا یه عده ایشون باغ میوه دارن اطراف اینجا و کلی هم بهش مینازن..


ما یه سال رفتیم یکی از این باغ ها.آبجیم از شمال اومده بود و خواستیم بهش خوش بگذره.. آبجیم اما بهش خوش نگذشت هیچ گفت یه وجب حیاط بابا رو به این باغ ها نمیدم ^_^

اما دیشب قرار گذاشتیم که امروز بریم یه عدد روستا که حدودا با اینجا 50 کیلومتر فاصلشه...

بعد دیشب لحظه ی خواب تازه خواهرم میگه کاش کیک هم داشتیم :/

هیچی دیگه منی که ساعت دو و نیم بود و خوابیدم امروز 7 صبح نمیدونم با کدوم امداد غیبی تونستم بیدار شم ^_^

یه عدد کیک عالی درست کردم.

بعد هم رفتیم بسوی روستا.. و اونجا بود که ما تازه فهمیدیم معنی باغ چیه :/


ساعتی چند از جای گیریمون نگذشته بود که من احساس کردم معجزه ی طبیعت شامل حالم شد و باز منو شاد و خندان کرد..

اونجا احساس کردم واقعا نمیتونم تو اون لحظه ها از کسی متنفر باشم .حتی اگه اون آدم شوهری باشه که این چند روز بسیار بد بوده.

خصوصا وقتی رفت برام یه سوسک پیدا کرد اومد با عشق تقدیمم کرد دیگه نمیتونستم فراموش نکنم چند روز اخیر رو :)

واقعا از بهترین گردشهای عمرم بود..

خدایا واقعا شکرت... خیلی شکرت... عاشقتم که یه چیزایی آفریدی که نماینده ی زیبایی تو باشن.. عاشقتم که قدرت درک  این زیبایی ها رو به من دادی..

 همین که بین یه روستای یه عالمه کاه گلی یهو یه استخری که از یه چشمه ی طبیعی درست شده  و توش کلی ماهیه ببینی و و از رنگ سبز آبیش خیره بمونی ...

همین که بشینی کنار رود خونه ای که از همون سر چشمه روونه پاتو بکنی تو آبش و جیگرت خنک شه..

همین که نم بارون  لطف گردشتو صد چندان کنه..

همین که لذت ببری از نهار و عصرونه و رو نمایی کنی از کیکت و لذت ببرن همه...

همین که تو راه یه درختایی ببینی سرسبز و تنومند که حس کنی چقدر عاشق این موجود هستی ...

همین که صدای آهنگ گوشی رو ببندی و صدای پرنده ها روحتو به وجد بیاره...

همین که یه شقایق بزنی گوشه ی زلفت و حس کنی زیبا شدی..

همه ی اینا جای نماز شکر داره...

خدا جانم؟ تو خیلی باصفایی Deco-mail pictograms of Heart

آخر وقت گردشمون موبایل همسر به علت تمام شدن شارژ رفت تو کیف بنده..

خونه که رسیدیم گوشی رو قایم کردم^_^ خودمم رفتم تو دستشویی و حداقل بیست دقیقه اونجا موندم و سه بار صورتمو با صابون شستم که خیلی طول بکشه :)

بعد ایشون اومدن در زدن و پرسیدن گوشیم کو؟

گفتم تو کیفمه بردار.

دو دقیقه بعد باز اومد : گوشیم نیست

گفتم دوباره بگرد.

گفت ده بار گشتم..

وقتی اومدم نشسته بود رو مبل..  احساس کردم کوسن بغل دستش جا به جا شده.شایدم من از ترسم که دقیقا موبایل همون پشت بود توهم زده بودم که جا به جا شده..

یه ذره پیچید به پر و پام و منم گفتم لابد جامونده اونجا.. اما گفتم اگه موبایل رو دیده باشه خیلی تابلو میشه من اصرار کنم جا مونده که :/

خلاصه بهش گفتم موبایل رو میدم اما تو خونه بازی کنی یه بلایی سرت میارم بالاخره...

هیچی دیگه دستی دستی موبایل رو دادم رفت :|

الان احساس ترسو بودن میکنم.. خوب نمیدادم نمیدادم دیگه... کی به کی بود؟ فوقش یه کم داد و بیداد میکرد .فوقش میفهمید به قصد و غرض گم و گور شده..

البته موضوع این هم بود که اصل بازی ها سر جاشون بودن و راحت رو گوشی دیگه میشد با همون اکانتها بازی کرد باز :/


خوب دیگه اینم از پست :)

ممنونم که خوندید..

در پناه خدا باشید :*



۲۴ نظر

حرف مردم نوشت :/




ادامه مطلب ۴۵ نظر

جنگ نوشت :/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شکلات مغزدار :)

خوب سلام قندِ عسل ها :)

من با دستور شکلات اومدم :)

خیلی هم مختصر و مفیده..

بدویید ادامه :)

ادامه مطلب ۲۲ نظر ۵ لایک

زمین, میراث مشترک نسل ها...


بیشتر مواظب زمینمون باشیم :)

***********************************************


*ولادت حضرت علی,روز مرد و روز پدر مبارک*

۱۳ لایک

زِ خاکِ سعدیِ شیراز بوی عشق می آید...


مستم ز همه شعر و خوش آواییِ سعدی

بینا شده ام از همه بیناییِ سعدی


آنکس که دلی دارد و دلدار و دل آرام

غرق است به موجِ دلِ دریاییِ سعدی


دیریست که پیران و جوانانِ دیارم

دارند به لب قصه ی داناییِ سعدی


بستان و گلستان همه آباد و مصفاست

از چیرگی و قافیه آراییِ سعدی


"بیدادِ تو عدل است و جفایِ تو کرامت"

بی طاقتم از نظمِ تماشاییِ سعدی


آرامگهی آبی و خوش منظره اینجاست

هر چند که زیباست به زیباییِ سعدی


هر اهلِ قلم می نتواند که رساند

آثارِ قلم را به تواناییِ سعدی


خضری به همه عمر به دنبالِ کسی رفت

کو رفت پیِ مردی و آقاییِ سعدی


با هم بفرستیم به سعدی همه حمدی

کاین فاتحه باشد همه داراییِ سعدی



*شاعر :مهدی خضری

*روز بزرگداشت شیخ اجل گرامی :)
۱۰ لایک
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان