پایان ١٣٩٦


بهار آمد بهار آمد

سلام آورد مستان را :)


‌آقا من اصلا هر سال دوست دارم این شعر رو تکرار کنم ^_^‌

سلام.

میبینم که دیگه همه شروع کردن به نوشتن پست اخر سال... منم حالا که چهار روز به عید مونده مینویسم و دفتر امسال رو میبندم.

سال نود و شش برای من هم سال خوبی بود هم سال بد.کلا یا شور شور بود یا بی نمک.یا خیلی عالی بود حالم یا افتضاح...

مثلا تولد پسرم و عشقی که تو دلم کاشت ،‌اولین لبخندش،‌اولین سینه خیز رفتنش،غلت زدنش،اولین لبخند زدنش و این روزها اولین قدم هاش به اضافه ی روزهای خوبی که با همسر داشتم روزهای عالی زندگیم بودن و از اون طرف اتفاق های بدی مثل بچه دزدی ها،تجاوز ها،‌قتل ها و زلزله که قلبمو به درد آوردن و سیاه ترین روزهای کل زندگیم رو بخاطر غمشون گذروندم...

دیگه از اتفاقات مبارک دوستیم با زهره و نفیسه است و خیلی خدا رو شکر میکنم که خیلی وقته حواسش به دلمه و مدتهاست نذاشته بی دوست و غمخوار باشم...

قرارم این بود که برای نود و شش به مناسبت مادر شدن و غیر قابل پیشبینی بودن اوضاعم برنامه ی خاصی نداشته باشم.الان کلی از خودم بخاطر این قرار واقع بینانه ممنونم...

با این حال برنامه اولم زمان بندی خوب برای کارهام و برنامه ریزی درست بود که خوب واقعا نشد.امسال واقعا همش دویدم و نرسیدم.یا جوجه رو پام بود یا تو بغلم و اصلا نتونستم رو اصولی که میخواستم خونه داری کنم...

اما هدف دومم این بود اولین ترم بعد زایمان معدل دانشگاهم بالای هفده بشه و الان به خودم افتخار میکنم که محققش کردم.سخت بود اما من تونستم...

کتاب خوندن و فیلم دیدنم بود که هر جفتشو انجام دادم.امسال خیلی فیلم خوب دیدم و بهترین کتابی هم که خوندم بدون شک ملت عشق بود..

کلا فکر کنم آدم خوبی بودم تو نود و انصاف باشه از بیست به خودم هفده بدم....

نهایتا اینم از سال نود و شش دیگه... 

امسالم تموم شد.خوب این حس هر سال تند تند گذشتنه یه جوریه...  اما خوب نمیدونم چرا از امسال همش دوست دارم هی به سی سالگی نزدیک تر شم.به نظرم سی سالگی سن فوق العاده ای قراره بشه... البته من که فعلا بیست و هفت ساله ام و باید یه کم برای اون سن جینگول دلربا منتظر بمونم...

حالا نمیدونم آیا این هر آخر سال نشستن و فکر کردن و برنامه ریختن بین هممون مشترکه یا نه اما خوب من که لذت میبرم از اینکه برای هر سالی که پیش رومه یه برنامه هایی بریزم.بالاخره بنظرم باید یه چیزایی باشه آدم براشون تلاش کنه و بتونه خودشو ارزیابی کنه.

منم برای نود و هفت جان یه برنامه هایی دارم.

اول درمورد دانشگاهمه.خوب حالا که دیدم پتانسیلشو دارم با وجود جوجه و اینهمه بی خوابی یه معدل هفده و هشتاد و پنج درخشان از  آن خودم کنم باز همین قرارو امسال هم با خودم میذارم.

پس شد سال نود و هفت و معدل های بالای هفده ^_^‌ 

بعدیش یه کار خیره.بچه ها یه عدتون میدونید چقدر دوست دارم کارای خیر کنم و موقعیتش که پیش اومده به دیگرانم پیشنهاد دادم.اما خوب تو شرایطی که دستم تو جیب همسرمه خیلی اون کمک کردنه حس عالی بهم نمیده.حالا تصمیم هیجان انگیزم چیه؟ ‌هدفم اینه تا پایان سال نود و هفت پنج تا کار هنری شامل بافتنی و شماره دوزی انجام بدم.و اینجا و توی اینستا به فروش برسونمشون.و درآمدشون مستقیم برای زلزله زده های کرمانشاه واریز بشه.همین که میگم قلبم داره تند تند میزنه بخاطر این کار... میدونم زیاد نمیشه اما خوب دارم کمکمو با سقف اختیارات و زمانم میسنجم.اگه بیشتر تونستم که چه بهتر...

بعدیش هم کتاب خوندنه.

با عنوان هر ماه یک کتاب میخوام تا آخر سال دوازده جلد کتاب بخونم.باز میدونم زیاد نیست اما برای شرایط من خوبه.

دیگه اینکه خوب خیلی تو سرم فکر سفره.سفر خوب قشنگ غیرتکراری.البته حتی تو نود و هفت گمون نکنم پیش بیاد.چون جوجه کوچولوعه اما میخوام از همین سال جدید هر ماه برای یه سفر عالی پول کنار بذارم.خرد خرد از خرجی خونه میذارم.حالا مبلغی نمیگم.اما اگه حتی یه تومن بشه من راضی ام.

راستش به شروع زبان خوندن تو خونه هم خیلی فکر میکنم اما خوب واقعا نمیدونم بشه یا نه.اینو هدف در نظر نمیگیرم اما خوب اگه دیدم وقت اضافی میارم چرا که نه...

دیگه همینا دیگه.... 

امسال با این اوضاعی که من هدف گذاری کردم امسال سال بدو بدویی باید بشه.خوبه دیگه.ادم بیکار که میمونه خل میشه فکرای مالیخولیایی میکنه.فکر کن در کنار همه اینها جوجه و مسایل مربوطشم هست.مثلا اتاق جدا کردن و از شیر بریدنش دو تا پروژه ی بسیار انرژی بر سال نود و هفت خواهد بود... 

راستی ممنون از دلگرمی هاتون بخاطر پست قبل.تو سال جدید یه برنامه هایی هم برای همسر دارم.مثلا مشاوره و بیشتر آشنا کردنش با وظایف پدریش.خوب منو اینهمه تنها تنها مسِولیت داشتنه دیوانه کرده.چند شب پیش در مورد فرداش که نوبت آرایشگاه داشتم و طبیعتا میخواستم همسر جوجه رو نگه داره باهاش شدیدا بحثم شد و اون پست متولد شد....

مگه میشه انتظار داشته باشه من تنها هم بپزم همبشورم هم ریخت و قیافه و بهداشت و سلامت و همه چیزم اوکی باشه.هم شاد و شنگول باشم؟‌ ‌نمیفهمم چرا باید از من بخواد تنها اینهمه بار به دوش بکشم؟ ‌فقط وقت تمیزی و قشنگی و سرحالی و سیری جوجه پسر بابا عسل باباست... 

هر روز هم داره بدتر از دیروز میشه و این جریان از همینجا دیگه باید جمع شه واقعا.خوب تو که انقدر آقا و مشتی بودی تو دوران بارداریم.اوایل تولد جوجه هم ازت راضی بودم.باز تلاش خودتو میکردی... اما الان هی داری روز به روز افتضاح تر میشی رسما!!!

‌بگذریم حالا...  اخرین پست نود و شش رو مببندم دوستان.

با ارزوی سلامتی و عشق برای تک تکتون :)

۱۶ نظر

هفت روز

ادامه مطلب ۲۵ نظر

ده روز!

دوستای خوب سلام...

چقدر حوصله میکنید تو این حال بدی های منم همراهم میمونید و برام جیک جیک میکنید... ممنونتون هستم خیلی...
چهارشنبه اون یه عااالمه کار میکنم براتِ همسر،‌شد تمیز کردن شش تا کابینت.
خوش به حالش که خونسرده و زیاد فکر خودشو درگیر نمیکنه.کلا براش مهم نیست اول و آخر خونه تکونی چی قراره بشه...
اما هر چی عید نزدیک تر میشه من دیوونه تر میشم.خوبه حالا وسواس ندارم... 
پنجشنبه مامان زنگ زد.گفت دلش برامون خیلی تنگ شده.تقریبا هر روز یا یه روز درمیون زنگ میزنیم به هم.من اگه غافل شم خودش زنگ میزنه و هربار با جوجه حرف میزنه.از همین تلفنای مامانم جوجه الو کردن یاد گرفته.خیلی وقته هرچی دم دستش باشه میذاره بیخ گوشش و مثلا حرف میزنه ^_^‌
بعد تلفن مامان انقدر دلم گرفت که نشستم به گریه.تا شونه هام لرزیدن متوجه شدم جوجه با تعجب داره نگاهم میکنه... فورا خجالت کشیدم و اشکامو پاک کردم و براش خندیدم... 
خواهرشوهر زهره مادرخونده ی جوجه است.ماهی یه بار از تهران میاد خونه مامانش یه روزشم میاد دنبال جوجه.اینبار هم بهم پیام داد حاضرش کن ببرمش.
و عصر پنجشنبه جوجه رفت مهونی و من مشغول کارا شدم.همسر هم همون موقع بیدار شد.
من ظرفا رو با وایتکس شستم و آب کشیدم و ایشون خشک کرد و تو کابینت گذاشت.بعد رفت نشست و برای من چند تا عکس نوشته روز زن مبارکی فرستاد.
خوب این روزا ازش خیلی دورم.بی تفاوتم ساکتم و نمیشینم عین قناریا کنارش نازش کنم و از سر و کولش بالا برم... 
بعدم گفت میخواد بره بیرون.
خوب تو ذهنم یه ذره گفتم بیرون رفتنت چیه وایسا کمکم کن اما زود فرمان ایست دادم و گفتم به من ربطی نداره.اون مجبورم نمیکنه تنها کار کنم پس منم حق ندارم مانع رفتنش بشم.
اما باور کنید تا برگشت من از شدت حرص خوردن دیوونه شدم.آخه بعد یه عالمه کار خیلی خیلی خسته شده بودم.ساعت هشت زنگ زد گفت دیگه دارم میام و اخر سر ساعت نه و ربع پیداش شد.
با یه دسته گل که حدسشو زده بودم و کیک و شیرینی و خرید برای خونه.
گفت روزت مبارک و گلش واقعا دلبری کرد.اما من بی حال تر از اون بودم که بخوام بالا پایین بپرم و از گردنش اویزون شم و بوس مالیش کنم :/
‌تشکر کردم و گفتم از اومدنت قطع امید کرده بودم که گفت گل فروشی یک ساعت معطلش کرده بود.
گفت اول خواستم یه تک شاخه بگیرم و بیام که گفتم زشته بعد اینهمه مدت... اخه اخرین گل رو بعد زایمان که بیمارستان بودم برام فرستاد.. خوب اینهمه دوست دارم من چرا مرتب نمیخری اخه :(
‌گفت با خودم گفتم جبران کنم... گفتم باز ممنون اما دیگه کارو به جایی نرسون که جبران کنی...
والا.. بعد ده ماه گل خریده.تو این ده ماه من هزار بار با خودم گفتم امروز دیگه حتما با گل میاد خونه...
من برای این مناسبت ها اصلا انتظار کادو ندارم.تازگیا خوشمم نمیاد کادو بگیرم. واقعا یه تبریک از ته قلب یه پیام یه چیزی که با موج مردم نباشه کافیه.وگرنه ادم تو این دوره اگه قرار باشه برای هرمناسبتی کادو بخره و بگیره باید زندگی رو تعطیل کرد...
روز زن و مرد و انواع سالگردها و ولنتاین و سپندار مزگان و عید و یلدا و تولد و اووووووووه....
اما خوب به هر حال گفت بیا اینم بعنوان کادوت و دو تا تراولم داد بهم...
حالا تو فکرم چه چاله ای براش بکنم...
بعدشم یه ربع دیگش رفت سر کار ...
و جوجه هم برگشته بود و من له ترین آدم روی زمین بودم... با خودم قرار گذاشتم دوازده و نیم دیگه گوشی رو خاموش کنم و استراحت کنم و همین کارم کردم...
شش صبح با صدای تلفن خونه بیدار شدم.یعنی هی میشنیدم داره زنگ میخوره اما به روی خودم نمیاوردم.تازه تو دلمم به وقت نشناسی و سماجت ادم پشت تلفن کلی بد و بیراه گفتم.همینجور که سعی میکردم به روی خودم نیارم صدای کوبیدن به در و زنگ خونه اومد.اینجا دیگه کوپ کردم و مغزم فرمان موقعیت اضطراری داد.فورا یادم افتاد دیشبش کلیدمو از پشت در برنداشتم...
دیگه بدو خودمو رسوندم و درو باز کردم.خدا رو شکر غر نزد.از دست این کارای من سر به بیابون میذاره آخر...
جوجه هم بیدار شد و خودشو انداخت رو من.بچم داشت پی پی میکرد و هی پوزیشنشو عوض میکرد راحت باشه.من همونجور خوابم برد.باز با صدای همسر بیدار شدم که جوجه رو شسته بود و این دفعه دیگه داشت غر میزد.
آی تو چرا این بچه رو نمیشوری.فکر کنم از دیشب پی پی کرده بود.به سختی شستمش.اخه تو از بوش چجوری بیدار نشدی...
گذاشتم غر بزنه.چرا بچه ها این موقع ها بچه ی ماماناشونن؟؟ ‌
بعدم پاشدم به زور و بچه بغل برنج پیمانه زدم و شستم و ریختم تو پلو پز.کتلت سرخ کردم.
اما خوب همسر خیلی دیر و به زور بیدار شد.تقصیری هم نداشت طفلی .خیلی سخته بعد شبکاری یهو باز بخوای ظهر بری سر کار.این شد که فقط یه چای خورد و رفت.
دیگه تا جوجه خوابید و بیدار شد زهره اومد پیشم و تا ده شب پیشم بود.خیلی خوب بود.حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم....
نسکافه و میوه و آلوچه و شام خوردیم... 
میخوام گهواره برقی جوجه رو بدم وقتی بجش دنیا اومد استفاده کنه.شیر دوشمم همینطور... چقدر خوبه بتونم یه کاری براش کنم خوشال شه.
لباسای جوجه هم از انگلیس رسیدن و نشستیم همه رو باز کردیم و غش کردیم....
دیگه دم اومدن همسرامون زهره رفت و منم از همون موقع دارم جوجه میخوابونم... 
یه لحظه رفتم دشوری تا کشیدم پایین گریه کرد فورا کشیدم بالا و برگشتم اتاق.
الانم دیگه شیر نمیخوره اما هم یه پاش رو پامه هم دستش رو قفسه سینمه... 
پست رو ببندم تلاش میکنم رها شم و یه کم برم پیش همسر.کیک دیشبو بخوریم....
برام پیام عشقی سفارشی فرستاد امروز از شرکت... برم یه ذره مهربان شم تو ذوقش نزنم.
اینروزها دلم یه مشاور و تراپیست میخواد.کاش تهران بودم موقتا.اما الان اولویتم بیشتر مشاوره تلفنیه... تا این فاصله بیشتر نشده... تا تلخ نشدیم...
دلم عشقمونو میخواد...
۱۵ نظر

سیزده روز دیگر!!!

سلام.
چقدر خوبه اینجا و شماها رو دارم واقعا... 
هربار میام سراغ نوشتن خدا رو شکر میکنم.
نوشتن برای من خیلی چیزهاست... تسکینه ،‌ارامشه ،‌شکوفاییه ،‌قوی شدنه ،‌انرژی گرفتنه....
و اینها جای شکر دارن واقعا....
یکشنبه صبح با صدای گریه ی جوجه از دور دست ها بیدار شدم.صداش میومد خودش نبود.کمی طول کشید از بیهوشی خارج شم و بفهمم ما تو اتاق خوابیم و صدای جوجه داره از هال میاد..ـ
فکر کن بیدار شده قطعا چهاردست و پا از روی ما رد شده در نیمه باز رو باز کرده و زده بیرون.نمیدونم چقدر پیشمون نبود... همسر رفت برش گردوند تو اتاق.نا نداشتم بلند شم.خیلی خیلی دیشبش ادیت شده بودم از بیخوابی.باز شیر خورد و تو بغلم خوابید... دو ساعت دیگش چشمامو باز کردم دیدم اونم تازه داره چشماشو باز میکنه.سینه به سینه ی هم بودیم.نگاه کردیم همو و لبخندش تمام شب قبل رو شست و برد...
ساعت دو بود که همسر هم بیدار شد.براش چای ریختم و گفتم میرم دوش بگیرم.برگشتم و نهار ماهی پختم.
دیگه تصمیم گرفتم حتما یک الی دو روز هفته ماهی بخوریم.چرا ما این چیزای تغذیه ای رو رعایت نمیکنیم آخه  :/
‌بعدم یه کوووه ظرف شستم و تمام مدت همسر با جوجه بازی میکرد.‌بعد خودش پیشنهاد داد غروب یه بخش آشپزخونه رو تمییز کنه.
آشپزخونمون یه جایی بالای اوپن داره هر چی آشغال و اضافی داشتیم چپونده بودیم اونجا...
دو تا شیشه آبغوره مونده و سه چهار شیشه رب آلو انداختم و همه ی کارتن خرده ها رو... برا چیمون بودن ؟‌ وقت اثاث کشی همه چیزو تو کارتن بزرگ میریزیم...
همین خودش کلی وقت گرفت.منم جوجه رو نگه داشتم.یه ذره خیالم راحت شد خلاصه.هنین که شروع شد.همین که یه تلاشی هست.... زندگی باید اینجوری باشه دیگه.بخور و بخواب و گوشی بازی کن که نشد زندگی...
دوشنبه باز به سختی بیدار شدم.تقریبا ظهر بود.بساط نون و پنیر چیدم و با جوجه خوردیم.
حس نهار پختن نداشتم.نودل خوردم.رشته های دراز بی خاصیت... چقدرم اون پودر چاشنی که تو بسته هاشونه خوشمزه ان.
بعدش همینجور بی حوصله بودم که آبجی زنگ زد میاد پیشم.بعد زهره پشت خطم بود.وقتی بهش زنگ زدم گفت بپوش ماشین دستمه بریم گردش.
اخ آرزو کردم زودتر زنگ زده بود.
اخه آبجی یه ساعتم ننشست.تا آدم گرم میشه هی میگه برم.هزار تا کار دارم.دخترم تکلیف داره.پسرم فلان کلاس داره.اصلا نمیدونم چجوری آدم میتونه اینجوری با این حجم فعالیت غیر لذت بخش زندگی کنه؟‌ 
دیگه ابجی که رفت همسر بیدار شد کم کم و منم یه سبزی کوکو پختم و از بیست و سه تا کابینت یکیشو تمیز کردم و جوجه رو خوابوندم و ظرف شستم و....
شبشم تااا دلتون بخواد دلم گرفته بود و گریه کردم.
حس مامان مزخرفی بودن بهم دست داده بود.
اینکه میبینم انقدر این بچه خوابش آشفته است دیوونم میکنه.اگه درست مطالعه و تحقیق کرده بودم و مامان زبلی بودم این بچه رو نمیاوردم بچسبونم تو بغل خودم و شبا بد عادتش کنم.به موقع شیر شبش رو هم قطع میکردم و الان بچم راحت بود.
منم انقدر فرسوده و خسته بیدار نمیشدم.حریم و خلوتم با شوهرم سر جاش بود.استراحتم همینطور...
شاید اینا بنطر کسی خودخواهی برسه اما واقعیت اینه بچه ها اولین ضربه ها رو از خستگی مادرا میخورن.مگه یه مادر خسته چقدر میتونه خودش رو جمع و جور کنه و به روی خودش نیاره چقدر تحت فشاره؟ 
خلاصه از خودم راضی نیستم.نتونستم به موقعش تصمیم درست بگیرم.
ساعت حدود چهار بوود که بالاخره خوابیدم.
قشنگ واضحه که امروز باید چقدر کسل بیدار شده باشم...
ساعت حتی نه نشده بود.جوجه بیدار شد و راه افتاد به سمت هال.کم مونده بود از شدت خواب دیوونه شم.دست و رومو شستم که سرحال شم و صبحانه گذاشتم که شازده میل نکرد...
بعدش یه کم بازی کردیم و همسر رفت تو اتاق بخوابه...
تا ساعت سه خیلی بدحال و بی انرژی بودم.یه کم با دوستان مجازی چت کردم.یه میرزا قاسمی درست کردم و با زهره قرار بیرون گذاشتیم.
بهم خوش نگذشت.حرف زدیم و قدم زدیم.اما یه تنه جوجه بغل کردن دمار از روزگارم دراورد.دیگه تا نزدیک پارکینگ شدیم هی تو دلم میگفتم بپا بچه رو نندازی الان سوار ماشین میشی....
وقتی برگشتیم کلید تو کیفم نبود.همسر هم خونه نبود.رفتم خونه همسایه ام مَلی تا شوهرم یه ساعت دیگش اومد...
بهش گفتم این هفته ام تموم شد و هیچ کار نکردیم.
گفت قول میدم فردا برات یه عالمه کار کنم...
راستی گفتم چند روز پیش باز صحبت سفر عید شد؟
‌خیلی محترمانه اما قاطع گفتم من نمیام.خیلی بهم بی احترامی شده و این دفعه مثل قبلا ها که همش میگفتی ندونسته بوده از قصد نبوده فرق داره.
دیگه ایشون هم چیزی نگفتن و من تو دلم با دُمَم گردو شکستم ...
اصلا حال و حوصله ندارم.یهو دوق و شوقم برای عید رو از دست دادم.حتی دلم نمیخواد عید شمال بریم.دوست دارم بمونیم.اگه بمونیم حتما شروع میکنم دوباره برای قطع شیر شب تلاش میکنم.اما اگه قرار به رفتن باشه باید بذارم بعد عید...
غمگین ناک و بی انرژی ام اما ته قلبم یه نوریه.مدتیه فهمیدم خیلی خودمو ول کردم.دیگه تلاشی برای برطرف کردن نقصهام و کنکاش شخصیتم نمیکنم.سطحی و هردمبیل شدم.و این فهمیدن خوبه.الان میدونم باید یه تغےیراتی بدم.و این حالم رو بعنوان چند قدم عقب برای یه جهش خوب در نظر میگیرم...
اما برای جهشم یه چیزی میخوام که نیست... باید پیداش کنم تا حالم خوب شه....
شاید عید باشه.شاید خریدن لیست کتابام باشه.شاید رنگ کردن موهام باشه... چه میدونم... امیدوارم هر چی هست مثل سیب سرخ بیفته تو دامنم و شیرینیش زیر زبونم مزه کنه....
۱۹ نظر

:)

سلام به همه...

اسفند کلا رو دور تند میگذره انگار...
البته تمام عمر تند تند میگذره اسفند تند تر تر :)
‌این چند روز هم خبری از خونه تکونی نشده و مایی که قرار بود یه روزه خرید مریدا رو بکنیم و به خونه برسیم هنوز اندر خم یک کوچه ایم. البته این بساط همش زیر سر حضرت همسره...
پنجشنبه قرار بر قسمت سخت ماجرا یعنی خرید همسر بود.من از صبح واقعا فقط سر و کله زده بودم با وروجکم.غذا نمیخورد اصلا و همش هم تو بغلم بود.یه لحظه میذاشتمش پایین فورا گریه میکرد.جدیدا قاطی گریه هاش جیغ هم میزنه چه جیغی...
نهارمو به زور خورده بودم و همه ی جای آشپزخونه پر ظرف کثیف بود.روی اپن.توی سینک،‌بغل گاز.کنار سماور... جوجه هم که دیگه راحت کابینت و کشو ها رو باز میکنه.کف آشپزخونه هم پر پلاستیک و دم کنی و دستمال و ظروف پلاستیکی بود...
سر یه چیز بیخود من یهو عصبی شدم و مثل دیوونه ها غرغر کنان و به زمین و زمان بد و بیراه گویان داشتم همراه همسر بی خیالم اماده بیرون رفتن میشدم که وسطاش همسر اومد با بدترین روش ممکن بگه عصبانی نباش انقدر که منو دیوونه تر کرد...
حسابی دعوامون شد و علیرغم اینکه گفت اصلا بیرون نمیریم و ساعتم هشت بود من به آماده شدنم ادامه دادم.بهم گفت نرو شبه.اما من دیگه تو مرحله ی اتیش از گوش بیرون زدن بودم و بی توجه بهش زدم بیرون.
تو راه به کارام و حرفام فکر میکردم.خوب از خودم و حتی از اون ساعت بیرون بودنم راضی نبودم.
اما دیگه نمیشد زمان رو به عقب برگردونم.
کل حرفم این بود کمکم کن!‌ دیگه تحمل این همه کار تنها رو دوش من از عهده ام خارجه... یه کاری کن.بچه رو ببر بیرون منو نبینه یا ظرفا رو بشور یا اگه نمیتونی درک و آرومم کنی امر و نهیم نکن!!!‌
غرورم که عمرا نمیذاشت برگردم خونه.چند بار پشت سرمو چک کردم دیدم نه اصلا دنبالمم نیستـ.. 
گند ترین حال دنیا رو داشتم.آژانس گرفتم که برم مرکز شهر وسط شلوغی حداقل... و دیدم زنگ میزنه...
با صدای آروم پرسید کجا میرم و منم با اینکه یه صدا درونم داددد میزد بگو میرم جهنم اما منم آروم جوابشو دادم و گفت میاد پیشم.
اومد و یه کم چرخیدیم.وانمود کرد هیچی نشده و هرچند کم هم مقصر نبود اما باز آقایی کرد و اونهمه زبون درازی منم به روش نیاورد.
بعدم رفتیم تو یه فروشگاه تا یازده شب بعد هزار بار پرو کردن سه تا شلوار و دو تا پیرهن برداشت و دخترکش شد...
همجنان هم مهربون بود.برام شیرینی خرید و برگشتیم...
نصفه شب تو خواب فریاد زدم و بیدارم کرد.داشتم خواب میدیدم از دستم خیلی عصبانیه و میخواد کتکم بزنه.تو خواب هم کار بدی نکرده بودم فقط زبون درازی کرده بودم و هرچند قلبا از حرف زدنه پشیمون نبودم اما هی داد میزدم منو نزن :/
جمعه روز خوبی شد.
میومد مینشست کنارم و دست به موهام میکشید،دست دور گردنم مینداخت... یه جا هم گفت با اینکه خیلی سرتقی دوستت دارم...
دیگه جوجه هم بعد یه خواب ظهر حسااابی سرحال شده بود.یه مقدار سوپ هم خورد... دیگه نشست کنار باباش و بازی کرد منم یه عالم ظرف شستم و نهار پختم و بساط سالاد شیرازی به راه کردم و از خستگی مردم...
دیگه هم هفته ی بد شبکاری رسید...
‌امروز دیگه به ضرب ماست دو بار تا خرخره به جوجه غذا دادم.واقعا خوابش و تا صبح چسبیدنش داره دیوونم میکنه.حتی وقتی سیر سیر میخوابه باز نیم ساعت یا حداکثر یه ساعت یه بار بیدار میشه و گریه میکنه.این ببداری ها انرژی روزمم ازم میگیره.
دو روزه بساط صبحانه میچینم و بهش نون و پنیر میدم.
دندونای نیش پایینش دارن درمیان.
خونه باز شلوغ شده.ظهر پام رفت رو زنگوله ی اسباب بازیش و نفسم بند اومد.چند لایه از پوست کف پام کنده شد و خیلی درد میکنه هنوز.نشسته بودم زمین و ناله میکردم و در شرف گریه بودم دیدم جوجه داره برای پیچیدنای من غش میکنه از خنده...
امروز هم رفتیم بیرون.
یه کیف مشکی چرم مصنوعی خریدم و دو تا رو انداز برای فرش هام.دیگه جوجه کثیف کاریاش خیلی زیاد شده.زرده تخم مرغ و برنج و سیب زمینی و پرتقال و هر چی دم دستش بیاد به فرش میماله.
ان شاالله بعد عید میشورمشون و روشون این پارچه ها رو میندازم.
بعدشم رفتیم من کتاب ربه کا رو خریدم...
فعلا که همش میخرم.فرصت خوندن ندارم که...
بعدشم رفتیم کافه و سوخت گیری کردیم و برگشتیم..
واقعا امید داشتم جوجه امشب خوب بخوابه.
اما الان که ساعت دو شده از ساعت ده هزاااار بار نشسته گریه کرده و شیر خورده. واقعا له لهم....
بیرونم که میریم یه ذره بغل باباش باشه هی گریه میکنه تا بیاد بغل من.
خوب خدا رو شکر که آغوش من براش امنیت و پناهه اما .... آغوش بابا هم خار نداره که.یه ذره هم بغل اون بمون :/
‌همینا دیگه.اینم از این چند روز....
وای عید داره میاد.. خیلی نزدیکه^_^
۱۸ نظر

بیست روز

سلام سلام سلام.

من با پست جدید اومدم.
خوب بریم سراغ سه شنبه...
شب قبلش دیگه مثل هر شب که جوجه رو خواب میکردم و میرفتم ور دل همسر مینشستم نرفتم و تصمیم گرفتم استراحت کنم.خدا رو شکر خوب خوابیدم و صبحش ساعت نه بیدار شدیم.
قرار مهمونی داشتیم با زهره  نفیسه و دیگه نمیشد بخوابم.پاشدم لباس حدید جینگول انتخاب کردم و اول تیپمو درست کردم.بعدم رفتم سراغ جعبه ی طلا و نقره و استیل و خلاصه هر چی جینگیلی جات دارم...
بعدم یه آرایش و نگاه تو آینه و قربون دست و پای بلوری خودم رفتن و زنگ زدن به زهره.که بگم من آماده ام.
ساعت یازده خونه ی نفیسه بودیم و از همون اول کلا یادم رفت چقدر چند روز بدی گذروندم.خوب خیلی خوش میگذره باهاشون...
نهارمونو زود خوردیم که من به کلاسم برسم.
ساعت یک رفتم دانشگاه و چقدر اونجا خوب بود.درسم نگارش پیشرفته است و خیلی شیرین و جداب.هر جلسه رایتینگ داریم و تحلیل رایتینگ ها.منم که میمیرم برای این کارا و برای جلسه بعدی داوطلب شدم که رایتینگم تحلیل بشه...
بعدم یکی از پسرا کیک پخته بود... کیک هااااا... خامه کشی و تزیین شده و اصلا یه وضعی.یکی از دخترا هم چای مهمونمون کرد و خلاصه حسابی کلاس خوبی شد.
شنگول و منگول برگشتم خونه ی نفیسه و تو راه هم یه دسته گل برای خونه خودم خریدم.البته بسی پشیمون شدم چون بدجوری کردن تو پاچم و کلی گرون دادن.تازه گلای قبلی هنوز زنده و قشنگ بودن و بیخودی جو گیر شدم...
عصرش هم به نشستن کنار زهره و مردن برای اون تکون تکونای بچه ی تو دلش و دیدن عکسهای جوونی من و همسرم و دیوونه بازی و خاطره تعریف کردن و چیز میز خوردن گدشت.... جوجه هم که رو ابرا بود... 
ساعت هفت شب بود که برگشتیم و همسر رفته بود عینکشو تحویل بگیره...
وقتی برگشت یه کم با جوجه بازی کرد و بعدم اومد پیش من.بوسه زد رو پیشونیم و گفت نمیدونی چقدر ازت ممنونم که جوجه رو به دنیا آوردی... 
و برامون ماکارونی پخت و خلاصه مهربان شده بعد این یکی دو روز بی تفاوتی من.... 
منم خیلی بهترم.نه چون همسر به دلم رفتار میکنه.نه.بخاطر اینکه باز فهمیدم بی خیالی و کنار گذاشتن دنبال عشق دویدن چقدر خوبه.عشق اونه که خودش بیاد.پیدات کنه.شادت کنه....  
در عوض امروز تا شب افتضاح گذشت.خیلی دیر از رخت خواب جدا شدیم.جوجه همچنان هیچی نمیخوره.صبح در حد یک پنجم یه موز رو خورد.ظهر همسر زنگ زد گفت بعد شرکت میرن با دوستاش بیرون.
بیرون میریم اصولا یعنی میریم قلیون بکشیم و از قضا این روزها مرتب میرن... حساسم یه کم به این جریان.همش توهم اینو دارم اخر معتاد میشه.یا نکنه هست من نمیفهمم :/
‌دیشب که اومده بود آشپزخونه میگفت چند روز آینده کمک هم کنیم خونه تکونی کنیم تا جایی که میشه.
اما فقط گفت!!!‌
امروز گفت یه ساعت میخوابم بیدار میشم.قرار بود بریم خریدای عیدشو بکنه.ساعت هفت و نیم شب تازه زدیم بیرون.یعنی از ساعت پنج انقدر بیدارش کردم و دوباره خوابید که آخرین بار گفتم یه بار دیگه چشمتو ببندی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...
بعد چپ چپ و غضب آلود نگاهم کرد منم فورا زدم به شوخی که مثلا این حرفمم شوخی بود خخخخ
والا شوهر من لحظه بیدار کردنش باید ازش ترسید.اگه اون لحظه عصبی شه تر و خشکو با هم میسوزونه...
خلاصه رفتیم بیرون دیگه.
یعنی اینهمه قرار بود خرید کنه و فلان؛‌انقدر در برابر انتخاب کردن مقاومت کرد که من یه کیف و کفش چرم برداشتم :/‌ البته نه برای عیدم.چون زرشکی ان و به تیپم نمیان....
بعد اون رفتیم یه گلدون گل خرفه خریدیم.بعدش ساعت ده و نیم شده بود که جوجه هم کیفش کوک بود و همسر گفت بریم رستوران؟‌ منم گفتم بریم.
گفت چقدر پوست کلفت تر از منی پولامون تموم شد!‌ دیگه خلاصه شاممونم خوردیم.من نگاه مردم رو میبینم که چطور به چشم دو عدد سرخوش خجسته با بچه کوچک میرن کافه یا رستوران.اخه اینجوریه که نمیتونیم همزمان بخوریم.باید نوبتی جوجه رو نگه داریم.
لبته امشب جوجه اولین غذای رستورانیشو خورد و خیلی بهتر از قبلا بود.سیب زمینی تنوری خورد.کاملا سالم و بدون چاشنی...
خلاصه که خوش گذشت خیلی.
فردا هم باز باید بریم بیرون.دیگه واقعا همسر خریدشو انجام بده.منم یه مغازه مد نظرمه که کیف مشکی عیدمو ازش بگیرم.اگه نداشت از همون فروشگاه امشبی یه کیف مشکی چرم برمیدارم.البته خیلی کیفاش ساده بودن.
راستی بچه ها میشه دو سه نفر از وبلاگ دارهای خانم بیان کمکم رمز و کاربری وبلاگو بدم با هم کل پستای اینجا رو رمز دار کنیم؟؟‌ هر کی میتونست کمکم کنه لطفا اعلام امادگی کنه.پیشاپیش ممنونم.
آخر هفته ی خوبی داشته باشید...

۳۱ نظر

بیست و یک!!

سلام دوستان

با خوندن کامنتای پست قبل به نظرم رسید تو این پست پیشنهاد بدم هممون دسته جمعی شوهرامونو بندازیم تو بشکه اسید....  والا.
بی وفاهای بی حوصله ی کچل^_^
‌اون روز بعد نوشتنم کلا روز بی رمقی داشتم.برای چهارمین روز متوالی بود که پسرم هیچ غذایی قبول نمیکرد.نمیدونمم چرا.تو هال بازار شام شده بود.و همه چیز دست به دست داده بودن و کمر به رد دادن من بسته بودن.
همسر که اومد خوابید.تا ساعت شش به زور بیدار شد.آخه گفته بود میریم پارچه روکش مبل ببینیم چندتا جا.اما وقتی بیدار شد گفت بیرون نمیریم.این زیاد خونه بودن هم حال بد منو داشت بدتر میکرد.دلم میخواد تو این هفته ها هر روز بیخود و بی جهت بیرون باشم.
بعد دیدم داره با دوستش تلفنی حرف میزنه و حرف از بیرون رفتنه.
باز تو دلم کلی ناراحت شدم که بیرون رفتن با منی که برام فقط بیرون رفتن مهمه نه خرجی میتراشم نه ادیت میکنم رو براش انگار عذاب عظماست اما با دوستاش....
حسابی گرفته بودم و یه کنجی تو حال خودم بودم که هی پرسید چرا زانوی غم بغل کردی.چرا ناراحتی و توضحی ندادم.
بعد یهو گفت بپوش با هم بریم بیرون.
منم پوشیدم و بی سر و صدا راهی شدم.وقت تعارف کردن نبود.واقعا احتیاج دارم خونه نباشم همش..
رفتیم وسط دست فروشا نگاه کردیم حال و هوای عیدو و من کیف کردم کلی.
پیاده روی کردیم و یه معازه هم رفتیم همسر شلوار ببینه.یک ساعت و نیم چرخیدیم و اخرم در حالی که جوجه تو بغل من خوابیده بود برگشتیم.ساعت نه و نیم بود.بعدش همسر زد بیرون.اینجوری دیگه جای گلایه ای هم نموند.
برای شام آبگوشت درست کرده بودم که بینظیر شده بود.
خدا رو شکر جوجه بیهوش بود.من شاممو خوردم و تند تند هال رو پاکسازی کردم.همچین که کارم تموم شد صدای گریه ی جوجه هم بلند شد و من بدو رفتم با شیر خوابوندمش باز.
بعدم که همسر اومد براش غذا گذاشتم و باز جوجه بیدار شد.باز شیرش دادم.
چند روزه دست و پاهام ضعف میکنن و یهو رعشه میگیرن.تصمیم گرفتم یه کم بیشتر به تغذیه ام برسم.
یه شیشه برای خودم مخلوط کشمش و انجیر خشک و بادوم و گردو و توت درست کردم که هر روز بخورم.
با یه وعده بخور و نمیر غذا خوردن بدنم داره کم میاره واقعا... 
دیگه بعد اینها هم خوابیدم.
بی خوابم این شبا البته بیخودی دراز میکشم و پهلو به پهلو میشم.اما عملا تا نصفه شب بیدارم...
امروز صبح ساعت پنج صبح بخاطر شرکت رفتن همسر بیدار شدم.و کلی حرص خوردم تو رخت خواب انقددددر که همسر سرصدا کرد و رفت...
بعدش دیگه حس سحرخیزی داشتم و تا ساعت هفت صبح نخوابیدم.گردگیری کردم و برنامه نوشتم و لباسای گل پسرمو انداختم لباسشویی و مشغول بودم تا جوجه زد زیر گریه.گفتم بیدار میشه و سرحاله اما خوب چشماشو باز نمیکرد و فقط شیر میخواست..
اینجوری شد که برگشتم به رخت خواب و کم کم حدود هشت چشمامو بستم.ده با جوجه بیدار شدیم و بازی کردیم.خیلی زیاد بازی کردیم.تنبلیم میومد پاشم برم پوشک بیارم.یهو دیدم لباسم خیسه.بله جیش آقا پسر بود که از پوشک بیرون زده بود...
دیگه تا ظهر به کارای برنامه ام رسیدم تا همسر برگشت.منم از بازگشتش استفاده کردم و پریدم حمام.بعدم جوجه رو حمام کردم.بعدم همسر رفت بیرون.. رفت چشم پزشکی.
حدود ساعت نه بود که زهره اومد دنبال جوجه و برد پیش مادرشوهرش اینا.منم نشستم بادوم شکستم.
وای آشپزخونه افتضاحه.کلی ظرف تو سینک بود.گفتم بشورم که همسر زنگ زد و گفت بیا فلان جا عینکی شدم.بیا نظر بده چه عینکی بردارم.
بدو رفتم.
عینکشو سفارش داد و یه کمی قدم زدیم.
بعد از نه ماه و نیم این شد اولین بیرون رفتن دوتایی...
چیزبرگر خریدیم و برگشتیم.
زهره با جوجه جلو در خونه بود.پسرم تا منو دید زد زیر گریه.با یه حالی بغلش کردم که خدا میدونه فقط...
دیگه نمیذارم اینجوری ازم دور شه.
فردا دور همی خونه ی نفیسه هستیم.البته یه تیر و دو نشونه چون من یک تا سه کلاس دارم و میرم دانشگاه.
حالم خنثی است.نه شنگولم نه بدم.
بی خیالم... و قشنگ میفهمم با همین دو روز زدن به بی خیالی و فاصله گرفتن شوهرم یه مقدار حواسش بیشتر به دلمه مثلا برای همین فرت و فرت بیرون میبردم...
جوجه خوابه و طبق معمول دعا میکنم امشب سنگین و عمیق بخوابه... 
امیدوارم فردا روز قشنگی بشه.برای هممون...

۱۱ نظر

شمارش معکوس.شماره ی بیست و سه

سلام قشنگ جان ها

چقدر دلم میخواست لپ تاپ فقیدم زنده بود و الان اونجوری پست میذاشتم که بهم بچسبه قشنگ...

چند وقتیه دارم با یه حال گندی مبارزه میکنم.فکر کنم از همون روز برگشتنم.ذهنم تمام درگیر بحث خونه ی مادرشوهره.تو سرم یه عالم فکره.برم نرم.اگه رفتم چجوری رفتار کنم.اگه زیاد موندیم چکار کنم.بعد میبینم چقدر دارم به ابعاد منفیش فکر میکنم.

البته خداییش هم بعد مثبتش برای من فقط دیدن دوست های خوب شوهرم با خانماشونه.خوب این خودش خیلی خوبه.وگرنه هیچ چیز اون خونه برای من دلچسب نیست.

این روزها گاهی اگه کسی ببینه از همسر راضی نیستم هیچ حقی بهم نمیده.کلا مردم فکر میکنن من خیلی زیاده خواه و رو دارم انگار...  خواهر خودم هزار بار بهم اینو گفته.

مساله اینه که من متوجه خوبی های همسر هستم اما زندگی ایده آل برای من جاییه که الان دستم بهش نمیرسه.

کل زندگیم شده وعده هاش.

بذار من برم با فلانی شریک شم فلان کارو کنم،‌زندگیمون فلان و بهمان میشه.شاد میشیم

بذار من از اون کار بیرون بیام وقتم آزاد بشه بیشتر تو خونه باشم زندگیمون این جور و اون جور میشه و شاد میشیم

بذار باشگاه برم حال و احوالم فلان میشه و شاد میشیم

بذار ماشین بخریم...

بذار بریم فلان مسافرت..

بذار فلان پول دستمون بیاد...

اما دیگه چوپان دروغگو شده برای من.چون من میبینم چقدر هیچ چیز خوب پیش نمیره.

دیگه حالم از اینکه خوب باشم تا زندگی خوب باشه به هم میخوره.

خوب تکلیف من وقتی کم میارم چیه؟‌

احساس تنهایی میکنم این روزها.کم حرف میزنیم.خیلی کم...

خنده تو خونمون هست و همش بخاطر جوجه است.شاید این روزها تنها نقطه ی مشترک بین ما عشقی باشه که به جوجه میورزیم.

چند وقته میگم ابگرمکن رو بگو بیان درست کنن.داریم تو آپارتمان  با امکانات این روزگار و قرن زندگی میکنیم اما حمام رفتن هامون مثل کپر نشین هاست.

بذار ببینم چی میشه...

زنگ بزن بیان فیلتر تصفیه آب رو عوض کنن.

باشه بعد ببینم چی میشه.

خونه احتیاج به خونه تکونی داره.کارگر پیدا نمیشه.همه میگن وقتمون پره.باید از دی ماه رزرو میکردید.کمک میکنی هر روز یه مقدار تمیز کنیم؟ ‌

حالا بذار ببینم چی میشه..

دیروز آرایشگاه رفتنی گفتم عصر بریم پارچه ی روکش مبلمونو انتخاب کنیم.گفت حالا ببینم چی میشه

منم دیگه خل شدم.گفتم چی میخواد بشه؟ ‌چی قراره بشه واقعا جز اینکه تو هر روز میای دراز به دراز پای تلویزیون و گوشی و همه چیزو میذاری ببینی چی میشه بعد؟؟‌ و رفتم.

وقتی برگشتم داشتم پول برمیداشتم تنها برم.بحث کردیم حسابی.میگه تو هرکار میخوای میکنی.بله شما رییسی و فلان... 

رفتیم.چه رفتنی.عجیبه برام این قیافه گرفتناش...

بق کرده و عصبی.

اونجا دست رو هر پارچه ای گذاشتیم گفت نه.حالا بریم باز میایم.

مثل دیوونه های درمونده که کاری ازشون برنمیاد اومدم بیرون.خانمه گفت یه نوبت قبل عید بیشتر ندارم.زود تصمیم بگیرید.

رفتیم دم شهر کتاب.کلی وایسادیم جلو ویترین.داشت خودشو آروم میکرد انگار.

بعد قدم زدیم.روز عشق بود مثلا.سپندارمذگان!‌

جلو ویترین یه مغازه وایساد و گفت بیا برات یه چیزی بخرم.

خوددار شدم.دیر به دیر عصبی میشم.یا دیر به دیر بروز میدم.سعی میکنم بهترین راهو انتخاب کنم.عجله نکنم.با خودم اون لحظه سریع گفتم میخواد چیزی بخره خوب بخره.اگه این آرومش میکنه بهش حس خوبی میده بذار انجام بده.رفتم داخل و یه چیزی برداشتم.یه ست تی شرت شلوار با یه آینه جیبی.

بیرون که اومدیم پیچیدیم سمت یه کافه.نوبتی بچه رو نگه داشتیم و سفارشامونو خوردیم و بهتر شدیم.کمی حرف زدیم.

همه مشکلات همین حرفاییه که به موقعش نمیگه.

تازه گفت پارچه ها رو نپسندیدم و میخوام خودمون پارچه از جای دیگه بخریم.گفتم باشه

رفتیم برای خونه گل خریدیم وباز قدم زدیم.میگه من دوستت دارم اما رو مغزم داری راه میری.میگم چی.بهت نگم خونمونو کثافت برداشته تمیزی میخواد؟ ‌نگم آب گرم نداریم.نگم چی لازمه انجام بشه و بذارم همه چیز همین جور باشه؟ ‌چیزی نگفت. برگشتیم خونه.شام و خواب... دیگه حتی از زبونش شنیدن اینکه تو عزیزترین کس زندگیمی خاطر هیچکس اندازه ی تو عزیز نیست دم خواب‌،‌بیشتر شبیه بلوف میمونه و قلب منو نمیلرزونه.

حال بدی ام.میخوام بهش اهمیت ندم.میخوام حرف نزنم.میخوام سرم به خودم گرم شه.

اما دوستش دارم.یه لحظه که وسط همه ی این بدی ها بغلم میکنه یه لحظه همه چیزو میخوام فراموش کنم.اما چه کنم که حال خوبم اندازه ی همون بغل گرم کم عمره...

دیگه اهمیت نمیدم به جریان خونه تکونی.ببینم چی میخواد بشه.

به نظرم اصلا بذارمش برای بعد عید.

امروز به روکش مبلیه زنگ زدم.گفت وقتم پر شده.تو فکرم نوبت شستشوی مبل رو هم کنسل کنم و یه باره همه رو بذارم بعد عید...

+‌وقتی من با اینهمه انرژی و عشق درونیم گلایه ها و غر زدنام تموم نمیشه یعنی خیلی حس خفگی دارم...

+‌مگر یک ‌آدم چقدر میتواند مهربان باشد و تو هی سیلی بزنی به احساسش؟؟

۱۶ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان