امتحان نوشت...

سلام.

میبینم که نطقم باز شده و هی پست میذارم!
یه چیزی بگم شاخ دربیارید..‌
دیروز جوجه رو گذاشتم خونه ی آبجیم و رفتم که آخرین امتحانمو بدم.میان ترم اینو کامل گرفته بودم.یه مقدار دیر رسیدم و دم تابلو که ایستاده بودم شماره صندلیمو پیدا کنم چندین بار از اول تا آخر لیست رو نگاه کردم و اسمم رو نمیدیدم.
هی به خودم میگفتم ای بابا.هول نباش قشنگ بگرد.دقت کن.آخر سرم پیداش نکردم و رفتم به یکی از مراقب ها گفتم.گشتن تو لیست خودشون پیدام کنن که نکردن.گفتن شما این درسو برنداشتید :/ گفتم یعنی چی؟ پس بیخود کلاسشو چند بار رفتم و امتحانشو دادم؟ رفتم پیش کارشناس رشته ام و ایشونم گفت شما یا اصلا برنداشتی اینو،یا انتخاب کردی تایید نهایی نکردی،یا وسطای ترم حذف کردی یا یکی به پنلت دسترسی داشته حذفت کرده....
هیچی دیگه دممو گذاشتم رو کولم و برگشتم و بدین ترتیب پرونده ی امتحاناتم با دو تا هفده و یه هجده و نیم و یه نوزده و نیم و یه غیبت بسته شد...‌
رفتم آرایشگاه و موهامو که تو این یه ماه و نیم نامرتب شده بود باز کوتاه کردم...
بعدم رفتم جوجه رو پس گرفتم و برگشتیم خونه.
یه کم با همسر جیک جیک کردیم.
بهم گفت من یه کمی این روزا کلافه ام اما همیشه تو رو دوست دارم.دیگه خلاصه منم از خر شیطون پیاده شدم و به تنظیمات عشقولی کارخانه برگشتم.
عصرش واقعا رفتیم بیرون.خیلی بی پولیم.نمیدونم چرا سر ماه نمیشه.... خداکنه سال جدید حقوق شرکت یه رشد ملموسی بکنه.دو قدم راه میرفتیم هی می ایستاد میگفت آخه پول نداریم کجا بریم؟؟ ولی خوب باز از هیچی بهتر بود.والا دلم تنگ شده بود برای قدم زدن و شهرو گشتن... ویترین نگاه کردن و این چیزا.بابا این نفس کشیدن تو هوای خنک آزاد که دیگه پول نمیخواد‌‌‌...
بعدشم ساندویچ فلافل خریدیم و برگشتیم خونه...
وای دیشب جوجه چه جهنمی برامون درست کرد...
خدامیدونه چقدر گریه کرد... از ساعت سه بیدار شد تا پنج و نیم که شیرش دادم...
ساعت هشت و نیم هم با دوستم رفتیم پیاده روی.
رفتنی جوجه قشنگ لم داد تو کالسکه و خوش خلق هم بود اما برگشتنی دیگه نموند و مجبود شدیم بغل بگیریمش.
بعدم اومدیم و صبحانه زدیم و من دوستمو برای نهار هم نگه داشتم.
میرزا درست کردم و گپ و گفت کردیم و وقتی جوجه خوابید من شماره دوزی کردم و اون برای شوهرش شال گردن میبافت.فیلم سارا و آیدا رو دیدیم و خوشمون اومد... قراره دفعه ی بعد هم من رگ خواب رو بخرم و ببینیم...
دیگه ساعت چهار اینا بود که دوستم رفت و شوهرم برگشت خونه.
عصر خوبی بود.
حالش به نظرم بهتره.
یه کم دلبری کرد و زبون ریخت برام.
برنامه هامو رو کاغذ نوشته بودم که قسمت شستن سرویس بهداشتی رو خودش گفت بذار به عهده ی من....
شام قورمه سبزی درست کردم و ماست بادمجون هم درست کردم کنارش....
برنامه ی فردامم نوشتم و الان میخوام بخوابم و دعا کنم خدا امشب به جوجم یه خواب در حد بیهوشی بده که منم یه استراحت کنم.... خیلی خسته ام... اما پر از برنامه و فکرم برای فرداها....
نمره ی من به خودم برای امروز نُه از ده میباشه...
امیدوارم شما هم به خودتون نمره های خوب داده باشید...
شب خوش.
۱۲ نظر

روزِ نو نوشت...

جوجه رنگی ها سلام ^_^

اگر بدونید ما اون شبی که پست گذاشتم بالاخره چجوری خوابیدیم.... جوجه که بیدار شد وقتی دیدم هیچ جور نمیخوابه و قشنگ تو مود بازی هست پاشدم رفتم هال.انقدر اونجا بازی کرد که اگه مثل همون شب هر روز یه ساعت برای خودش مشغول میشد من به اغلب کارهام میرسیدم... منم یه ذره ازش فیلم گرفتم و براش ضعف کردم و این حرف ها.
همسر باید پنج صبح میرفت سر کار.هر چی خونه رو تاریک کردیم و برگشتیم اتاق هیچ فایده ای نداشت.چشماشو میبست جوجه میرفت میزد تو صورتش میخندید.ازش بالا میکشید... دیووونش کرد رسما.
اونم هی میگفت بلاگر اینو بخوابون.انگار بلاگر گهواره است:/ خوب نمیخوابید.چی کار میکردم.تا میگرفتمش از دستم فرار میکرد...
خلاصه ساعت از دو و نیم گذشته بود و ما بالاخره بیهوش شدیم...
یکشنبه من با جوجه ساعت یازده بیدار شدم.
من چون هم زندگی خوابالویی و دیر بیدار شدن رو چشیدم هم زندگی سر شب خوابیدن و هفت صبح بیدار شدن رو الان واقعا برای دوباره سحر خیز شدن له له میزنم... میخوام یه کاری کنم باز ساعت خواب پسر درست شه.وگرنه یه خانواده ی تنبلی میشیم اون سرش ناپیدا...
تو رخت خواب یه سری کامنتهاتونو خوندم...
بچه ها از ته قلبم شکرگزارم که هستید و روزای سخت کمکم میکنید....  یه ذره فکر کردم و واقعا دیدم من این روزها کلا جریانی که همسرم با افتتاح و بیرون اومدنش از رستوران گرفتارش شد رو فراموش کردم و اهمیتی بهش ندادم.در حالیکه طبق شناختم ازش اینکه یه مدت درگیر باشه کاملا واضحه... 
بد خلقی های جدیدشو میذارم پای همین جریان خلاصه.
خوب اگه منم بخوام هی هر روز آبغوره بگیرم و بهش بفهمونم چقدر ازش ناراضی ام دیگه از این زندگی چی میمونه؟ 
دیگه فکر کنان رفتم آشپزخونه.دیدم صدایی از جوجه نمیاد.اومدم دیدم در دستشویی باز بوده ایشونم قشنگ رفته نشسته رو سرامیکا.خدا بهم رحم کرد کاملا خشک بود... تازه لخظه ای که من رسیدم چهاردست و پا شده بود که بره سمت چاله... خلاصه خدا رحم کرد وگرنه الان قاطی پی پیا شده بود :/
خدا رو شکر از دیشبش سالاد ماکارونی داشتم وگرنه باز باید بی نهار میموندم... خلاصه نهارمو خوردم و ساعت یک و نیم جوجه رو خوابوندم تا دو و نیم.
همسر هم برگشت از شرکت.خوبه که با اینهمه بحثای ریز هر روز و اعصاب خردی ها باز وقتی میاد میاد سمتم و میبوستم.مگر اینکه دیگه بدجور دعوا کرده باشیم :/
منم مهربون بودم و سعی کردم عادی باشم.
روزمون معمولی گذشت.من برای شام آش رشته بار گذاشتم که جاتون خالی عالی شد‌.
بعدم ساعت پنج بهش گفتم بیا بزنیم بیرون.
نیومد گفت فردا میبرمت... البته من چشمم آب نمیخورد که واقعا فرداشم بریم اما با روی خوش قبول کردم.
دیگه بعدم با دوست کلاس زبانی به پیشنهاد اون قرار گذاشتیم هر روز بریم پیاده روی جهت تناسب اندام.
بهش گفتم یه هفته امتحانی بریم.اگه دیدم پسرم اذیت نمیشه کلا میام.اگه نه نمیام.قرارمون از فرداست.
دیشب بعد یه عالم آش رشته خوردن بعدش نعنا دم کردم و خوردیم بعدم انار خوردیم بعدم معجون درست کردم با شیر و بستنی و خرما و مغزیجات و پودر سنجد.
پودر سنجد رو برای تقویت خودم گرفتم اما تو غذاهای جوجه هم میریزم.گوش شیطون کر جوجه دوباره خوش غذا شده.چقدر خوبه اینجوری...
اما نمیدونم چرا شبا با وجود اینکه در طول روز زیاد نخوابیده یهو هایپر و بی خواب میشه... دیشبم یک و خرده ای بود که خوابید. کچل بین من و همسر خوابیده بود.منم شوتش کردم یه طرف و رفتم سر جای خودم ^_^ دوستش دارم.. خیلی دوستش دارم... همسر رو میگم.خدا کمکم کنه زندگی رو به سمت خوبی ببرم.خدا کنه همونی بشه که دلم میخواد..
فکر میکنم این وابستگی دوباره از دوران حاملگیم سر و کلش پیدا شده.وگرنه من که درست شده بودم و چقدر اون یه مدت که قوی و با صلابت بودم خوب بود.
بچه ها امروز امتحان آخرمو میدم.میان ترمشو کامل گرفتم اما الان نخونده میرم سر امتحان.فقط میدونم نمیفتم.دیگه هم برای خودم شرط معدل نمیذارم اصلا.همش تنبلی کردم نخوندم.نمیخوام خودمو هی سرزنش کنم اما خوب خیلی کار بدی کردم.این بهترینِ من نیست...
باید سعی کنم یه مقدار با هدف تر و داخل چارچوب تر زندگی کنم.از امروز استارت یه چیزایی رو که دیشب برای خودم نوشتم میزنم...  لطفا برام دعا کنید. من لیدر یه خانواده ام.وقتی من غمگینم هیچکس تو این خونه خوب نیست.باید درست کنم خودم رو....
من که هنوز تو رخت خوابم و جوجه جانم بهم چسبیده و خوابه.کم کم بیدارش میکنم و روزمونو شروع میکنیم.
امیدوارم شما هم روزتونو عالی پیش ببرید...
در پناه خدا باشید.
۱۴ نظر

روز نوشت....

دوستان سلام...

ادامه مطلب ۱۲ نظر

بی خواب نوشت...

چه ها سلام من دوباره اومدم.

پست قبلیمو خیلی هول هولکی نوشتم و بستم.الان باز برمیگردم همون روز.
اون روز با وجود اینکه فرداش امتحان داشتم و نخونده بودم صبحش با دوستم قرار گذاشته بودم بریم آرایشگاه.عصرشم خودش گفته بود میاد پیشم چون دلش برای جوجه تنگ شده.دیگه خلاصه من که از آرایشگاه برگشتم فورا یه مایه ماکارونی آماده کردم و آبکش کردن و دم گذاشتن خود ماکارونی رو به همسر سپردم و مشغول خوابوندن جوجه شدم.دوستمم ساعت چهار اومد.وای چقدر از هر دری حرف زدیم.چقدر خوشم میاد واقعا قلبا جوجمو دوست دارن.خدا کنه خودشونم که بچه دار شدن باز همینقدر پسرمو دوست بدارن ^_^ 
بعد رفتنش هم که خیلی طولی نکشید که فرفر اومد.واقعا در حد نیم ساعت.موقع رفتن میخواستم بگیرم بزنمش دیگه.بابا دلم تنگ شده.صد بار میگم برای شام اینا بیا.اینجوری دوست ندارم...
دیگه تا ساعت ده هم که ببرم جوجه رو بخوابونم با آبجیم چت میکردم.قراره برای عید جوجه لباس بفرسته و یه مقدارم لباس تابستونی... 
جوجه نهایتا ساعت یازده و نیم خوابید و من تا دوازده گوشی به دست تو اتاق مونده بودم اما بعدش همسر اومد دنبالم گفت میوه پوست گرفتم بیا بخوریم.اونجا بود که میخواستم یه صلوات محمدی بفرستم... آخه تو خونمون همیشه منم که میوه پوست میگیرم و آماده میارم.همسر این وظیفه ی خطیر رو تو مهمونی ها به عهده میگیره... ^_^ دیگه میوه زدیم و یه ذره گپ.اما من هیچ سرحال نبودم.یه کم تو خودم بودم.خوابم میومد اما بی خواب بودم.همسر دوست داره شبا که جوجه میخوابه به جبران این هشت ماه سخت که جوجه منو ازش جدا کرده بود برم شبا بشینم ور دلش.حتی اگه باهام حرف نزنه و مثلا سرش تو گوشی باشه.اما من باشم... دیگه این شبایی که جوجه شیر شب نمیخوره منم کنار همسر میشینم.خوراکی موراکی میخوریم.اینستا میچرخیم.اما خوب اون شب حال نداشتم.بیخودی موندم.دفتر رنگ کردنیمو آوردم و یه طرحو رنگ زدم تا ساعت سه و نیم شب :/
بعدم دیگه اومدیم بریم بخوابیم که همسر گرسنه بود و همونجور سرپا تو آشپزخونه دوتایی ماکارونی ظهر رو خوردیم.وقتی هم رفتیم تو اتاق جوجه بدخواب شده بود.مینشست گریه میکرد همش.اینجوری تا پنج صبح بیدار موندم.و دیگه پنج و نیم بهش شیر دادم باز خوابید.عوضش تا دوازده و نیم ظهر خوابیدیم.و آخر سر جوجه بود که از سر و کولمون بالا رفت دست تو گوش و دماغمون کرد و مجبوری بیدار شدیم.
یه کم عصبی شده بودم.همش میگفتم این چه مدلشه که پنج صبح بخوابیم این وقت روز بیدار شیم؟ و اونجا به خودم نهیب زدم دیگه آخرین بارت باشه اینجوری شب زنده داری میکنی...
امتحان چهارشنبه رو هم پیچوندم.باز اگه دو ظهر بود میرفتم اما تحفه هشت صبح بود :/ خدایا کمکم کن جبران کنم.
برای نهار همسر میرزا قاسمی درست کرد و واقعا به به.بچه پر رو انگار شمالیه ^_^ خیلی خوب درست میکنه.کلا من عاشق آشپزی کردناشم.خیلی غذایی که درست میکنه بهم میچسبه.
خدا کنه اونم خوابشو درست کنه بلکه حالا که رستوران نمیره بتونه یه باری از رو دوش من برداره... گناه دارم به خدا.بعضی اوقات که خیلی عادی مثلا میپرسه چای داریم؟ لیوان چایم تمیزه؟ یا فلان لباسم شسته شده است وحشی میشم یه لحظه.بخدا من یه نفرم! خیلی بدم میاد اگه کوچکترین انتظار اضافی ازم داشته باشه.بنظرم یه لحظه حتی حجم کارای من و خستگی من براش قابل درک نیست.... :(
دیگه عصر رو تنها بودم با جوجه.از ساعت هفت تا نه یکسره بغلم بود و نق میزد.حریره بادام و سوپ و پوره موز بهش دادم که البته به هرکدوم یه نوک زد.خیلی عالی غذا میخورداااا یه هفته است خیلی ادا درمیاره.
زرده تخم مرغم پختم نخورد.در حد سه قاشق خورد.دیگه از ساعت نه که بردمش برای خواب بالاخره یازده ازم جدا شد و خواب شبش شروع شد.
منم بدو بدو رفتم یه ذره موهامو اتو کشیدم.گل گاو زبون دم کردم.لبو پختم..آب پرتقال گرفتم و تو سینی با شیرینی چیدم.جهت شب نشینی با همسر شکمو ^_^ 
اما خوب ایشون لطف کردند ساعت یک و نیم شب تشریف آوردن :/  دیگه منم قاطی کرده بودم رفتم خوابیدم... و چه شب بدی بود... جوجه از سه شب تا پنج و نیم که شیرش بدم روزگارمو سیاه کرد...
امروزم عصر یه توک پا بیرون رفتم،یه سر کوچولو نیم ساعته به آبجیم زدم و برگشتم خونه...
جوجه از ساعت ده بهونه ی خواب گرفته و نق زده تازه الان که یک شبه خوابیده....  خدایا خدایا خدایا قسمت میدم یه کاری کن امشب بتونم بخوابم یه دل سیر...
که جوجم نصفه شب گریه نکنه...
من دیگه بیهوش میشم.شبتون خوش
۸ نظر

ناراضی نوشت...

سلام دوست جان ها...

این روزهای من دارن سخت و کند و در اوج نارضایتی بابت امتحانام میگذرن.

دوستم میگه مشکل تو اینه که خیلی کمال گرایی.بابا ول کن دیگه.راستش خودمم یه ذره به خودم میگم.هی میخوام توقعمو از خودم پایین تر بیارم اما باز میگم نه من پتانسیلشو دارم... اما روشم نادرسته که جواب نمیگیرم..

پایان سال نود و پنج تو اهداف امسال نوشته بودم معدل این ترمم بالای هفده بشه..

اما خوب هیچ چشمم آب نمیخوره..

امتحان دوشنبه ادبیات معاصر ایران بود.من سه فصل اولشو یه جور خونده بودم که کلماتش به قول شمس تبریزی مثل آب،مثل نان با زبونم آشنا شده بودن... تا نزدیکای آخر کتابم خوب خوندم.اما فصل آخرش دیگه یه عااالم اسامی بود.منتقدای بعد مشروطه،محققای ادبی بعد مشروطه،آثارشون و روزنامه هایی که مقالاتشون توش ب چاپ رسیده بود و این حرفا....

یکشنبه دیگه نزدیکای چهار صبح بود که به همسر که کنار من بیدار مونده بود گفتم وای دیگه رو کتاب بجای کلمه دارم آلبالو گیلاس میبینم..  اما با هر سختی بود تمومش کردم در حالی که بی میل و سرسری خوندم.

حالا شانسو ببیناااا انقدرم از اونجا سوال اومده بود... کلا از سی تا سوال بیست تاشو بی شک درست زدم اما ده تای دیگه رو ده بیست سی چهل کردم :/

 امتحان دستور نگارش انگلیسی هم سخت بود به نظرم.هیچ نظری ندارم که چطور دادم...

یه وقت میبینید شدم هجده یه وقتم میبینید افتادم...

امتحان فردامم غول مرحله است برای من.یک همین عنوان درسی رو ترم اول به زور پاس کردم،این ترمم نرفتم میان ترمشو بدم.خلاصه اوضاعش خیلی خرابه.راستش تو فکرم نرم الا سر امتحانش.. ولی هنوز تصمیم قطعی نگرفتم.شب دو تا نمونه سوالشو میزنم اگه دیدم میتونم ازش دوازده بگیرم میرم اگه دیدم اوضاع خیلی خرابه نمیرم.چون نخوندم اصلا... از طرفی دلم میسوزه برم در حد پاس شدن امتحانشو بدم کلی معدلم پایین بیاد.از طرف دیگه هم دلم هم برای شهریه ای که براش دادم میسوزه هم چون پیش نیازه برنامه ترم آیندمو بهم میریزه.باز ببینم تا فردا چه تصمیمی میگیرم...

بعد دیگه میره تا بیست و پنجم که اونو یه مقدار خوندم.البته بیشترش مونده که تو این پنج روز میخونم دیگه.

کلا یه ذره فکرای مالیخولیایی دارم.شلخته و بد تیپ شدم.خصوصا تو خونه.هر وقت میخوام با جوجه سلفی بگیرم از قیافه خودم اُغَم میگیره و پشیمون میشم.

خیلی ها رو میبینم که اصلا مثل من نیستن.

با وجود یه جوجه تو خونشون همیشه موهاشون قشنگ قشنگه.لاکشون به راهه.هیچ فرقی با قبل جوجه دار شدنشون نمیکنن.

باید دست از این خود شِت پنداری بردارم و بجاش انرژیمو بذارم رو بهتر کردن اوضاع...

الان دارم بادمجون برای میرزا قاسمی کباب میکنم.بصورت بچه بغل.

جوجه هم لا به لای پام میپیچه این پایین.سه دقیقه یه بار هم میاد بغلم.اصلا یه وضعیتی دارم.کلا خیلی زیاد میاد تو بغلم.منم محرومش نمیکنم و تا جایی که میخواد بغل میگیرمش.امیدم به این روانشناساست که میگن بچه هایی که تو سال اول خیلی بغل گرفته میشن شخصیت مستقلی پیدا میکنن و امنیتشون تامین میشه.

الان فرفر زنگ زد گفت میاد دیدنمون.. ای جانم.. برم دیگه... 

خدا حافظتون باشه...

۱۳ نظر

هشت ماهگی نوشت...

دوست جان ها سلام...

غروب زمستونیتون به خیر... من که از وقتی این موج تظاهرات شروع شده هیچ از خونه درنیومدم.رنگ بیرونو ندیدم.اما میگن هوا سرد شده^_^ امتحانام که تموم شه باید چند روز یه بار با جوجه برم پیاده روی. هرچند که میونه خوبی با کالسکه نداره... یعنی هر چی که بچه های اذیت کن تک به تک دارن،جوجه ی من یه جا داره.

دیروز همسر با شریکش حرف زده و از امروز بهم گفت دیگه نمیره رستوران... به همین سادگی بعد اونهمه ذوق شب افتتاحیه، بعد اونهمه بی خوابی و خستگی و تحمل کن و صبور باش و اوضاع بهتر میشه پرونده این کار با چند میلیون ضرر بسته شد...

ان شاالله خیر باشه.

دیگه نمیذارم کاری رو هول هولکی و یهو و نسنجیده شروع کنه... امروز زمزمه ی گاو داری بزنم میکرد!!!

دیروز بساط خیلی خیلی ساده برای عکاسی راه انداخته بودم.یکی از دوستای مجازی بهم دوربینشو قرض داده.برام پست کرده! چی بگم آخه از مهربونی بعضی آدما :)

این عکس رو البته با گوشی جدید همسر گرفتم .

بفرمایید تماشای جوجه^_^



:)))


اصلا این دو سه روز نشد درس بخونم.الان با خودم میگم کاش برنامه شیر شب رو میذاشتم برای بعد امتحانات...

فردا و پسفردا امتحان دارم...  امشب تا صبح بیدار میمونم :(

یکی دو ساعت دیگه هم دوست قلمبه ی کلاس زبانم میاد اینجا.شوهرامون نیستن قراره با هم شام بخوریم.هر هفته که ازش میپرسم هفته ی چندمه میرم دفتر خاطرات بارداریمو میخونم ببینم من تو اون هفته در چه حالی بودم؟؟ چقدر خوبه دور و بر آدم همش پر مامان قلمبه باشه ^_^  امروز خودمو وزن کردم و دیدم یه کیلو مونده به وزن قبل بارداریم...  کاش بشه ورزش کنم تو خونه کاش... اصلا همتشو ندارم.

باشگاه بدنسازی که میرفتم میومدم به همسر میگفتم چجوری میپیچوندم و بجای دمبل دو کیلویی یه کیلویی برمیداشتم :)) امروز سر نهار بهش میگفتم نظرت سی سالگی برای شروع یه ورزش حرفه ای دیره؟؟ میگفت نه.گفتم پس من بعد از بچه ی دوممون :دی میرم باشگاه کیک بوکسینگ . گفت تو یه دمبل دو کیلویی نمیزنی دنبال دویست و پنجاه گرمیش میگردی بعد میخوای بوکس کار کنی؟؟؟ انقدر خندیدم به این حرفش... 

خوب من همیشه دوست داشتم یه ورزش رزمی بلد باشم.با بدنسازی فرق نمیکنه یعنی ؟؟ 


راستی امروز هشت تا دونه پیکسل بصورت جا کلیدی سفارش دادم.

یه جفت ست برای من و همسر.که روز عشق بهش بدم. باقیش برای عید بدم آبجی ها و این دو تا دوست گوگولیم ^_^ خدا کنه قشنگ بشن... میدونم الان با خودتون میگید اووو کو تا عید  و روز عشق هاااا اما خوب دیگه گفتم تا پول تو کارتمه انجامش بدم^_^

همینا دیگه.دو بیت شعر بذارم به یاد گذشته و یه کم شلوغی خونه رو خلوت کنم با بیدار شدن جوجه...

خدا حفظتون کنه:)


*گُفتی مَرا به خَنده

خوش باد روزگارَت

کَس بی تو خوش نَباشد

رو قِصّه ی دِگَر کُن!

مولانا


۱۶ نظر

چهارمین شب نوشت...

قشنگ جان ها سلاااام.

برید اونور که بلاگر نیومد نیومد،حالا که اومده میخواد اصلا دو شب پشت سر هم پست بذاره^_^

خوب آخه تو این مدت طولانی یه عالمه روز و شب بوده که یه عالمه حرف ریز و درشت قورت دادم:((

دوست دارم جبران شه.

بچه ها دیشب خیلی شب سختی بود.قشنگ پوستم کنده شد و جوجه بی درد سر نخوابید که نخوابید.دیشب شش ساعت و نیم شیرش ندادم اما چه فایده که تا پنج صبح رو پام بود و دیگه دم صبح خواب و پا درد دیوونم کرده بودن.

امشب چهارمین شبه دیگه.هرچند میگن سختیش سه شبه اما من اگه از این جریان هفت هشت روزه به سلامت بگذرم کلاهمو بالا میندازم.

آیا موج اعتراض ها و تجمع ها و تظاهرات کمرنگ و ملایم تر شده به نظرتون یا چون من فیلترم از همه جا بی خبرم؟؟؟

خوب از این مدت بگم...

خدا رو شکر که دوستیم با دو تا دوستای کلاس زبانیم هر روز بهتر و بهتر شده.خیلی دور هم جمع میشیم و یه هفته که همو نمیبینیم دلتنگ میشیم.کنارشون بهم خیلی خوش میگذره.اتفاقا امروز داشتیم چت میکردیم،بهشون گفتم چقدر از خدا ممنونم بخاطر این دوستی که سر راهم گذاشت.دو سال پیش یه همچین شرایطی برای من رویا بود...

اما در عوض فرفر رو کمتر و کمتر میبینم.

خیلی زیاد کار میکنه و جگر منو کباب کرده با این اوضاعی که خودشو توش گرفتار کرده.

دپرس طور و خسته است.ماهی یه بار به سختی در حد یه ساعت همو شاید ببینیم.

دیگه یه دوست دیگه ی کلاس زبانی داشتم که یه دوره غیب شد بعد باز پیدا شد، جمعه ی گذشته عروسیش بود که با همسر رفتیم.

بیشتر آدمای اطرافم معمولا دوست ندارن تو مجالس غریبه شرکت کنن.اما من که جوجه رو زدم زیر بغل و رفتم و خیلی هم روحیه ام عوض شد.

اولین عروسی که جوجه توش حضور داشت.... انقدر عکس العملش به رقص نور و رقص مردم جالب بود که خدا میدونه.تو این مدت هیچوقت انقدر شنگول ندیده بودمش..

این مدت اخیر دستی دستی خیلی افسردگی کشیده بودم.الان خوبم اما خوب بلاگر همیشه نیستم.

با همسر مشکل حادی ندارم اما خوب ازش راضی نیستم... از اینکه بی گدار به آب زد و رفت سر این کار،از اینکه خودشو سلامتیشو و ما رو فدا کرد،از اینکه الان عجولانه میخواد بیاد بیرون....

میگه اشتباه کردم .تو همین هشت ماهم کلی بزرگ شدن بچمو از دست دادم،بی حوصله شدم،ضرر کردم.... میام بیرون وقتم آزاد میشه،بیشتر بیرون میریم،پیاده روی میریم،فلان میکنم،بهمان میکنم.... چه میدونم... من میگم داره عجله میکنه.بهتره تا تابستون که اوج مشتری و درامده بمونه.اما خوب قلبم راضی نمیشه پا فشاری کنم و بخاطر پول شوهرمو لای منگنه بذارم.ولی خوب دلمم روشن نیست.حس میکنم بیرونم بیاد یه دونه از این کارایی که میگه رو نمیکنه.نمیکنه چون تکلیفش با خودش معلوم نیست.چون با خودش خلوت درست حسابی نداره.چون یقه خودشو نمیگیره از خودش حساب بکشه.

دوستش دارم خیلی اما بازم میگم.ازش راضی نیستم.زحمت میکشه بی خوابی میکشه اما دور باطل وار....

نه دلم میخواد دلمو سیاه و سنگی کنم باهاش،نه از این مهر و محبت حس خوبی میگیرم.

آدمی مثل من جز یه قلب که برام بزنه و هر روز مطمئنم کنه دوستم داره هیچی نمیخواد.

اینایی که نوشتم عمق و ریشه ی قلبمه.وگرنه به نظر نمیرسه چیز خیلی حادی تو خونمون باشه.بگذریم...

هفته ی پیش بالاخره بعد از نود و بوقی یه طرح کتابخونه کشیدم.پایینش دو تا کمد دادم که بلندیش یه جور باشه دست جوجه به کتابا نرسه الان.سه تا قفسه کتاب داره و یه قفسه هم باریکتر برای جای مجسمه هام کشیدم.تلگرامی سفارش دادم و امشب برامون آوردنش.خیلی دوستش دارم خیلی.... ام دی افه. پولش شد دویست و هشتاد و من خیلی خوشحال شدم.چون براش پونصد کنار گذاشته بودم.حالا بقیشو یا میدم همسر برای خودش شلوار بخره یا اگه قبول نکرد برای خونه ساعت دیواری میخرم.

امسال به لحاظ مالی واقعا برامون سال افتضاحی بود.

انقدر در جا زدیم و سختی کشیدیم که خسته شدیم.قبلا هم که خونه خریده بودیم یه مدت خیلی فلاکت کشیدیم اما حداقل خونه خریده بودیم.الان چی؟؟ رستوران که یه هزار تومن ازش به خونه نرسید.حقوق شرکت هم واقعا کمه.واقعا کم....

همسر بی شلوار و بی کفشه.اما هرچی بهش میگم بیا این پول برو بخر قبول نمیکنه.خوب بابا این پولم درسته من پس انداز میکنم اما پول زحمتای توئه دیگه.

کم مونده تا عید.دم عید باز شرکت یه پاداش و عیدی میده آدم یه حالی به خودش میده.

من که تصمیم گرفتم جز یه کیف و شلوار و شاید یه ذره لباس خونه چیزی نخرم.خدا رو شکر از پارسال عید هم که نرفتیم مسافرت اسکناسای تازه برای عیدی داریم.

هنوز حرفشو نزدیم اما من برای عید فقط به شمال فکر میکنم.

بعد اون مسافرت کذایی نه من به مادرشوهر و خواهرشوهرم زنگ زدم نه اونا به من.

راستش جدیدا خیلی به این فکر کردم باید باید باید ببخشمشون.اصلا یه بخشی از حال بدی که دچارش میشم هنوز از فکر اوناست.باید ببخشم که آروم شم.باید باهاشون مهربون شم و بعنوان مخلوق خالقم دوستشون داشته باشم که آروم شم.هر روز گذاشتمشون تو مغزم و این ور اون ور میبرمشون و حرص میخورم،ناراحت میشم...

تو قلبم کینه درست شده. باید جلاش بدم... خدایا کمکم کن.چون روحم اونقدر بزرگ نیست... 

چند روز هی به خودم گفتم تلفنو بردار،زنگ بزن.... باز نزدم.

آماده نیستم.زور که نیست...

الان جوجه ام یه ساعته که شیر نخورده.تو همین یه ساعت یه بار رو پا گذاشتمش.اما الان پایین خوابه.امیدوارم دو سه ساعت قشنگ بخوابه.

منم با اینکه خیلی اوضاع آمادگیم برای امتحانا خرابه اما میخوابم الان.خیلی خسته ام..

بازم حرف دارم اما خوب دیگه بهتون رحم میکنم امشب^_^

به خدا میسپارمتون.

+جوجه ام امروز هشت ماهه شد^_^

۱۶ نظر

بازگشت موقتی نوشت!

قشنگ جان ها سلام!

بعدِ یه عالمه مدت خیلی سرخوش طور یه گوشی گرفتم دستم و دارم پست میذارم!

انقدر اینهمه مدت از همه طرف به بن بست خورده بودم و ناچارا کمرنگ شده بودم که الان  عین یه پرنده که تازه آزاد شده دارم با تعجب به در و دیوار وبلاگ جان نگاه میکنم:/

خبر خوب اینکه گوشی اچ تی سیم درست شده.

خبر بد این که به خاطر اوضاع مملکت مغازه داری که ازش خریدیم گفته نمیتونم فعلا برم تهران:(

خبر جالب اینکه پری روز گوشی همسر هم از دستش افتاد رو سرامیک و تاچش متلاشی شد:/

خبر جالبتر اینکه امروز رفت یه گوشی سامسونگ اِی سِوِن خرید.

خبر رمانتیک اینکه گوشی جدید رو با دستای مبارک خودش بدون هیچگونه تطمیع و تهدید و زورگیری داد به من گفت تا گوشی خودت درست شه تو از این استفاده کن من با همون تاچ خُرد شده میسازم فعلا:)))

خلاصه این شد که امشب من با یه عدد گوشی نیمه شخصی،بدون عجله دارم پست میذارم^_^

حالا اون خبر مهمه رو بدم؟؟؟

وعده ی دیدار ما،خونه ی ما به صرف چای و کیک و آش دندونی!!!

جوجه ی من به ندرت قهقهه میزنه.بیشتر لبخند میزنه.حالا سوژه خیلی جالب باشه قشنگ نیششو باز میکنه.اما قهقهه واقعا به ندرت...

حالا من متوجه شدم وقتی من از یه فاصله ای به سمتش میدوم و صدا و شکلک مخصوصِ حاکم بزرگ ؛ مامان بلاگر رو درمیارم جوجه قهقهه میزنه....

دیشب داشتم باهاش همین بازی رو میکردم که یهو متوجه شدم یه مروارید کوچکولو روی لثه اش معلوم شده....

یه دونه دندون پیشین از فک پایینش درومده و کناریش هم از زیر لثه معلومه و به زودی بیرون میزنه...

وااااایی انقدر لحظه ی جالبی بود....

من داد زدم همسررررر بدوووو.دندون دراورده جوجمون^_^ و بسی خوشحالی نمودیم:)

دیشب دومین شب اقدام برای قطع شیر شبانه ی جوجه بود... آقا خیلی سخته.

امشب سومین شبه.آخرین شیری که بهش دادم ده و نیم بوده.تا دوازده خوابیده و الانم که دوازده و نیمه و من دارم پست میذارم،شازده رو پای من داره تاب میخوره ...

بچه ها الان که تلگرام و اینستا قطع شده چکار کنم؟ امشب سایفون و هات اسپات دانلود کردم اما هیچ کدوم کار نکرد.تو رو خدا اگه وی پی انی سراغ دارید دست منم بگیرید که اینستاگرام خونم پایین اومده.

آهان یه خبر خوب دیگه ام دارم.

همسایه مو یادتونه که عید نوزاد بیست روزشو از دست داد؟؟؟ به سلامتی بارداره^_^

براش دعا کنید.استراحت مطلقه و تو سونوش اطراف جنین خون دیده شده.ان شاالله که صحیح و سالم بمونه جوجه اش.

خدا به همه ی مشتاقا یه جوجه بده.

چند روز پیشا مطب دکتر زنان بودم یه خانمی اومده بود با برگه سونوگرافیش و رسما از خوشحالی داشت بالا پایین میپرید.سه قلو تو دلش داشت^_^ وای خیلی خوشحالیش خوب بود....

نمره ی دو تا امتحانمم دیدم.یکی رو شدم هفده :((  یکی رو شدم نوزده و نیم :)

هووووم فکر کنم دیگه پستم تموم شد.

خدا کنه جوجمو پایین بذارم و بیدار نشه.

امتحانام که تموم بشه یه شب باید بشینم کلی وبلاگ بخونم.کمربندمو بردارم برم سراغ هر کی منو تو این مدت یادش رفته و بی معرفت بازی دراورده^_^

در پناه خدای قشنگمون باشید .


پی نوشت: شاید جالب باشه بدونید الان ساعت یک ربع به چهار صبحه و من به لطف پسرم تا الان چشم رو هم نذاشتم.یکسره از دوازده و نیم کلا تا الان به جز یه تایم نیم ساعتی رو پام بوده :/  شرایطیه که مسلمان نشنود کافر نبیند:((

۱۸ نظر

قصه های من و جوجه 1


سلام سلام.

یه مدت بود دلم میخواست یه پست فقط در مورد جوجه بنویسم.دلم میخواست شش ماه یه بار باشه که این بار بی گوشی اینا شدم اینقد عقب افتاد.

تو دوران حاملگی به هر چالشی فکر میکردم.بی خوابی های گهگاه،مریضیا،واکسنا،ختنه...

اما راستش کلا همه چیز خیلی در نظرم خوشبینانه تر از واقعیت بود.

با خودم فکر میکردم خوب نوزاد که انقد اکثر ساعتاشو خوابه،به هر حال چه روز بیشتر بخوابه چه شب،منم وقت میکنم راحت بخوابم.

خوب این بخشی بود که من به ندرت تجربه کردم.

از دو هفتگی کولیک گرفت و تا آخر سه ماهگی چه شبها که تا صبح تو بغلم در حال راه رفتن و تکون دادنش نمیخوابوندمش.

البته دو ماهه که شد خیلی عالی ریتم شب و روزشو گرفت.

شبایی که دل درد نداشت خیلی قشنگ از نه شب میخوابید تا گاهی حتی سه چهار صبح.الان که فکرشو میکنم میگم خدایا چه شبای لاکچری داشتم...

البته مساله ی افتضاحی که بخاطر کولیکش و به لطف همسر بهش عادت کرد و حسابی تا همین امروز منو نابود کرد،عادتش به رو پا خوابیدنه.

بچه ها اگه در شرف مادر شدنید هیچ وقت این اشتباه منو نکنید..

تازه جوجه خواب بسیار سبکی هم داشت و داره.کافیه وقتی میخوابه زمین بذارمش.فورا بیدار میشه و گریه میکنه.بجز خواب شبش که به نسبت عمیق تره...

دو و نیم ماهش که بود اولین غلتش رو زد و دیگه از سه ماه و نیمگیش نصفه شبم غلت میزد و بیدار میشد و گریه...


تا قبل سه ماهگیش که اولین سفرمون به شمال شد،جوجه شبا با شیر خوردن و روزا با روی پا گذاشتن میخوابید.

اما بعد از سه هفته شمال موندن،عادت کرد شبا هم روی پا بخوابه.


بخاطر همین وقتی برگشتم تا یه مدت داشتم از خستگی دیونه میشدم.پا درد گرفته بودم.

الانم یه نگرانی اساسیم همین سواله که تا کی باید رو پا بخوابه؟؟؟؟

چقدر با پی پی کردنش درگیر بودم یه دوره.خدا رو شکر که گذشت.دیدن عذابش وحشتناک بود.تو پنج ماهگی کم کم نشست.البته خودم مینشوندمش و باید اطرافش بالش میذاشتم چون یهو غش میکرد.از همون موقع سینه خیز هم میرفت.در حد دو سه متر.منم با اسباب بازی و توپای رنگی که جلوش میذاشتم تشویقش میکردم.شش ماه و دو هفته اش بود که اولین چهار دست و پاشو رفت.وای خیلی لحظه خوبی بود.یهو همسرگفت بلاگر نگاش کن... جفتمون براش غش کردیم اون لحظه چون قبلش همش چهار دست و پا میشد اما نمیتونست حرکت کنه.از اون شب به بعد دیگه چهار دست و پا برای سلانه سلانه رفتناش و سینه خیز برای عجله داشتناش بود.مثلا نون بربری که میدید سینه خیز و نفس زنان خودشو میرسوند..

اما چهار دست و پاش خیلی زود حرفه ای شد و کلا با سینه خیز خدا حافظی کرد.

از یه چیزش که خیلی خوشم میاد تلاش و ارادشه.پاشو که میگیرم جلو تر نره همچنان تلاش میکنه و دست و پا میزنه،بدون اینکه نگاهشو از هدفش برداره یا غر بزنه یا گریه کنه.

از هفت ماهگیشم دیگه مبل و میز تلویزیون رو گرفت و ایستاد.و بدین ترتیب من مجددا از غذا افتادم.خوب همش چپه میشه و سرش اینور اونور میخوره نمیتونستم ولش کنم که.همش پشتش مینشستم هربار که میفته مواظب باشم.الان که هفت ماه و نیمشه خیلی کمتر میفته اما باز میفته و مواظبت لازمه.دو سه روزه یه قدمای کوچولویی هم برمیداره ه!و یه مقدار کنار میز تلویزیون جا به جا میشه.یا صندلی کمکیشو میگیره و دورش میزنه.

وای وای وای خیلی خیلی الان دوست داشتنی و دلبر و شیرینه.

صب ها خیلی خوش اخلاق و قند عسل چشماشو وا میکنه و به سقف خیره میشه و هی مگه دد... دد.. بووو.. ب ب... و یه صدایی که با نوک زبون و لثه ی بالاش درمیاره و تو مایه های ت هست.

بعد من بیدار میشم،نگام میکنه،میخنده و یه نیم ساعتی باهاش بازی میکنم،نازش میکنم،کشتی میگیریم...

اما خوب درطول روز شاید یه ربع ده دقیقه ها رو با هم جمع بزنم،یه ساعت برای خودش تنها بازی کنه.باقیش همش به من میچسبه وقتی تنهاییم.منم میذارم بچسبه...


شبا دیگه واقعا از خستگی میخوام برم تو کما.اما خوب پسرم تو پنج ماهگی دو بار مریض شد.بعد واکسن ش ماهگیشو زدم و رفتیم شمال.بعد برگشتیم باز مریض شد.بعد یه مقدار خودم لفتش دادم که شد الان و من هنوز از شیر شب نگرفتم این جوجه رو.

بخاطر همین شبا هم خیلی خواب درست درمون ندارم.


همچنان دو کیلو مونده به وزن قبل زایمانم برسم.البته نمیبالم به این جریان.زحمتی براش نکشیدم.از فرط کم غذایی و پر تحرکی اینجوری شدم.جدیدا هم تند و تند مریض میشم.ضعیف شدم حسابی.باید فکری کنم به حال خودم.

وقتی میدوم جوجه غش غش میخنده.دیگه همش باید براش بدوم دیگه .


بچه داری شیرینه اما سخته.

سخته اما شیرینه.

و این دو رو باید کنار هم پذیرفت و صبور بود.من چند شب تو شش ماهگی و بدخوابیای جوجم اجازه دادم از کوره در برم.داد زدم گفتم بخواب دیوونم کردی.نشستم گریه کردم.اما واقعا در حد چند شب بود.یهو به خودم نهیب زدم مبادا راه عوضی بری! الان دیگه تا صبرم سر میاد فورا با خودم صحبت میکنم.

میگم اینبچه فقط محبت تو رو میخواد و یادت نره دستت امانته.فورا از خدا صبر و انرژی میخوام.نفس عمیق میکشم و ادامه میدم.

شکمو خان از خوراکی هم حسابی استقبال میکنه.با لعاب برنج شروع کردیم و بعد فرنی و حریره بادام و حریره گردو و پوره هویچ و پوره سیب زمینی و گاهی پوره موز و سوپ که ترکیب مرغ یا گوشت گوسفند با برنج و سیب زمینی و هویج و پیاز و سبزیه میخوره.تو یکی دو هفته ی پیش رو هم ان شاالله کلم برو کلی و انبه و عدس و ماش و حبوبات و بلغوریجات و کدو اینا قراره به خوراکی هاش اضافه کنم و کیف کنه پسرم...


وای از حمامشم بگم که خیلی باحاله.از وقتی میشینه خیلی برای من لذت بخش تر شده.آب بازی میکنه .دست میکوبه تو آب.هی داد میزنه اده اده:)

من براش روروئک نخریدم.بچه هایی که روروئک سوار نمیشن بیشتر فرصت اینو دارن بدنشونو به کار بگیرن،هماهنگی حرکتی مغز و بدن بیشتر میشه.درسته که آدم باید بیشتر مواظبشون باشه اما می ارزه بنظرم.البته خواهرم مال پسر خودشو برام آورده اما خوب من استفاده نمیکنم..

تازه ما موهاشم تیغ نزدیم و نمیزنیم...


دو سه هفته هم هست باباش که که درو باز میکنه پرواز میکنه از شادی.منم خیلی دوست داره.گاهی بخاطر اون عشق تو نگاهش،آغوش باز کردنش قلبم ذوب میشه انگار.


برای خودش مثلا مشغول بازیه ها اما بیشتر اوقات صدای منو که میشنوه از آشپزخونه ،تند و سریع خودشو میرسونه از پله آشپزخونه هم با مهارت و سهولت بالا میکشه پاهامو بغل میگیره،یا شلوارمو میکشه و اگه قابل درومدن نباشه با کمکش می ایسته...

به غیر کفگیر چوبی و قاشق و سینی چای و دسته کلید من،یه زرافه و ببعی پلاستیکی و یه جغجغه داره که باهاشون یه ذره مشغول میشه.

عاشق کاغذ بازی،کتابفبازی،مچاله کردن و تناول کاغذه.تمام کتابای دانشگاه من یه قسمت ناپدید یا جویده شده دارن.

یه گوشه از دفترچه درمانیمم خورده...

همچنان هم بی دندونه..

تو تاکسی هم همیشه گیر میده به بغل دستیم.یهو دست دراز میکنه ریش آقا ها رو بگیره،سیم هندزفری یه دختری رو کشید امروز،یهو دست میذاره رو دست مردم... همه رو در ابتدا با کنجکاوی نگاه میکنه،بعد کافیه طرف یه ارتباط چشمی باهاش بگیره،فورا براش غش میکنه و لوس میشه.

خلاصه روزگارمون به این منوال میگذره.

خدا رو بینهایت شکر... واقعا دارم با جوجه ام از نو بزرگ میشم و تو هر تغییر هفتگی و روند رشدش هزاران بار ایمانم به خدا تازه تر میشه و سرم در برابر عظمتش خم تر میشه.

با دوستای کلاس زبانمم حسابی دوسته.وقتی که میخوام برم امتحان بدم اونا برام نگهش میدارن.

بچه ها ببخشید که این پست طولانی شد.امیدوارم عشق و احساس خوب موقع نوشتنم بهتون برسه.

کاش این دو ماه زود بگذره بلکه گوشی و لپ تاپ دار شم و دیگه انقدر عجله ای ننویسم.

تا جوجه داری دو،خدا نگهدار:)

۱۰ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان