این چند روز

این چند روز تمام تمرکزم به رابطه عاطفیم با همسر بوده.حالم... دارم از اون پوکیدگی از درون خودم رو بیرون میکشم.این رابطه برام مهمه و نمیخوام بذارم دستی دستی خراب و سرد تر شه.همیشه قدمهای اول سخت ترینها هستن.من اولی ها رو برداشتم این چند روز.منتظر نشدم بیاد و بگه بلاگر بیا زندگیمونو درست کنیم.شاید حال اونم انقدر بده که نمیتونه.من رفتم جلو.اولین بوسه اولین مکالمه اولین قدم از طرف من و حالا نشستم و از همین قهر نبودنه دارم لذت میبرم.

بروز احساسش در حد دو از صده اما بخاطر قلبی که میدونم تو سینه اش عاشق منه تاب میارم.
نسیم ازت ممنونم که هستی.گاهی وسط چت کردنهامون دلم میخواد سرت رو بیخ تا بیخ ببرم.گاهی بهم این حسو میدی که چقدر بی رحمی.اما وقتی دندون سر جگرم میذارم و بعدا هزار بار حرفاتو میخونم خیلی حالمو بهتر میکنن.این فروکش کردن عصبانیتم رو مدیون تو ام.
بهم گفته هر چیزی میخوای بدست بیاری باید همونو ببخشی اول.وقتی میخوای خوشبخت شی باید اول خوشبختش کنی. و من دارم تمام تلاشمو میکنم. بچه ها دارم از روی زمین بلند میشم و خدا رو شکر هنوز قدرتش رو دارم.جونش رو دارم.شوقش رو دارم.
هنوز سینکمون پر از ظرفه .دوباره نصف تختمون پر لباس شده.اما الان سعی میکنم با دیده ی منطق و دور از کلافگی اینو بپذیرم که این شرایط فعلی زندگی یه مامان دانشجوی دست تنهاست و هیچ چیز عجیبی نیست و قرار نیست همیشگی باشه.قرار نیست مرتب شدنشونم ناممکن باشه.الان هی میرم دم ظرفشویی یه لیوان میشورم هی جوجه میاد پامو بغل میکنه و قیافشو مثل موش میکنه یعنی بغلم کن.اصلا ‌آن حضرت از بدو تولد حامی حقوق مادرشون بودن و هی دوست نداشتن مامانشون زیاد کار کنه ^_^
خلاصه که صبح میشه این شب.باز میشه این در :)
‌برای هممون اینطوره.
تو پست قبل خیلی از خوندن کامنتها که حال مشابه من دارید و دسته جمعی دپرس و سردرگم شدیم دلم گرفت.هر کس راه خودشو بالاخره باید پیدا کنه.تو رو خدا شما هم تلاشتونو بکنید و اون اولین قدمهای خودتونو بردارید.... قلبم پیش شماست و دلم میخواد اسپری شادی داشتم یه پیس تو زندگی همتون میزدم...
‌آیا میدونید امروز آخرین روز فروردینه و من نتونستم اولین کتاب تو اولین ماه رو تموم کنم؟ ‌چون با صدای بلند میخونم که همسر هم گوش بده و خوب همین ساعتهایی که میتونم تنها و آروم بخونم رو ازم گرفته.تلاشمو میکنم زود تمومش کنم.که اردیبهشت کتاب بعدی رو هم بخونم....
چی میخونیم؟ ‌چشمهایش.بزرگ علوی
کارهای شماره دوزی هم آروم آروم داره پیش میره.پول نداشتم کارگاه و پارچه ی جدید بخرم.خدا رو شکر الان دارم و باید اینترنتی بخرمشون همین روزا.
در مورد مهاجرت هم همچنان حرف میزنیم.تقریبا تصمیممون قطعیه.مگر اینکه تو این مدت یهو سنگ از آسمون بباره یا قانون مهاجرت کشور مورد نظر ما عوض بشه.من به روزای خوب فکر میکنم و بهش میگم میدونی چقدر ذوق دارم؟ ‌اون به بدی هاش فکر میکنه و میگه میدونی چقدر استرس دارم؟ ‌
درموردش بیشتر از این دوست ندارم اینجا حرف بزنم.چون حتی ابتدایی ترین کارها رو هم نکردیمو معلوم نیست یهو از کی شروع کنیم.فقط خواستم در همین حد بگم که اگه فردا روزی نوشتم ما داریم میریم تعجب نکنید.یه پس زمینه ای تو دهنتون باشه.
آیا میدونید فردا بچه ی زهره دنیا میاد؟؟ ‌یه دخمل تپل مپله 😊 ولی خوب احتمالا ما یکی دو ماه دیگه که از خونه پدرش برگرده میبینیمش.شماره دوزی که قراره بهش هدیه بدم تقریبا آماده است.فقط مونده اسمش.اما چون به زهره اعتباری نیست گذاشتم شناسنامه بگیرن بعد بزنم که زحمتم هدر نشه...
همینا دیگه.
پستمو میبندم و میرم سر شماره دوزیم.جوجه هم روی پام خوابه.... وقتی بیدار شه سعی میکنم یه مقدار ظرف بشورم و یه قدمی هم بریم بیرون بزنیم..
گاهی سخت ترین کار دنیا بیرون رفتن از خونه است :/
۱۸ نظر

...

این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده.

یه بار با نفیسه بیرون رفتم فقط.باقیش همش خونه بودم. و حالم هی بد و بد و بدتر شده...

دلم میخواد باز قوی بشم اما هر بار تلاش کردم انگار باز کم گذاشتم.

قشنگ میدونم خودم مدتهاست نه شادیم دوام قبل رو داره نه انرژیم مثل سابقه.

وقت کمم و ارتباط سطحی و بی نمک با همسر و خیلی چیزای دیگه با هم قاطی شدن و منو از درون سست کردن.

اینی که هستم رو نمیپسندم. دلم اون شنگول واقعی درونم رو میخواد که منبع عشق بود.اراده میکرد و بعد هر افتادنی می ایستاد.و اینهمه خشمگین و بد کینه نبود.

انگار یه چیزی مثل زخم بهم وصله که میخوام بکنمش... ولی اون زخمه رو پیداش نمیکنم.

سردر گمم و از همه چی ناراضی...

امروز صبحمو با گریه شروع کردم.

باید خودمو از این احوال دربیارم.

ظرفای نهارو که میشستم با خودم فکر کردم چرا نمیشه من لم بدم حالم خوب باشه.همه چی طبق نظرم بچرخه.اما فکر کردم زندگی که برا هیچیش تلاش نکنی ازت چه موجودی میسازه ؟ ‌رسیدن به حالی که براش تلاش میکنی هم لذت خودشو داره و من میخوام به اون لذته برسم.به نظرم خودسازی ته نداره.باید راهی باشه که هر لحطه به خودم و حالم آگاه بشم.نباید خودمو ول کنم.

با نسیم چت میکردم.تشویقم کرد جور دیگه به مسایلم و خودم و شوهرم نگاه کنم.

باهاش حرف نمیزدم.چند روزی بود همه چیزم کور شده بود و پری روز که از خونه زدم بیرون براش یه طومار اس ام اس فرستادم و با خشونت تمام از احوالم گفتم.البته اس ام اسه هم ارومم نکرد.حتی وقتی فرداش جوجه رو دو ساعت برد پارک و من طبق نظر خودم تنها شده بودم یه ذره باز آروم نشدم...

فکر میکنم کاملا پاک و بی توقع عاشق کسی بودن خیلی عجیبه.بیشترمون همینیم.

طرفو دوست داریم در ازاش اونم باید برامون فلان کارو کنه.نسیم تشویقم کرده یه مدت فکر کنم همسر تمام و کمال ایده آلمه و همه کارایی که میخوامو میکنه،‌همه  کارایی که تو این شرایط ایده آل براش انجام خواهم داد رو از همین حالا انجام بدم.فکر بازخورد مثبتش نباشم یه مدت... نمیدونم چجوری میشه.نمیدونم تا چند وقت و چند ماه طول میکشه.نمیدونم .... 

با خودم گفتم بذارم از وقتی اوضاع از این یخی درومد همینکارو کنم.

ولی منکه نمیدونستم قراره چ بشه.خودمو هول دادم تو اتاق کنارش و یه کم پیشش بودم.گفتم چرا بذارم برای فردا.حالا نه اینکه واقعا اونقدر با انرژی. ‌اما خوب باید شروع میکردم...  اوضاع از یخی به یه گرم غمگین ناک تبدیل شد.عصر هم کلی حرف زدیم.بیشتر درباره اون تصمیم مهاجرته.اووه کلی باید حرف بزنیم و سبک سنگین کنیم حالا حالاها...

همینا دیگه...

به شدت دوباره معتاد گوشی شدم.میخوام ترک کنم.هم نمیخوام جوجه مدام گوشی دستم ببینه هم خودم دارم اذیت میشم اینجوری...

شاد باشید لطفا.حتی اگه نیستید براش تلاش کنید. مثل من که حداقل نیتشو کردم یه تلاش خوب بکنم.شاید فردا صبح خیلی با انرژی بیدار شم..ــ


پ ن : ‌ساعت دو بامداده.هنوز نخوابیدم و کلافه ام.دستشوییم در حال ریختنه رسما اما از ساعت ده تا همین الان نتونستم سینه رو از دهن جوجه در بیارم.دقیقا مثل دیشب.که تا صبح انقدر خورد که صبح سحر از جیشی که زده بود به تشک و لباسم از رخت خواب کنده شدم...

خدایا بهت التماس میکنم از دریای صبرت یه قطره به من بده و خواب پسرمو هزار برابر عمیق و سنگین کن لطفا...

۲۱ نظر

درد زن بودن

سلاااام سلاااام.

سه شنبه شب بعد بدو بدو شام خوردن یه مقدار میوه و زیر انداز اینا برداشتیم و برای اولین بار با یکی از همکارهای همسر و خانمش زدیم بیرون پیک نیک.

خیلی خوب و خونگرم و محترم بودن....
باورتون میشه جوجه رو کفش میپوشونم برای خودش کلی راه میره؟ ‌انقدرم دلبره... برای پیر و جوون و زن و مرد لوس بازی درمیاره و قلب همه رو نرم میکنه...
هزار الله اکبر.
چهارشنبه اما ،‌ از وقت بیدار شدنش تا بعد ظهر پددددددر منو درآورد.گریه .نق. بغل خواستن بی اندازه. و منی که نهار نداشتم و هر بار میذاشتمش پایین گریه میکرد... یعنی وقتی همسر درو باز کرد و وارد شد گفت تو چرا قیافت اینجوریه.جوجه رو دادم بغلش و دلم میخواست تمام دیوونه شدن و گرسنگی و خستگیمو سرش خالی کنم.داد بزنم.مثل اینایی که دنبال یه دیوار کوتاه میگردن.اما رفتم دستشویی و یه کم طولش دادم تا بهتر شم.بهش خیلی معمولی گفتم چقدر روز بدی داشتم... هرچند بعید میدونم این غذا نخوردنا و خستگیای من اصلا براش پشیزی اهمیت داشته باشه.وگرنه میگفت مثلا دیگه ناراحت نباش.من اومدم خونه.حالا که هستم جوجه رو میگیرم تو غذا درست کن یا هرچی....
البته من خودم با پررویی جوجه رو گذاشتم ور دلش و رفتم نودل جوشوندم و خوردم.بعدم نهار جوجه رو که هلیم بود دادم.
بعدم شال و کلاه کردم و رفتم خونه ی نرگس. اونجا دیدم چشمای جوجه هی مخاط زرد میده بیرون.هر چی تمییز میکردم باز یه عالمه درست میشد.طفلکم وقتی خوابید و بیدار شد اصلا نمیتونست چشمشو باز کنه.با همسر قرار گذاشتیم و غروب بردیمش دکتر خلاصه.
شامم عین سرخوشا رفتیم رستوران.جوجه یه لحظه هم ننسشست.قربون قدماش برم که هی میرفت لای دست و پای این و اون و بهشون لبخند میزد....
دیگه اوضاع از کنترلمون خارج شد کم کم و به لبخند قناعت نکرد و ما هم غذاها رو پک کردیم و برگشتیم خونه...
امروز صبح چشمای جوجه اصلا باز نمیشد.یه عاااالمه مخاط رو مژه هاش خشک شده بود و قفلشون کرده بود.با اب گرم حسابی شستمشون تا باز شدن و نگاهم کرد و جون گرفتم.ولی حسابی پلکاش التهاب و قرمزی داشت.چقدر بچه ی آدم مریض باشه.
من از اون مامانا نیستم تا بچه مریض میشه محبتمو افراطی هزار برابر کنم یا کلا نگرانی درونم رو رفتار بیرونم تاثیر بذاره.سعی میکنم آگاهانه خوددار باشم.اما خوب درونم مثل بال پروانه ظریفه و هربار نگاه چشماش میکردم انگار اون باله میشکست....
امروز تولد فرفر بود.غروب رفتم براش یه نیم ست نقره خریدم.اما با خواستگارش بیرون بود و قرار شد بعدا ببینمش.
خونه برگشتنی تو تاکسی من نشستم عقب دم پنجره و دو تا آقا کنارم نشستن.جوجه داشت از صندلی راننده بالا میکشید و تلاش میکرد دستشو به کله ی راننده برسونه.بند کیفم زیر پام گره خورده بود.کرایه تو کیفم بود و همچنین کلیدم.به زور جوجه رو گرفته بودم که آقا کناری یهو گفت بیا بغل من و جوجه هم پرید بغلش.منم تند تند کرایه دادم و کلیدمو برداشتم و کیفمو راست و ریس کردم و جوجمو پس گرفتم.اما آقاهه به ناز کردن جوجه ادامه داد.یه لحظه حس معذب بودن کردم.زیادی سمت من بود انگار.زیادی ناز میکرد انگار.اما تو سرم هی میگفتم بلاگر فکر بد نکن :/‌ اقا یهو خم شد جوجه رو ببوسه و من فکر کردم اگه جوجه رو سپر صورتم نکنم الان خودمو میبوسه :/ ‌بعد پول تو دستشو داد جوجه و دست کرد جیبش یه دسته ده تومنی درآورد.به نظر میرسید حداقل دویست سیصد تومن باشه.گفت دوست داری اینو بدم بهت؟ ‌که من فورا دیگه پولشو از دست جوجه گرفتم و بهش دادم و گفتم نه دوست نداره.همون لحظه یه تکونی خورد و داشت میومد بچسبه کف جیگرم که من سکته کنان گفتم آقا ممنون پیاده میشم....
خدا رحم کرد سر کوچه خواهرم بودم و تند تند خودمو رسوندم اونجا.حالم بد شده بود.ترسیده بودم.
دیگه بعدشم همسر اومد خونه آبجی تو راه پله تا من برم.تو راه براش تعریف میکردم.اولش گفت همش با آژانس برو بیا.که خوب نمیشه.یا همیشه جلو بشین که اینم نمیشه.اخرش گفت همیشه خودت و جوجه رو دو نفر حساب کن اجازه نده بیشتر از یه نفر کنارت بشینه که خوب این راه خوبیه....
برنامه مهمونی امشبم بخاطر جوجه کنسل کردم.تو مریضی هزار بار بیشتر بغلمو میخواد...
همینا دیگه....
خیلی خوابم میاد.جوجه هم خوابه.برم یه سر به همسر بزنم شب بخیرمو بگم و بیام بخوابم...

۱۳ نظر

وسط شلوغی های ذهنم...

سلام سلام....

هر روز صبحی که بیدار میشم انگار اولین روز بعد تعطیلاته.یه همچین حسی دارم.کلی کار هست برای انجام دادن و عمرم داره تند و تند میگذره.

از وقتی جوجه تو دلم کاشته شد یه انرژی فلفل گونه ای به جونم افتاد که هنوزم که در شرف یه سالگیه با منه...

تا قبلش برای خودم چله برگزار میکردم که تنبل نباشم که کارامو به وقتشون انجام بدم هی پای اینترنت فلان نباشم مفید باشم.... هرچند که یه کوفتی تو وجودم از تنبلی لذت میبرد و همش ولو میشد و کار امروزو به فردا میسپرد اما اون سبک زندگی خصوصا اواخرش خیلی عذابم میداد و همش دنبال رهایی از تنبلیه و با انرژی و تند تند کار کردن بودم.

الان خدا رو شکر خیلی انرژیم بالا رفته.خیلی هم میلم به تر تمیزی و مرتبی و پرهیز از شلوغی بالا رفته.اما باز دو سه روز که میگذره یهو کنترل همه چیز از دستم در میره.نمیرسم بعد هر آشپزی گازمو تمیز کنم.نمیرسم هر هفته کف آشپزخونه اینا رو طی بکشم.(‌حال ندارم چک کنم.طی درسته؟؟)

‌چند روز یه بار میز ارایشم یهو همه چیزش به هم میریزه . رژ و لاک و فلان و بهمان همه با هم قاطی میشه.بعد هر بار کار کردن لباسشویی رو تختم یه عالمه لباس برای جمع کردن میریزه.واااای همش میخوام و تنبل نیستم برای سامون دادن این وضع اما خوب وقتی نمیمونه....

دیروز که جوجه رفت مهمونی خونه دوستم فاطمه دلم میخواست یه فیلم بذارم با بساط چغاله و توت فرنگی و پرتقال و نمک و نسکافه و تخمه بشینم پاش.دلم میخواست بزنم بیرون برم شهر کتاب یا کافه.یا حتی به سینما رفتن فکر کردم.اما به جاش همش تو خونه بدو بدو کردم.... آشپزخونه و هال و گاز تمیز کردم و یه عالم ظرف شستم.در حال پاک کردن یخچال بودم که جوجه جانم برگشت.فداش میشم بخدا.عاشق بستنی شده جدیدا و با گریه کردن برای یه چیزهایی داره بعد جدیدی از شخصیتش رو بهم نشون میده.

دیروز فرفر هم غروب اومد پیشمون.با یکی قرار ازدواج گذاشتن.برای خوشبختیش دعا کنید😊

الانم ساعت حدود هفت غروبه و من تازه برگشتم خونه.امروز ظهر رفتم خونه ی نفیسه نهار خوردیم و جوجه رو دو ساعت گذاشتم پیشش و رفتم دانشگاه.وااای من هنوز شروع نکردم بخونم :(

‌بعدم برگشتم و گپ زنان عصرو سپری کردیم و اومدم خونه.

همسر تازه رسیده بود و این روزا بدون اینکه بهش بگم همش فکر گوشی خریدن برای منه.

واممون ده روز آینده میرسه.این اخلاقشو میشناسم تا قراره پولی دستش برسه همشو میخواد بره برای من چیز میز بخره.دوست دارم دست و دلبازیشو.

همینه دیگه. هممون مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها هستیم.

همونقدر که یه نفر میتونه زندگی رو از دماغمون دربیاره تا دلمون بخواد سرشو بکنیم تو بشکه اسید به همون اندازه میتونه دلبر بشه و قند تو دلمون آب کنه...

حالا نه اینکه واسه خاطر یه گوشی دست و پام شل شده باشه ها.کلی میگم...

باید بدم فرشا رو بشورن.باید روکش مبل بخرم.باید رو فرشی ها رو دور دوز کنم.باید بگم بیان مبلا رو بشورن.باید یکی رو بگم بیاد پرده رو دربیاره و بعد شستشو جا بزنه.بالکن و آشپزخونمو بشوره و تمیز کنه.گل و گلدونهام باید سر و سامون بگیرن.درس خوندنم باید شروع شه،‌شب باید با همکار همسر و همسرش بریم بیرون،فردا عصر باید برم خونه نرگس و براش کادو ازدواج ببرم،‌‌پس فردا شب میخوام خواهرم و دوست مشترکمونو دعوت کنم.جمعه ام خالیه فعلا.شنبه باید با نفیسه برم بیرون پارچه رو مبلی بخرم.یکشنبه با ملی برم پیاده روی و پارک چون بیچاره از اسفند هزار بار بهم گفته و هی من وقت نداشتم... اینجا وسط شلوغی ذهن منه :)


۱۷ نظر

تعطیلات پر...

سلام سلام...

بالاخره منم دیشب از تعطیلات برگشتم :)

کلا انگار قرارداد بستم پنجاه و دو کیلویی برم پنجاه و چهار برگردم :/

‌امروز که پنجشنبه است.ما دیشب از انزلی با یه اتوبوس لاکچری حرکت کردیم...

بلیطو با هزار بدبختی و نداریم نداریم آخر سر با تلفن یه آشنا و استفاده از بند پ بصورت داریم داریم خوبشم داریم گیر اوردیم....

تو بلیط نوشته بود غذای گرم.بعد مامانم میگفت پس دیگه تو راهی نمیدم بهتون.ابجیم میگفت نه براشون غذا بپز مگه اتوبوس چی میده.ما با هواپیما رفتیم فلانجا بهمون کوکو سبزی دادن.

خلاصه ساندویچ کتلت از خونه برداشتیم بعد تو ماشین هم بهمون جوجه دادن.در کمال شگفتی خوب هم بود.فقط خیلی کم بود.

این دومین سفر جوجه با اتوبوس بود.بار اول که نوزاد بود و از اول تا آخر خوابید و سختیش فقط مال من بود که بغلش کرده بودم اما دیشب پوستمونو کند و خودشم طفلی کلی اذیت شد.

اولا که تا فرمون اتوبوسو دید یه ساعت تمام برای پشت فرمون رفتن گریه کرد... دوما موقع خواب دوست داشت غلت بزنه و هی بیدار میشد غر میزد...

به هر حال رسیدیم دیگه..

ساعت دو شب خونه بودیم.

برای من عید خوبی بود.یه کم اخراش بیقرار همسر شده بودم که ایشونم لطف کردن با اونهمه اخم و تخم اومدن و کلا سرسنگین بودن بیشترش و آب پاشیدن رو آتیش محبت من...

خوب عیبی نداره و الان ناراحت نیستم و دارم آروم و منطقی پیش میرم.اوضاعو از این بدتر نمیکنم با عکس العمل تند و همین روزا با یه آدم متخصص مشورت میکنم.این وسط نمیفهمم خانوادش از جون من چی میخوان و از بهم زدن میونه ما چی بهشون میرسه.اما نمیذارم.برای عشقی که تو قلبمه میجنگم.همینقدر نرم...

چند روز یه بار پست اخر نود و ششمو میخونم و هدفامو مرور میکنم و هم ذوقشونو دارم هم یه کم استرس... خصوصا که یه درس خیلی سخت این ترم دارم.

از جوجه جانمم باید تو یه پست جداگانه بگم.روزای خیلی خوبی داریم با هم.میخوام اسباب بازی های قدیمیشو جمع کنم و یه چندتا جدید مناسب سن الانش بخرم.کلا فکر میکنم به مرحله ی جالبی رسیدیم.خدا رو شکر خواب شبش خیلی بهتر شده و همش اویزونم نیست.امیدوارم خونه خودمونم مثل شمال قشنگ چهار پنج ساعت بخوابه.خواب روزشم شمال عالی بود.رو پام میخوابید میذاشتم پایین حداقل یه ساعت میخوابید.دیگه از امروز اینجا هم نمیخوام رو پا نگهش دارم.پایین بخوابه.خواب اول امروزش در حد بیست دقیقه شد.و خواب دومش چهل دقیقه... نمیدونم زمین خونه ی خودمون خار داره یا چی اما حداقل من یه کم به کارام رسیدم.چمدونمونو باز کردم.لباسای شستنی رو سواکردم و از این کارا.

تنها خبر بد امسال فوت برادرزاده ی عزیز زهره بود... طفلکی یه ماه دیگه زایمانشه اما روزای بدی داره.الان منتظرشم بیاد پیشم..گپ بزنیم و چای و میوه بخوریم.این آخرین دیدار ما تا آخرای اردیبهشته.دیگه فردا میره خونه پدرش تا یکی دو هفته بعد زایمانش.لطفا دعای خیر روونه ی راهش کنید...

امیدوارم روز و روزگار شما هم به خوشی سپری بشه و پر انرژی باشید تو سال جدید...


۱۵ نظر

آغاز ١٣٩٧

❤:

سلام دوستای خوبم.

اول از همه مجددا عید رو بهتون تبریک میگم و پستهای سال نود و هفت رو با این پست استارت میزنم.

تحویل سال امسال من و پسرم بودیم و مامان و بابا و داداشم و یه آبجیم وشوهرش و دو تا پسراش. هفتسین چیدیم به چه زشتی... یعنی با حداقل امکانات... خوب مامان من کلا متاسفانه بانوی خوش ذوق و سلیقه ای نیست.نه اهل هفتسین چیدنه نه اهل هیچ چیز لطیف دیگه.هی میگه برا چیمونه ولش کن :/

‌خلاصه من و خواهرم یه هفتسین بصورت لنگه کفشی در بیابان غنیمت است چیدیم.

چشمتون روز بد نبینه یعنی جوجه من از ده دقیقه قبل تحویل سال شروع به نق زدن کرد و سر تحویل سال که همه دور سفره نشسته بودن و دعا میخوندن و منتظر شلیک توپ بودن من بچه بغل در حال آروم کردنش بودم که دیگه حسابی زده بود زیر گریه...

حتی مقلب القلوب نخوندم و تنها دعایی که کردم یه دعای کلی برای تمام هموطنام بود...

دیگه روبوسی کردیم و عیدی دادیم و جوجمون عیدی گرفت و امسال هم شروع شد...

یکم فروردین یه خونه ی داییم رفتم و باقیش همش خونه بابا مهمون اومد.

شبش هم خواهر همشهری با همسر و بچه هاش اومدن خونه بابا.

روز دوم تصمیم گرفتیم بزنیم به کوه.یکی از خواهرام اینجا یه ویلای نقلی نیمه ساز دارن.دیگه شوهر آبجی هشهری از اون اول شروع کرد فاز منفی و مخالفت و قیافه گرفتن.که برای چی بریم کوه :/

کل عصر رو برامون تو قیافه بود.

خلاصه با بدبختی و حرص خوردن رفتیم.

خوب من که عاشق شب کوه رفتنم.اون از این سر تا این سر اتاق دسته جمعی خوابیدنا... خنکی شبا... منظره هم که توووپ...

فکر کن خاموشی دادیم که بخوابیم.صدای گرگ میومد وسط سکوت باحال شبش و کلی تو دل آدمو یه جوری میکرد...

روز سوم همچنان کوه بودیم.وای با صدای ببعی ها بیدار شدم و چقدر هوا سرد و دلچسب بود.عصرش برگشتیم خونه و دسته جمعی مهمون خونه ی آبجی شدیم...

و امروز همچنان مهمون بازیمون به راهه...

فردا از خونه این ابجی میریم خونه ی اون یکی و پس فردا هم میریم انزلی...

خوب من دیگه به شخصه تا این حد تعطیلات بسم بوده.دلم میخواد زودتر شروع کنم درسی رو که غول مرحله ی این ترمه بخونم.دلم میخواد پیش شوهرم باشم.این روزها زیاد با هم چت میکنیم و حرف میزنیم و من همش از خودم میپرسم چرا وقتی کنارشم انقدر در برابر کوتاهی هاش کم صبر و تحملم و انقدر ازش میرنجم و همش یه خروار غر دارم ....

اما خوب تلاش میکنم از این تعطیلات نهایت استفاده رو ببرم.مامان مژده که یکی از مامان های عالی اینستاگرامیه یه قراری گذاشته تحت عنوان لذت بردن از لحظه.دلم میخواد بهش بپیوندم اما خوب این چند روز که آبجی همشهری و شوهرشم هستن و من انقدر درون خودم درگیرم و حرص کاراشونو میخورم و حتی از بچه هاشون عصبی میشم و دیشب واقعا یه لحظه احساس کردم اصلا اون حسی که به بقیه خواهرزاده هام دارم تو اون لحظه به اینا ندارم یا حتی حسی که یه خاله به خواهر زاده هاش داره بهشون ندارم.مدام از دست کاراشون حرص میخورم.البته من مشکلی با بچه ها ندارم بلکه از نوع تربیتشون خیلی خیلی آزرده میشم.

برای تولدهای دور همیمون یا عکس گرفتن و فلان ها رژ لب میزنه کاملا برهنه حمام میره بعد میگه قرتی بازی های این بچه به خالش رفته...

هفته ی پیش تیغ برداشته بود بالا و پایین ابروشو تراشیده بود :/

یا مثلا پسر و دخترش انگار نه انگار پسر دخترن!‌ همو برهنه بعد حمام میبینن.الان نمیدونم خواهرم براش مهمه پسرش برهنه ببینتش یا نه اما تا همین دو سه سال پیش که به هر حال پسر بزرگی بود همونجور لخت حمام میبردش.همونجور که الان با دختر به این بزرگی کاملا برهنه حمام میره و وقتی من میگم تکلیف حیا و یادگیریش تو بستر خانواده چی میشه یه جوری نگاهم میکنه انگار واقعا دارم حرف احمقانه ای میزنم...  البته الان دیگه بهش چیزی نمیگم اما خوب وقتی مثلا میگه نمیدونم فلان حرف و کنجکاوی و فلانو از کجا یاد گرفته یا ایده گرفته و فلان دلم طاقت نمیاره به زمینه هاش اشاره نکنم :/

‌اما خوب با تمام اینها دارم با خودم فکر میکنم بلاگررررر سرت تو کار خودت باش و سعی کن از لحظه لذت ببری.فکر میکنم خیلی احتیاج دارم رو خودم کار کنم.میدونم اگه درمورد خیلی چیزا که نمیتونم تغییرشون بدم ناراحت میشم مشکل از درون خودمه.اما نمیتونم خودمو خوب کنکاش کنم.نمیدونم از کجا باید خودمو اصلاح کنم...

این روزا حواسم هست که چقدر اشتباهی ناراحت میشم تو دلم....

همینا دیگه... اینم از چهار روز اول عید ما.

امیدوارم روزای شما چه تو سفرید چه سر کارید چه دراز به دراز تو خونه،‌به خوشی و نیکی بگذره...

۱۳ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان