شبونه

 

سلام و صد سلام.
والا از اونجا که من نمیدونم چجوری احساسات و وقایعی که برام پیش میان انقدر زود از سرم میپرن تصمیم گرفتم شب به شب از روزی که میگذره اگه چیز خاصی هست ثبت کنم تا یه پست کامل بشه. مثلا الان پنحشنبه است. ساعت ده شبه.
من الان از خوشحالیِ اینکه کوروش دو ساعته خوابیده تو دلم عروسیه...
اگه میشد یه آرزو کنم این بود کوروش شبا هشت الی هشت و نیم بیهوش شه و فردا صبحشم ده بیدار شه :/ مامان پر رویی ام اما خوب آرزو که عیب نیست هست؟؟
دیگه من این دو ساعت رو تا به الان نشستم شماره دوزی کردم‌ . برای بیبیِ نفیسه. اسمشو گذاشتن لیام... من که دوستش دارم :) (پسره)
دیگه پارسال هم نفیسه اینا خونه خریدن من کادویی ندادم بهش،میخوام یه شماره دوزی هوم سوییت هوم هم به اون مناسبت براش درست کنم.
امروز با اینکه برنامه ریزی نداشتم،اما باطل نکردم روزمو...
کتاب راز دگرگونی رو تموم کردمش،بوسیدمش و گذاشتمش تو کتابخونه. کتاب خیلی خیلی خوبی بود.باقی روزم یه مقدارش به کل کل با کوروش گذشت... خوب طفلکم حوصله اش سر رفته دیگه...
در طول روزم باز دو ساعت شماره دوزی کردم و نهارم که عکسشو گذاشتم تو کانال تلگرام... اوف چقدر خوب بود. چجوری میشه یه آدم هم حالش با آشپزی خوب بشه هم حالِ آشپزی نداشته باشه
هان؟؟؟
الانم یه هات چاکلت درست کردم در حد معرکه. بوش مستم کرده...
باید قبل ساعت دوازده هم بخوابم که صبح کله ی سحر که کوروش صدام میزنه میگه مینا پاشو وقت خواب تموم شده،احساس سیری از زندگی بهم دست نده ^_^
فعلا پاشم برم به سیاوش زنگ بزنم یه کم جیک جیک کنم براش :)

جمعه : ساعت یکِ شبه.یه کمی کلافه ام. کوروش برای خوابش رسمو کشید امشب.چند تا نفس عمیق میکشم الان. کلا روز به درد بخوری نداشتم. یکی دو تا لحظه ی طلایی داشتم اما باقیش پیس آو شت طور بود ! یه لحظه ی خوب قبل ظهر بود. تکیه داده بودم به شوفاژ و تو فکر بودم که یهو از پنجره ی رو به رو کوه ها رو دیدم.خوب همیشه معلومن ولی بعد بارونی که باریده بود یه عظمت و شکوه و جلوه ی خاصی ازش پیدا بود.دلم میخواست نفس بکشم اما از تصویری که جلوم داشتم،نفسم تو سینه حبس شده بود. اونجا هزار بار شکر کردم .و خدا یه جورِ نزدیکتری با من و در من بود.
برگشتم از پنجره ی پشت سرم بیرونو چک کنم دیدم دریا هم بی نظیره. روشن ترین و براق ترین حالت ممکنو داشت و زیباییش داشت منو میکشت. باز خدا بود.. خیلی نزدیک. وقتی وارد اتاق کوروش شدم و دیدم اولین شالیکاری،تو شالیزارای اطرافم شروع شده دیگه میخواستم فریاد بزنم که چقدر حالم خوشه...
ولی خوب خیلی زود سوختن غذای نهار حالمو گرفت و بعدش جیش کردن کوروش تو شلوارش و دیگه نمیدونم چرا کلا حال درست درمونی نداشتم... غروب هم فیلم creed 2 رو دیدم و خیلی دوستش داشتم.راستش یه کم فکرم به تولد کوروشم هست. نمیدونم همون سادگی که دلم میخواد باشه رو چجوری برگزار کنم... مثلا باید کیک درست کنم و یه بخشی از عزام بخاطر اونه. و دیگه چیزی هم به ذهنم نمیرسه که چه جینگولک بازی برای تزئین حداقل یه دیوار از خودم دربیارم! خیلی دیر وقته ولی برم به سیاوش زنگ بزنم...
خوب ساعت یازده شنبه است.امروزو تو تقویمم زدم خیلی خوب .هرچند همه ی کارهای لیست امروزم انجام نشدن اما حسم خیلی خوب بود.
دکتر نقیایی یه پستی تو پیجش گذاشته بود با این مضمون که اگه ما یه رابطه ی مخرب رو تموم نمیکنیم،تجربه ی بد گذشته رو پشت سر نمیذاریم،خاطرات بدمونو رها نمیکنیم،هنوز شکست عشقی سالها پیشمونو مرور میکنیم و ازش نمیگذریم،به این خاطره ما نمیخوایم از از اون منِ قبلی دست بکشیم و باهاش خداحافظی کنیم. چون پذیرفتن رها کردن خود قبلیمون و خداحافظی باهاش برامون به منزله ی خداحافظی از یه تیکه از خودمونه که باید بپذیریم آسیب پذیر بوده،پیشبینی های نادرست کرده،مقبول و مورد تایید افرادی نبوده و اشتباهاتی کرده!

بعد میگه برای این خداحافظی نباید بجنگیم.باید صبور باشیم و به خودمون و حسمون خوب گوش بدیم.و باید با شهامت از منِ قبلیمون خداحافظی کنیم!
من دو سه روزه دارم با منِ قبلیم خداحافظی میکنم.با اون بخش آزاردهنده از خودم که نپذیرفته بودم حق داشته اشتباهاتی بکنه...
و امروز که عملکردم در جهت خداحافظی رو برای مائده میگفتم بی اندازه تشویقم کرد.
ولی من قبل گرفتن تایید مائده هم میدونستم چقدر در این جهت خوب جلو رفتم.اول از خودم تائید گرفته بودم...
خلاصه که امشب حسم بی نظیره...
امروز فیلم کمدی درامِ set it up رو دیدم. دوستش داشتم خیلی چسبید...
راستی در مورد اینکه تو پست قبل گفتم احساساتم مدام در نوسانه هم با مائده حرف زدم.
اینحا میگمش چون چند نفری مثل من بودن.
مائده میگفت اساس یه رابطه حس امنیته. و تو باید تلاش کنی به حد وسط اون دو تا حست برسی. نه بمیری نه سرد باشی.(یا اگه میمیری اون لحظه از خودت بپرسی من با این آدم امنم ؟ اگه آره خوب حست خیلی هم خوبه .اگه نه صرفا هیجان لحظه ایه که باید بدونی بعدش آسیبه.) و  وقتی حست میره پایین باید از خودت سوال کنی با این آدم امنی یا نه؟ اگه نیستی که رابطه ات به درد نمیخوره دیگه.. ولی اگه هستی اینو بدون حس امنیت یه حس بالا مثل عشق آتشینی که قلبتو گرومپ گرومپ میلزرونه نیست. فقط حس آرامشه. و اینه که ارزشمنده.و اینه که باعث میشه رابطه طولانی مدت بشه .وگرنه اون حس سوزاننده در کسری از ثانیه و به هر دلیلی ممکنه یهو ناپدید شه.ولی حس امنیت با یه آدم حتی تو دلخوری ها و ناراحتی ها و فاصله ها هم از بین نمیره... پس وقتی کم حسی یا حس عشق نمیکنی فقط حواستو رو این بذار که اگه با این آدم امنی نهایتا تو جای درستی هستی .
و من چقدر شادم از اینکه میشنوم میگه رابطه ی من و سیاوش بسیار مستعد شکوفا شدن و بهتر و بهتر شدنه 🥰
مامان غروب یه مرغ درسته فرستاده در خونه ام.نمیدونم چرا عجله داره مرغو بگیره ببره. خوب بذار تو مغازه پاکش کنن... هیچی دیگه من که الان میخوابم فقط.امیدوارم تا فردا صبح بو نیفته🤦🏻‍♀️
شب شنبه است.از یه روز بی اندازه سخت اومدم و حالا که کوروش خوابه نشستم تو تخت اتاق خودم که یه کمی بنویسم و یه کمی فکر کنم و اینها.
کوروش امروز از اون دنده اش بلند شده بود. تمام امروز به پر و پای هم پیچیدیم.بعد هر دعوا میرفت تو اتاقش و با مشت میزد به در. عین این نوجوونا شده. بعد درمیومد میگفت الان تو عصبانی هستی؟ میگفتم نه. بعد یه پروژه ی جدید درست میکرد.
امروز بعد چند بار که نصفه نیمه افسار پاره کردم،آخرش اومدم تو اتاق یه عالمه به بالشم مشت زدم...
کار خوب هم،تمیز کردن گل و گلدونهام بود.راه پله رو مثل بهشت کردم.یه گل جدید کاشتم.عشق کردم یعنی.البته همون موقع هم کوروش خیلی ریز داشت چوب میکرد اما من لذت کارم میچربید به عصبی شدنم.برای همین آروم بودم.
عصرم رفتم براش هدیه ی تولد خریدم.دیگه هم نمیتونم خودم تزئیناتشو درست کنم امسال. اینه که یه ریسه خریدم و چندین تا بادکنک و تمام.
دیشب سیاوش میگفت مینا اگه یکی دو سال دیگه هم طول بکشه چی؟ جفتمون ساکت شدیم.گفت دیگه نمیتونم. و واقعا من دارم تموم شدن صبرشو به چشمم میبینم.کم حوصله و سرد و همیشه بیمار شده. بلاتکلیفه و بیکاری هم از یه طرف. اصلا اوضاعش واقعا ناجوره. دلم برای تنهاییش ریشه... دلم برای دور بودنم ازش خونه... چرا تموم نمیشه
این روزا؟؟؟
***مهربان؟؟ میشه دوباره برام کامنت بذاری؟؟ اگه اینستا داری لطفا اونجا بهم دایرکت بزن اگه نداری آیدی تلگرام از خودت برام بذار بهت پیام بدم یه سوالی بپرسم ***


***خیلی مهم: بچه ها اگه میبینید کامنتاتون تایید نمیشه بخاطر اینه که خصوصی میفرستید.حواستون باشه اون تیک کامنت خصوصی رو قبل ثبت کامنتتون نزده باشید.من الان چند تا کامنت دارم ، ولی نمیتونم جواب بدم که.نگرانم فکر کنید خودم جواب نمیدم***

 

خوب الان دیگه دقایق قبل از انتشار این پسته.

یکشنبه هشتم اردیبهشتیم.ساعت دوازده و نیم شبه و کوروش دو ساعته خوابیده. (کی شد دو ساعت ) منم رفتم یه نودل درست کردم خوردم و با گوشی ور رفتم و الانم که اینجام.

عجیبه من پری روز رو روز خیلی عالی تو جدول مودم علامت زدم.دیروز رو نوشتم افتضاح.امروز رو دوباره زدم خیلی عالی.و تا قبل خوندن جواب کامنتم زیر این پست سایه 

کلیک فکر میکردم چه نامتعادل و بیمارگونه است این برداشتهای من و حس های من اما الان باور میکنم که این خود خود زندگیه...

امروز صبح بخاطر شب بیداری دیشب دیر بیدار شدم. ده و نیم. فدای پسرم بشم واقعا عاقله ها... یه چند باری چک میکنه بیدارم یا نه اما نهایتا زورکی بیدارم نمیکنه جدیدا.برای خودش بازی میکنه و من تو خواب و بیدار صداشو میشنوم.بعد که چشممو باز میکنم میپرسه ازم که وقت خوابت تموم شد؟ میگم آره یه لبخند میزنه به پهنای صورتش.یه لبخند دلبر عجیبی. یه طوری که گوشه لباش کشیده میشه اما لباشو بسته نگه میداره و دندوناش پیدا نمیشن. وای اون لحظه مهربونی و عشق خالصه...

بعد میگه صبح بخیر و به خیرشو چنان میکشه که آدم غش میکنه...

(من چجوری میتونم بعد این سبک بیدار شدن باز بد خلق شم آخه؟ )

دیگه صبحانه حلیم برامون آورده بودن. کوروش خیلی دوستش نداشت برای همین براش آش آوردم.

و دیگه همش میخواستم یه کاری بکنم.ولی برنامه ای ننوشته بودم.فضای بیرون از خونه ی من خیلی زیاده بچه ها.جلوی در جا کفشی رو گذاشتم و بعد اون یه راهرو مانندِ دو نیم متری هست که توش کلی وسیله بود.بعد اون بالکنمه که اونم شده بود انباری رسما. و بین این دو تا راه پله اییه که میره سمت بهار خواب.بعد دیگه چند تا پله میخوره میرسه به نورگیر بزرگ راه پله ام که حتما عکسشو دیدید.همونجا که گلدون ها رو میذارم و از اون جا هم تا در خونه ی طبقه دومیم چند تا دیگه پله است و خوب محدوده ی تمیز کاری من تا اینجاست.

بهار خواب درست نشده و در و پیکر نداره برای همین راه پله ها دایم پر خاک میشن.البته من ازشون استفاده ی خاصی نمیکنم اما باز یهو خودمو دیدم دارم آب کف میزنم و دستمال خیس و بعدش خشک میکشم . حالا نساب کی بساب.

بعدم تمام وسایل به درد نخور رو هی تپ تپ تپ سه طبقه رو پایین میرفتم که از آپارتمان خارج کنم کلا... کوروش هم تو کوچمون بود. یه چاله ای هست بارون اوده پر از آب شده بود.آب و گل قاطی... بعد دیدم کوروش کلا تو اونه.یکی دو بار گفتم نکن که گفت بذار منم کار خودمو انجام بدم دیگه .و منم دیگه کاریش نداشتم.میگفت اینجا دریاست من دارم شنا میکنم.دستاشو مینداخت تو آب و سنگ جمع میکرد. شلوارشم تا زانو خیس بود.اصلا یه وضعی بود ها.... دیگه بعدش کوروشو گذاشتم تو حمام و تیکه تیکه بالکنو تمیز کردم .بعد که دیدم چقدر جا باز شد یهو دلم خواست یه جایی اونجا برای خودم درست کنم.برای این پست نوشتن هام... برای کتاب خوندن هام برای آرامش بیشترم...

و تو چند ساعت چیزی که از ته قلبم خواستمش یه جوری راست و ریس شد که موندم! یکی از همشهریام که معماره دایرکت زد همیشه دنبال یه همچون بالکنی بوده برای طراحی و پیاده کردن ایده هاش. و هیچ از من نپرسید چی میخوام چی نمیخوام. برا خودش یه طرحی کشید و فرستاد و باورتون نمیشه از اون چیزی که تو سر خودم بود به مراتب قسنگ تر بود چون حرفه ای بود و اینکه تاب کم داشت. من دوست دارم یه تاب هم بذارم اونجا اما باز باید ببینم چی میشه.

و خلاصه همین روزا میاد اندازه ها رو بگیره که یه چیزایی خودمون میخوایم درست کنیم براش. به زودی عکسشو تو اینستا و کانال تلگرامم خواهید دید...

بعنی من ذوق مرگم از الاااان ^_^

 

بعدم که بعد نهار باز همش داشتم تمیزکاری میکردم تا یهو دیدم چقدر هوا عالیه.

تو کمتر از یه ربع بعدش با کوروش حاضر و آماده سر کوچه بودیم که بریم پیک نیک. و اینبار انتخابم جنگل بود. هرچند که دریا داشت از پنجره ی خونه چشمک میزد اما دلم رنگ سبز میخواست...

اونجا هم یه عالمه روحم آروم گرفت.و باز کمی خودم رو مرور کردمو و به کوروش نگاه کردم و یه کتاب هم با خودم برده بودم بخونم به اسم یالوم خوانان. خوب من یالوم رو خیلی دوست دارم اما از بخش اول کتاب خیلی خوشم نیومد. یعنی یه کم تخصصی بود و نمدونم شاید نخونمش اصلا.

بعدم چشمامو بستم و صدای پرنده ها رو به خورد گوش جانم دادم و بعد با مشورت با کوروش دو تایی تصمیم گرفتیم برگردیم.

پاشدم دو تا از درختا رو بوسیدم و کوروش هاج و واج بود. بهش گفتم مامان میبوسمش ازش تشکر میکنم که تونستم کنارش لذت ببرم.و خدا رو شکر کردم بخاطر همه چیز. همه ی چیزهایی که هستن تو زندگیم...همونجوری که هستن... چه خوشبختی هام چه چیزای ناراحت کننده ام.

کوروشم رفت درختا رو بوسید و گفت باشه عیب نداره میبخشمتون :// بعدم برگشتیم خونه و باز تمیزکاری داشتم.باز خونه رو جارو زدم با کمک کوروش.

و دیگه کوروش که خوابید زنگ زدم شوهر آبجی صاحبخونه بیاد. نقشه ی بالکن رو نشونش دادم و ازش اجازه گرفتم... 

قبل نوشتن پست هم با سیاوش چت کردم و چندتا نکته ی زبان بهش یاد دادم و یه کمی هم دل و قلوه بینمون رد و بدل شد و قلب ملبی شدیم.

 

حالام که اینجام :) 

باید برم بخوابم اما نمیدونم دلمم نمیخواد بخوابم.

عاشق این خلوت و سکوت شبم... 

 

در هر حال پست رو میبندم فعلا و براتونم آرزوی خوش حالی و آرامش میکنم.... 

 
     
     
۰۹ ارديبهشت ۰۲:۰۰ نرگس بیانستان

تو خیلی برا من الهام بخشی مینا

شاید اینو خودت ندونی ولی عشقی که سراسر وجود تو رو گرفته خیلی وقتا باعث میشه اروم بشم.. تو زندگی مکث کنم. یه نگاه دیگه به دور و برم بندازم... بعضی وقتا با خوندن نوشته هات چشمام پر اشک میشه و میگم خدایا  من جطور گاهی انقدر کور میشم؟

خدا خیلی منو دوست دلره. خیلی جاها بهم ثابت شده ولی یکی اش همینه که تو توی زندگی من اومدی. :)

 

پ.ن:کاملا دلی 

نرگس مرسی...

آدم اگه تو وجودش قابلیت اون عشق نباشه،تو آدمای دیگه درکش نمیکنه. شاید ظرفیت روح تو ،توی پروردن عشق و پراکندنش خیلی بیشتر از منم باشه.

خیلی میبوسمت.

شب بخیر مینا عزیزم خیلی قشنگ بود الان مرتب میگی برم برم اما بهت قول میدم با مهر و امضا که انجا دلت برای این همه زیبایی طبیعت وو این همه آرامش  تنگ میشه در مورد کوروش صبح ها من بهت پیشنهاد می کنم که یه کیک تی تاب یا هر بسکویت کوچیکی و یه ساندیس قوطی توی یه بشقاب کنارتخت بزار بهش بگو صبح بلند شدی اینو بخور اگه یاد بگیره و بخوره حداقل یکساعت بیشتر می تونی بخوابی موفق باشی می بو سمت 

شب بخیر بهناز جان.

آر۶ معلومه که دلم تنگ میشه. من عاشق اینجام بهناز. الان که از رفتن میگم بخاطر اونجا رفتنه نیست بخاطر سیاوشه. دیگه بسمونه دوری آخه :(


مرسی پیشنهادت عالی بود. حتما همین کارو میکنم.

الان من برای کدوم قسمتش بنویسم آخه؟ :)

 

اول باید بگم به شدددت دلم میخواد هر چه زووودتر عکس بالکن دلبرت ببینم ♡ زووودی درستش کنید :))))

 

خودمم همینطور رها. امیدوارم امروز بیار برای اندازه گیری

مینای سخاوتمند و باهوش ( به نظر من تو خیلی باهوشی)، پستت رو خوندم و همین فرازونشیب هایی که به تصویر کشیدی، به نظر یک زندگی اصیل و یه آدم رهاشده بود.. 

چقدر خفن که اسمم تو پستت اومد..مرسی 🥰😊

میدونی مینا وقتی یک سری چیزارو بفهمیم قوانین دنیا دستمون بیاد،، نه ما دیگه آدم قبل میشیم، نه زندگی رنگ قبلو داره ... پول میاد، خلاقیت میاد، عشق میاد، صلح میاد حتی جاهایی که خیلی تقلایی نبوده، وقتی زندگی رو یاد میگیریم.منم روزای بیحالی، خستگی، عادتهای بد و... زیاااد دارم اما همه شونو دوست دارم، میدونم میگذرن، میدونم فردا یه روز دیگه ست.. 

خوشحااالم کامنتم آرومت کرده و به نظرم این حقیقته.. اگه تعویق هام، اهمال کاری هام و حجم همیشگی کارهای نیمه تمامم اجازه بده،، از همه ی تجربه هام میگم، از گند بودنهام، عیب هام و تغییراتی که رخ داد، وقتی مسئولیتشونو پذیرفتم ... 

از تلاشهات یاد میگیرم،، مرسی از تو... 

 

مرسی سایه ی خوبِ مهربون...


چقدر خوب اگه همینه.چقدر خوب که من چند شبه از فکر اینکه زندگی اصیل همینه میتونم راحت و شاد بخوابم.

😁😁😁

مشابه این جمله ات که پول میاد خلاقیت و عشق میاد بدون اینکه تقلا کنیم،تو کتاب راز دگرگونی وین دایر بود.حتی دانش میاد سایه. الان هر طرف رو میکنم یه تیکه از چیزی که دغدغه منه میفته تو دامنم ..

من واقعا برای خوندن روند تغییراتت لحظه شماری میکنم سایه...

زنده باشی جانم. تو خودت معلم منی

بعد میگه برای این خداحافظی نباید بجنگیم.باید صبور باشیم و به خودمون و حسمون خوب گوش بدیم.و باید با شهامت از منِ قبلیمون خداحافظی کنیم!
من دو سه روزه دارم با منِ قبلیم خداحافظی میکنم.با اون بخش آزاردهنده از خودم که نپذیرفته بودم حق داشته اشتباهاتی بکنه...
و امروز که عملکردم در جهت خداحافظی رو برای مائده میگفتم بی اندازه تشویقم کرد.

 

 

میشه توضیح بدی چکار کردی؟؟؟

چه طوری با من قبلیت خداحافظی کردی؟

خوب راستش نمیتونم دقیق بگم .چون اولا که خوب بعضی حرکاتم در جهت بیرون اومدن از یه یه اتفاق یا تجربه ی خاصی بوده که فقط تونستم به تراپیستم بگم ...  ولی خوب به طور کلی مثلا از خودم پرسیدم مینا تو اگه مادر خودت بودی میخواستی مینا کوچولو درباره ی فلان چیز چه کار کنه؟ فلان ارتباط نادرستی که از گذشته یدک کشیدم مثلا و چیزایی که ازشون مونده فقط باعث خورده شدن روانم میشده.این گفتگوی ذهنی خوب باعث شد من بگم خوب اگه مینا کوچک بود بهش میگفتم با دور ریختن تمام نشانه ها یه دیوار بین خودش و اون ها بکشه. و کشیدم اون دیواره رو. قبول کردم اون ارتباطات به وقتشون مخرب بودن،تو گذشته اشتباه میکردم و حق داشتم اشتباه کنم.و اون آدمهایی که بهم آسیب میزدن دوستم نداشتن (ولی دلیل نداشته که من دوست داشتنی نباشم) .

یا یه اتفاق بدی رو من تو نوحوانی پشت سر گذاشتم که بخاطرش بغیر آسیب شخصی کلی بار سرزنش دیگران و سرکوب احساسم از اون موقع همراهم بوده تمام این سالها. منم همراه با دیگران خودمو مدام میخوردم و سرزنش میکردم.اما الان برام تمام شده. میپذیرم مینای اون زمان خیلی گناه داشته و محبتی که لایقش بوده و حمایتی دریافت نکرده.حالا خشمگینه.خودم برای خودم میشم پدر مادر خواهر برادر و جای همشون خودم رو در آغوش میکشم و امنیت خودمو تامین میکنم. و من قبلیم رو در این مورد که پر از حس خشم و سرکوبه و از خود بیزاره به آغوش میکشم و میفرستمش بره. که مینای جدید بتونه بگه بعد پونزده سال مثلا من اون حادثه ها رو پشت سر گذاشتم و حالا یه پله قوی ترم...
نمیدونم تونستم حرفمو بفهمونم یا نه ولی توضیحش آسون نبود.گفتگوی ذهنی برای من خیلی خوب نجاتم میده جدیدا. 

سلام بلاگر جان اول از همه بگم چقدر خوبه که روزانه نویسى میکنى اینجورى ادم بیشتر حواسش به حال و احوالاتش هست بعدها هم خاطره میشه :) دوم اینکه جانم بپرس ؟ توى اینستا دایرکت دادم بهت ولى اینجام کامنت میگذارم محض اطمینان :) 

امیدوارم هر چه زودتر کاراهاتون انجام بشه و دورى تموم شه و اینکه حال دلت همیشه خوب باشه 🙏🌸💖😘 

دلم میخواست براى همه فسمتها بنویسم واست ولى جوجه نمیزاره تایپ کنم :/ در پناه خدا باشى عزیزم 🙏

سلام مهربان جان.

اره خودمم دوست دارم اینجوری

مرسی از دایرکتت قشنگ

آمین آمین

ببوسش اون جوجه رو که صداش دل منو برد❤💋

خیلی پست عالی ای بود...

آدم میمونه واسه کدوم قسمتش نظر بده🥰

 

خوشحالم برات جونم...

و اینکه اگر آدم اینو درک بکنه که زندگی مجموعه ای از همه چیزه و نه فقط خوبی محض و بدی محض، نه فقط خوشی و نه فقط ناخوشی بلکه مجموعه ای از بالا و پایین ها اونوقت آروم میگیریم و اینقدر دست و پا نمیزنیم.

میفهمیم که هیچ چیزی پایدار نیست و چون پایدار نیست نه باید دل بست و نه باید چنگ زد.

اما خب متاسفانه من خودم ازون دسته ادمهاییم که به راحتی فراموش میکنم و دنبال چیزی غیر ازینها و فراتر از اینهام.

در حالیکه زندگی همینه...

و هنرمند اونه که اگاهانه زندگی کنه.

 

 

کوروش هم که رسما قورت دادن داره⁦♥️⁩💜⁦♥️⁩

خدا برات نگهش داره🍀💜🍀

 

مرسی مینا


درسته واقعا و من خدا رو شکر میکنم خدا یه وسیله هایی سر راه من گذاشته که من هر روز بیشتر از دیروز این جریان رو درک کنم و تسلیمش بشم.


منم فراموش میکردم و میکنم اما حالا فواصل بین فراموشیم مرتب کم و کمتر مشه...

مرسی جونم

راستی...

خیییییییییلی بلایید، هم تو هم رعنا

آقا امروز شماره دوزی رو مامانم برام آورد و چشمهام ۴ تا شده بود از دیدنش و کااااااملا غافلگیر شدم.

خیلی خیلی ممنونم.

دستت طلا رفیییییق... خسته نباشی و ممنون🙏

 

خیلی خوشحالم ازینکه هنردست تو توی خونه ی منه و یادگاری میمونه برام تا همیشه⁦♥️⁩

بازم ممنون😘

آقا من همش فکر میکردم رعنا دلش طاقت نمیاره و میگه.

همش فکر میکردم ادای راز داری درمیاره😂😂 بگو منو ببخشه.. دمش گرم.

خواهش میکنم مینا جونم. دوست داشتم پر بار تر از اینا برات چیز میز بفرستم.

عشقم بازم برای تشکر تماس میگیرم

⁦♥️⁩⁦♥️⁩⁦♥️⁩⁦♥️⁩

وای نه دیگه 🤗🤗 خجالتم میدی

شماره دوزی هات تو اینستا دیدم. خیلی دلبرن. آفرین. فکر کنم کار حال خوب کنی باشه و ی خرده پرتت کنه بیرون از دنیا. مث فیلم دیدن یا خیاطی یا نقاشی یا آشپزی! الان لازم ی چی دیگه هم اضافه کنم یا پیاده روی 😭 :)))




خداحافظی کردن از من قبلی کار خیلی سختی مینا .. من فکر میکنم کار هر کسی نیست! خیلی اگاهی میخواد .. یکی هم باید باشه که کمک کنه .. مثل بودن مائده کنار تو.
همه آدم ها حق اشتباه کردن دارن مینا. من این باور کردم! البته که خیلی سخت به این باور رسیدم. حالا یکی اشتباه ش تکرار میکنه و ادامه میده. یکی هم از ی اشتباه درس میگیره و آدم جدیدی میشه.

مرسی رها جون.اره همینطوره و اتفاقا تازگیا خیلی بیشتر برام وسیله ی زندگی در حال و تمرکز و حضور میشه. وقتی هم که آماده میشه واقعا لذت میبرم نتیجه رو میبینم



بله خیلی زیاد و من با اینکه قدم بزرگی برداشتم هنوز کامل ازش جدا نیستم.

آدم جدیدی شدنو دوست دارم❤

چه پستِ بلند بالایی بود ^_^

میدونم کارایِ این فسقلیا اون لحظه جقد مامان باباهاشونُ عصبی میکنه! ولی من حسابی خندیدم از دستِ کاراش :)) مخصوصاً اونجا که گفتید میرفته تو اتاق و مشت میکوبیده به در!!! :))) خدایِ من! :دی عزیزم

برا کارِ صبحِ زودش َم که دلم رسماً ضعف رفت برا این گوله یِ انرژی! ^____^ عزیزِ دلم! میگه وقت خوابت تموم شد؟ ^_^

بعد موقعِ خرابکاری میگه: بذار منم کار خودمو انجام بدم دیگه ؟؟؟؟ :)))) درختارُ میبوسه، میگه عِب نداره، می بخشمتون!!! :))) فسقلیِ بامزه یِ خوردنی ^.^

 

مرسی که حرفایِ مائده خانومُ برایِ ما هم نوشتید! خیلی مفید بود ...

مخصوصاً برایِ منی که فک میکردم رابطه باید پر از لحظه ـهایِ آتشین و صدایِ گرومپ گرومپِ قلبم باشه !!

هیجوقت حواسم نبود حسِ امنیتی که تویِ رابطه دارم چقد میتونه مهم باشه!!

 

جالبه که بازم من َم همیشه به خودم که اومدم دیدم چقد حال و احوالم مدلِ زیک زاک ـه! حتی پست ـایی که میذارم، اکثراً یکی در میون خوب و بدن ...

بازم به خودم میگفتم وای من چقد مودی و به قولِ شما نامتعادلم!!! :|

 

حسابی عاشقِ اینجور جاهایِ دنج و خوشگل و پر از آرامشم! عاشقِ راه ـپله یِ خونتون که شدم! از الانم بی نهایت مشتاقم ببینم بالکن خوشگلتون چه دلبری میشه ^_^

اصن دلم زندگی تویِ شمالُ خواست :(

که بشه وقت و بی وقت برم جنگل! لبِ دریا! ساحل ... وای!

البته که خب بازم خدارُشکر الان کیلومترها به دریا نزدیک ـتر شدم و یکمی در دسترس ـتره ... این َم خودش جایِ سپاسگزاری داره ^_^

وای مهلا میخوام کارد بزنم به جگر خودم کلی بلند بالا برات جواب نوشتم همش پرید 😡😡😡😡



این خط بالا رو چند روز پیش نوشتم و بستم صفحه رو. الان دوباره اومدم. ببخش دیر تایید میکنم.

کوروش تو تنهاییمون خیلی کم کارهای حتی بدش باعث عصبی شدن من میشه. نمیدونم چی تو جمعه که من توی جمع بیشتر جوش میارم.اینا که نوشتم در هیچ صورتی کلا باعث ناراحتیم نیستن. باید کاراشو ببینی وقتی میره رو مخ! ببینم اون موقع هم میگی گوگولی مگولی چقدر با مزه :))

خواهش میکنم عزیزم.
منم همین فکرو میکردم.الان میبینم وقتی ده سال تمام ههی با همین فکر رفتم جلو و نشده چطور به درست بودنش شک نکردم. الان هم از نظر حسی بالا هستم اما این حس منه. کل رابطه رو ملزم نمیدونم در جهتی حرکت کنه که هی نیاز من به هیجان رو برطرف کنه...

وای نمیدونم چرا نمیاد کار بالکنمو انجام بدیم تموم شه... ذوقم نصف شد اصلا.

پس خدا رو شکر که نزدیک تر شدی...


مینا چقدر قشنگ مینویسی همیشه 

 

عزیزم مرسی

😂😂😂

رعنا توی راز داری رو دست نداره

یعنی اول و آخر رازداراست...

کارش خیییییلی درسته👌👌👌

روایت داریم،خواهر راز دار گلی است از گلهای بهشت...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان