سلام به پاییز

سلام به روی ماه همگی.

 

بذارید همین اول پستی یه چیز جالب بگم همتونو از خنده بترکونم 😂
یکی از همین روزها از حمام برگشته بودم به صورت حوله پیچ رفته بودم توی اتاق خواب و داشتم لباس هامو انتخاب میکردم.
تا حوله رو در آوردم و خواستم لباسم رو بپوشم کوروش یهو درو باز کرد و اومد تو. من سریع لباسم رو گرفتم جلوی بدنم و گفتم میشه بیرون منتظرم باشی؟ بعد قافه شو باید میدیدید.نیشها تا بناگوش باااااااز... با دو و آغوش باز شده اومد طرفم در حالی که میگفت الهی گوربون باسنت بشم من 😂😂

 

وای یعنی دلم میخواد این خاطره رو هر روز یاد آوری کنم و هربار برای قیافه اش خنده اش و ذوقش غش کنم 😆
بجه ها با خوندن کامنتای پست قبل خیلی خوش حال شدم ها... مرسی که شادی منو از اون هیجان خیلی بیشتر کردید...
آقا من تو این چند روز تونستم یه کار خوبی هم بکنم . چندین بار تونستم خودم رو با به جا و به موقه دهان گشودن از حس  مورد سواستفاده قرار گرفتن نجات بدم. و فهمیدم هیچ نامهربان با خویشتنی نمیتونه بگه برای دیگران مهربانه! بعد آقا حالا همش میرم جلو آینه به خودم میگم چطوری آتیش پاره؟؟؟ چطوری خفن؟؟ چطوری قشنگ؟؟؟   (گاهی خل میشم میدونم)

شنبه صبح به میگ میگی ترین صورت ممکن رفتم رشت یه کاری داشتم و برگشتم. بعد تو راه یه پیرزن خیلی گوگولی سوار ماشین شد. من جلو نشسته بودم و اونم گفت فقط جلو میشینه واسه همین سوار ماشین ما نمیشه. منم فورا پیاده شدم گفتم تو این گرما منتظر نمونید شما بیاید جلو من میرم عقب. بعد چشماش؟؟ شدن دو تا قلب. هی برمیگشت عقب میگفت مرسی و ببخش منو. منم نطقم باز شده و بود و شاد بودم مثل این خجالتی های کم حرف به لبخند بسنده نکردم و هی باهاش حرف زدم. بعد بهم میگفت تی جانِرِ بیمیرم (گیلکی) چقدرم خوشگلی تو .... بعد پرسید ازدواج کردم یا نه و یه عالمه برای خوشبختیم دعا کرد... واقعا یه غریبه ی بغل کردنی بود 😍

بعد از نهار شنبه که خونه ی آبجی خوردیم، اومدم خونه و گلها رو آب دادم و باهاشون گپ زدم. خصوصا با قلمه های جدیدم حرف زدم و دور سرشون گشتم. فکر کن دیروز صبح کوروش بیدار که شد دیدم رفته به گلهای پشت پنجره اینطوری میگه :
گل بَنَپش سلاااام. صُبِت بخیرررر.. تو هِیلی گشنگی هااااا

من دیگه غش کرده بودم از ذوق...
دیگه ساعت هفت غروب شنبه هم مامان بچه ها قرار بود با جوجه ها بیاد آشنا شیم. دیگه ظرف میوه مو آماده کردم.برای خودم و خودش فنجون نسکافه و برای جوجه ها لیوان آبمیوه آماده کردم و منتظر شدم.

 

دیگه خلاصه اومدن .مامانشون کوله باری از سفارشات داشت و منم خیالم راحت بود. این که توانایی این کارو دارم رو در خودم میدیدم.با اینکه تو شرایط مشابه نبودم هیچوقت و با اینکه گاهی تجربه های خوبی از اداره کردن محیط خونه با پسر خودم به تنهایی نداشتم ! من نمیدونم اون اعتماد به خویشتنه از کجا اومده بود اما وجود داشت و من بهش اعتماد کردم...

کوروش هیچوقت با بچه های کوچک تر از خودش بازی نکرده بود یعنی دوست نداشته هیچوقت و این بار هم این قاعده برقرار بود.البته اول دختر کوچکمون مایا خانم رو تست کرد. دید حرفاشو نمیفهمه خوشش نیومد دیگه و چسبید به بزرگتره.کلا فضای بینشون قابل مدیریت بود.ولی خوب اون روز به نشستن و نسکافه خوردن نرسیدم چون همش با بچه ها بودم.مامانشونم بیشتر تلفنی حرف زد و کارهای تلفنیشو انجام داد. شرایط خاصی برام نذاشت اما خوب نگران بود و حق هم داشت. گفت سرسره رو جمع کنم و منم جمع کردم.و مثلا نگران راه پله بود و نگران کوروش و مایا.

با خیال راحت فرستادمش که بره و روز یکشنبه شد اولین روز رسمی اومدن بچه ها.حدود نُه اومدن و خدا رو شکر هیچ بهونه گیری برای رفتن مامانش نداشت میا.و با آغوش باز منو پذیرفت و خوب اون روز ساعت سه و نیم مامانشون اومد دنبالشون و من یکسره سرپا ایستاده بودم و داشتم میمردم.

برای نهارشون مارکارونی پختم و کتاب خوندیم و کاردستی درست کردیم و دختر بزرگ قصه رید تو کتاب رنگ آمیزی من :/ آقا خوب من کتابمو دوست داشتم :/ ولی دیدش و گفت میخوادش و منم دادم دیگه... 

روز اول برام خستگی جسمی زیادی داشت.ولی حالم خیلی خوب بود واقعا.

روز دوم یعنی دوشنبه بچه ها با یه سری اسباب بازی اومدن و این نصف مشکلات ما رو حل کرد. چون هر کی اسباب بازی جدید میخواست به مراد دلش رسید. کوروش با وسایل اونا و اونا با وسیله های کوروش بازی میکردن.برای نهار مرغ پلو پختم.و هیچ کار اضافه ای درست نشد. همه ی ظرفای کثیفو همون لحظه میشستم و گوشه ی چشمی هم به بچه ها داشتم و البته تنها کسی که من باید حواسم بهش باشه کوروش عزیزمه.چون متوجه کوچکتر بودن مایا نمیشه و ناغافل ممکنه بهش آسیب بزنه.چند باری هم گفت این بره آبجی بزرگش فقط بمونه اما خوب تا اندازه ای حلش کردم این جریانو.بعد یه کارهایی به کوروش میدم مثل لقمه گذاشتن تو دهن مایا یا صبح تو راه پله گفتن عزیز قلبم خوش اومدی یا نشون دادن وسیله هاش بهش برای اینکه بتونه با وسایلشون بازی کنه.با این حال بیشترین عبارتی که از دهن من درمیاد اینه : کوروش جان با مهربونی لطفا. :))

دیروزم روز کلاس سنتورم بود.رسما کتاب دوممو شروع کردم.یه گلدون گل جدید برای خونه ام خریدم و یه کیسه خاک خریدم برای جینگول بازی های تو ذهنم.

و موقع برگشتن از کلاس فهمیدم تو مسابقه ی سنتور نوازی اول شدم :)

کلی خوشحال شدم. چون چند وقتی بود دقیقا چشمم دنبال جایزه ای بود که گذاشته بودن و بهش احتیاج داشتم در حالی که تو مدیریت مالیم نمیتونستم بذارمش تو اولویت خرج ها. خوشحالم که سهم من بود و خدای خوبم برام کنار گذاشته بودش.اینجا هم باز تشکر میکنم از دوستایی که اومدن بهم رای دادن :)

یعنی باورتون نمیشه من شبا خرد و خمیر میرم تو تخت... هنوز موفق نشدم خواب خوبی داشته باشم این چند روز و میدونم تا وقتی هم که عین آدم استفاده از گوشی رو مدیریت نکنم نمیشه.

امروز هم که روز سوممون بود. مامان بچه ها هنوز هیچ خوراکی برای بچه ها نیاورده بود و من امروز با کمک دخمل بزرگه یه برنامه ی غذایی برای هفته ی آینده نوشتیم و فرستادم برای مادرش و یه لیست خوراکی و یه لیستم خریدای غیر خوراکی براش نوشتم. این چند روزم وقت نکرده بود بره خرید و امیدوارم طبق قولش امروز دیگه خریدا رو انجام بده.

راستش اینه من فکر میکردم با بزرگه به مشکلی نمیخورم و همه چیز حول محور کوروش و مایاست اما واقعا سرگرم کردن بزرگه کار سختیه.دو ذقیقه یه کاری میکنه و یهو پامیشه میگه حوصله ام سر رفت. امروز بهش پیشنهاد بازی بیست سوالی دادم و خدا رو شکر خیلی جذبش شد.

واقعا من فقط الان خسته ام و میدونم این ربطی به بچه ها نداره و از اشتباه خوابیدنای منه... 

 

کلا خوشحالم... فکر میکنم پشت سر هم داره اتفاقات قشنگ برام میفته. کلاس سنتور هر هفته برام شگفتی داره و این هفته که یه خانمی اومده بود و من خیلی اتفاقی باهاش همکلام شدم و یهو گفت : آهان تو همون هنرجوی استادی که از فلانجا میای و با تایید من گفت استاد بهم گفته تو بهترین هنرجوی حال حاضرشی دیگه شگفتی دونم پر شد رسمااااااا.... 

هوای شمال فوق پاییزی شده. سرد و دلبرونه.

و همین الان که بلند میشم از پنجره نگاه میکنم رنگ آبی پر رنگ دریا هوش از سرم میپرونه... 

 

واقعا خدا رو شکر بخاطر این لحظه و همه ی روز و لحظه های دیگرم.چه گذشته ان چه هنوز نرسیدن...

این پستو نوشتم که در واقع گزارش جریان بچه ها رو بهتون بدم .الان برم کمی استراحت کنم و ببینم باقی روزم رو چجوری به معنی واقعی کلمه استفاده کنم؟

 

قلبهاتون پر از شادی باشه الهی

 

سلام مینا جانِ خوش ـذوق ^_^

یعنی اون تیکه یِ اولِ پستُ که خوندم، قشنگ چندین ثانیه با صدای بلند و قاه قاه خندیدم :))))

خیلی خوب بود :))

 

راستش من همین دیروز پستِ قبلُ خوندم و فرصت نشد که کامنت بذارم

ولی حسابی ذوق کرده بودم برای برنامه ـهایِ جدید، اللخصوص اون مهدکودکِ اختصاصی

به خودم که اومدم دیدم لبخند به لب و هیجان ـزده دارم برا این کارِ جدیدت اشتیاق نشون میدم ... و فقطم دلیلش ذوق و هیجان خودت بود که به منِ مخاطب منتقل کرده بودی!

حتی نمیدونم یه چند خط قبلش بود یا پستِ قبل ـترش؟ که یهو حس کردم یه عصبانیتِ خفیفی لابلای ابروهامه؛ اون َم با خوندنِ اون قسمتی که گفته بودی همسرت پرسیده "کِی سنتور زدنتُ تموم میکنی؟"

میدونی من شاید علاقه یِ خاصی به سنتور نداشته باشم، حداقل تا قبل از اینکه از نواختنت و دنیای هیجان انگیزش بگی مطمئن بودم که نداشتم

ولی آخه چطو یکی میتونه این همه عشق و علاقه (اون َم نه یه "این همه"ی معمولی) و اون دنیای رنگی و قشنگی که با نواختن توش غرق میشی و برا خودت میسازی رو نبینه؟؟؟

من وقتی میخونمت، انگار اون احساس رُ زندگی میکنم باهات و توی اون ثانیه ـها می ـبینمت که رو ابرایی ...

شاید همسرت نخونده و ندیده که چطور جون میگیری با این موسیقی ... وگرنه که مطمئنم اونقد توی عشق و ذوقت سهیم میشد که خودش هربار با اشتیاقِ بیشتری تشویقت میکرد به ادامه دادن

 

راستی تبریـــــــکِ فراوون واسه برنده شدن توی اون مسابقه ^__________^

من نمیدونم چرا مشغله ـم زیاد بود و فقط دورادور میدیدم و میخوندم که چقد واسه ضبظِ کلیپِش اذیت شدی و حتی یادمه میخواستم کامنت بذارم: "نمیشه با نرم افزاری چیزی صدا و تصویرشُ هماهنگ کرد؟" که بعد دیدم یکی از دستان براتون زحمتشُ کشیده بود و خلاصه که دورادور خوشحال شدم و کیف کردم برات :**

اصن اون جایزه از اول برا خودت کنار گذاشته شده بوده انگار!!

 

پاییز مبارک :***

امیدوارم که برا همه ـمون نویدِ روزهای خوب باشه و برای شما هم یکی از اتفاقای خوبش تموم شدنِ دوریتون رقم بخوره :****

سلام مهلا جان.

باید بودی و قیافه اش رو و اون برق چشماش رو و اون لبخند معنی دارشو میدیدی...


آره متوجه ام... چی بگم... من فقط همینقدر ازم برمیاد که با قدرت پای خواسته های بی اشکالم بمونم و کم کم هویتمو از همسرم مستقل تر کنم. در عین اون دوست داشتنه...
یعنی مهلا واقعا الان دنبال هنراهی و تشویقش نیستم. همین که خرابش نکنه من میتونم تمام و کمال به تنهایی ازش لذت ببرم :) 

آره خوب سیاوش این ها رو نمیخونه و خیلی چیزا رو هم من چون فکر میکنم اصلا براش جذابیتی نداره بهش نمیگم که شیرینی جذابیتش برای خودم کمتر نشه. ولی خوب کلا با سن و تجربه ی الانم واقعا برام اون همراهی و تشویق که مد نظر توست برام مهم نیست. من اون تایید و ذوق و همه چیزو از درون خودم دارم میگیرم تو این برهه و این یه اتفاق جدید در منه البته و خیلی هم بابتش خوشحالم.

وای مرررسی .من هنوز خوشحالم بخاطر برنده شدنم.

مایز تو هم مبارک مهلا. اسمت چقدر خوش آهنگه...
الهی آمین

وااااای مینا خیلی خوبه یکی باشه گربون باسن گشنگ آدم بره🤣🤣🤣🤣

خدا حفظش کنه این زبل خانُ

خیلی خوشحالم برات عزیزم

ان شاالله هر روزت بهتر از دیروز باشه💚

😁😁😁😁

یه سری حرفاش خیلی باحالن .فقط انقدر منشوری ان نمیتونم بنویسم

ممنون جانم.

برای تو هم همینطور

وای وای وای فقط حرف کوروش

یعنی دنیایی بودا..

عاشقش شدم رسما

میتونم صدبار تو ذهنم تصورش کنم اون لحظه رو😍😍

مینا چقدر خوشحالم داری تو این سن به اون چیزی که میخوای میرسی .به اون ارامش درونت

برای من داره اتفاقهای خوبی میفته😊

😁😁😁 آره خدایی



ممنونم ازت دریای نازنینم. واقعا تو یکی از خوش قلب ترین دوستهامی با کلی پتانسیل درونی که داری هر روز بیشتر از دیروز میدرخشی و هیچوقت یه جا واینمیسی.
همین روزا تو تلگرام بهت پیام میدم. اونوقت یادم بیار یه چیز فوق خنده دار برات تعریف کنم

۰۱ مهر ۱۹:۴۶ soheila joon

وای فقط نیشخندش:))))) 

 

مینا خیلی کار جدیدت باحاله امیدوارم موفق باشی توش 

اون میز قشنگم مبارکت باشه

😁 و برق تو چشمش



آره باحاله سهیلا . من همیشه دوست داشتم پشت سر هم دو تا بچه داشته باشم.ولی خوب نشد دیگه. الان واقعا فکر میکنم اینکه دو سه تا بچه تو خونه باشن خیلی خوبه. 
مرسیییی.

وووییییی من چشمام قلبی قلبی شده با تعریفت 😍😍😍😍😍😍

چشمممممممممم

:)

۰۱ مهر ۲۰:۵۵ سایه نوری

😅😅😅

 

مینااا چقددر از پستهایی که این روزها میذاری خوشحال میشم.. چقدر از جریان شگفتی تو زندگیت به وجد میام..

اتفاقات خوشت دنباله دااار.. طعم خوشی داشت تلاشهات و ادامه دار باشن واست جانم.. 

😘😘 

منم خوشحالم سایه :))  احساس میکنم من هم دارم یه پوسته ی ضخیم قدیمی رو از خودم جدا میکنم و از نو متولد میشم..

من خودم همش در حال تعحب و وجدم :)

ممنووون سایه ی عزیزم

۰۱ مهر ۲۳:۴۹ مامانی

آخخخخ کوروش... آخخخ😂😂😂😂❤️❤️❤️❤️❤️

یعنی هر ثانیه متصور میشم اون چشمای بلا و اون خنده ش روووو🤣🤣🤣🤣🤣

وای خدا مردممممم.

البته ناگفته نماند چند باری هم تو رو توی اون حالت تصور کردمممم🤣😂🤣😂🤣😂

یعنی اصن جون باااباااا😅😅😅😅😅😅

(یه راننده تریلی ای که تازه صورتشو صفا داده و داره سبیلای چنگیزیشو با انگشتش تاب میده😅)

 

مبارک باشه برنده ی مسابقه شدی❤️🧡❤️🧡❤️

وای پیرزنه رو بگوووو...جاااااان❤️❤️❤️

 

اصن موندم واسه کجای پستت کامنت بزارم😂

 

حرفای کوروش با گلهااااا‌.... وای وای وای🧡🧡🧡

اصن جون بهت با پست قشنگت...

ملوسممممم🥰💋💋🥰

😁😁😁😁😁


مینا یعنی واقعا دیوانه ای 😐😐😐😆😆😆 خیلی زیاد. رسما ته دلم ریخت مسخرررره... بزن اون ابر کثیف تصور بالا سرتو خراب کن ببینم

سلامت باشی جان.

اوخی آره.

عزیزکم قربون شکل ماهت...

۰۲ مهر ۱۰:۰۳ مامانی

🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂

چکار به ابر کثیف تصور بالای سر من داری😅

خب تقصیر من چیه؟؟؟ ذهنه دیگهههه... لامذهب متصور میشه🤭🤭🤭😂😂😂😂😂

لعنتی ابره درمورد منه کار باهاش نداشته باشم؟؟ 


ذهنتو یاد بده تصورات بیناموسی نکنه دیگه خواهرم 🤪

برات خیلی خوشحالم مینا جان برنده شدنت هم مبارک حس و حال و هیچان این پستت به منم منتقل شد همیشه پر انرژی باشی و رو به سوی موفقعبت عزیزم

مرسی رزای عزیز.

منم برای شما آرزوی موفقیت و شادی میکنم :)

۰۲ مهر ۱۸:۱۱ رهآ ~♡

ای جانمممم به جوجه خوشمزه و مهربووونت :* ماچش کن :*

 

تبریک میگممم. حقت بود اول شدن. ❤ جایزه چی بود حالا 😆

 

میگمممم این روزا و اومدن این بچه ها ی بهونه میشه که آیا در آینده بچه دوم و سوم بیاری یا نع :))))

مرررسی رها...



میز سنتوره جایزه اش اما نمیدونم چرا پیجه هیچ حرکتی جهت پرسیدن آدرس اینام نمیزنه 😑

آره من تک فرزند نگه نمیدارم کوروشو...   امروز خیلی روز بدی داشتم باهاشون اما کلا فکر میکنم خوبه تا بد. 

کوروووووش🤩🤩🤩🤩🤩🤩

باسن گشنگ🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

یعنی این بچه خونه ما بود همه خام خام میخوردیمش😋😋😋😋😋

خدا نگهش داره برات 

وای مینا انشالله این شور و هیجانو اشتیاق تو تمام لحظه های زندگیت ریشه بدوونه و ادامه دار باشه.

😆😆😆


آره بعضی اوقات در حین حرف زدن میشه گرفت خوردش

مرسی جونم

الهیی آمین. مرسی یگانه جان.

راستی یادم رفت بگم برنده شدنت مبارک عزیزم

مررسی مرررسی 😘😘😘

۰۲ مهر ۱۸:۳۸ ریحانه

ای جانم به این پسرت :*****

 

و خسته نباشی بابت شغل جدید. میدونم که خیلی انرژی گیر هست. ولی کم نیاری ها. همه چی اولش سخته. دو هفته بگذره خود بچه ها راههایی پیدا میکنن که به راحتی سر خودشون را گرم میکنن. و تو انرژی کمتری ازت گرفته میشه.

 

راستی جایزت چی بود؟ مبارک باشه. تا خوندم که اول شدی کف کردم. دمت گرم. آخه اینقدر اذیت شدی برای ضبط کردنش که واقعا جایزیش مزه دار شد.

 

 

ممنون دوستم... پسر نگو سه متر زبون بگو :)


آره انرژی گیره اما خوبه. از نظر جهت دادن به زندگیم. من عملا صبحام به بطالت میگذشتن. الان خوشحالم بچه ها هستن. بیشتر برای کوروش خوشحالم.


جایزه ام میز سنتور بود دوستم.عزیزم آره واقعا خیلی چسبید ^_^

۰۳ مهر ۲۳:۴۶ آرزو ط

من واسه اون بردنت غش 💃💃💃💃 جالبه که من اول چون پست مسابقه رو آنفالو نکرده بودم ، توی همون پیج دیدم برنده شدنتو 😂😂😂انقددددددر ذوق کردممممم انگار خودم برده بودم 😍😍😍😍😍 آقا دمت گرم خلاصه .بابت پشتکارت و تلاشت .چه توی نوازندگی چه اون بخش شغل جدید پرستاریت 😍😍😍 

کوروشو ۵۰تا ببوس .شیطون بلا 😂😂😂😂 قرتی خان با این حرفاش 

مینا 

خودت میرونی چقدر دوستت دارم دیگه نه؟ 

یه عالمهههه بوس 

آخ آرزو خیلی خوب بود... یکی از بهترین اتفاقایی بود که میتونست بیفته.


من اون روز کلاس سنتور بودم. تو راه برگشتن دیدم آبجیم نود بار زنگ زده مینا کجایی واتس اپتو چک کن. یعنی سکته کردم که چی شده آخه. بعد واتس اپ دیدم صاحب پیج مسابقه شونصد بار زنگ زده بود بهم که بابا بیا اسم و فامیلتو بگو میخوام اعلامت کنم 😆 نزدیک بود بگم راننده بزنه بغل ،کنار جاده قر بدم باهاش...

قرتی برای یه لحظه شه...

عزیزم میدونی که حست متقابله دیگه ؟؟؟

عزیزمی

سلام مینایی جانم.

پاییزت مبارک دختر.

امیدوارم خوب و خوش و سرحال باشی.

بابت کار جدیدی که شروع کردی بهت تبریک میگم عزیزم.انقدر خوشم میاد از این که میبینم انقدر پر شهامتی و از هیچی نمیترسی.ینی کیف میکنم از این روحیه ت.امیدوارم که توش موفق باشی.بیا برامون بنویس از تجربه ت.

 

واییی من اون قسمت اول پستت و ماجرای کوروشو که خوندم مردم از خنده.عالی بود دختر عالی.پسر شیرین زبونی داری.خدا براتون حفظش کنه.از طرف من ببوسش.

سلام به روی ماهت.

به تو هم مبارک آوا جان.


ممنوووون... خوبه تو اینو میگی. مامانم اینا همینو تو یه کلمه ی کله خر درموردم میگن 🤦🏻‍♀️ مرسی که منو اینجوری میبینی... 


😆 کوروش واقعا بی نظیرن بعضی دیالوگاش. مرسی گلم 😍

ای حانم به عزیز دل خاله با اون ذوق و آغوش باز و حرف هاش. کلی خندیدم. :)))

پاییزت مبارک و خوش عزیز دلم

وایی من چقدر ذوق میکنم وقتی این پست های پر از انرژی رو از شما دوستانم میخونم. وقتی میبینم از زندگی تو هر شرایطی لذت میبیرید و خدا رو شکر میکنید کیف میکنم.

اول شدت تو مسابقه سنتور مبارک باشه جانِ دلم . اون جایزه واقعا حق تو بوده. مبارکت باشه 

کار جدیدت رو هم بهت تبریک میگم نازنینم. الهی همیشه شاد و موفق اشی 

:*

 

کوچولوی منحرف من :)


پاییز تو هم مبارک گلم. 
استاد برقراری و مثبت بودن و شکر گزاری شمایی که :)

ممنون ... :)

عزیزم تو هم شاد باشی الهی

۰۷ مهر ۰۳:۲۵ گیسو کمند

سلام

اینجا چقدر قشنگ و خوش رنگ و لعابه🤩

پستهات هم که زندگی توشون جریان داره. خوشی ها و حال خوبت همیشه پایدار عزیزم🌹

سلام به روی ماهت 😍


مرررسی .نگاه شماست که خوبه

ممنون و الهی که حالت هنیشه به سمت خوشی و خیر در جریان باشه❤❤❤

۰۷ مهر ۱۳:۳۸ سارینا2

سلام مینا جان

خوبی؟

کجایی؟

بیا از مهدکودکت کوچیکت برامون بگو ببینیم چطوره رضایت بخشه یا نه

 

سلام عزیزم... سه شبه میخوام پست بذارم از فرط خستگی نمیشه.

پنجشنبه شاید بنویسم ⚘ زودترم شد مینویسم

۰۷ مهر ۱۵:۲۰ نازنین

 دلم واسه زندگی و نور آفتاب و روشنی تنگ شده بنویس. همه ی اینارو تو پستای تو پیدا میکنم

عزیززززم... قلب منو بردی با این حرفت.. برم کوروشو بخوابونم. اگه خودم بیهوش نشدم مینویسم

۰۸ مهر ۰۷:۴۳ مینا مینا

مینااااااا! 😍😍😍

تبریک میگم که برنده شدی، چه حس خوبی! چه خوشحال شدم! دمت گرم! چه خوب که با وجود سختی، بالاخره ویدئو گرفتی و ادیتش کردی و فرستادیاااا! داشتم فکر میکردم بعضی وقتا شانس پشت دره ما درو باز نمیکنیم، هی میگیم نه بابا، نمیشه! کلی امیدواری و انگیزه زندگی میدی به آدم، میدونستی؟ ❤️❤️❤️

مرررسی مینا جانم. واقعا به خودمم مزه داد. دیروزم برای استاد سنتورم گفتم انقدر خوشحال شد . 

دقیقا گاهی تقدیرمون پشت دره.چون هی میخوایم استدلال گر باشیم باورش نمیکنیم و فرصتامونو از دست میدیم.

وای چقدر خوب 😍😍😍😍

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان