24 شهریور 99

 

سلام سلام.

پنجشنبه و جمعه ای که گذشت همش درگیر تولد بازی بودیم.
من کیکی که دیشبش پخته بودم کول کردم بردم خونه ی خواهر و اونجا خامه کشی نکن کی خامه کشی کن ^_^

 

ای کاش اون موقع که پول سیاوش بیچاره رو دادم پای دو تا کلاس عالی کیک پزی، اونقدر اعتماد به نفس کاذب نداشتم و از همه چیز فیلم و عکس و یادداشت تهیه میکردم... :(

ما پنجشنبه تا ساعت دوازده و نیم،فشفشه و برف شادی به دست منتظر بودیم خواهرم از انزلی تشریف فرما شه و آخرش دیگه اعصاب هممون خرد شده بود. چون اونا اول پیچیدن رفتن خونه ی مادر پدر امید و اونهمه ما رو کاشتن. در حالیکه بهتر بود میذاشتن جمعه عصر که از اینور برمیگردن....
خلاصه وقتی رسیدن اونقدر دیر بود که بچه هامون خوابیده بودن و ما به رعایت اونا و همسایه ها ، فقط یه برف شادی پاشیدیم و تولدت مبارکی گفتیم و شلوار کردیامونو پوشیدیم پریدیم تو رخت خواب و همگی خونه ی خواهرم خوابیدیم.
بماند که من اون روز هم از ناحیه ی آرنج هم از ناحیه ی زیر زانو دچار آسیب شدم و الانم که الانه سیاه و کبودن طفلی ها :(

صبح جمعه کیک و باقی جینگول بازی های تولد رو انتقال دادیم خونه ی مامانم و یهو به عقلمون رسید حالا که تولد داداشم یه هفته بعدشه،جفت تولدا رو یکی کنیم...
این اولین تولدی بود که با این تشریفات برای داداشم میگرفتیم..

(الان اصلا نمیتونم زیاد درباره داداشم بنویسم چون نشستم تو یه کافه و بدون شک وسطاش بغضم میترکه.... )

دیگه خلاصه تولد خوبی گرفتیم. خیلی خوب. همه میخندیدن و مسخره بازی های فرزاد تمومی نداشت. موقع فوت کردن شمع یهو پرید دهن آبجیمو گرفت و تنهایی شمعو فوت کرد...
دیگه عصری من از همه خداحافظی کردم و رفتم خونه ی خواهرم که برای یه مسابقه ی سنتور که شرکت کرده بودم لباس تالشی بپوشم و ویدئو ضبط کنم. قشنگ جریانشو تو اینستا گفتم که ارسالش تا دوازدهِ همون شب مهلت داشت و نگم براتون که من با چه فلاکتی ویدئو رو ضبط کردم. تا من لباسو پوشیدم و جای نشستنمو درست کردم یهو آبجیم برگشت خونه اش :/ با کوروش..‌
یعنی من دو دقیقه میزدم بعد یهو کوروش با شورت میومد از جلو دوربینم میگذشت میگفت اینجا خیابون منه. یعنی آی حرص خوردم هااااا. از دست خواهرم البته.
خلاصه ضبطش کردم و برگشتیم خونه. ساعت نه و نیم شب بود که خاموشی دادم کوروش بخوابه. بعد فکر میکنید چی شد؟ ساعت یه ربع به یازده بود، کوروش هنوز بیدار بود بعد من که اومدم ویدئو رو برش بدم و بفرستم دیدم صدا و تصویر فقط و فقط برای همون قسمتِ قابل برش و ارسال ،نا هماهنگن...
یعنی دیگه کارد بهم میزدن خونم درنمیومد 😁
بعد ساعت یازده که کوروش خوابید من تو بالکن نازنینم جا درست کردم و لباس دیگه ای پوشیدم و حجاب گرفتم (الزامی بود) و نشستم دوباره بزنم. خدا رو شکر همسایه مم بیدار بود و نگران صدا نبودم اما خوب طلسم افتاد و نتونستم. ساعت چند دقیقه به دوازده بود که گفتم دیگه نمیشه ولش کن قسمت نبود. بعد حجابمو برداشتم درحالی که دوربین روشن بود خیلی قشنگ و شیک و بی غلط نواختم... یعنی اون لحظه فقط سیامک انصاری ومهران مدیری رو میخواستم که زل بزنن تو دوربین !!!
حالا از شانسم یه دوستی تو اینستا برام ویدئو رو درست کرد و من ارسالش کردم حالا دیگه نمیدونم شرکتم میدن یا نه...
شنبه به طرز غریبی من حالم بد بود. مچاله بودم و یه گوشه افتاده بودم.شدیدا حس غم داشتم. سیاوش هم انقدر فکر مصاحبه ی پیش روست خیلی مودبانه و محترمانه ازم خواسته بود کمتر زنگ بزنم بهش و دیگه حسابی داغون بودم. عصر کوروشو بردم با دوچرخه ی خودش دوباره یه کیلومتر سوار شه.ولی انقدر این بچه ی من شیطون بلاست که حد نداره. هی پیاده میشد مثل ملا نصرالدین دوچرخه رو هل میداد. بعدشم رسیدیم به یه بوته ی خیلی بزرگ تمشک و جاتون سبزززز یعنی انقدر مادر پسری تمشک خوردیم و لذت بردیم که حد نداره. بعد کوروش ول نمیکرد که میخواست بوته رو از ریشه دربیاره دیگه. بعد تو راه برگشتمون بارون گرفت. دونه های درشت اما با ریتم آهسته. خیلی لذت بردیم. بوی خاک و شالیزارهای تازه برداشت شده و همه چی با هم قاطی شده بود و واااای به اون لحظه ها....

بعد وقتی برگشتیم کوروش زود خوابید و من خزیدم تو تخت خوابم و نم اشکی فشاندم و خلوت کردم و دیگه نفهمیدم کی برگشتم پیش کوروش و خوابم برد.
یکشنبه همچنان حالم بد بود .
(الان تو راه بازگشت از کلاس سنتورم و دارم تو ماشین مینویسم.)
ولی یه برنامه برای ادامه ی زندگیم داشتم و بهش متعهد موندم. اصلا شنبه هم که حالم بد بود برنامه هامو دونه به دونه انجام دادم. یکشنبه یه سفارش جدید شماره دوزی گرفتم. دو تا هم تو دستم بودن و تکمیلشون کردم. مونده بشورم و بدم قاب بگیرنشون .عصرش هم دوچرخه برداشتم و به زور کوروشو راضی کردم حفتمون با دوچرخه ی من بریم. سرتق میگفت تو جلو بیفت منم با دوچرخه خودم پشت سرت میام 😂
دیگه رفتیم بازار نون خریدیم. فلفل دلمه خریدیم. رفتیم خونه ی مامانم یه مقدار وسیله اونجا جا گذاشته بودم برداشتمشون و بردم خونه. نونا رو فریز کردم و باز رفتیم دوچرخه سواری.ده کیلومتر . راستش دلم میخواد پیشرفت کنم تو دوچرخه سواری. اما به حز یه بار که هفده کیلومتر رفتم،همش بین ده تا سیزده تا میرم و پنچر میشم... این روزا درمورد دوچرخه سواری میخونم .آدمای حرفه ای رو تو اینستا میبینم. عکس دوچرخه های خفنو میبینم. میدونم که هنوز بلد نیستم حرفه ای برونم. دنده ی صحیح و ارتفاع زین و اینا رو بلد نیستم. شاید برای اینه خستگیم زیاده برای اون قدر کیلومتر...
امروز اما با نشاط بیدار شدم. یعنی کوروش با همون قصه ی همیشگیِ چشماتو باز کن هوا پرِ روز شده بیدارم کرد. ساعت هشت و نیم بود همش... امروزم همه چیزم رو برنامه پیش رفت. سنتور زدم و خونه مرتب کردم و شماره دوزی کردم و برای نهار پیتزا پختم (آقا من از پیتزاهای خودم خوشمزه تر تو خونگیا نخوردم هنوز)
بعدم که کوروشو گذاشتم خونه بابا. دستشو انداخته بود دور گردنم میگفت اِزاجه نمیدم بری. یه روز دیگه برو :)
(دارم میرسم خونه.باقیشو بعدا مینویسم)

 

خوب من اومدم.ساعت حدود ده و نیمه و میریم که ادامه بدیم به این پست.

 

بچه ها من شدیدا خوشحالم که میرم کلاس سنتور. حس میکنم تو تمام هفته همین چند ساعت رو دارم با هویت واقعی خودم بصورت مینا زندگی میکنم. مینایی که مینای خالیه. مادر نیست. دختر و خواهر نیست.خودشه و دل خودش... 

واقعا فکر میکنم برای اولین باره تو زندگیم یه فعالیتی انقدر تداوم پیدا کرده... 

من خیلی تنهام تو دنبال کردنش. سیاوش که تا ایران بود سالهای سال جلو منو گرفت و من تو آتش عشقم به موسیقی سوختم.نمیدونم شایدم اگه زودتر شروع میکردم نیمه کاره میشد... اما الان به خودم به خاطر این پیگیریم افتخار میکنم.به اینکه حسشو تو خودم نکشتم و تمام اون سالها هم میدونستم یه روز جسارتشو پیدا میکنم بدون اینکه نظرشو بپرسم برم دنبال دلم.تو همین مدت چند بار بهم گفته کار بیهوده ای میکنم. همین چند شب پیش آخرین بار بود که گفت کی تمومش میکنی؟ با تندی جواب دادم هیچوقت. اگه منو میخوای همیشه سنتورم کنارمه و صدام یه مقدار از حالت طبیعیش بلند تر بود و قلبم داشت تو سینه ام محکم میکوبید که سیاوش گفت باشه باشه :/

بعد از این ور فشار خانوادمو دارم.

از اون طرف کوروش تقریبا هر روز هی میگه برای چی سنتور میزنی؟ و خلاصه زمین و زمان میخوان جلو روم باشن تو این جریان...

 

امروز در حالی رفتم کلاس که ته دلم یه آرامشی بود. سوار یه پژو شدم که دو تا آقای مسن جلو نشسته بودن.تو گوشم صدای همایون جان شجریان از هدفونم پخش میشد اما صدای خنده های اونا رو هم میشنیدم و کیف میکردم... کاش همه شاد باشن. کاش مصیبت نباشه هیچوقت... 

 

بعد وقتی رسیدم انزلی هنوز چهل دقیقه به کلاسم مونده بود. رفتم یه کافه و چیز کیک و شیک نوتلا خوردم.کیف داد کیف... بعد همونجا شروع کردم به نوشتن پستم...

بعد رفتم کلاس و شروع کردیم. دو تا درس آخر کتابمو پس دادم که استاد شدیدا تشویقم کرد.بعد چهار تا درس کوتاه جدید داد و با هم تمرینشون میکردیم. باز میگفت تو چقدر تیزی چقدر میفهمی حرفای منو... 

بعدم بهم گفت خانم فلانی یه مدته جهش کردی تو یادگیریت. یکدفعه خیلی خوب شدی.

بهش گفتم چقدر خوشحالم که اینو میگه بخاطر اینکه مدتیه دیگه تقریبا هر روز حداقل یه ساعت تمرین میکنم. و راستش اینه خودمم متوجه جهشم شده بودم... مداومت تو هر چیزی چقدر خوبه... کاش من همیشه بتونم همین فرمونو جلو برم...

بعد یه گل لبخند شکفته بود گوشه ی لبم و منتظر ماشین برای برگشت شدم و تو سرم با افکار خوبم کلی کیف کردم تا رسیدم.

کوروشو برداشتم و برگشتیم خونه.

شام خوردیم و یه ربعی با سیاوش جانمون حرف زدیم.

 

حالا هم که کوروش خوابیده و من کجام؟  تو بالکن نازنینم نشستم. یه پیشدستی پسته کنارمه و دورم ریسه ی نوریه.به گلهام نگاه میکنم و عشق میکنم.اینجا هنوز اونی که میخواستم نشده اما باز یه جای بینظیر و دنج و عالیه...

امشب عکسشو میذارم اینستا. حتما ببینید.

 

فعلا همینا دیگه . حرف دیگه ای ندارم.برم تو اینستا یه کم بچرخم و بخوابم. آخ این احمد اگه حرف منو گوش میکرد الان من میتونستم رو همین تخت تو بالکن دراز بکشم و چرت بزنم. ولی خوب الان فقط میتونم با پاهای خم شده دراز بکشم... باز خیلی خوبه. عاشق اینجام.

 

فعلا خدافظ :)

خیلییی خوبه که سنتور دنبال میکنی و با تموم مخالفت ها بی خیالش نشدی. ❤

 

اوهوم :)

شب بخیر 

عزیزم عالی هم مادر خوب هم هنرمند شایسته هم کیک پز هم ورزشکار موفق باشی ❤

اصلا یه وضعی 😂


مرسی جانم

سلام عزیزم. خواستم بگم خواننده خاموشتم و خیلی خیلی لذت میبرم از تلاشهات و نتایج زیبات. زندگیت پر از شادی، سلامتی، خنده و خلاصه چیزای خوب باشه.

سلام دوستم... خوب آقا روشن باش 😥


ممنونم ازت . برای شما هم همینجور باشه

عکستو دیدم عالی بود مینا یه جای دنج 

بدان و آگاه باش که پیشرفتت توی موسیقی برای ماهم ملموسه

 

میگم مینا الان به مربیت بگو که رسپی هارو نداری شاید جزوه ای چیزی داشت یا پی دی افی یا کانال تلگرامیکه بهت بده 

آره خیلی دوستش دارم سهیلا ^_^


وای چه خوب :)

من الان مساله ی رسپی ندارم سهیلا. کیکم مزه اش عالی میشه .ولی سر هم کردنشونو یادم رفته.تو کلاسم با صفحه پلکسی گاناش کشی خفن یاد گرفته بودیم بعد خیلی خفن فوندانت. الان اصلا یادم رفته دو یا سه طبقه کیک چجوری رو هم سوار میشدن. بعد کلاس دومم خامه کشی بود.که دیگه کیکامو دیدی دیگه.. اصلا نمیشه...  کیک هم اولی با پودر اسپورتوس درست میکرد.خیلی آماده و راحت.دومی هم چند تا دستور مختلف داشت ولی من چون از کیک شیفون تو خوشم اومد با همون درست میکنم. فقط به نظرم میاد حتی با اینکه هشت تخم مرغی درست میکنم کیک بزرگی از آب در نمیاد ... 

من اگه نزدیکت بودم همیشه باهات قرار میذاشتم بریم دوچرخه سواری وقتی یه سفری میرم با ماشین همش توفکرم خودمو کنار حاده با دوچرخه تصور میکنم که چه لذتی داره 

یاد علی سنتوری افتادم مینا سنتوری

واقعا چقدر خوب میشد. اگه یکی بود به منم هم کیف بیشتری میداد هم برنامه ی منظم تری میتونستیم بچینیم.


:)

اون لحظه قیافت رو میتونم حس کنم چه شکلی شده بودی ادم دلش میخواد به دوربین زل بزنه بگه اخه چرا😂😂

😂 دقیقا

خو دستور این پیتزارو بده 

دهنم آب افتاد :-) 

 

دستوری نداره . عین همه درست میکنم 😂😂😂 

گوشت چرخ کرده با پیاز سرخ میکنم و رب میزنم. اونو اول روی نونم میچینم. روش قارچ و گوجه و فلفل دلمه خام و ذرت نیمه آماده میریزم. پنیر میریزم و میره تو فر. همین. 😁

۲۵ شهریور ۱۵:۴۶ سایه نوری

میناا.. مینا.. 

عجب پست زنده و تر و تازه و جذابی.. 

پیش روی هات ادامه داررر.. 

خیلی چسبید خوندنت.. 

به امید خبرهای خوشت 😊😊

سایه جانم ممنونم ازت ❤

زندگی به قلبت بباره

منم اینجوری درست میکنم منتها فقط گوجه و ذرت نمی ریزم روش :-) 

:)

گوجه نگینی ریز خیلی خوشمزه اش میکنه آخه ^_^

۲۶ شهریور ۰۰:۱۸ آیدا سبزاندیش

وای من عاااشق شمالم و چه خوش به حالته بهترین جا داری زندگی میکنی وقتی تک تک لحظات طبیعت گردی رو تعریف میکنی خیلی خوشم میاد قبلا تو اینستا عکس طبیعت و گلو گیاه میذاشتی ای کاش بوته تمشک ها رو عکسشو میگرفتی کلا طبیعت شفاست.

واقعا هم خوش به حالمه :) کاش همه جا شمال بود اصلا.


از بدته ی تمشک حباط پدرم چند باری عکس اینستا گذاشته بودم...  باز خواستم عکس بگیرما... شکم پسرم نذاشت... 

طبیعت شفاست... چه حرف قشنگی

منم خیلی دوچرخه سواری دوست دارم والان هم بعضی وقتها تفریحی با دوچرخه ی پسربزرگه تو حیاطمون یه چرخی میزنم تا یادم نره!

وقتی برای انجام کاری مخالفتها باهاش زیاد باشه اونموقع آدم تازه عزمش جزمتر میشه و حتما تو اون کار پیشرفت می‌کنه.شوهر من مخالف ادامه ی تحصیل من بود و شهریهامو هم بابای مهربونم دادو من با یه بچه ی دوساله تونستم هر ترم شاگرد اول بشم و تخفیف شهریه هم گرفتم تو رشته ی زبان.برای ارشد هم مجاز شدم تو سراسری اما آقا نذاشت و گفت باید بری شهرستان و دیگه نمی‌خواد بشین بچه تو بزرگ کن که دیگه دومی و سومی هم اومدن!

ساز زدن که خیلی خوبه و واقعا آرامش میده به آدم،آخه چرا انقدر باهاش مخالفن؟کسی که بتونه صدای سازی رو دربیاره با همون هم به آرامش میرسه.

من یعنی آرزومه بیام همونجا که تو هستی زندگی کنم.هم جنگل،هم دریا و هم زمستونهای برفی.شوهرم هم میگه بازنشست شدم میرم حتما.الان دماوند هستیم.

اینم یه کامنت طولانی به جبران خاموشیهای قبلی!

چه باحال :)


خواهر منم همین کارو میکنه. با دوچرخه ی پسرش... من همیشه تشویقش میکنم یه دوچرخه برای خودش بخره با پسرش برن ... گوش نمیده که :)

قلبم برای یه جاهایی از حرفات به درد اومد دوستم. واقعا این مردها چشونه که انقدر نگاهشون ایراد داره؟؟  بعد من یه زنهایی رو که میبینم مثل شما انقدر پتانسیل داری و نمیذارن واقعا ناراحت میشم... :( 

والا سالاهای پیش میگفت قرطی بازیه.حالا فکر کن من از اول سنتی پسند بودم. بعد میگفت خوشم نمیاد یه ساز بندازی رو دوشت و بری بیای همه ببیننت ! الان هم مخالف خود موسیقی نیست. انتخاب منو نمیپسنده. گاهی میگه اگه سنتورو کنار بذاری من اینجا برات پیانو میگیرم. دوست دارم پیانو بزنی. و اینکه میدونم خیالش بابت این مسیر ابنجا تا انزلی سوار ماشین غریبه ها شدن و رفتن و آمدنهای من  راحت نیست و حق هم بهش میدم اما نه اندازه ای که محرومم کنه به کل. 

مگه دماوند برف نمیاد زمستونا؟ فکر کنم به شمالم نزدیک باشید هوم؟؟ 

دستت طلا. لذت بردم جانم

سلام مینا بانوی عزیز

سرتق بازیای کوروش که به خودت رفته هیچ بحثی نیست😁

و چه خوب که از سنتور زدنت غرق لذت میشی و ایشالله میشی مینا سنتوریست خودمون و تو ارکسر سمفونیای بزرگ تنگلیس ببینیمت و بگم اااا این مینای خودمونه ها

سلام جانم :)


زدی به هدف.تمام شد و رفت اصلا. خانوادم همیشه همینو میگن 🙈

عزیزم مرسی.من سنتورد برای دل خودم میزنم فقط

سلام...

صبح بخیر🧡

چقدر خوبه تند تند مینویسی ، اصن یه لذتی داره که نگوووو🥰

 

 

 

سلام به روی ماهت مینا جانی. 



مرسی مرسی. منم دارم لذت میبرم . احساس میکنم دارم به دوران قبل بارداریم برمیگردم ^_^

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان