پایان 1398

 

قشنگ ها سلام.

جانم به این عادت مرسوم هر سال یه تعدادی از ما بلاگر ها که پست پایان نویسی آخر هر ساله :)

 

چند شبیه من شدیدا دچار کم خوابی ام. امشب که کوروش حدود یازده خوابید یه دلم میخواست منم بخوابم اما اون یکی دلِ سوشال مدیا پسندم نذاشت. نشستم با یکی دو نفر از بچه ها به چت کردن و حالا هم که تموم شده کشون کشون خودمو به لپ تاپ رسوندم.

 

اگه بناست سالی که گذشت رو مرور کنم و ببینم با خودم چند چندم ؛ باید کلی چیز میز بنویسم.همین چند هفته پیش بود هدفای امسالمو که به بیشترشون نرسیدم (خودمو نرسوندم) مرور کردم و نشستم بخاطرشون های های گریه کردم...

الان اما ؛ با علم به اینکه هنوز اوضاع همونه اصل حالم با خودم خوبه. ازش گذشتم. خوب نشد دیگه .نکردم دیگه. غیر اینکه درس بگیرم باید چه کنم؟ با سرزنش خودم برمیگردم به اول سال 98 و با انرژی مضاعف شروع میکنم دونه دونه شونو محقق کردن؟؟؟ معلومه که نه! 

قرار بود سال 98 برام سال مطالعه ی موثر و آرامش باشه که سال هیچکدومشون نبود! اصلا یادم نمیاد چه کتابایی خوندم. اما میدونم شاید حتی سه تا دونه کتابم نخوندم! 

و آرامش نداشتم چون اولا افسردگی زمینم زده بود و ایستادن بعدش خیلی از اونچه فکرش رو میکردم سخت تر بود.دوما سیستم مادرانگیم این اواخر قاطی کرده بود و من مدتهای مدید یک خودسرکوبی و خود سرزنشی رو بخاطر هر بدی که در حق کوروش میکردم به خودم روا میداشتم .حتی این روزها هم عالی نیستم اما حواسم هست چقدر برگشتن به مسیر بعد از منحرف شدن سخت میشه گاهی و تلاشهامو میبینم و دوستشون دارم.

قرار بود چنگ بزنم به هر آنچه آرومم میکنه ولی خوب به خیلی چیزها اشتباهی چنگ زدم... یکی اش سیگار! 

قرار بود برم دنبال موسیقی که رفتم... (صلوات محمدی ختم کنید )

قرار بود بچسبم به آشپزی ام که نگم دیگه... به طرز وحشتناکی از سالهای قبلم بدتر بودم تو این زمینه! قبلا که سیاوش بود نمیدونم چرا هی دنبال این چیزا بودم.آخه مگه خودم و بچه ام شکم نداریم که من انقدر بی ذوق و تنبل شدم در این مورد؟ بابا غذاهای متنوع و جدید و فلان... دست بجنبونم باید!

قرار بود برای اصلاح خودم تلاش کنم که کردم و میکنم و گل هم کاشتم و خوشحالم... از یه چیزهایی زدم و خیلی برای جلسات مشاوره و تراپی اینها هزینه کردم.خیلی هم راضی ام.نه دقیقا برم داره بذاردم تو راه درست اما مثل چراغ وسط شب به راهم تابیده تا ببینم که کجا میرم...

زبان هم که نخوندم که نخوندم که نخوندم !

ولی خوب اینکه خواسته بودم کمتر برای خرید لباس هزینه کنم و موفق هم عمل کردم بشه یه امتیاز مثبت. خرید اضافه نداشتم خدا رو شکر.و البته جریان مهاجرت هم تو این جریان کمکم کرده. از اونجایی که نمیخوام سنگین برم همیشه وقت وسوسه میگم من که نمیتونم اینو ببرم انگلیس چرا پولمو هدر کنم؟ همین کم کم برام عادتش کرده که عجولانه و هیجانی خرید نکنم. قبل خرید هر چی الان میپرسم من به این احتیاج دارم ؟ و کم کم اون مینای درونم که عشق خریده تحت مدیریت خودم درومده.الان خیلی سیاوش بهم میگه بیای اینجا میخوام ببرمت فلان جا لباس بخری برای خودت اما واقعا به آخرین چیزی که فکر کنم و ذوق کنم همینه!

 

حالا سال 99 در پیشه. چند وقت قبل نوشتم اصلا براش هدفی نمینویسم.ولی بعدش یه پستی از نسیم خوندم که دقیقا تصمیم امسال منو اون پارسال گرفته بود و پشیمون هم شده بود.گفتم عبرت بگیرم دیگه.

حالا دلم میخواد به یه چیزهایی فکر کنم.یه کارایی برای خودم در نظر بگیرم.ولی حواسم باشه از دستم بر بیان. حواسم باشه انعطافو فراموش نکنم . اگه آخر سال 99 دیدم یه تعدادیشون انجام نشده نشینم های های گریه کنم!

 

از پازسال نسیم گفت بیاید برای سالهامون اسم تعیین کنیم. (از رهبر تقلید کردیم) 

من امسال رو برای خودم سال پختگی نام گذاری میکنم...

امسال سال جا افتاده تر شدنم تو عالم هستی باشه.

دو تا هم آرزو میکنم براش. یکی اینکه واقعا برم پیش یارم دیگه و دوباره یه خانواده ای بشیم که کنار هم زندگی کنیم.

دومیشم اینکه تو تولد سی سالگی ام عمیقا احساس خوشبختی کنم.

 

میخوام که تا زمانی که ازم برمیاد بیشتر روی سنتورم کار کنم... یکی دو ماهه کلا گذاشتمش کنار. خیلی کم کاری کردم . آدم نباید با آرزوهایی که بهشون میرسه انقدر کم لطفی کنه... میخوام جبرانش کنم.

 

میخوام که تا آخر سال یه تعداد قابل قبولی کتاب بخونم. تعدادش مهم نیست. ولی مهمه که آخرش بگم این کتابا رو خوندم و راضی ام.

 

میخوام که زبان رو بصورت خود آموز اما از چند تا منبع خوب دوباره بخونم.

 

اینها خودشون سه تا هدف بزرگ و تمرکز و وقت و تلاش لازمند و دیگه چیزی بهشون اضافه نمیکنم.اما چند تا چیزم هست که صزفا دوستشون دارم و میخوام بنویسم الان که بعد یادم بمونه چیا بودن.

راستش تو این فکرم که دوست دارم برای خودم یه مراسم نیایش شبانه ترتیب بدم. هرشب قبل خواب.چه شبایی که مستاصلم چه شبایی که شنگولم. آقا با خدای خودم حرف بزنم! همین....

دوست دارم ورزش کنم.وزنم بیاد روی 52 (الان 56 تا 57 ام )

 

امسال برای من خیلی سال مهمیه بچه ها.از این بابت که همش به این فکر میکنم اگه خدا بخواد و واقعا برم و دوباره پیش سیاوش باشم دلم میخواد این بار که رسما انگار یه جون دوباره ی وسط بازی زندگیه : زندگی مشترکمونو به کدوم سمت ببرم؟ دل سیاوشو به کدوم سمت ببرم؟ چه چیزهایی از مینا رو بهش نشون بدم که تغییر کرده؟ چه ویژگی های جدیدی از مینا رو بهش نشون بدم؟

و دوم اینکه امسال سی ساله میشم و سالهاست سی سالگی سن رویاهای منه...

البته روز تولدم که صرفا تموم شدن بیست و نه سالگی میشه و مهم برام سال بعدشه.تک تک روزای سی سالگی! 

خدا کنه امسال کم حرف تر باشم . راز دار تر باشم. (برای خودم. چون من راز دیگرانو خوب نگه میدارم.فقط با خودم پدر کشتگی دارم)

و اینکه شاد تر باشم....

بچه ها نمیدونم تو اینستا هستید یا نه. اگه هستید که حتما آخرین پستمو خوندید و جریانو گرفتید. اگه نه که بگم چند روزه سعیمو کردم حضور در لحظه رو تجربه کنم.و واقعا به یه تجربه هایی رسیدم که ناب ناب...

پری شب کوروش نصفه شب بیدار شد و شروع کرده بود به گریه و جیغ و بکش بکش... میگفت تو نذاشتی من گَذامو بخورم :/  اولش گفتم خواب دیده. الان بهش نزدیک میکشم.دستمو بهش میدم.پشتشو میمالم آروم میشه.اما نمیشد. اصلا راه نمیداد لمسش کنم. فقط یکسره میگفت آخه چرا نذاشتی من گذامو بخورم؟؟؟

بهش گفتم دوست داری الان بهت بدم بخوری؟ گفت آره.رفتیم آشپزخونه و گریه هاش داشت بند میومد که یهو تا غذا رو گذاشتم دوباره شروع کرد به جیغ و گریه که تو نذاشتی من بخوابم . من دوست داشتم بخوابم.منم سعی میکردم با حرفام آرومش کنم. مامانی دوست داشتی بخوابی؟ باشه الان دوباره میخوابیم جانم.

یهو یه موج جدید شروع کرد که تو نذاشتی من برم خونه ی صبا اینا :/ صبا یکی از فامیلهاست...  وباز نمیذاشت من لمسش کنم. به زور راضی اش کردم بیاد بغلم.قدم زدم تو هال و براش لالایی خوندم.اما میخوام بگم من تو تک تک این لحظه ها هوشیار و آگاه بودم. حضور داشتم. آرامش داشتم. تو هوم لحظه ها خوشبخت بودم. مامان مینای بد این موقع ها خریتش بهش غلبه میکرد و میخواست اوضاع رو با تشر زدن آرم کنه. بگیر بخواب بچه صبا کجا بود خواب دیدی فردا بهت غذا میدم... نمیای بغلم؟ انقدر گریه کن تا خسته بشی بخوابی...

اون لحظه ای که تو بغلم بود با تک تک اجزای بدنم با تک تک سلول هام تو آغوشش گرفته بودم.با تمام وجودم.با تمام عشق توی قلبم.خیلی خوشبخت بودم و وقتی خوابش برد با کیف کوک کنارش خوابیدم.من از این راه دور افتادم اما میدونم پتانسیلشو دارم باز مادر خوبی بشم.تو وجودم عشقه و عشق همه کاری میکنه.فقط باید که نذارم چیزایی که با عشق هم ارتعاش نیستن منو به زیر بکشن.من جام اون پایین نیست... (جای هیچکس نیست)

 

حالا که این پستو نوشتم هرچند خسته تر شدم اما با خیال راحت تر و بار سبک تر و حال قشنگ تر میخوابم....

 

بهار بر شما مبارک باشه دوستانم. بیایید از هدفای و انگیزه هاتون برای سال جدید بگید...

به جیک جیک دعوتتون میکنم :)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام.اگه کتاب نخوندی باید بگم تاثیرش رو بر یکی دیگه گذاشتی.وقتی گفتی دوازده کتاب منم که همیشه عذاب وجدان نخوندن داشتم گفتم فکر خوبیه.دوازده تا خوبه..الان فکر میکنم ببش از بیست تا خوندم.نیمه دوم سال ده دوازده تا خوندم و همین ایام قرنطینه سه تا.تا الان.نزدیک پنج شش تا دیگه تو گوشبم دارم.

زبان هم از دغدغههای همیشگی منه.دنبالشم نرفتم.لطفا اگر منبع خوب برای خودخوان پیدا کردی اعلام کن

سلام عزیزم.

واااای چقدر ذوق زده شدم با خوندن کامنتت. چقدر عالی .ای بلا آتیش زیر خاکستر بودی هااااا

درمورد زبان به زودی یه پست میذارم

راستی تو هم مثل خیلی ها تو سال تولدت اشتباه میکنی یعنی اون سال به دنیا اومدن تا یکسالگی رو به حساب نمیاری در حالی که اولین سال تولد از بدو تولد تا یکسالگیه و وقتی یکی یکسالش میشه وارد دومین سال تولدش میشه و همهء روزهاش روزهای سال دوم زندگی به حساب میان

مثل حالا که تو سه ماه رو از سی امین سال زندگیت  رو گذروندی و منتظری تا سی سالت بشه سی سال تمام بشه

این چیزایی که گفتی مال متولدین 70 هست که هنوز وارد سی سالگی نشدن و سال 99 بیست و نه سالگی رو تمام میکنن و وارد سی امین سال زندگیشون میشن

اوم خوب آره اینو میدونم و میفهمم اما الان من تا وقتی شمع سی رو فوت کنم بیست و نه ساله محسوب میشم دیگه.  به قول تو بیست و نه سال و سه ماهمه مثلا.مثلا ما به یه بچه ی نه ماهه نمیگیم یه ساله که. از طرفی هم نمیگیم بچم تو سال اول زندگیشه. سنش رو به اون صورت میگیم. از این بابت منم منتظر سی سالگی تا سی سال و دوازده ماهگیمم.

این پستت خیلی خوب بود مینا 

قشنگ جریان زندگی توش معلوم بود 

حتما سال بعد میای همه ارزوهای امسالت رو تیک میزنی و ما ذوقشو میکنیم

هدف من قبول شدن توی کنکور ارشد 

حرفه ای تر شدن توی کارم و بورس هست 

مرسی سهیلا جونم.

وای اگه اینطوری بشه من کل بریتانیای کبیر رو شیرینی میدم که 🥰

به به به اهدافت. با فسقلو درس خوندن کار سختیه. اما تو خیلی کار درستی سهیلا. حتما از پس تمام اهدافت برمیای

۲۸ اسفند ۱۴:۲۳ سایه نوری

به به مینا.. به به ... 

کیف کردم ،، از پذیرشت .. از درک لحظه هات ... 

میدونی من عاشق و دیوانه ی آگاه بودن به خود در لحظه ها و موقعیت هام ... اون موقع انگار بدترین ها هم قدرت نابود کردن مارو ندارن ... انگار میشه جمعش کرد هرچیزی رو و حض هم کرد اتفاقا ... تمرین آگاه بودن به خود در لحظه،، بدون قضاوتو تحلیل، نجات دهنده ست ... و اگر عادت شد،، وااای از کشف ها و حال و هواش ... حیف که گمش میکنم گاهی ... 

جان جان...

میدونی که معلمم کیه؟؟

دقیقا سایه. من حتی به این فکر کردم که تو لحظه ای که جاری هستی تو زمان حال هیچی زمینت نمیزنه. حتی اگه غم انگیز ترین اتفاق ها بیفته میتونی در غمشون جاری بشی اما متین و آرام و شکرگزار باقی بمونی. دیگه غمه به روحت سوهان نمیکشه.

***حظ 

کاش میشد آدم وقتی به مدارهای بالای انرژی میرسه همونجا بمونه. اما خوب قانون اینه همیشه باید برای اون حال و احوال تلاش بکنی. 

۲۸ اسفند ۱۴:۳۶ مسـ ـتور

چقدر خوبه که میتونید تقسیم‌بندی کنید اهدافتون رو به هدف‌های کوچیکتر... من اونقدر حس می‌کنم ذهنم درهم و برهم و پراکنده هست که نمی‌تونم مرتبش کنم...

ان شاء الله که به همه‌ی چیزهایی که میخواید و دوست دارید برسید و همیشه اون لحظه‌های نابِ زندگی در لحظه رو تجربه کنید ^_^

اتفاقا من استاد هزار تا هندونه با هم برداشتنم. اما انقدر از موفق نشدن ها سرخورده شدم که بالاخره دارم یاد میگیرم به چند تا جیز بچسبم و هم و غمم فقط برای اونها باشه.


الهی آمین. مرسی دوست من از دعای خوبت. خیر و خوشی به زندگیت سرازیر شه

مینا بنظرم خیلی خوب از پس افسردگیت براومدی

اتفاقا امسال کلی کارکردی دسر یادگرفتی کیک،سنتور،حالاهم کار ناخن رو یادگرفتی سفارش شماره دوزی هم انجام دادی

خوبه دیگه

انشاءالله سال جدید بیشتر کتاب میخونی لطفا زبان هم بخون

مینا بنظرت من به جز کلاس چجوری زبان یاد بگیرم؟

دعا میکنم تو سال جدید بری بغل یارت

درمورد خودمم بگم به سال جدید خوشبینم

بهار من خیلی تعجب کردم کامنتت رو خوندم. میدونی فکر میکنم این حریان شبیه حاملگیه. وقتی یکی حامله است از باخبر شدنمون تا زاییدنش انگار زود میگذره اما برای اونی که بارو حمل میکنه ویارشو میکشه تغییر هورمونهاشو میکشه ورم هاشو میکشه سنگینی ها و نفس تنگی هاشو میکشه و نهایتا دردشو میکشه تا زایمان کنه انگار سالها طول کشیده.

برای منم اینطور بوده. هر چی بهش فکر میکنم انگار خیلی درگیر افسردگیه بودم. انگار خیلی توش دست و پا زدم و هزار بار عوض اینکه به قول شما من از پسش بربیام اون زمینم زده. هر چند حالا واقعا شکر میکنم دیگه یه آدم افسرده نیستم.حتی دارو هم نمیخورم و این حال طبیعی خودم خوب و خوشه.
خوب از اون دید نگاه کنی آره کلی کار کردم .اصلا آفرین بهم. مرسی که یاداوری میکنی

درمورد زبان یاد گرفتن مینویسم به زودی عزیزم.

قربون دعات بشم مرسی ^_^ 
الهی شکر که خوشبینی جانم. پربار باشه برات الهی

چقدر قشنگ می‌نویسی  

اتفاقا منم امسال خیلی برنامه داشتم و تقریبا خیلیاشون انجام نشدن

موفقیتم این بود که بالاخره پیش یک تراپیست خوب رفتم و دارم شروع می‌کنم به پوست انداختن .

واسه تو اگر سال پختگی بود

واسه من سالِ بذر پاشیدن بود 

احساس می‌کنم امسال واسم بلوغ زیادی اتفاق افتاد که انرژیش رو برد سمتِ سازندگی و یاد گرفتن و خلاقیت .

از سمتِ دیگه باعث شد سعی کنم خودمو بیشتر بشناسم

ولی خب سالِ دشواری بود

و من یه چالشی از سال 97 واسم پیش اومده که امسالم ادامه داشت و فقط دلم میخواد سال 99 تموم بشه به طورِ کامل  

مرسی جانم.


میدونی میگو (چه اسم باحالی) من با خوندن کامنتت متوجه شدم  که انتظارم از خودم زیاد بوده. یه درصد به این فکر نکردم که خوب من احوال خوبی نداشتم درگیر تراپی و دارو درمانی و اینها بودم (چیزی که درمورد تو بهش فکر کردم و میخواستم بگم اگه به اهدافت نرسیدی طبیعیه.

و برای من هم سال بذر پاشیدنه بود. سال پختگی رو آرزو کردم که سال جدید برام باشه.

تو مسیر خوبی هستی جانم. خیلی موفق باشی

۲۸ اسفند ۲۳:۲۳ ما و تربچه مون

سلام مینا جان

سال  نو رو بهت تبریک میگم

انشالا سال خوبی داشته باشی

اول از همه بری پیش همسرت

و از بریتانیای کبیر برامون بنویسی و

عکس بذاری و از تجربه هات بگی:))

 

سلام عزیز 

ممنونم و من هم به تو تبریک میگم.
اوخی.الهی آمین

منم وقتی فسقل میخوابه، دلم میخواد بخوابم، ولی به علایقم تو تنهایی فکر میکنم و در نتیجه تا دیروقت بیدارم :| و صبح روز بعد به خودم فحش میدم :|

 

میناجانم تو چه زمینه کتاب میخونی؟ چه سبکی دوست داری؟

 

 

آره رها . یکی از دلایل شب بیداری های من هم میل به داشتن چند ساعت تنهاییه.

و منم به خودم فحش میدم 😂😂😂

اوووم. خودشناسی . رمان . تربیت کودک

مشاوره رفتن خیلی خوبه. پیش مشاور خوب رفتن که خوب تر. الهی همه اونایی که نیاز دارن، از نظر مالی توانش داشته باشن و برن.

توام بی خیالش نشو، ادامه بده.

من نه نصفه ولش کردم ..  امیدوارم بتونم جلسه هام ادامه بدم.

 

 

ان شالله امسال سال تو و یارت باشه. 💚

درسته.همیشه هزینه اش زباده.الهی آمین


حتما حتما

خیلی زود اگه احتیاج داری شروع کن رها جانم.

ممنونم.

منم حس میکنم پنانسیلشو دازم که به مامان خوب باشم ولی اعصابشو ندارم😂

😂😂😂😂😂 دیووونه  فقط خودت

مینای نازنینم سلام

اومدم شروع سال جدید رو با امید به اینکه با ما مهربونتر باشه پیشاپیش بهت تبریک بگم

با هم دعا و آرزو کنیم سال جدید برای همه سیلامتی و شادی و آرامش همراه داشته باشه

الهی به همهی خواسته ی قشنکت برسی عزیز مهربونم. مواظب خودت باش. :*

باران جان سلام به تو

ممنون مهربون. بر تو هم مبارک باشه جانم

الهی آمین

سپاسگزارم جانم.

من یه کامنت بلند بالا گذاشته بودم و این راستی اول این کامنتم در ادامه اون یکی بود نیومده یا ترجیح دادی خصوصی باشه ؟

نسیم جانم کامنت دیگه ای از تو نداشتم. اتفاقا تعجب کردم بخاطر اون راستی :)

من ی سوال دارم 😆

ی کامنت تائیده نشده دارم؟ ثبت نشده یا نخواستی تائید کنی؟

الان همه رو تایید کردم رها جانم

برای این پست نبود

برای پست (19 روز به عید)

 

بازی ها رو نوشته بودم و چندتا پیج هم معرفی کرده بودم.

آهان... همزمان با اون یه کامنت خصوصی هم داده بودی رها ،که من تو جواب خصوصیه بهت گفتم کامنتتو تایید نمیکنم که جلو دستم باشه

مینا عیدت مبارککک ایشالا سال جدید تو جیگر یارت باشی. چقدرررر کیف کردم با اون قسمت خوابت که در مورد بیدار شدن کوروش بود. خییییلیی خوووب بود من مدتها دنبال یه راه حل بودم الان بهم دادیش. منم میخوام رو اخلاقم و فکرام کلی کار کنم امسال، تصمیم دارم به یه چیزی غیر از دنبا وصل بشم، زبان و کتاب بخونم، عاااااشق زهرا باشم و همیشه بغلش کنم.

عید تو هم مبارک دوستم

مرررسی الهی آمین
پس چه سال خوبی قراره باشه برای تو زهرا. 
خیلی موفق باشی دختر قشنگ

شبت بخیر سال نو مبارک عزیزم انشالله شما و کل ایران سال بهتری در پیش داشته باشند والله از نظر من مادر مقبول و فهمیده ایی هستی هم خوبی هم با بچه ات  در حال رشدی و اشتباهات هم در نظر نگیر که هر سیستم خوبی هم گاهی اشتباه و خطا داره از نطر من مادری نامبر وان هستی و از نظر روابط با همسرت  هم شک نکن که هر دو بیشتر قدر همو می دونید بعد از این جدایی کتاب هم عضو کتابخونه شو وقتی کوروش رو می بری مهد برنگرد خونه مستقیم برو کتاب بگیر و بر گرد خونه زبان هم شده حتی فیلم با زیر نویس ببینی کار کن که گوشهات عادت کنه به شنیدن دوست دارم مراقب خودت و کوروش باش بای 

ممنون بهناز جان. بر شما هم مبارک

الهی آمین
مرسی که به من محبت داری 

کوروش که دیگه مهد نمیره،و من خودم کلی کتاب دارم تو خونه ام. فقط باید براش وقت بذارم دیگه.
زبان هم من سالها خودخوان خوندم و خیلی هم عالی بود. الان تنبلی میکنم.
توی فیلم ها هم من حداقل هفتاد و پنج درصد فیلمای آمریکایی رو میفهمم.بدون زیر نویس.و خیلی زیاد هم فیلم میبینم.اما باز احتیاج دارم برای رفتن زبانم خیلی بهتر شه

مرررسی جانم. من هم دوستت دارم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان