من پس از شیراز

سلام سلام سلااااام :)

 

من با کلی تاخیر اومدم.جوجه با عموش رفته بیرون 

و از اونجا که این یه فرصت غنیمت برای پست نوشتنه احتمالا از بیشتر جزییات چشم بپوشم و اصلی ترین حرفامو بزنم.

 

خوب شیراز رفتنم چطوری شد؟؟ حتما خیلی هاتون اینستا رو چک میکنید و میدونید دیگه؟؟ من از شمال رفتم تهران .یه شب تا عصر خونه ی دوست خوبم نوستال بودم که از بچه های وبلاگیه.بعدش دقیقا وسط غذا خوردن و گپ زدن یهو چشمم به ساعت خورد و فهمیدم وااااای خیلی دیرم شد برای فرودگاه :/

 

اینجوری شد که از پرواز اول جا موندم و چقدر تو فرودگاه گریه کردم . آبروم رفت :/

 

بعد رفتم یه بلیط دیگه خریدم و یه ساعت دیگه اش سوار هواپیما شدم...

کوروش تو هواپیما دهن من و بغل دستیمو اسفالت کرد...

نمینشست رو صندلی و میگفت منو ول کن قل بخورم کف هواپیما :/

 

خلاصه بعد یه ساعت و نیم رسیدیم شیراز و نسیم و هومان و باباش اومدن استقبالمون.. با گل رز مورد علاقه من :)

و از اون روز گشت و گذارهامون شروع شد...

تو سفر شیراز تنها چیز آزار دهنده ارتباط نگرفتن کوروش و هومان بود... بخاطر همین فقط یه شب شد که من و نسیم دل سیر بشینیم پای حرف زدن باقی شبا از خستگی بیهوش میشدیم...

سفر شیراز همونجور که فکرشو میکردم خیلی برای من پربار بود... هم بهم کیف داد هم برای شوهرم دلتنگ ترم کرد هم بهم آرامش داد و هم بخاطر باطل شدن یه سری باورهایی که به خودم داشتم و دیدم نه انگار پاقعا بیخودی باور داشتم کمی متلاطمم کرد...

 

در حال حاضر بیشتر قسمت وجودی منو مادر بودنم تعریف میکنه... یعنی انگار هویتم رو مادر بودنم پر رنگ یا کمرنگ میکنه.یا آدم خوب یا بد بودنم انگار با نوع مادر بودنم گره خورده...

نمیدونم مقایسه کردن در این موارد احمقانه است یا نه اما من واقعا از اینکه اگه نسیم یه مادر مثلا بیست باشه من در کنارش نمره ام به سختی چهارده میشه ناراحت میشم...

منظورم رفتارش در مقابل بچه ی خودش نیستاااا ... در مورد بچه ی خودم میگم...  تو اون برهه انگار نسیم مادر دو تا بچه بود.

هر کاری رو قبل اینکه من انجامش بدم یا نگرانش باشم یا بهش فکر کنم بهش فکر میکرد نگرانش میشد و انجامش میداد...

من خیلی خوشبخت بودم که نسیم برای بچه ی من کم از مادر نبود هاااا اما بعدش همش حس سرخوردگی داشتم.خودم پیش خودم یعنی...

 

اوووم یه چیزی که تو خونه شون منو عاشق خودش کرد مکالماتشون بود...  مثلا یه چیزی که خیلی تو یادمه اینه که یه بار کوروش میرفت سمت هومان و هومان داد میزد.بابای هومان ورود کرد.با این جملات : هومان جان پسر خوبم ما باید به مردم عشق و مهربونی بدیم که عشق به سمتمون برگرده.باید لبخند بزنیم نه فریاد...

 

خوب اصلا باقی مردها هیچی من واقعا فکر میکنم خودم خیلی اوقات قابلیت اینو داشتم و انجامش هم دادم که کوروش داد بزنه و من بلند تر داد بزنم و بخوام ساکت شه !

در حالی که مدتهاست میدونم مثلا با بی ادبی نمیشه به بچه آموزش ادب داد. با بی احترامی نمیشه احترام گذاشتنو یاد داد...

 

خلاصه که یاد گرفتم ازشون... واقعا سعیم دو چندان شده تو مهربونی...

 

شیراز خیلی خوب بود خیلی.... و من اصلا احساس نکردم خونه ی کسی هستم که اولین بارمه میبینمشون... بعدش که آخرش شد تو دلم بارها به بی ملاحظگی خودم فحش دادم.الان اگه برگردم عقب حتما دو روز زودتر از اونجا برمیگشتم...

 

بعد از اونجا با قطار رفتم تهران و از اونجام ساوه.

سفر با قطار عالی بود.

 

کمتر از 24 ساعت ساوه استراحت کردم و بعد رفتم شهر همسر...

 

کلا دو شب اونجا بودم و سومین شب برگشتم.اتفاقا فکر میکنم به اندازه هم موندم و به موقع برگشتم...

تو شیراز داشتم به نسیم میگفتم یه جوری مادر شوهرمو بخشیدم که میتونم بهشون محبت کنم و عشق هم بدم...

الانم همینو میگم اما باید بگم هر کاری کنم انگار با خواهر شوهرم دو تا آدم جوش نخوردنی هستیم !

یعنی من از دستش حرص خوردمااااااا

حالا جزییاتش بماند...

 

بعدشم که باز از اونجا با قطار رفتم تهران و از تهران با شوهر آبجیم برگشتیم شمال....

و تا الان چند ساعت پشت سر هم خونه ی خودم نبودم...

به مامانم و خواهرا باید سر میزدم.یه شب خونه ی مامان خوابیدم.یه شب دسته جمعی خونه ی خواهرم تو ییلاق خوابیدیم.

بعدش چون کلاس کیک پزی داشتم رشت چند روز رفتم انزلی.

امروز که از انزلی برگشتم برای نهار دعوت خونه ی خواهرم بودیم.

بعد عصر رفتیم به مامانم سر زدیم و تازه اگه خدا بخواد چند ساعتی هست که من برگشتم کنج امنم.

 

الان کوروش برگشته و داره تاب تاب سواری میکنه و اولین باره من با لپ تاپ در حضور کوروش دارم پست میذارم...

توی خونه ام بمب ترکیده...

چمدون سفرم نصفه نیمه باز شده . لباسهای زمستونی و تابستونی روی تخت و مبل و کف اتاقن که زمستونیا جمع شن و تابستونیا برن تو کمد...

و خلاصه انگار یکی دو روزی طول میکشه تا زندگیم دوباره کمی رنگ روزمرگی بگیره...\

 

وای بچه ها من به شدددددت چاق شدم...

به شدت اشتهام زیاد و مقاومتم در برابر خوراکی کم شده...

 هله هوله نه هاااااا .. غذا :/

اصلا اوضاع هیکلم واقعا قلنبه سلنبه شده....

 

کیکم رو هم که دیدید اینستا گذاشته بودم ؟؟؟

 

آقا نامه ی مصاحبه ی همسرم هم اومد خدا رو شکر... برای آخر خرداد... لطفا دعا کنید تو مصاحبه اش موفق شه...

الهی فداش شم دیروز میگفت من بیشتر از یه ماه دیگه نمیتونم دوریتونو تاب بیارم.دیگه قاطی کردم...

و این قاطی کردنش مدتیه کاملا معلوم شده...

 

دیگه اون سیاوش هر روز اصلاح کن و شنگول و دلداری بده و قوی نیست... کسل و بیحوصله و شلخته شده و قیافه اش داد میزنه خسته است.. از درون خسته است :(

 

خوب دیگه من میرم فعلا...

عبادت هاتونم قبول باشه...

 

 

۰۷ خرداد ۲۱:۳۷ مامانی ...
وای چه عجب تو دست به نوشتن شدی ، خیلی وقت بود منتظر بودم بیای تعریف کنی🙉

رسیدنت بخیر عزیزم
ان شاالله همیشه به سفر و گردش و کسب تجربه باشی❤
اونروز که باهات حرف زدم یادم رفت رسیدن بخیر بهت بگم😂

جونِ دلم ، من فکر میکنم همه ی ماها وقتینوع رفتار کسی رو میبینیم خصوصا با بچه ها مخصوصا اگه بهتر و سنجیده تر از رفتار خودمون باشه یهو اعتماد بنفسمون میاد پایین و همش میگیم نکنه من مادر بدی هستم؟
نکنه من فلان و بهمانم!!! و اون بهم ریختگی بعدش آزار دهنده ست.

درمورد پدر هومان هم واقعا تحسین برانگیز بود👏👏👏
خوشبحال هومان‌که توی همچین خونواده ای داره بزرگ میشه.

وای جات خالی من دو روزه که دارم خونه رو جمع میکنم🤣
اینقدر کار کردم که هلاک شدم.
والا کمتر از خونه تکونی پاییز و عید نبود برام.
ولی الان ک نگاه میکنم کیف میکنم از بس همه جا جمع و جور و تمیزه.
البته ناگفته نماند که بقول تو آسفالت شدم😁😎

ان شاالله مصاحبه ی سیاوش به خیر و خوبی و با موفقیت انجام میشه.🙏

کوروش کوچولو رو ببوس...
مواظب اون هیکل قشنگتم باش ، کمتر بخور که میخوای بری خارج باربی باشی😅
دوستت دارم، ماچ و موچ🤩

اره خودمم دلم تنگ شده بود...

سلامت باشی جانم..
خوب من تا حالا چنین احساسی در کنار هیچ کسی نداشتم مینا.

خسته نباشی جانم.

اوف هیکل... داغون اصلا

رسیدن بخیر جانم 

بخاطر افسردگیت دارو مصرف میکنی نه؟ شاید اشتهاتو اون داروها زیاد کرده به دکترت بگو این جریانو 

نسیم از نظر ما و هومان توی مادر بودن نمره اش بیست توهم از نظر کوروش بهترین مادری و نمره توهم بیست خواهد بود 
منم عاشق مکالماتشونم کلا :))

مرسی قشنگ جان.


اره هنوز دارو میخورم اما نه این دارو ربطی به اشتهام نداره.اونی که اشتهامو کار داشت قطع کردم

مرسی جونم.
:)

بر عکس تو من هیچ تصویری از تو نساخته بودم که با دیدنت تصوراتم دچار تغییر بشه

بله مقایسه کردن در این موارد احمقانه است به چند دلیل

اول اینکه من مدل شخصیتیم مادرانه است عین اون مامان مرغه هستم که جوجه اردک و غاز و مرغ و خروس در و همسایه رو زیر پر و بال خودم نگه میدارم و ازشون مراقبت میکنم بزرگ و کوچیک هم نداره

دوم اینکه معلوم نیست اگر من ده سال زودتر از این بچه دار میشدم شبیه الانم بودم

پس لطفا به اعتماد به نفست در این زمینه دست نزن اما درجهء مراقبتت رو از بچه ای مثل کوروش باهوش و بازیگوش بالا ببر



چشم چشم :)

۰۸ خرداد ۰۲:۱۷ مامانه پریزاد
سلام عزیزم ممنون که نوشتی ،وای منم گاهی وقت سره دخترم داد میزنم و بعدش پشیمون میشم بغلش میکنم که فکرکنم همون بغل کردنه بعد دعواکردن بد باشه اره؟
پس حسابی دلت برا خونت تنگ شده بعداین مدت که ازش دوربودی ،ایشاالله که تایه ماه دیگه جمع دونفرتون سه نفره بشه🥰🥰🥰

سلام جونم.

چه خوبه که خودت رفتارای مخربتو میشناسی... اول داد زدنه،بعد بلافاصله نوازش کردنه...

مرسی جونم.

سلام.خسته نیاشی از سفر...کیکتم عالی بوداا

رفتار بابای هومان واقعا تحسین برانگیز بوده..خوشبحال هومان 

عزیزم مرسی.

عکس کیکمو وال پیپر گوشیم گذاشتم که همش ببینمش چشمم قلب بارون شه ^_^

واقعا :)

سفر همیشه پر از تجربه س  
شیرازی ها اونقدر مهمون نوازن که آدم احساس غریبی نمیکنه 
من یه چیزی ازت یاد گرفتم اطلاع دادن به جای اجازه گرفتن نکته ای که کاملا فراموش کرده بودم    ولییییییییییی خیلی خلاصه نوشتی ها 

آره شیرازی ها مهمون نوازن :)


گاهی هم آدم لازمه مشورت کنه... یعنی نظر اون آدم مهم باشه... ولی خوب ما عادت کردیم برای آب خوردنامونم میگیم آقا اجازه میدی؟؟ شورشو دراوردیم ما :)

آقا کجاش خلاصه بود :)

سلام بلاگر جون.مامان مینا من از وقتیکه باردار بودی میخوندمت و پیجت هم می‌دیدم.اون خار پاشنه ی بارداری و نخوابیدن ها و بد قلقی های جوجه.آدم تو بارداری یه دردهایی میگیره عجیب و غریب ها!
القصه که ،میگذره .هم شادی‌ها و هم سختی ها ،البته سختی‌ها دیرتر میگذرن.این روزها هم تموم میشه و خانواده ی سه نفره تون باز با هم خواهید بود فقط اینکه صبر میخواد.
آقا غرض از مزاحمت !این بود که ما یه درخواست از شما داریم.ما یعنی من و پسرم که دوسال و نیمشه ولی خییلی خوب حرف نمیزنه داداش بزرگه ش خیلی زود حرف زد این یکی اما هنوز روون نیست شاید اینکه هوو اومد سرش بی تاثیر نبوده باشه!خواهر کوچیکه ش الان یازده ماهه هست.
من اکانت اینستا ندارم که اونجا بهت بگم ،آقا پستهای صحبت کردن کوروش بذار.اون پستی بود که می‌گفت ماشین،پسر من چندباری دید و از همونجا ماشین گفتن یاد گرفت!
دیگه ببخشید که طولانی شد خواهر!

سلام عزیزم :)

وای اسم خار پاشنه رو نیار... لعنتی دوباره داره عود میکنه..

عزیزم یعنی من تو اینستا بذارم میتونی ببینیشون از وبلاگم؟؟ چشم سعی میکنم بیشتر بذارم.

عزیزم ایشالا که به زودی میری پیش همسرت

مرسی جونم. آمین

سلام بلاگرجانم.
رسیدن بخیر عزیزم....
چه خوب که شیراز برات خوب و پربار بوده...کنار نسیم و خانواده ش بهت خوش گذشته و ..
کلا شیراز عشقه...یه حال و هوای خاصی داره.من که خیلی دوس دارم زودتر قسمت شه و برم ببینم و کیف کنم....

انشاالله که کارای مهاجرت به زودی درست بشه...بیای بهمون خبر خوش بدی و با هم خوشحالی کنیم...
سیاوشم حق داره دیگه...یه مرد توی غربت دور از زن و بچه ش...واقعا سخت میگذره بهش.تو الان اینجا خانواده تو داری بچه تو داری...اما اون تنهاست...انشاالله به زودی قسمتتون سه تایی بودن بشه و دستاتون تو دست هم.
دعا گو هستم.
مواظب خودت باش گلم.

سلام آوایی مرسی.

امیدوارم یه سفر توپ برات جور شه

آمین

آره راست میگی... چی بگم... آمین مرسی خوش قلب جان

رسیدن به خـــیر ^_^

من که نبودم یه مدت، خواستم برم اینستاتون، دیدم اسباب کشی کردید از اونجا :(
و از پستِ قبل متوجه شدم که پرده از اسم ـهاتون برداشته شده و خیلی جالب بود برام ^___^
اصلاً نتونسته بودم تصورشون کنم یا حدس بزنم
مخصوصاً پسرتونُ !!
قشنگ به همون "جوجه" صدا زدنش عادت کردم :دی
هر سه اسم بسیار برازنده و زیباس ^_^

واقعاً وقتی از نسیم و خونه ـشون حرف میزنید، من َم غبط میخورم به حالشون که چه خونواده یِ دلنشین و پر از عشقی هستن
دوستی ـتون ابدی باشه ^_^

+ ایشالا که همسرتون مصاحبه رُ قبول شن و شما هم به اندامِ دلخواهتون برگردید :دی
:***

مرسی جونم.

باید لینک اینستامو عوض کنم تو وبلاگ. کوچ نکردم اونجا هم اسممو عوض کردم.
آخی فکر میکردی کوروش چی باشه اسمش؟ :)

دلنشین و پر از عشقن... واقعا


آمین آمین

سلام به بلاگر کبیر و عزیز و دوستداشتنی و تپلی خودم :*
به به چقدر خوبه که سفر بهت خوش گذشته. با خوندنت خوشحال شدم

عزیزم با همه وجود دعا میکنم مصاحبه همسرت با موفقیت انجام بشه و شاد و شنگول بهمون خبر خوب بدی. 

وای نگو تپل بگو افتضاح خخخ


مرسی جونم. خدا صدامونو بشنوه الهی

سرگیجه گرفتم! چقدر شهر عوض کردی تو یک مدت کوتاه! من یک بار در 24 ساعت چهار تا شهر عوض کردم یعنی نه گذری، مثل تو تو هر کدوم یک کاری داشتم. آخر شب هی گم می کردم که الان کجام!
ولی خوشم اومد. چقدر دل منم سفر می خواد

امیدوارم سفر بری یه سفر خوب..

چرا نمیای شمال؟
خونه رو مجانی در اختیارت میذارم یه دوچرخه هم برات جور میکنم حالشو میبری...

عزیزم همیشه خوش باشی،ادرس اینستانو میگی من به اینستان دسترسی ندارم ببینمت

سلام گلم.

@momina1369

۱۶ خرداد ۱۶:۲۲ اون روی سگ من نوستالژیک ...
سلام عزیزدلم، منکه هنوز شرمندتم که اون شب تاصبح اذیت شدی و از پروازت جا موندی چون من باید وقت رو تنظیم میکردم، هرچند چندبار هی میپرسیدم ساعت چنده؟:((( و هنوزم ناراحتم و حرصم میگیره از دست خودم. از نسیم جان هم بسیار متشکریم که میزبان خوب توبوده و به تو خوش گذشته.
درباره مادر بودنت تورو میبینم فکر میکنم من اصلا یک درصد صبوری تورو و گذشتت و حوصله ات رو ندارم که بخوام مادر باشم وبهت نمره 20 میدم در این مورد.
درباره مقایسه  خودت با نسیم خانم، به نظرم ماادمهای متفاوتی هستیم هممون، چه از نظر ژن چه روحیه یه جسم پس دلیلی نداره مشابه هم باشیم یا روش مشابهی رو برای زندگی انتخاب کنیم و ممکن توبری از ایران تازه خودتو با مادرهای کشور میزان مقایسه کنی فکر کنی مادر خوبی نیستی خوب توخیلی چیزهارو بخاطر شرایطت نمیدونی، ویا اصلا فرصت تجربه اش در این مکان وزمان رو نداری، پس به نظرم بذار کوروش با روش خودت که بهترینی براش بار بیاد، نه بهترینی که در دیگران میبینی، من خودم تموم عمرم توی این مقایسه خودم به سر بردم تازه دارم یاد میگیرم بهترین خودم باشم بدون اینکه تمرکزم رو پرت بدم سمت دیگران.

این چه حرفیه دختر... مسیولیت جا موندنم تمام و کمال با خودمه.


مرسی جانم

عزیزم :) اگه هر فصلی غیر الان که هوا گرم شده بود، پا میشدم میومدم! نه واسه خونه مجانی. واسه این که دلم گرمه به حضور یک آشنا تو شهری که بهش ناآشنام.
من دوست دارم رشت و بندرانزلی رو بگردم. یک تصویر از بندرانزلی دارم تو زمستون با صدای مرغ های دریایی، دلم می خواد بسازمش.

اتفاقا الان فصل شماله.هم میشه شنا کرد هم ییلاقها پر از گلن.هم گلهای نیلوفر تالاب انزلی درومده و میشه قایق سواری کرد... خونه ی منم با اینکه کولر نداره اما خنکه چون هم مرتفعه و خونه جلوش نیست هم کنار شالیزاره.شبا مجبور میشم پنجره ها رو ببندم :)  نگم برات خلاصه

یک وقت دیدی تابستون پا شدم اومدم :)
ممنون از محبتت

قدمت رو چشمم.. هر وقت که بیای :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان