Too close,Too far

ادامه مطلب ۲۹ نظر

دیدنی نوشت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سورپرایز نوشت :)

سلام عزیزان دل :)

همونجور که تو اینستاگرام گفتم , دیروز عصر تصمیم گرفتم شب که شد به همسر جان بگم همه چیز رو :)

و این شد که بعد از کلاس رانندگی اول رفتم دو تا بادکنک صورتی و آبی دختر پسری خریدم که با هلیوم بادش کرده بودن.

بعدم رفتم کلاس زبانم و وقتی تموم شد دو تا کاپ کیک نی نی و سی تا شمع هم خریدم و برگشتم خونه.


دیشب بنا بود همسر بره عروسی همکارش و گفته بود حوالی ده و نیم یازده برمیگرده..

منم دیگه از هشت و نیم که رسیدم تند و تند شروع کردم کارامو انجام دادم.

شاممو آماده کردم..

هال رو یه دستی به سر و روش کشیدم.

میز وسط مبلها رو آماده کردم.

شمع ها رو چیدم.

بعدم خودم انقدر شلخته و خسته بودم که دیدم داره دیر میشه و بهتره دیگه فقط به خودم برسم..

موهامو بافتم.. هرچند اونقدر بلند نیست اما همیشه فکر میکنم گیس کردن رمانتیک و دلبر تر از با یه کلیپس جمع کردنه .

آرایشمو کردم.

لباسمو انتخاب کردم و عوض کردم و خیلی نتیجه رو دوست داشتم :)

و دیگه رفتم بست نشستم دم پنجره که به محض اینکه همسر در حیاط رو باز کرد من بدو بدو شمع ها رو روشن کنم...

اما دریغ که انگار قصد برگشتن نداشت و من دیگه کم کم عصبی و بی حوصله شدم..

بهش زنگ زدم گفتم زود تر بیا من حالم زیاد جالب نیست.

خوب به اون زودی که فکرشو میکردم نیومد اما بالاخره از پنجره دیدم که یه پژو دم خونه است و یه آقای خوجل موجل ازش داره پیاده میشه..

دیگه انقدر هول شدم که خدا میدونه..



سریع آهنگ *دوست دارم زندگی رو* سیروان خسروی رو پلی کردم و شروع کردم شمع ها رو روشن کردن...

پنج تاشون مونده بود که همسر رسید پشت در.

حالا من درو قفل کرده بودم که اگه نرسیده بودم یهو نیاد تو .

دیگه شمعا که تموم شد رفتم دم در و گوشی هم روشن و مشغول فیلم ^_^

که اومد داخل...

شاد و شنگول از عروسی..

گفت اینجا چه خبره؟؟

گفتم تولدت پیشاپیش مبارک :)

خخخ گفت الان چه وقت پیشاپیشه !!  O_o

دیگه رفت جلو...

از این شمعا که چیده بودم تو راهش رد شد :




به میز اصلی رسید و هی میگفت چی شده ؟؟ اینا چی ان ؟؟



تا خم شد و کاپ کیک ها رو که دید تازه دو زاریش افتاد ...



قسمت جالبش دقیقا همین لحظه بود .. یهو گفت واااای بلاگر تو داری مامان میشی؟؟؟؟؟؟
عزیززززززم اصلا رو پاهاش بند نبود که....
انقدر محکم تو بغلش فشارم داد که تو دلی رسما داد زد بابایی پِرِس شدم ..

بعدم یادداشتی که گذاشته بودم رو خوند :



بعدم یه عالمه با هم رقصیدیم با همون آهنگ


و کلا خیلی شب خوبی از آب در اومد :)

خدا رو شکر...

کلی هم نشست نی نی های رو کاپ کیک ها رو ناز کرد :



بعدش هم یه عالمه عکس دو تایی گرفتیم و چند بار هم ویدئو ضبط کردیم برای وقتی که خواستیم به خانواده هامون خبر بدیم ویدئو بفرستیم :)

و اینجوری شد که یه شب خیلی عالی رقم خورد تو زندگیمون .

دیگه همینا دیگه :)

بسیار دوستتون دارم...
Deco-mail pictograms of Heart

برای همتون دعا میکنم تو این روزا که معجزه ی خدا تو دلمه :)

و از همه ممنونم بخاطر ایده های خوب خوبتون :)

+ میترا جونم کجایی تو :(

۲۸ نظر

بفرمایید عکس نوشت :)

سلام و خوش آمد و آرزوی لذت بردنتون از عکسای من :)


همیشه عاشق طلوع و غروب آفتابم.. چقدر حیفه که هر روز و هر روز شانس دیدنشون رو نداریم :(



از عشق های دیگه ی من , تونل ^_^



دیگه این عکسا اگه نشون ندن دلیل عشقی رو که من به گیلان عزیز میورزم باید سرمو بذارم و تلف شم :











و اما خوشگلی های حیاط پدری ^_^





و نهایتا خوشمزه های حیاط پدری ^_^







عکسها رو با یه عدد دوربین 12 مگاپیکسلی گرفتم.بعضیهاشو خیلی زوم کردم .اون طلوع رو هم از داخل ماشین گرفتم.
در هر حال امیدوارم کیفیتشون خوب باشه :) حجم رو هم تا جایی که تونستم کم کردم که راحت لود بشن و ببینید :)

در آخر قصد دارم در مورد میوه ی خوش رنگی که تو عکس آخر هست یه کم جیک جیک کنم :)
ایشون میوه ای هست که به جز شمال کشور گمونم تو شیراز هم به بار میشینه..
حالا این وسط همیشه بین اینکه اسمش چیه بین علما اختلافه :دی
یه سری بهش میگن ازگیل ژاپنی.ازگیل آمریکایی.ازگیل آسیایی.یه سری میگن انبه وحشی.یه عده دیگه هم که جدیدا تو اینستا عرایضشونو خوندم نوشتن این میوه اسمش انبوه است !! چون دختاش به صورت انبوه رشد میکنن و بخاطر شباهت اسمی بعضیا بهش میگن انبه :/ مورد داشتیم اصرار داشتن گلابی وحشیه !
جونم براتون بگه که ما خودمون بهش میگیم ازگیل :/ خوب چون فصلشم با اون یکی ازگیل فرق داره با هم قاطی نمیکنیمشون ^_^
اما خوب اشتباهه دیگه..
ایشون طبق فرمایشات یه عدد مهندس منابع طبیعی زیر شاخه ی جنگلداری انبه ی ژاپنی هستن..
از ژاپن اومدن ایران و مهندس مذکور تو درسهاشون این گونه درخت رو پاس فرمودن و به ریش همه ی ما که اسمشو اشتباه میگییم میخندن :/

بگم عکس محبوبتون رو انتخاب کنید؟؟
بگم؟؟؟؟؟
:))

۴۶ نظر

عکس داریم :)

اولش که رسیدیم یه عدد روستا بود که تا چشم کار میکرد خاک و کاهگل بود .یه جوری که خواهر زاده هام صداشون درومده بود که چرا اینجا اومدیم؟؟

از ماشین که پیاده شدیم دیدیم یه عده جمع شدن یه جایی و دارن پایین رو نگاه میکنن..

ما هم رفتیم ببینیم چیه که اینجا رو دیدیم و عقل و هوش از کف دادیم : کلیک1   این هم یه زاویه دیگه که اقاقیا های عزیز هم توشن : کلیک2

من کلا از دیدن جایی که آب توشه مثل دریا رودخونه برکه چشمه اینا بیشتر از دیدن سرسبزی خوشم میاد :)

خصوصا که اینجا رنگ آبش خیلی خاص و دل انگیز بود واقعا به دلم نشست.

تازه تو این استخر فرمی که از آب چشمه ی بغل دستش پر میشد یه عااااالمه ماهی بود.. یه عااالمه.. چقدرم بزرگ...


بعد از همون بغل چشمه پله میخورد میرفت به سمت پایین و پله ها که تموم میشد انگار از در باغ سبز رد شدی..

یهو همه چی رنگش عوض میشد...

کلیک3 و کلیک4


اینو به یاد هومان گرفتم :)  کلیک5


این عزیزای دلمم دارم لحظه میشمرم که ما رو شرمنده ی قرمزیشون کنن در آینده ی نزدیک : کلیک6


این خانم خانما هم از مورد علاقه هامه : کلیک7


این یکی عزیز دلمم که اصن یه دونه باشه :) کلیک8


راستی یه چیزی که مهم بود و یادم رفته بود تو پست قبل عنوان کنم این بود که چقدر مردم روستا باصفا و با محبتن :)


یه مجلس تو مسجد داشتن که وقت نهار من و همسر که برای چرخش رفته بودیم یه آقای جوونی بهمون تعارف کرد بریم غذا بخوریم :)

دعوت دو تا آدم غریبه نه به خاطر مجلس به خاطر اینکه معلوم بود ما مسافریم و شاید گرسنه باشیم واقعا منو خوشحال کرد..

بعدم که باغی که ما و خیلی خانواده ی دیگه نشسته بودیم ملک شخصی بود اما صاحب دریا دلش محصورش نکرده بود و اجازه میداد امثال ماها بریم لذت ببریم..

تو باغ هم درخت گوجه سبز و زرد آلو و بادوم و انار و انجیر و گیلاس و به و همه چیز بود که خوب مثلا میشد کلی از درختا آویزون شد و چغاله خورد یا گوجه سبز زد... خوب بودن مردمی که پلاستیک به دست میومدن و میکندن اما در کل ندید بدید بازار نبود...

من که دلم ضعف رفت برا بادوم ها اما کلا سه تا دونه خوردم که اونم میدونم آدمی که مناعت طبعش انقدر بالاست ماها رو راه داده حتما فکرشم کرده مردم از میوه هاش میخورن و اگه بنا بود حلال نکنه باغ رو میبست..

یه بارم اومد گفت فقط خواهش میکنم که باغ رو کثیف نکنید.حتی شده آشغالهاتون رو تو کیسه زباله بریزید همینجا بذارید من خودم جمع میکنم..

بعدم رفت..

من که واقعا دعاش کردم که تنگ نظر نیست و انقدر مهربونه.قبل رفتنمون هم دستکش پوشیدم و نه فقط زباله های خودمون که تا یه شعاعی زباله های قدیمی رو هم جمع کردم و بردیم با خودمون :)


+ عکس محبوب انتخاب بشه لطفا :)

+ عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست :)

۳۳ نظر

جنگ نوشت :/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

عکس 2

دریای کاسپین (خزر خودمون ) تو یه روز ابری بارونی :





دریاچه گیسوم :





ببعی ها در ابتدای جاده گیسوم :





سیزده بدر.جنگل :





شکوفه ی گلابی :





نوبرانه ی محبوب حیاط پدری :





*عکس محبوبتون کدوم بود ؟ :)

* یه عدد پست جدید هم این زیره ها ^_^
۴۹ نظر

روایت تصویر نوشت :)

من به اینا میگم بوقَلی : کلیک


اینو چرا شکل مادر مرده ها ساختن ؟ کلیک


خدا اینجا بود : کلیک


بلوار و اسکله ی انزلی : کلیک1   کلیک2    کلیک3   کلیک4   کلیک5   کلیک6   


این آقاهه : کلیک1   کلیک2


بوی بهار خونه ی آبجی : کلیک



**اون عکسی که بیشترین لذت رو ازش بردید تو کامنت بهش اشاره کنید :)



۳۶ نظر

دردناک نوشت !

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حالِ خوب نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان