گزارش این روزها

خوب این روزها خیلی دست و دلم به نوشتن نمیچرخید... اما الان که خونه ی مامانم و همه خوابن و تلاش من برای یه چرت کوتاه زدن،بی نتیجه مونده اومدم کمی جیک جیک کنم...

من این روزها بصورت حلزونی به سمت رشد رفتن رو کاملا در خودم حس میکنم.یعنی نه داغ داغم که بگم من دیگه از این لحظه بلاگر شاد و شنگول قبل میشم نه اونقدر سردم که امیدی به تموم شدن این روزها نداشته باشم...

کتابی که دارم با چند تا از بچه های اینستا میخونم اسمش آرامش و اثر استر هیکسه و باهاش ارتباط خوبی گرفتم.... اصلا بنظرم اون چیزی که کمی هولم داده در درجه اول این کتابه که باعث شده من کمی به فکر فرو برم این مدت و وقتی میگه انسان هیچ آرزویی نیست که نتونه بهش برسه بهم احساس قدرت داده و تعریفش از تولد و مرگ جسمانی منو محکم تر کرده و ترس از مرگم خیلی کمرنگ شده...

راستش این روزها چپ و راست دارم موشک خواسته هامو به کائنات میفرستم... یه آرزوی جدیدم برای خودم درست کردم که الان خیلی ازش خوشم اومده... اینکه تو انگلیس برای ترددهای شخصیم موتور بخرم... حتی دیشب به همسر گفتمش و کمی به رویای من آب و تاب دادیم و من قند تو دلم آب شد...

خداکنه کارهای همسرم خوب پیش بره.. آمین

خوب دیگه تو خونه ی جدیدم مستقر شدم... لمس اینکه چطور رویا به حقیقت تبدیل میشه و خونه ای که سالها پیش آرزو داشتم یه روزی توش زندگی کنم الان در اختیار خودمه خیلی هیجان انگیزه.

کنج امنم نود متری و دو خوابه است... از تمام پنجره هاش جاهای قشنگی معلومه...

یکی از پنجره های هال بسمت خیابونه که هر کس بخواد بیاد سمت خونه ام من میتونم از سر خیابون ببینمش...

اون یکی پنجره هالش بسمت دریاست... البته دریا باهام فاصله داره.مثلا با دوچرخه گمونم نیم ساعت طول میکشه آدم برسه... اتفاقا شاید شاید شاید باز برم دوچرخه سواری.هنوز تصمیمم قطعی نیست و یه کم تنبلی و کسالت و میل به خونه نشینی قاطیشه...

پنجره آشپزخونه و یکی از اتاق خوابها به سمت خونه ی همسایه هاست... حیاط های بزرگشون.. درختهای میوه شون... خیلی قشنگه...

پنجره یه اتاق دیگه هم سمت شالیزاره که من بی تابانه منتظرم فصل شالیکاری شروع شه و هی از پنجره ها برم یه نگاه به سبزی شالیزار کنم یه نگاه به آبی دریا....

کلا هم تمیزه... هرچند مستاجر قبلی نمیدونم چرا اینقدر دیوار اتاق خواب رو سوراخ کرده اونم با دریل و رول پلاک :/ اما کلا عالیه.

حمام خوب و راحت که اونقدری بزرگ هست که بعنوان رخت کن هم استفاده شه... دستشویی عالی که توالت فرنگی هم داره و این خیلی برای من مهم بوده... چراغ خوابهای گوگولی... آشپزخونه ی دلبر و بالکن... 

خلاصه که دوست داشتنیه... جفت اتاق خواباش هم کمد دیواری دارن که این دیگه برای هر خونه ای جزء آپشنهای فوق العاده است... 

مثلا اتاق خواب من یه کمد رختخواب بزرگ و یه کمد لباس بزرگ داره.از بالاشون پنج تا محفظه بزرگ خورده و وسطشونم یه قفسه است که هم میتونم توش کتاب،لوازم آرایش،مجسمه های تزیینی یا هرچیز دیگه ای بذارم... پایینشونم باز پنج تا کشو میخوره.

کمد اتاق جوجه هم کلا یه کمد ایستاده توکار هست که خودش اندازه حمامه انقدر بزرگه.یعنی من در کمدو باز میکنم راه میرم دو قدم که برسم تهش و لباس آویزون کنم.. اسباب بازی ها هم اونجان.و حتی لباس خونه هاش...

هر روز برای نوری که تو خونه میفته غش میکنم و هرچند که ویتامین دی از نوری که از شیشه میتابه جذب نمیشه اما باز میرم پاهامو تو نور ولو میکنم که گرم شن....

 

میدونم خیلی نزدیکه که با جزییات بیشتر از دلبری خونه انگلیسم براتون بنویسم 😊

اون نُه دیِ موعود هم بالاخره رسید و من رفتم پیش روانپزشک...

الان کاملا از تصمیمم راضی هستم و حس میکنم قدم خیلی مثبتی بود.مرسی از مشاوری که دیگه تلفنی باهام حرف نزد و مرسی از راهنمایی های نسیم...

من از اینکه قرص میخورم احساس اجبار و شرم و ناراحتی نمیکنم و کاملا دیدم به این موضوع روشن شده.

و از اونجایی که تشخیص مزمن و شدید و ادامه دار شدن افسردگی بعد زایمان هست،دلم میخواد همه ی تازه مامان شده ها رو بغل بگیرم و کنارشون باشم... و همه ی مصمم ها درباره مادر شدن رو به آگاهی هرچه بیشتر و آگاه کردن همسرهاشون دعوت کنم... و از اون درصد ناچیز آقایون که اینجا رو میخونن هم بخوام پر رنگ بودن نقششون تو دوران بعد زایمان فراموش نکنن...

دیروز بعد جریان دکتر با خواهرم که ساکن انزلیه قرار گذاشته بودم... دیدمش و قدم زدیم و رفتیم پل غازیان و بعدشم گلفروشی که من چند تا گلدون بخرم... بعد دیدم برای من یه دسته گل میخک خریده... راستش اونقدر احساساتی شدم که کم مونده بود گریه کنم...  در عوض فقط بغلش کردم و خدا رو بخاطر اون لحظه ناب شکر کردم...  آخه چند روز بود داشتم فکر میکردم تنها آدمی که برام گل میخرید پاشده رفته اون سر دنیا و چقدر دلم تنگ بود برای اینکه گل رو در قالب یه هدیه از یه آدم به جز خودم دریافت کنم :)

اتفاق قشنگ و قابل ثبت دیگه ی این روزها ویدئو لایو اینستای چند روز پیش بود که توش کلی حرف زدیم و دو برش از ملت عشق رو خوندیم و گپ و گفت و سوال و جواب کردیم و بقول یکی از دوستا ،لحظه خواب احساس میکردم از یه دور همی دوستانه برگشتم....

همین ها دیگه... همچنان همه به جز من خوابن و حدسم اینه جوجه کم کم بیدار بشه... فعلا باهاتون خداحافظی میکنم.

دانلود کتاب آرامش پیشنهاد بلاگر

 

۱۰ دی ۱۷:۱۶ soheila joon
عزیزم چ پست دلنشینی :))))
من دیدم استوری هارو مرسی ک با ما ب اشتراک گذاشتی من فرصت نداشتم بخونم تصمیم داشتم هایلایتشو بعدا ببینم ولی حالا ک لینکشو گذاشتی بهتر شد 
مرسی :*

:)

خواهش میکنم جانم.

نمیدونی چقد از این ک به سمت خوب شدن قدم برداشتی خوشحالم و چقد حس میکنم که قطعا میتونی از پسش بربیای و خوب بشی.... 
همیشه یادت باشه تو مامان یه جوجه ی نازی و شاید این بهت قوت و انگیزه بیشتری بده.....
دوست دارم دختر شمالی دوست داشتنی و از ته قلبم میگم ک انشاالله از قلب انگلیس برامون بنویسی

از انتقال حس مثبتت ممنونم کوثر جان

دقیقا به مادر بودنمم فکر میکنم...
عزیزززم ممنون واقعا

سلام جون دلم
آخ که چقدر من دوستت دارم و با خوندنت مخصوصا این پست آرامش میگیرم
حتی اون پست هایی که توش پر از دلهره ای چون راه رو برای منم باز میکنی
خدا رو هزار باز شکر که راه زندگیتو گم نکردی جانم

بلاگر شاید شاید شاید قبل رفتنت ببینمت
هوم حتی فکر کردن بهش هم شیربنه.😍😍

سلام عزیزکم.

منم دوستت میدارم جونم.

وای انشاالله انشاالله

عزیز مهربون چقدر خوشحالم که حال دلت داره آروم آروم بهتر میشه.توصیفت از خونه عالی بوود.

عزیزم ممنون

۱۰ دی ۱۸:۳۲ مونایی
به به پست خوب عالی خونه دلنشین  و قشنگ ویدئو لایو باحال ک یه خانوم خوشگل و متشخص و دیدیم و لذت بردیم🤩😘
امیدوارم همیشه سلامت ، شاد باشی و به زودی همه شرایط همونطور که دلت میخواد در کمال ارامش پیش بره❤

ممنون جونم.


من الان با خوندن پستت این شکلی ام ⁦^_^⁩
پیج پیچ،مهره و واشر که به تازگی روسیه رفتن رو وقتی میخونم یاد تو میفتم که قراره در آینده ای نه چندان دور بری انگلیس و از اونجا برامون پست بذاری 😍
من عاشق دوچرخه سواری ام،قصد داشتم بعد ازدواج دوچرخه بخرم و با اون رفت آمد کنم ولی نشد و نخریدم،راستش از خیابون رد شدن برام ترسناکه! ولی شاید بخرم و بر این ترس غلبه کنم چون واقعا خیلی دوچرخه سواری دوس دارم
وای فکر کن انگلیس با موتور بری و بیای ⁦^_^⁩ خیلی حال میده،موتورسواری بلدی؟
خوشحالم که برای روحت ارزش قائلی،براش هزینه کردی و رفتی دکتر،امیدوارم حالت بهتر بشه عزیزم 

عزیزم :))

آره میخونمش و دقیقا حس منم تو این مدت بهش این بود که داره آینده منو روایت میکنه... 
منم دوچرخه سواری دوست دارم...  اگه میتونی حتما بخر آرزو.من عاشق خانمای دوچرخه سوارم :)
موتورسواری بلد نیستم.حتما یاد میگیرم و گواهینامه میگیرم ...

ممنون آرزو جانم

چقد خوبه آدم اینُ ببینه و متوجهش باشه که الان تویِ گوشه ای از آرزوهایِ گذشته ـش داره زندگی میکنه
این خودش یه پا امید و انگیزه ـس واسه آینده
واقعاً امیدوارم به زودیِ زود همینطور از خونه ای که تویِ انگلیسه تعریف کنید و ما چشامون قلب قلبی شه برا این همه زیبایی ^_^
ایشالا که کارا به بهترین نحوِ ممکن پیش برن براتون...

خوشحالم که پیشِ مشاور رفتید و اثر داشته
آرزو میکنم این حرکتِ حلزونی َم متوقف نشه و پیوسته باشه که اینجوری اثرش از هر حرکتِ خرگوشی ای بیشتره ؛)

مرسی واسه معرفی و لینکِ کتاب ^_^ ...
گمونم تقریباً همه این روزا یه همچین چیزی لازم دارن :**

آره خیلی آرامش بخشه :)

ان شاالله همینطور میشه :)

راست میگی... شاعرم میگه رَهرو آنست که آهسته و پیوسته رَوَد :)

خواهش میشه جانم

۱۰ دی ۲۲:۳۹ اغوان
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام خانومی
حتما این کتاب رو دانلود میکنم
مرسی بابت معرفیش
منم افسردگی بعد از زایمان دارم و فعلا ******** ** میخورم
میشه بگی دکتر چه قرصی واسه شما تجویز کرد ؟
مقدار خوابت با قرض تغییر کرد؟
اشتهات چطور؟
مرسی خانومی

سلام دوست من...

خواهش میکنم.
اجازه بده من اسم قرص نگم اینجا خوب؟؟ مشابه مال شماست.
من تازه دومین شبه که خوردمش فعلا که خبری از تغییری نیست اما کلا قبلش ازم سوال کرد میخوام رو خواب و اشتهام تاثیر بذاره یا نه که من نخواستم چون اگه احوالم خوب خوب بشه حتما اشتها و خوابم خود به خود درست میشن...

۱۱ دی ۰۰:۰۱ آرزوطهماسبی
وای بالاجان من الان چهارتا پست رو باهم خوندم.نت ندارم.گوشی ندارم و روم سیاه دیگه.پس اسباب کشی کردی توهمین خونه ای فقط طبقه ی سوم چه باحال.از خونه ت که گفتی دلم واشد اصلا .دلم میخواد کلی راجع به این پست و پستای قبلت کامت بذارم.کلی حرف دارم اما وقت نیست باید برم .خونه ی مامانم و باید برگردیم خونه.سطحی بودنم و سرسری گذشتنم رو ازاینهمه احساس پست کرده ت ببخش.گوشی بخرم جبران میکنم

بالا جان🤔

عه گوشی نداری:(
امیدوارم زود تر بخری جانم...

بلاگر عزیزدلم کلی انرژی مثبت از متنت گرفتم
از اول خوب بودی ولی بهتر هم خواهی شد
خوشحالم برات دوست مجازی من
من هنوز سر حرفم هستم
بالاخره یه روزی میشه که من با یه دسته گل نرکس بیام در خونت

خیلی خوشحالم که از من انرژی میگیری جانم.


وای من اون روز غش میکنم از شادی:)

۱۱ دی ۰۷:۳۴ مامانی
سلام به بلاگر عزیز
قطعا برای یه دوست چیزی لذتبخش تر از خوندن احوالات مساعدِ دوستش نیست.
اینکه روزت رو با امیدواریِ اون شروع بکنی.
ورودت به یه سطح و مرحله ی جدیدی از زندگیت تبریک میگم و امیدوارم پایان این مرحله نزدیک و مملو از رشد و آگاهی باشه.

خونه ی قشنگتو دیدم اما لایو رو متاسفانه نه.
چون امکاناتش رو ندارم.اما قبلا فیض بردم از صدای ارامبخش و چهره ی دلنشینت🙂

کتابت فوق العاده بود.
من این روزها باهاش زندگی کردم و میشه گفت الان برای بار دوم و عمیقتر باز دارم میخونمش.
احساس میکردم با یکبار خوندن به عمق جانم نمیشینه.

تجلی رویاهات مثل بودن توی اون خونه و رفتن روی اون پل توی انزلی یه نشونه ی قشنگ و قوی واسه متجلی شدن تموم خواسته هاته.

کائنات موشک بارون از آرزوهای تو❤

سلام جونم...

آمین ممنون گلم
آفرین زبل خانوم... من خیلی یواش یواش میتونم بخونم اصلا نمیتونم این کتابها رو تند بخونم یهو تموم کنم... 

مرسی قشنگ...

سلام عزیزدلم.
خوبی؟
خیلی خوشحالم که کنج امن جدید این همه بهت حس خوبی داده...انشاالله تا موقع رفتن کلی روزای خوب رو تو این خونه تجربه کنی و کلی خاطره ی خوب عالی بسازی...
وایی موتور سواری خیلی هیجان انگیزه...منم دوس دارم.چرا که نه.اگر دوس داری وقتی رفتی حتما انجامش بده.
خوشحالم که رفتی دکتر و قدم تو راه مثبت گذاشتی همیشه موفق باشی دوست جونم.
دعاگو هستم.

سلام آوا جان.

مرسی از محبتت

۱۱ دی ۱۷:۲۶ بانوی عاشق
سلام
پس من چی بگم که هنوز افسردگی پس از زایمانم بهبود نیافته 5 هفته باردارم :دی
خدا کمکم کنه فقط 
خوشحالم برات عزیزم
از دلبری خونه ت دلم رفت
بی تاب شنیدنِ شنیدنی ها از خونه انگلیستم
ان شالله بزودی بری و به همسرت ملحق بشی و زندگی جدیدی رو شروع کنی

بانو جان افسردگی بعد زایمان گجونم تا یه چیزی حدود دو هفته اش طبیعی هست و میشه انتظار داشت خوب بشه.اما وقتی طولانی شد،این من و تو بودیم که باید به فکر بهبودش میبودیم.. من الان بعد بیست ماه افتادم دنبال درمان خودم و تو رو نمیدونم چقدر از زایمان اولت میگذره... هنوز هم دیر نیست لطفا پیگیر حالت باش.. چه به خاطر خودت چه بخاطر بچه هات...

خدا بزرگه اما نمیشه فقط به امید کمک غیبی زندگی کرد.خدای بزرگ بهمون قدرتهایی داده که تو زندگی هامون اعمال کنیم

آمین جونم.مرسی

بح بح چه پنجره های دلبری :)
مخصوووصن اون سمت دریا :)
اون سبزی شالیکاری که دلبرتر به فصل خودش.

:)

۱۱ دی ۲۲:۳۲ ستاره*
ملت عشق فوق العاده است
من میمیرم واسه مولوی و شمس و عشق بینشون
ابیاتی که مولوی گفته فقط سازه ی عشق سوزان این دوتا ادم بزرگو شریف است ولا غیر

:))

۱۲ دی ۰۶:۱۹ آرزوطهماسبی
نه گوشی ندارم دیگه.هاردش سه ماه پیش سوخت  الانم که گوشی انقدر گروووونه.میگم بلاگرجان میشه تا نرفتی دوسه روز اقلا بیای سمنان خونه ی من؟میتونی به نظرت؟همین روزا؟خونه ی مامانم سمنانه و اگه بیای همسرم از خداشه چند روز بره اونجا و کاملا راحتی.چون از صبح تا غروب که نیست و فقط موقع خواب میاد که اونم میره اونور. بعدم پسرامون کلی باهم خوش میگذرونن.ماشینم از همسر میگیرم عصرا میریم یه وری هر روز. میشه بیای لطفا اگه امکانش رو داری؟من پسرم مدرسه ایه نمیتونم بیام .بیا بیا بیا

آرزو من واقعا از این دعوت دوستانه ات رفتم رو ابرا و برگشتم...

راستش نشستم کمی فکر و خیال بافی هم کردمش که اگه میومدم چنین و چنان میشد و میدونم چقدر با تو بهم خوش میگذره...
اما نه واقعا الان شرایط سفر ندارم...  هم واقعا حال و روحیه ام مناسب نیست.هم منتظر خبر از کارای شوهرمیم و الان سفر کردن من همانا و حرفای این سبکی که عین خیالت نیست و فقط فکر قرتی بازی های خودتی همان :/ 

۱۲ دی ۰۶:۲۵ آرزوطهماسبی
این چند روز رو با گوشی شوهرم گاهی شبا گاهی صبح خیلی زود نت میام احتمالا پررنگم.بهم خبر بده لطفا.سعی کن اگه میتونی بیای .ببخشید انقدر پرتوقعم دستو میدماااا اما خیلی میترسم بری و همدیگه رو ندیده باشیم 

برای تب و تابت غش میکنم من اصلا...

من که توضیح دادم اما اگه شما میتونید خانوادگی بیاید.مثلا سفر عید یا قبلش رو... تو خونه ی من اندازه کافی جا هست 

۱۲ دی ۱۷:۲۶ آرزوطهماسبی
من قربونت برم آخه .ببین همسر من کلا یه جوریه که سختشه اول جایی بره و رابطه رو شروع کنه.بعد یه شرایطی داره الان که میترسم به خاطر سفر از حالت نرمال خارج شیم.درجریانی که.به خدا سر سوزنی تعارف نکردم.میدونم اندازه ی اینکه من بیام پیشت.اگه توبیای بهت خوش نمیگذره اما نمیزارم خیلی هم بد بگذره بهت.میدونم حرفت کاملا منطقیه هرچند حرف و حدیث اونا غیر منطقیه.ولی هروقت خودت دیدی شرایط مهیاست و میتونی قدمت واقعا واقعا واقعا روی جفت چشمام.بدون اغراق.از ته دلم میگم.اصلا هم نیاز نیست از دوروز قبل بهم بگی.همین که داشتی راه میوفتادی یه زنگ بزنی کافیه.اونم فقط واسه این که غذادرست کنم گشنه نمونی 😄 خلاصه من دیگه بهت نگفتم نذاری پای پشیمون شدنم از دعوت.میگم زشته دیگه پیله نکنم کنه شم خخخ. دعوتت به کلبه ی ژولی پولی و ساده ی ما از حالا تا nسال دیگه پابرجاست مهربون زیباروی خارجکی.کاش بتونی... 
خودت میدونی عزیزی دیگه نه؟
آهان .بااینکه توچیزی  نگفتی اما به نظرم باید بگم هرچند مسخره و کمه .بلاجانم درجریانی که دارم باهزینه ی خودم کتابامو میدم بیرون.و هزینه ش هم از مابقی پول پیش خونه ست که از مستاجر جدیدگرفتیم واسه همین نقدینگیم هیچه تقریبا. من خودم تو حسابم نزدیک سیصد تومن پول یواشکی دارم.حدود دوماه پیشم یه گوشواره و یه زنجیرتک گرفتم که تعویض با ربع سکه بود.الان یه دو و نیم شاید قیمتش بشه.میگم بفرستم برات؟
نخندیا .میدونم مسخره ست اما باور کن الان داروندارم همینه

آرزو شاید باور نکنی چقدر این پیام از تو منو احساساتی کرد...

عزیزم دوستی تو برای من ثابت شده است و از خیلی قبل تر تا اِن سال دیگه برقراره... من به نویسندگی و سرایندگی تو افتخار میکنم و فکر نکنم لازم باشه بگم دلم پر میزنه ببینمت حتما و میبینمت حتما... چه قبل رفتنم چه بعد رفتنم تو یه تعطیلات که میام... (اگه خدا بخواد)
برای خرید کتابهات صف اول اولم تازه :)
حرف زدن تو برای من مثل حرف زدن های نسیمه.همونقدر رک و راست و دور از تعارفات و از ته قلب... بخاطر همین وقتی حرف از پس انداز و کمک به من میزنی نه تنها مسخره بنظرم نمیاد بلکه رو چشمم میذارم این مهر تو رو...  اما الان احتیاج ندارم عزیزم... برای چاپ کتابهای بعدیت انقدر پول دارم که اونوقت من بهت پیام میدم میگم آرزو بیا این پولو بردار برو برامون کتاب چاپ کن... یه وقت دیدی اسپانسرت شدم اصلا ^_^
ممنونم ازت :)

۱۲ دی ۱۹:۵۹ آرزوطهماسبی
خودم به تنهایی دورت بگردم خوبه؟الهی الهی الهی آمین عزیزدل اسپانسرم😘 روم شدیدا سیاهه اما اگه به دردا خورد خبرم کن لطفا.احساساتت و با جون و دل خریدارم خودم.باعث افتخارمه دوست روشن فکر و صاف و ساده و یه رنگی مثل تو دارم که به همون اندازه ای که دلم براش پر میزنه , اونم به فکرمه و منو همونقدر رفیق میدونه. مرسی بابت تعریفات  .اصلا کامنتاتو پای پستام میبینم ذوق زده میشم چون میدونم اهل تعارف و تعریف الکی نیستی. الهی که هرچی خوبی و خوشبختیه سر راهت سبز بشه که بدجور بهم میچسبه حس و حال خوبت 
خوبه که هستی 
خیلی خوبه 

من برم غش کنم دیگه :))

خدا رو شکر به خاطر این حس خوب و رو به رشدی که دوباره به دستش آوردی.

:)

۱۴ دی ۱۲:۲۴ سارینا2

سلام
بلاگر این توصیفی که کردی مال کدوم شهره
من فکر می کردم شما تالش هستی
تالش خودش دریا نداشت باید می رفتی تا برسی مثلا به گیسوم یا بقیه ساحلهاش

البته شالیزار اینا زیاد داشت

ببین چه جور آدمو گیج می کنی!خخخخخخ

بگذریم
ان شاالله همیشه زندگیت به روال باشه
درکت می کنم که الان چون زندگیت حالت برزخ داره و بلاتکلیف هستی از نظر روحی کم بیاری و نیاز به مددرسانی از بیرون داشته باشی

بلاگر جان در کنار کارهایی که داری می کنی با خدا زیاد درد دل کن 
یه وقتایی آدم بیشتر از همیشه نیاز داره

ولی خونه ای که توصیف کردی هم خیلی قشنگه خواهرت اینا قصد فروشش رو ندارن ما بیایم بخریم خخخخ

سلام سارینا جان...

حدود تالش...
ببخش اسم دقیقشو نمیگم..

ممنون جانم...
درست میگی خیلی بهش نیاز دارم.

خواهرم اینا دو سال پیش یه واحد از این آپارتمانو فروختن ،طرف چنان چوبی تو آستینشون کرد که امسال دو برابر قیمتش پول دادن پسش گرفتن و دیگه توبه کردن :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان