بچه ها سلام .
نشسته ام پشت پنجره ی اتاق پونزده متری هتل... همین اتاق که هم سقف بالای سرمه هم اتاق غذاخوریمه هم اتاق خوابمه هم انباریه هم دستشویی و حموم توش گنجیده ... نشسته ام روی تختی که روش خواب راحت ندارم. به بیرون نگاه میکنم. ماشین هایی که تند تند از خیابون رد میشن. و این درختهای وسط بلوار که هر روز لخت تر میشن ... توی گوشیمم شادمهر داره میخونه "کی میتونه شبیه تو بشه؟ تو حتی از خودت زیبا تری"
امیدم اینه یه روز بیام اینجا بگم فلان کار قشنگو کردم. بهمان اتفاق خوب افتاد. یه تجربه عالی رو باهاتون اشتراک بذارم. اینجا گلستون بشه. شادی خونه بشه. اصلا بیاید اینجا بخونید و نیشهاتون تا بناگوش باز شه .بیاید بخونید و کیف کنید. بیاید بخونید و انرژی بگیرید...
اما چه کنم که فقط مینویسم و وسطهاش چشمهای تار شده از اشکم رو پاک میکنم که روی کیبورد نچکن این دونه دونه هایی که از آتیش وسط قلبم بیرون میریزن...
افسرده نیستم ها .اصلا .... فقط غمگینم... و با خودم و درونم توی جنگم.
امروز آخرین روز مدرسه ی کوروشه. یه تعطیلی دو هفته ای دارن که اینجا بهش میگن Half term (هاف ترم). دلم میخواد بریم خونه ی خواهرم. خودم از یه طرف کوروش از طرف دیگه بهم فشار میاره. دم مدرسه اش یه ایستگاه قطاره.دیروز که رفتم دنبالش با گریه و داد و بیداد برگشت خونه.
سر اینکه میگفت دیگه وقت خونه ی خاله رفتنه و من بهش میگفتم هنوز مدرسه ات تموم نشده و اون خودش رو پهن پیاده رو کرده بود و میگفت همین امروز میخوام برم :/ و این برنامه ی روزهای اخیرمون بوده :/
بعد از طرفی هنوز به همسر نگفتم. یعنی میترسم بگم .چون که خودش دوست نداره خونه خواهرم بیاد و منم بهش صد در صد حق میدم اما اینکه ما هم بریم و چند روز نباشیم میترسم صداشو دراره .میترسم بگه نرید.
برای همین هنوز حتی بلیط نخریدم :(
چند روز گذشته به شدت با غذا خوردن کوروش به مشکل خورده بودم بچه ها... روانی شده بودم. تو خونه با اجبار غذا میخورد. از مدرسه هم وقتی میومد میدیدم به غذاش یه نوک زده فقط... دیگه پا شدم رفتم درمانگاه.اونجا گفتم. اونا منو ارجاع دادن یه جایی. اون یکی هم منو پاس داد به پرستارای مخصوص مدارس. به اونام زنگ زدم گفتن با خود مدرسه درمیون بذارید. دیگه یک روز رفتم مدرسه و با مسیولشون حرف زدم حسابی. با هم یه برنامه غذایی ریختیم و من درخواست کردم به غذا خوردن کوروش توجه ویژه بشه یه مدت .و خدا رو شکر که گوش برای شنیدن حرفهای آدم و آدمهای آماده به کمک هی سر راه من سبز میشن اینجا... الان دو روزه که وقتی میرم دنبالش یکی میاد بهم گزارش میده که غذاشو چجوری خورده .. چی دوست داشته و چیا رو جدا کرده و این حرف ها...
بعد آخه غذا نمیخوره میاد خونه میگه دارم میمُرَم ! شکلات بده... بیسکِت بده. سیب میخوام... ولی غذا ؟ انگار کوفته . حتی غذاهای خیلی مورد علاقه اش...
ولی خدا رو شکر دیگه دو روزه خیلی خوبه. فقط میگه غذای تکراری نمیخوره.مثلا اگه دیشب کتلت خورده و خیلی بقول خودش یامی بوده الان میشه یاک و غذای چرت و پرت! این روزا خیلی ساعت هام توی آشپزخونه میگذره ولی خوب به غذا خوردن کوروش می ارزه .
از طرفی کلاسهای کالج خوبن شکر. منم بیکار نیستم. خوب و پر انرژی درسامو میخونم. این کلاس ریاضی رو برای امتحانی به اسم GCSE برداشتم. حالا پری روز یه کتاب قطور تو کتابخونه کالج پیدا کردم که همه چیزهایی که برای امتحان GCSE بود رو در برداره. آوردمش خونه .باید با دقت نگاهش کنم و سر فصلاشو یادداشت و ترجمه کنم و بگم امید برام پی دی اف های آموزشیشون رو بفرسته .
اون کنفرانس که تو اینستا تعریفش کردم هم یادتونه که ؟ معلمم گفت این فقط تمرین بود و باید کامل تر و مفصل ترش رو تا قبل کریسمس ارایه بدیم. حالا با اینکه مال من خیلی خوب و کامل بود من که نمیتونم باز برم همونا رو بگم .باید مفصل تر باشه. زمانش بیشتر و جزییاتی اضافه بشه. بعد حتما میخوام پاورپوینت داشته باشم براش.و اینکه خود استاده ازمون فیلم میگیره !!!
دیروز که یکی از دخترا که اسپانیایی هست انجام داد مال خودش رو فهمیدم که قراره فیلم گرفته بشه ازمون. بیچاره انقدر مضطرب بود که حد نداشت ... گند زد تموم شد رفت :/
بچه ها باورتون میشه من کل هفته م رو دووم میارم که روزای کالج برسن ؟ و حس کنم چقدر جای خوبی ام ؟ چقدر زنده ام و چقدر میتونم کاری کنم که موثر وقابل اهمیته؟
امروز بالاخره همسر رفت دنبال کوروش. بهشم گفتم نون بخره بیاره چون که نمیخوام نهار بپزم و تخم مرغ میریزیم میخوریم. عوضش شام میخوام ماکارونی درست کنم با ته دیگ خوشگل و سال شیرازی و خلاصه برای دل خودم و کوروش...
امروز داشتم با یکی از دوستای خیلی خوب قدیمی ام که بعد سالها دوباره تو اینستا منو پیدا کرده گپ میزدم... با یک بچه ی یک ساله سرانجام ازدواجش تا الان هیچ شباهتی به مدلی که توی چهار سال دوستی بی اندازه عاشقانه با همسرش داشته نداره و در مرز فروپاشیه. بعد وقتی بچه اش دنیا اومده بود اولین پیام رو بین خودمون من بهش دادم و حرف زدم براش از احساساتی که ممکنه اوایل بچه داری تجربه اش کنه و یک مدتی که افسردگی بعد زایمان داشت خیلی کنارش بودم و همیشه میگه حرفای تو نور و چراغ راه و نجات دهنده شد برام و انقدر با محبته که هیچ جا نمونده ننشسته باشه و از من و اون همراهی کوتاه مدتم و حمایت عاطفی که انتظارشو نداشته نگفته باشه.
بعد امروز یک جمله ای گفت که من خیلی خوشم اومد. گفت من الان ازدواجم برام تموم شده .ولی انقدر عادی ام که همسرم فکر میکنه من اوکی هست حسم به همه ی این جهنم. ولی من دارم با عقلم جلو میرم که بچه مو از دست ندم و کمترین آسیب رو ببینم. بعد گفت همه ی عشق های دنیا رو دارم به خودم میورزم مینا و حالم خیلی خوبه. بعد از خودم حواسم به پسرم هست...
من خیلی از این بینش درستش خوشم اومد.من یک روزی داشتم با یک مدد کار اجتماعی حرف میزدم یک جا به من گفت چرا انقدر کوروش کوروش میکنی؟ و تو باید در درجه اول به خودت غذای خودت خواب خودت و سلامت خودت اهمیت بدی که بعدش بتونی مادر خوبی باشی و من اینو با تمام وجود تجربه کردم البته .
اینکه وقتی حالم بده چقدر کیفیت ارتباط مادر پسری ما پایین میاد.چقدر از سر باز کردنی میشه. چقدر از روی وظیفه میشه و بعدش من چقدر خودمو سرزنش میکنم و بدتر هم میشم ...
ولی خوب باز هم میگم انگار اون دکمه ی عشق ورزیدن به خود توی من خاموشه !!
از خودم میپرسم چه کنم که به خودم محبت کنم ؟ و در جواب لال میشم... هیچی نیست با این حس انجامش بدم .... حتی همین ماکارونی و سالاد شب در اصل بخاطر کوروشه...
من وسط های این پست اشکهام رو تموم کردم و سیاوش که اومد داخل بهش گفتم میخوام برم منچستر... همینقدر نوشتن به من انرژی و قدرت میده :) و من رو در خودم پیدا میکنه :)
البته که سیاوش با شنیدن رفتن ما نشست و به در نگاه میکرد.. دری که آه میکشید خخخخ
چقدر دلم زندگی میخواد بچه ها ... زندگی خوشگل و وسیله های خوب برای زندگی... چقدر با تمام وجود دلم میخواد ازدواجم داستانش تموم شه ... و چقدر ترسو ام تو حتی مطرح کردنش... چقدر دلم میخواد جای رنج بیخود کشیدن زحمت بکشم برای رسیدن به جایی .برای افتادن تو مسیری که با تمام خستگی ازش لذت ببرم. چقدر دوست دارم پول درارم و تصمیم گیری برای مخارج کلا با خودم باشه و من اولویت هام رو یکی یکی خط بزنم... چقدر دلم یه خونه دنج با نور خوب میخواد که یه آباژور ایستاده بذارم توش و شبا روشن باشه و هر کس رد میشه بگه ببین... چراغ این خونه روشنه.. یه زندگی اینجا در جریانه ... خونه ای که بهم آرامش بده و بشه شبا که کوروش خوابه بیام تو هال و روی تنها مبلی که دارم لم بدم ... چقدر دوست دارم از خونه ام صدای سنتور بریزه تو کوچه و خیابون ... چقدر دوست دارم تنش و اضطراب نداشته باشم... لبخندم به پهنای صورتم باشه و بعضی عصر ها دوستی رو به صرف چای دعوت کنم و بوی کیکم مستمون کنه ... چقدر دلم میخواد گلدون گلی که دم در آویزون میکنم به آدمها سلام بده و بهشون انرژی بده... چقدر دلم میخواد مامانم تو تماسهای تصویریمون هی نپرسه مطمینی حالت خوبه ؟ چون که حس میکنه غم من رو .دوست دارم دلش آروم باشه از اینکه من تا بیخ جان حالم خوبه ...
چقدر دوست دارم زندگی کنم بدون اینکه بگم اگه مرده بودم بهتر بود...
خدایا من اون روزها رو ببینم...
هوا هم ناجوانمردانه سرد شده یعنی یه روز نیست ما آب دماغمون رو بالا نکشیم ... یعنی همینجور که آفتاب هست سرد هم هست... یه وضعی خلاصه...
دیگه برم تقویمو نگاه کنم و ببینم کی برم منچستر و چند روز بمونم بهتره ؟ چون که برای کریسمس خواهرم خودش میره ولز و دیگه نمیبینمش حالا حالاها...
دیگه فعلا خدافظ :)
تنها و خسته ام برای همین میروم
دیگر حوصله ندارم
چقدر کلید در قفل بچرخانم
و قدم بگذارم به خانه ای که تاریک است؟
من غلام خانه های روشنم...
*غزاله علیزاده