28 تیر 99

سلام به همه...

 

خوب ساعت ده و بیست دقیقه ی شبه و نیم ساعتیه که پسرکم دستمو حسابی نوازش کرده و خوابیده.

تمام خونه تاریکه و من نشسستم یه گوشه ی هال و یه چراغ USB به لپ تاپ وصل کردم و صدای بانو الهه هم با ترانه ی خوبِ  * ای به دل آشنا / تا که هستم بیا * توی گوشم پیچیده و تصمیم گرفتم بیام بنویسم.

حال عمومی ام خوبه . یعنی روزهای اول بلند شدن از زمینمه و یک جورهایی دوران نقاهت به حساب میاد. به خاطر همین از این که اون حس تموم شدنم و تباه شدنم و خفه شدنم زیر یه عالمه گِل رو ندارم خیلی آرومم. 

این چند روز گذشته یه روزش دختر عمه ام با پسر 20 ماهه اش عصر تا پاسی از شب رو خونه ی من بودن.و همونجا و همون روز تصمیم گرفتم دیگه همو نبینیم :/

میدونید من درمورد آدم ها خیلی سختگیر شدم .همینکه حس میکنم با یه آدمی هیچ مکالمه ی خوب نابی نمیتونم بکنم و حرفهای بینمون همش میشه صغرا کبرا چیدن فورا فاصله میگیرم و قشنگیش به اینه که از تنهایی نمیترسم! احساس برتری هم ندارم. فقط حسم عدم سنخیته. حالا دستش درد نکنه یه کیک خوب پخته بود و آورده بود.ولی خصوصا از جایی که احساس کردم سبک مادری ما چقدر متفاوته دیگه فقط میخواستم شب تموم شه...

بعد دیروز هم با کوروش زدیم به خیابون و رفتیم دریا... من همیشه از کوچه ای که الان توش زندگی میکنم میرفتم دریا.سالهای سال... اما جدیدا یه مسیری پیدا کردم از داخل شهر که صاف و مستقیمه.چون کوچه ی خودم موقع برگشت سربالایی میشه و نفسم بند میاد تا برسم. حالا دیروز از یه مسیر جدید دیگه رفتیم که از قضا خیلی هم بد از آب دراومد... یعنی یه جایی دلم میخواست اصلا نرفته بودم. وقتی چراغای خیابون اصلی رو دیدم انگار دلمو چراغونی کردن...  سربالاییش وحشتناک بود...

خیلی خیلی هم کوروش اذیتم کرد. یعنی حرفامو به فرشته ی شونه ی چپشم نمیگرفت و اعصابم یه جا واقعا خرد شد دیگه.من کلا سه تا حالت مادری دارم . یا سبزم. یا قرمز که بی نهایت خوب و بی نهایت بدن. و نقطه ی وسطشون که آژیر خطر رو روشن میکنه زرده. دیروز و کلا این چند روز اخیر گاهی مادر زرد بودم...

البته من یه چالش وحشتناک خانوادگی دیگه رو داشتم از سر میگذروندم همزمان با دوباره از زمین بلند شدنم. یعنی انگار من زور میزدم بلند شم بعد به گردنم دو تا وزنه آویزون بود که باز منو به زیر بکشه...

 

یه شب احمد برای شام خونه ی من بود. خانمش نبود. بعد من شام آوردم و خوردیم و کوروش هم خوابیده بود.بعد آلبالو آورده بود گفت چای آلبالو دم کنم. دیگه تا چای رو آماده کنم نشستیم به پاسور بازی کردن و گپ زدن. یادم نمیاد گفتم اینو یا نه ؛ احمد وقتی 8 ساله بودم داماد خانواده ی من شد و وقتی اومد هم پدرم شد هم برادرم.و وقتی نوجوون شدم دوستم... و در جریان دوران عشقی سالهای قبل آشنایی من با سیاوش بود و اصلا توی خانواده ام فقط احمد بود که اون عشق رو به رسمیت میشناخت.و احمد بود که بعد تنها شدن من کل وجودش تکیه گاه من شده بود و اشکهای من و دلتنگی های منو میدید... خلاصه که اون شب شروع کردیم از هر دری سخنی گفتن تا حرفایی اومدن وسط از یه اتفاقی برای من (بی ربط به اون جریان عشقی) که من دیگه دیدم دارم حرف میزنم و اشکام آروم میچکه. چون مربوط به خانواده ام بود و من یه بار دیگه له له شدم... آخرش که احمد بهم میگفت مینا الان کمکی از من برمیاد؟ بهش گفتم نه... دیگه از هیچکس کمکی برای من برنمیاد.انقدر پشت من از خنجر خودی هام زخمیه که میدونم فقط خود خودمو دارم.یعنی دیگه نمیخوام کسی کمکم کنه. میخوام خودم خودمو بالا بکشم... 

 

دیگه بعد اونهمه حرفای تلخ یه فنجون چای آلبالویی زدیم و احمد گفت میخوام خیلی بالا بالا ها ببینمت... میگفت فقط اگه سیاوش بتونه روح تو رو ببینه و بهت فضای رشد بده دیگه خیالم ازت راحت میشه چون میدونم خیلی دوستت داره و مرد محترمیه .فقط یه روزی بشه تو کنارش بال و پرتو باز کنی و خودتو به جاهایی که لایقشی برسونی...

بعدم من دو تا از پستهای وبلاگ سایه رو براش خوندم و در موردش حرف زدیم که چقدر دنیای عجیبی خلق کرده با اون کلماتش و اینکه چقدر شگفت انگیزه که آدم ها میتونن رشد کنن و بیخودی زنده نباشن!

درمورد خانواده ام و رنجی که به دوشم گذاشتن میتونم کتاب بنویسم.اما تصمیم گرفتم سکوت کنم و بگذرونمش. و به خوبی هاشون ببخشم.. البته بخشش خیلی ازم دوره الان.چون حس میکنم زنده تو گورم کردن و من حالا دارم خاکها رو میزنم کنار و بیرون میام... اما میخوام این رنجو یه طوری که شایسته ی وجودم باشه از سر بگذرونم.

 

چند شب پیش با سیاوش تلفنی حرف میزدم و نمیدونم چطور حرفمون کشیده شد به بازی کِلش... بعد من گفتم بازی لعنتی برای یه مدت زندگیمونو به فنا داده بود. بعد سیاوش میگفت چرا اینجوری میگی؟ من میگفتم تو خیلی بازی میکردی و من خیلی سختی کشیدم اون موقع از دستت. بعد بچه ها باورتون میشه سیاوش همه شو انکار کرد؟ میگفت نه تو وقتی به کار خودت مشغول بودی منم بازی میکردم اما تو دوست نداشتی ! فکر کن ؟ یعنی اون شب تا صبح نخوابیدنهاش... نصفه شب بیدار شدن هاش... سر سفره و توی رستوران و پارک و ماشین و سفر و سفره یکسره و بی وقفه بازی کردنهاش... همه رو یادش رفته. و اون دعواهای شدید و خیلی بزرگ مون بخاطر اون کارهاش رو... دیگه چی از این بدتر که من یه بار مجددا چمدونمو جمع کردم و میخواستم برگردم شمال که باز خانواده ی منو واسطه کرد و تا مدتها بعدش پنهانی بازی میکرد؟؟

مائده به من میگه مینا رابطه داشتن با کسی حتی رابطه ی همسری یه بخش خیلی کوچک و جزئی از زندگی هر کسی هست.باقیش همه ی مسائل مربوط به شخص خودته.و اگه تو رنج میکشی یکی از دلایلش اینه رابطه همیشه اون وسط بولده..  اون شب که با سیاوش حرف میزدم به این حرف مائده ایمان آوردم...

چقدر گذاشتم حالم بد باشه به خاطر رابطه ای که سیاوش داشت نابودش میکرد بعد الان رنج های منو به راحتی انکار میکنه!  واقعا اینکه شاملو میگه از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست همینه! اون رنج ها مال من نبودن... یعنی امیدوارم آدم بشم و از این به بعد بیشتر متوجه وجود خودم به عنوان عضوی از اعضای کائنات باشم که خدا هوامو داره و در نبود هیچ کس هیچ کس هیچ کس من بدبخت نمیشم و تنها نمیشم...

 

امشب وبلاگ رو که باز کردم رفتم تو صندوق پیام های خصوصی ام.خوب خیلی هاشون دیگه باید حذف میشدن.داشتم حذف میکردم و مرتب میکردم که دیگه به کامنتهای خیلی قدیمی رسیدم... 

آهان اول اینو بگم چندین و چند تا کامنت داشتم بی آدرس که سوالی بود و چون آدرس وبلاگ نداشت نتونسته بودم جواب بدم. یه بار دیگه اینجا میگم. دوستای خوبی که روشن میشید کامنت میذارید و وبلاگ ندارید.حواستون به اون تیک خصوصی کردن کامنت باشه لطفا وگرنه من نمیتونم تاییدش کنم و همش ناراحت میشم که ای خدا الان اینا فکر میکنن من چرا نباید کامنتاشونو جواب داده باشم...

بعد رسیدم به یه سری کامنت خیلی قدیمی از نسیم و دیدم اشکهام دارن از گوشه ی چشمم میریزن... 

 

یه جا نوشته بیا دوباره از اول شروع کنیم.بیا مینا رو دوست داشته باشیم.مامان کوروش نمیتونه این پایین بمونه.باید آروم آروم بلند شه.

 

یه جای دیگه نوشته لطفا زود خوب شو. من داره طاقتم از این همه رنجی که میکشی تموم میشه...

 

یه جا هم نوشته آخه حکمت خدا چیه که من الان به جای خواهرت ساوه نیستم؟ که این مخصوص بد حالی های حاملگیم بوده.

 

و چندین تا کامنت بالا بلند دیگه مخصوص روزهای حال بدیم در گذشته...  و کلی کامنت از دوستایی که احتمالا دیگه منو نمیخونن ولی کامنتای خوبی ازشون مونده که حتما تو زمان خودشون کلی قوت قلب من بودن و محبتشون به جان و دلم نشسته... 

از همه تون ممنونم...  دعای خیرم و ارادتم و مهرم به شما :)

 

 

مینا هر وقت از خونوادت میگی این حس به آدم دست میده که یه بلای عظیمی سرِت آوردن. 

و من خیلی کنجکاو میشم که بدونم چیکار کردن در حقت.

:( اوهوم


خوب همه چیز گفتنی نیست جانم. 

۲۹ تیر ۰۰:۵۰ ریحانه

هه! منم همین حس را به خانوادم دارم. چندبار خواستم با مایده حرف بزنم ولی بعد پیش خودم میگم خوب گذشته ها که گذشته...  من که فلج شدم... الانم عقلم میرسه اونا احمق بودن و من را نابود کردن و دارم خوبی هاشون را هم میبینم....    حالا با مشاور حرف بزنم که چی؟  گذشته درست میشه؟ زندگی من سالم میشه؟  من از این فلج بودن در میام؟   

 

و اینکه نمیخوام ببخشم. نمیخوام فراموش کنم. ببخشم که چی؟ که فرصتها ازم گرفته شد؟ که کشتنم؟  فراموش کنم که چی؟ که یادم بره و دوباره اجازه بدم نابودم کنم؟

گذشته درست نمیشه دوستم اما حس ما به گذشته قابل درست شدنه... و بله تو میتونی از این فلج بودن دربیای.



خوب این انتخاب توست عزیزم که نمیخوای ببخشی.درسته فراموش نمیشه.اما برای شخص من اینطوره که یادآوریش فلجم میکنه. من انتخاب میکنم دیگه فلج نباشم و برای اینه که دست و پا میزنم. که باقی فرصت هامو خودم نسوزونم.که الان خودم مادر و خواهر خودم باشم.و این که بخشیدن ما کاری نیست که برای اونا میکنیم. ما میخوایم خودمونو درمان کنیم و دریابیم.یه چیزی یه بار برای سالها ما رو کشته دیگه تو سالهای آینده نکشه.وگرنه خانواده ی خود من نه تنها هنوز زبونشون سه متر برای اون سالها درازه و حق به جانبن و جنایتشونو نمیبینن بلکه همچنان به اون راهن و ادامه میدن...  من فقط امیدوارم یه روز متوجه بشن... کلا تو دنیا یکی عوامل اون ماجرا یکی دوست پسری که دوستش داشتم و داداشش همیشه ذهن منو پر از کینه میکنن و قلبمو سیاه میکنن. من مطمئنم تا بار اینها رو از دوشم زمین نذارم نمیتونم درست حسابی بلند شم.... و برای تو هم همینطوره. باید سبک کنی خودتو که بتونی پاشی

۲۹ تیر ۰۱:۱۳ مینا مینا

مینا یه چیز جالب بهت بگم. اون زمانی که جامعه آماری من آدمای دور و برم بودن و هنوز نیومده بودم  اینستا که با کلی آدم و احساساتشون آشنا بشم، همیشه فکر میکردم فقط منم تو دنیا که خانوادمو دوست ندارم.علاوه بر اون حس خشم و دوست نداشتن و تنهایی، حس عذاب وجدان هم داشتم، حس میکردم باید احساسمو پنهان کنم. ولی از وقتی دیدم چقدرررر آدما هستن که از خانوادهاشون متنفرن و چه ظلم هایی بهشون شده، به احساسم احترام گذاشتم و پذیرفتمش. الانم  دارم رو خشمم کار میکنم و سعی میکنم یه سری چیزا رو بذارم به پای ندونم کاریشون، ولی هنوز موفق نشدم، ولی دیگه توقع و انتظار کمک یا حتی درک و همدلی ندارم ازشون، همون که خودت گفتی، من تنهام و خودم تنها از پس زندگی برمیام.

 

من فکر کردم فقط همسر من این شکلیه، یادش رفته چقدرررر من خون گریه کردم از دست بعضی رفتارهاش. 😏😏

خدا رو شکر که احمد کنارته، میبینتت و میفهمتت. خیلی خوشحال کننده ست 😊😊

من همش پرحرفی میکنم 🤐🤐

من خانوادمو دوست دارم مینا. گاهی درمورد احساسم به مامان دچار نوسان اساسی میشم اما گاهی عشق به مامانمم تجربه میکنم. ولی خوب من حرفتو میفهمم و دقیقا عقیده ام همینه که جامعه با مقدس سازی خانواده و مادر سالها به خاطر حس بدی که به حق داشتیم بار سنگین عذاب وجدان هم رو دوشمون گذاشته. و الان وقتشه آدمها واقعا بفهمن هر حسی دارن به خاطر اتفاقاتی که براشون افتاده اوکیه و همه نمیشه شمع گل پروانه باشن و عاشق هم...



نه همسر منم این شکلیه : دی

عزیزم این جوری نگو... من لذت میبرم از هم صحبتیمون.

۲۹ تیر ۰۱:۴۱ سایه نوری

میناا.. ممنون بابت اینکه تغییر و رشدم رو میبینی و ازش میگی.. واسم ارزشمنده.. هربار قلبم رو مثل گنجشکی میکنه که میخواد سینه مو بشکافه و اوج بگیره.. 

مینا، شاید اینو اولین باره که جایی میگم.. میدونی منم پشتم از خنجرهای زیادی پره.. اونم از نزدیکترین هام..خانواده م.. اما وقتی میخوام ازشون بگم، دقیقا یه پیوستار پیش رومه که از یک طرفش آهنگ قمیشیه و اون قسمت همه حرفا که آخه گفتنی نیستش و از طرفی دیگه منم که میخوام بگم و واسم سخته ، که میخوام بگم و توش گیجم .. 

خلاصه اینکه هیچی اونقدری که تو ذهن ما ساخته میشه، تو این دنیا بزرگ و جدی و همیشگی و قطعی نیست و اینا منو راحت تر میکنه و اینکه هربار به خودم یادآوری میکنم که من خیلی چیزهارو نمیدونم.. اما خب رنجم هست.. رنجی که یه روزایی سوزونده اما حالا آرومتره.. گاهی اما بازم میسوزونه و این روزها خیلی تو فکر تراپیم..

اما عشق به خودم.. سعیم برای استقلال( دوباره رانندگی کردنهام.. پول درآوردن و... بی توقعی) اینکه شک ندارم، با هر تعداد رابطه و آدم که اطرافت هست حتی از نوع بهترین هاش، زندگی تک نفره ست،، قدرت و انرژی رو از هر ماجرایی، آدمی، اتفاقی، چیزی، کسی و...  میگیره و به من اضافه میکنه.. ما خودمون قدرتهامون رو میدیم دست آدمها، اتفاقا، ماجراها، خونه ها، ماشین ها، پول ها، انتظارها و... 

اینکه در کنار فکر کردن به آسیبهایی که خوردم، به آسیبهایی که زدم هم فکر کنم،، ناجین واسم خیلی.. 

البته اینها از منظر من بودن،، تو شاید آسیبی نزدی و خیلی چیزهای دیگه ... 

عزیزم :)


کلا فکر میکنم این درد مشترکه.برای نسل ما و پیش از ما... 
درسته زندگی واقعا تک نفره است و البته این غم انگیز نیست. یه روزی این مفهموم برام خیلی غمگِنانه بود الان میدونم باید باشه... 

مرسی که هستی سایه

۲۹ تیر ۰۹:۰۸ آبان ...

به نظرم خیلی از ما هاد یه زخم عمیق د قدیمی از خانواده مون داریم و هیچ وقت خوب نمیشه ..و خودشون هرچند وقت یک بار میان نمک میزنند که این زخم تازه بمونه ...

ولی چه خوب گفتی که در نبود هیچ کس هیچ  بدبخت نمیشم ‌‌‌...ولی در کل زندگی خیلی سخت شده مینا ...

زخمه شاید خوب نشه کاملا و جاش بمونه اما حال آدم میتونه خوب شه... البته به قول تو به شرطی که هی چند وقت یه بار تازه اش نکنن. من درمورد زخم های گذشته الان دارم اینو میگم.


زندگی سخته. کلا ماهیتش سخته انگار.

من فکر میکردم من انقدر حساسم از اینکه ببینم کسی رابطه مادریش با بچه اش شبیه من یا حداقل بالاتر از من نیست ارتباط نمیگیرم باهاش ازشون فاصله میگیرم 

اش همه یکی از این احمد ها داشتیم تو زندگی

عزیزم شوعر منم اینطوریه کارایی که من اون لحظه داغونم میکرد بعدا میگم خیلی راحت میگه من نمیدونستم ناراحت میشی،ولی از این اخرین بار که بد اوضاعمون ریخت بهم رو تنها چیزی که تمرکز کردم خود خودم بودم انقدر که حالم عالی بود تو جدایی هامون و خودش برگشت خوبم برگشت چون نقطه ضعفی دیگه دستش ندادم یه ادم بدون وابستگی شاد بودم قبلا غذام نمیخوردم 😁

من فقط از اونایی که دیگه خیلی دارن اشتباه میزنن و اعتقادشونم خیلی سخت و محکمه که همینجوری باید تربیت کرد فاصله میگیرم. 


چه عالی ... با همین قرمون جدید برو جلو...  منم یه زمان غذا نمیخوردم 😬😂

۲۹ تیر ۱۸:۲۲ مینا مینا

فدات دوست قشنگم، بعضی وقتا خحالت میکشم اگر زیاد حرف بزنم. تو دنیای واقعیم همینجوریم، یه چیزی میخوام تعریف کنم زود میگم تموم شه، احساس میکنم بقیه حوصلشون سر میره. 😄

 

من یادمه که بچه بودم مامان و بابام رو خیلی دوست داشتم، ولی الان یادم نمیاد دقیقا چه حسی بود، یادم رفته.

الان چون پدرم فوت کرده و من بچه بزرگم فقط حس مسئولیت دارم نسبت به مامان وگرنه علاقه ای نیس، شایدم  حس دلسوزیه، چون مامانمم قربانی تربیت بچگیش می دونم  ولی خشم شدید هم هست. حتی با اینکه پدرم ظلم بیشتری به ما کرده ولی خشمم از مامان بیشتره، به خاطر منفعل بودن شدیییید. یا شاید اون قدرتی که پدرم همیشه تو خونه داشته اجازه نمیده حتی تو دلم نقدش کنم.

 

من میگم حتماااا باید تراپی بریم تا بتونیم با خودمون حلش کنین، وگرنه ما هم والدینی مثل اونا میشیم. شاید از اونا پذیرفته باشه، اما از ما که می دونیم و میفهیم پذیرفته نیست.

الان به خاطر خودم میتونم ببخشم، چون تا حدی مستقل و قوی شدم، ولی وقتی وضعیت خواهر و برادرامو میبینم پر از خشم میشم ازشون. 😭😭😭

خجالت نکش بابا. من اصلا اینجا رو برای حرف زدن ساختم.

عزیزم... روح پدرت شاد.


این خیلی درسته مینا. من خیلی از صفات مخرب مامانم رو کم کم تو خودم کشف کردم و تعجب کردم... 

۲۹ تیر ۲۰:۳۸ اون روی سگ من نوستالژیک ...

مینای مهربونم خوشحالم حداقل احمد کنارت هست و کمک میکنه، و اون حمایتی سالم روداره نسبت بهت، میدونم که تو قوی و محکم پا میشی و میسازی زندگیتو قشنگ مهربونم.

مینا عرضه اولیه است چهارشنبه یادت نره،گفتم تااینجام بهت بگم عزیزم

منم خوشحالم اما دلم دیگه به هیچکس خوش نیست جز خودم... 


و فکر میکنم درستشم همینه. 
منم میدونم پامیشم 😍

مرسی گلم

شب بخیر 

همیشه اینو پیش خودت بگو که ادم نباید گذشته اشو بیل بزنه مثه عقده ایی ها رفتار نکن خانوادت چیکار ت کردن سره چهار راه اسفند دود کردی بسه ، دختر بزرگ کردن تر گل و ورگل سالم خوش مشرب بسه وقت تشکره مگه اونها پیامبر بودن که پرفکت باشه همه چی دستش درد نکنه بعد در مورد اقایون این رو بدون که اونها سبستم تفکر متفاوتی دارن مثل خانومها همه چی رو در حافظه سیو نمی کنن و چیزی که برای ما مهمه برای اونها پیش پا افتاده اس قوی باش کم زار بزن و از دیگران طلب غمخواری کن چرا پیش شوهر خواهر 

دردو دل می کنی چه عاملی بهت میگه اون با تو نزدیکه خودتو بگیر نه پسرت احتیاج به کسی داره نه تو خودتو جمع کن تا این مدت سپری بشه ابروداری کن تا تمام عمر به این ایام افتخار کنی موفق باشی 

ببخشید بهناز جان ولی همین تفکرات امثال شماهاست بچه ها رو بدبخت کرده. بچه هایی که هر مشکلی دارن فقط باید خفه شن و سپاسگزار باشن که سر چهار راه اسپند دود نکردن؟؟ 

هر چیزی به جاش باید باشه. بله من بخاطر خیلی چیزها ممنون خانوادمم ولی نمیتونمم بگم تو خیلی از آسیبهای روانی من نقشی نداشتن. بعد چیزی که تا بیست و نه سالگی منو عذاب داده شاید مساله ی عظیمی باشه. بیخبر قضاوت نکن و بدچسب عقده ای به آدمها نزن.

زار نزن و طلب غم خواری نکن؟؟؟ شما با دوستهات گپ نمیزنی هیچوقت؟؟ اینجا ایرانه و درسته جا افتاده نیست برای اذهان عمومی که من بگم احمد مثل رفیقمه،اما هست... 

مینا وقتی داشتی در مورد درد دلت با احمد میگفتی کاملا تصورش کردم و قلبم مچاله شد چشمام پر اشک، من هیچوقت همچین تجربه ای نداشتم داشتن یه جنس مخالف بزرگتر از خودت که هم دوستت باشه هم دامادت باشه هم غمخوار و همدمت چقدر شیرین که یکی هست برای خالی شدنت که کامل میشناستت میشنوه تو را، خدا حفظش کنه سلامت باشه و همراه همیشه، مستقل شدن وابسته نبودن به کسی خیلی شیرینه اما سخت اماااا شدنی

عزیزم... 

واقعا خوبه... کلا کمتر کسی داخل دایر خانواده از این آدم ها داره سونیا.

مرسی جونم

۳۰ تیر ۱۲:۳۳ soheila joon

میدونی مینا همیشه ما بخوایم از خونواده یا پدر و مادرمون گله کنیم حتی پیش بعضی روانشناس ها فورا میگن ببخش پدر و مادرن مقدسن زحمت کشبدن و فلان 

انگار واقعا آدم های معصومی بودن در صورتی که اونا هم ادم بودن و اشتباه کردن که ممکنه هر آدمی انجام بده (و بدترش اینه که توی اون لحظه فکر میکردن دارن درست ترین کار رو در حق ما انجام میدن)دریغ ازاینکه رنج اون لحظه رو ما ممکنه تا ابد بکشیم

منطقیش اینه که وقتی یکی ادمو اذیت میکنه رهاش کنیم و مواظب خودمون باشیم ولی درمورد خونواده سخته این رفتار 

 

آره همه میگن ببخش. چون جای آدم نیستن. یه عمر این باورو داشتن که اگه هرچی هم شده باز چون هیچکس خانواده آدم نمیشه،پس موردی نداره.

من حتی یه بار با یه روانشناس کودک حرف میزدم که یه آشنای خیلی نزدیکم کوروشو اذیت میکنه میگفت عیبی نداره ،تو اگه بخوای تذکر بدی اون از دستت ناراحت میشه ... 


سلام عزیزم من خواننده وبلاگ آوا تنهام...از اونجا پیداتون کردم‌.

میدونی چرا تصمیم گرفته وبش رو پاک کنه؟؟؟

اگه باهاش در ارتباطی بهش بگو یه وبلاگ دیگه بزنه ... این کارو نکنه‌.‌‌..😭

عزیزم سلام. منم منتظرم ببینم چه تصمیمی میگیره... 

۳۰ تیر ۲۳:۰۳ رهآ ~♡

میدونی من اینجور وقتا که از خانواده م دلگیر و ناراحت میشم به چی فکر میکنم؟ به اینکه اونقدر کافی باشم برای فسقل که از اینجور زخم ها نزنم ..

من هم همینطور. ولی یه چیزهایی عجیب از مادرم بهم ارث رسیده. گاهی میبینم دارم همون فرمونو ادامه میدم. 

مینا کاش ماها نباید به خاطر زخم هایی که از خونوادمون خوردیم کسی مثل اونا شیم.

من خودم شخصاً زخم های عمیقی از پدرم تو قلبم دارم.

سوءظن های شدیدی که بهم داشت و اون حس ِ بی اعتمادی که به‌ من داشت که من رو کاملا بی اعتماد به نفس و سرخورده کرده بود.

الان دارم اون حس ِ بی اعتمادی که پدرم نسبت به من داشت رو مثل ِ یه عقده رو کسی که دوسش دارم خالی میکنم و بهش بدبینم و خدا می دونه بابت رفتارام چقدر شرمنده ام.

کاش حالم خوب شه.

شرایط ناخوشایندی رو دارم میگذرونم

درسته. اما این یه درد مشترکه دوستم. تقریبا تمام آدمها دقیقا تو زندگیشون دنبال راه و روش و روابطی میرن که چرخه ی آسیبهای کودکی رو ادامه میده. 


با یه روان درمانگر حرف بزن. براش وقت و هزینه بذار و این جریان رو تو خودت حل کن گلم. 

سلام مینای عزیزم.دررابطه بااین پست جدیدت دلم نیومدکامنت نذارم.

امیدوارم هیچ دختری جاپای من نذاره که تمام دوران محردیم باکتکهای مرگبار پدرظالمم گذشت .وعقده های بیشمارمادرم.سیاهترین دوران رو من تجربه کردم وبخاطرفرارازاون جهنم سوزان توسن ۱۶سالگی بدون هیچ شناخت قبلی بطور سنتی ازدواج کردم ونتیجش شد ازچاله به چاه افتادنم.هیچچچچچ وقت کینه ای که ازپدرومادرم توقلبم دارم پاک نمیشه.

ای کاش آدم یه سنگ صبورداشته باشه همیشه.

میبوسمت عزیزم

سلام دوست جانم...

واقعا با تمام وجودم بخاطر تجربه ی تلخت متاسف شدم :( 
هیچ وقت برای از چاه بیرون اومدن دیر نیست دوستم.

منم میبوسمت

اره دقیقا خیلیا کارایی که باهامون کردن که زخمش هنوز روی قلبمون هست رو به راحتی انکار میکنن

حالا مهمه ما خودمون انکار نکنیم و زخم هامونو درمان کنیم. 


مینای نازنینم چطوره؟ خوبی عزیزدلم؟

یه ضزب المثل هست که میگه آدم میتونه ببخشه ولی نمیتونه فراموش کنه.

شاید هم نباید فراموش کنیم که نذاریم دوباره برامون تکرار بشه.

ولی مهم اینه اینقدر قوی باشیم که با وجود همه خاطرات و گذشته زندگی کنیم و از زندگی لذت ببریم .

 

خیلی خوبه که کسی رو داری که راحت بتونی باهاش حرف بزنی. 

عزیزدلم شاید تا وقتی نرفتی پیش همسرت زندگی گاهی روی سختش رو بهت نشون بده ولی خودت رو باور داشته باش و بدون از پسش برمیای. 

در مورد اقایون هم باید بگم خیلی هاشون به اشتباهشون اعتراف نمیکنن . شاید قسمتی از غرورشون باشه.

 

مواظب مینای عزیز ما باش. خیلی دوستت دارم عزیز دوست داشتنی ؛*

 

 

من خوبم باران جان ممنون.

به نظرم خیلی بدیهیه آدم فراموش نکنه. 

درسته درسته زدی به هدف ❤

آره سختی ها میگذرن... کم و بیش به خودم باور دارم باران جانم مرسی از تو

امان از غرورشون اصلا :)

مرسی جانم. خدا رو شکر خوبی  خوشحال شدم اسمتو دیدم هاااا

مینا سلام

منم مینام

من دقیقا بازی های شوهرتو یادمه که می نوشتی در موردش

منو ببخش که گهگاهی می خونمت و خاموشم

عه چه مینا در مینایی شد..

سلام مینا :)

خواهش میکنم جان.

نمینویسی دخترم؟؟؟؟

والا برنامه دارم که فردا شب پست بذارم. منو که میشناسی لامصب همه چیم رو اصول و برنامه است :دی

😂😂😂😂

⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان