پاییز جان

نصف سال نود و هفت به همین سادگی و سرعت سپری شد و پاییز خوشرنگ دلربا از راه رسیده.
میدونید که یکی از آرزوهای بزرگم سفر به استان گلستان تو فصل پاییزه؟؟ دوست دارم تو اون حجم نارنجیش غرق بشم...
 
به بی اینترنتی عادت کردم.خیلی عادت کردم.دیگه اون حال بال بال زدن رو ندارم.
جوجه این روزا سحرخیز شده و معمولا قبل هشت صبح بیدار میشه.خدا خیرش بده.با اومدنش لذت صبح زود بیدار شدن رو به من چشوند :)
بعد چند روز گرم و آفتابی،اینجا از پریشب یه جوری بارون میباره انگار آسمون سوراخ شده.باید از پریشبمون با جزییات بگم... سالاد ماکارونی درست کردم و رفتم خونه ی آبجی.شام زدیم و گیم آو ترونز میدیدیم که بارون شروع شد.یازده شب بود که برگشتم خونه.در واقع جوجه رو سویشرت پیچ کردم و ده قدم بین خونه ی خودم و آبجی رو دویدم... با جوجه ایستادیم جلو در و کمی بارون تماشا کردیم... دل انگیز بود.
بعد جوجه رو خوابوندم و خودم قلم و سالنامه به دست نشستم امن ترین کنج خونه... کنار کتابخونه ام.کمی نوشتم و مناسبتهای نزدیک رو بررسی کردم و چشمامو بستم...
گذاشتم صدای بارون بشینه وسط قلبم.
بعدش دعا کردم.
برای خودم و همسر و جوجه.
برای شما و همسر ها و جوجه هاتون.برای درساتون.موفقیت هاتون.آرامشتون.ازدواج هاتون.دوستی هاتون.برای هر چیز که به ذهنم میرسید...
چشمامو که باز کردم دلم برای کنج امنم رفت... انقدر که زیر اون نور کمرنگ چراغ خواب دلبرونه شده بود.
کم کم رعد و برق شروع شد.آبجی مدام پیام میداد بیایم پیشت؟ میای پیشمون؟ و من قویا میگفتم نه من نمیترسم..  و نمیترسیدم.. منتظر همسر بودم..
اما رعد ها قوی و قوی تر میشدن و نهایتا ساعت یک چنان رعدی زد چنان رعدی زد که بنظر میرسید درست بیخ گوشم چیزی منفجر شد...  ناخودآگاه چشمامو بسته بودم و وقتی باز کردم انقدر ترسیده بودم نکنه مرده باشم که بلافاصله بدنمو تکون دادم.زنده بودم.دویدم کنار جوجه.دستام رعشه گرفته بودن.اس ام اس دادم بیام پیشت؟ همزمان پیام اومد خوبی گلم؟ و یه دقیقه بعد شوهر آبجی پشت در خونه ام بود..
رفتیم اونجا... دسته جمعی از ترس بیدار بودیم..همسر پنج صبح رسید..
صبحش که برگشتیم خونه خسارت ها یکی یکی نمایان شدن و خبرهاش میرسید.
خدا رو شکر من با شروع رعد تمام وسایل برقیمو از پریز کشیدم.
اما تو راه پله مون پر از شیشه خرده (حاصل ترکیدن درب کنتور برق) و فلز و چیزهای شکسته شده (حاصل از جا کنده شدن سیستم در باز کن آیفون) بود. دو تا از لامپای خونه ی من سوختن.طبقه ی بالاییم تلویزیونش سوخت.طبقه ی سومی پکیج و کولرش سوخت.
خواهرم رسیور و پکیجش و تقریبا بیشتر لامپای خونه اش سوخت.همسایمون یخچال فریزرش سوخت...
سوای این خسارت های مالی من از ته قلبم آرزو میکنم نظیر اون شب دیگه تکرار نشه...
دیروز نهار خونه ی خودمون بودیم اما شب خونه ی آبجی بزرگه بودیم.زهره زنگ زد و نفیسه هم روی خط بود.سه نفری حرف زدیم و خیلی عالی بود.گفتم هفته ای یه بار این کارو بکنیم...  امروز نهار همه رو دعوت کردم خونه ی مامانم.قورمه پختم و کنتاکی هم میخرم.شب بازم همسر میره... این رفتناش خوبه.. این دومین هفته ای بود که با هم خوب زندگی کردیم... 
 
 * بالاخره یک دقیقه برای خودم رو خوندم.
*این هفته قراره هفته ی مهمونی رفتنا و عشق و حالم و دیدار با دوست و فامیل بشه برای من...
*دوست من با کلمات مناسب رفتار منو نقد میکنه و در عین اینکه اون وسط مسطا توهین نمیکنه و تهمت نمیزنه،به ازای حرفهایی که میزنه برای منم حق حرف زدن قایل میشه.وجدان من ازز هر نظر تو این مورد راحته و احتیاج به توضیح ندارم اما آخه درد دل؟ چقدر راحت میبرید و میدوزید....
۰۶ مهر ۱۰:۳۴ soheila joon
سلام عزیزم 
مرسی بابت دعاهای خوبت  زیر بارون برای ما :)))
این رعد و برقای وحشتناک هفته ی پیش اینجا بود ینی یه طوری میزد که فکر میکردی آسمون پاره شد قشنگ :/ 
تو این گرونیا چه خسارتی ام وارد کردهه :(
من از همین تریبون تورو دعوت میکنم بیای استان گلستان خونمون البته بذار یکی دو هفته دیگه بیا که دیگه کامل همه جا نارنجی شده باشه
پی نوشت آخری هم نفهمیدم چی شد :(

سلام عزیزم.

خواهش میشه نازنین مادر ❤
از خسارت نگو.. خدا به مردم رحم کنه...
وای سهیلا میدونی میخواستم بپرسم کسی اینجا هست برای گلستان باشه؟ بعد گفتم نه بابا... اصلا یادم نبود تو رو... خوش به سعادتت.

۰۶ مهر ۱۰:۵۵ صبورا کرمی
وای بلاگرم. کاش میتونستم بهت نشون بدم چقدددر از این ارامشت خوشحالم... کاش میتونستم با تمام وجودم بغلت کنم ببوسمت و بهت بگم چقدر دعا میکردم به آرامش برسی... از اون روزای سخت در بیایی... خدا رو شکر... خدا رو با تمام وجودم شکر میکنم که الان حالت خوبه... تمام وجودم الان اینجوریه :   ^___^


این هفته هم حسابی بهت خوش بگذره بین این مهمونیا و دور همی ها 😊

خدا رو شکر برقی هات رو از برق کشیدی. وگرنه الان باز اعصاب خوردی داشتی. آفرین به این هوش😉

اتفاقا استادم هم همیشه میگفت استعداد زبانم خیلی خوبه ولی... 
چی بگم... 

نشونم بده نشونم بده

ممنون جانم...صبورای عزیزم. :)))

به تو هم خوش بگذره.. کلاس زبانتو چرا تعطیل کردی آخه

۰۶ مهر ۱۱:۵۰ مری مریا
سلام بلاگر قشنگم، خوبی عزیزم؟ 
گویا شمام از عشاق پاییزی😍وایییییی که چقدر این فصل عشقه و خوبه. 
آفریییین به شما و جوجه که هزار ماشالا با وجود اون رعد و برقا نترسیدید. من شب عادی خدا از تاریکی و تنهایی وحشت دارم😖😳
آخییییی این همه خسارت مالی😬کار خوبی کردی وسایل رو از برق کشیدی.
اون بنده خداهایی که این روزا تو این گرونی وحشتناک لوازم برقی وسایلشون شکسته... خدا به پولشون برکت بده.

سلام خانمی.ممنون

سینه چاکم..آخه فصل منه.. 
کلا تا جایی که خیلی موقعیت حساس نباشه نمیترسم.خدا رو شکر وگرنه میخواستم اینهمه سال با یه شوهر شبکار چجوری سر کنم؟

آمین

سلام بلاگر عزیز. چقدر خوشحالم که حال دلت داره خوب میشه. زندگیتون پر از عشق و آرامش و شادی. راستی پست جوجه داری نمیزاری؟

سلام گلم...

عزیزم جوجه داریی از اون پستاست که نمیتونم هول هولی بنویسم.باید پست جوجه داری اول رو بخونم باقی اونو بنویسم.یعنی حدود هفت ماه زندگی جوجه رو.. وای چقدر من تنبلم کاشش زودتر نوشته بودم...
سعیمو میکنم این هفته بنویسمش...

سلامییی بلاگر جان...
پاییزو مهرو جادوی نارنجی و باروون و ... خیلی لذت میبرم از خوندنت... بیشتر از قبل تازگیهااا...
فقططط بلاگر جان...این حجم تغییر،،ملایمت بیشتر شده،،صبوری پیدا،،احساس متفاوتی که من بهش میرسم از نوشته هات...
اینا اتفاقیه در درونت..دگرگونیه روحته..چیزی درت شکستو از نو ساخته شد...
یا بیشترش تأثیر بیرونه و شمال و کنار عزیزات بودنو تنوع نورسیده...یعنی میگم الآن بلاگر شمالم نباشه،،این حس شادی درونی تو نوشته هاش سرریزه...
دلم میخواد هرموقع دلت خواست از این بنویسی برامون...
شادی زندگیت،،رحمت خدا واست لحظه لحظه بیشتر نازنینو از اون رعدو اتفاقاتم دورر باشید انشالااا دیگه نشههه هیچ وقت...تو این اوضاع خسارت...دیگه نباشه...

سلام خانمی..

پاییز برای من بیشتر آذره تا مهر :)
سایه جانم ملایم تر شدم.صبور تر شدم یه چیز خوبی در من اتفاق افتاده و اون رسیدن میزان حرص خوردنم به حداقله.... وقتی اتفاق بدی میفته خیلی غمگین میشم اما خشمگین نمیشم... شاید اینو در من میبینی...
بنظرم اگه اینجا نبودم هم همینجوری بود حالم .

ممنون عزیزم

بله بله فصل هشتی هم هست که گویا سیزده به در 98 میاد...
انتظار این پیامتو نداشتم بلاگر ...
ممنونم ازت،،اینکه خوب میبینیم و لطفت..
.من اگه وبلاگو بالاخره بسازم  بلاگر خیلیی حرف دارم که توش بزنم از خودم،حس میکنم...
اما چشم،چشم یه کامنت خصوصی واست مینویسم تا وبلاگ..

عه پس کاش یواشیواش ببینم تا اونم بیاد.

زنده باشی جانم...
من از منتظران وبلاگتم... پیشاپیش دم درش خیمه زدم. :)

۰۶ مهر ۱۷:۰۲ Secret garden
نیمه ی تاریک وجود نوشته ی دبی فورد هست بلاگر جان...
چقدر انرژی مثبت گرفتم از دعات تو کنج امن...خودمو تو کنج امن تصور کردم و غرق لذت شدم...
ان شاء الله بری گلستان و تو حجم نارنجیش کیف کنی...
پادکست پاییز و جمشید رادیوچهرازی رو سرچ کن گوش کن...عالیه...از اون بغض هایی که گاهی لازمه داره...پاییز جان...پاییز دلبر... 

ممنون عزیز... ان شاالله عید میخرمش.

ای جانم.. 
آمین آمین
شما منو تگ کردی زیر اون پست؟ خیلی محبت کردی.چشم

اونحایی که داشتی از رعد و برق میگفتی منم از ترس مجاله شده بودم! بعد یهو دیدم انقدر سفت خودمو گرفتم استخون درد گرفتم کلی خندیدم!
بلا یه سوال تو از عینکی خبر نداری که یه وبلاگ داشت؟ انگار وبلاگش پریده،آره؟

:)


کم و بیش باهاش در ارتباطم چت میکنیم تلگرام.اگه صحبت خاصی داری بگو بهش بگم

۰۶ مهر ۲۱:۴۸ آبان ...
وای فکر اینکه برقی به خاطر رعد و برق بسوزه اعصابم داغون می کنه ..
با این وضع دلار ...
خدا را هزار بار شکر که حالت خوبه ..

ممنون آبان..

شکر

۰۶ مهر ۲۲:۰۷ مامانی ...
سلام به دلبر دلبراااا
چه خوب شد ک نوشتی🤗

از پاییز نگو ک هلاکشم...
مثل همیشه دلنشین نوشتی خیلی دلنشین.

امیدوارم ک دیگه رعد و برق اتفاق نیوفته
اینجور ک توصیف کردی خیلی وحشتناک بوده.

ارامش دوباره ی رابطتون مبارک عزیزم

هفته ی جدید پر از اتفاقهای خوب باشه برات دوستمممم💚💚💚

به بی ایترنتی عادت نکن لدفا خخخ
ما به نبودن تو عادت نداریم 😏

میبوسمت...
راستی ممنون ک برامون دعا کردی🤝

سلام جانم.


ممنون مینا
خیلی...منم امیدوارم.

برای تو هم ...

دیوونه باشه :)

قربانت

۰۷ مهر ۰۰:۲۳ ان شرلی
نمیدونم تاثیر شماله یا زندگی جدید اما شکر خدا روحیت خیلی بهتر شده.سرشار از زندگی..برای تو و برای خودم و برای بقیه حس های خوب ارزو میکنم.

منم نمیدونم... اما کلا حس میکنم اگه جای دیگه هم بودم روحیه ی الانم همین طور بود...

آمین عزیزم

۰۷ مهر ۱۰:۴۵ سارا مجیدی
رعد و برق خیلییی ترسناکه برا من،از صداش میمیرم و زنده میشم
گیم او ترونز عااااالی!ولی تنها خوبه خیلی صحنه های بوقی داره!

ای وای... اگه از رعد معمولی میترسی با اینایی که اینجا زد حتما یه سکته میزدی :دی


من تقریبا همیشه تنها فیلم دیدم تا به حال. همسر یا شرکت بوده یا گوشی به دست برای همین هیچوقت برای فیلم وقت نداشته.اما الان دارم با خواهرم اینا میبینم و خیلی دوست دارم.خیلی بیشتر از تنهایی میچسبه بهم.ما وقتی صحنه هاش میاد فقط مسخره بازی درمیاریم و میخندیم و خواهرزادمو به راه راست هدایت میکنیم :)

رفتی گلستان رامیان و جنگلهاش که عااااالین..اصلن رنگی رنگی تو این فصل..برگای صورتی حتی رو توصیه میکنم از دست ندی

ان شاالله :)

سلاممییی بلاگر جااان...
پیام خصوصیم بهت رسید?

سلام به روی ماهت.. بله بله عزیزم و یه دنیا ممنونم :)

سلام بلاگر جااان 
خوبی؟ خداروشکر بخاطر این روزها ..
واقعا همچین خسارتایی؟؟ مگه محافظ نداشتن؟ بعد وسیله ای که به برق هست ولی خاموش مثل اسپیلت یا ماشین لباسشویی  هم اینطوری میسوزه؟؟؟
 راستی من گرگانیم ... خیلیییی خوشحالم میای اینجا ... جنگل النگدره ناهار خوران توسکستان رو حتما تو لیستت بزار ...  البته یکم دیر تر بیا تا همه جا پاییزی بشه عزیززززم 😍 بازم من در خدمتم عزیزم 

سلام عزیز ممنون

واقعا همچین خسارتایی...
نه متاسفانه این منطقه برق خیلی ضعیفی داره.. یعنی نوسان ولتاژش خیلی زیاده اگه به وسیله ها محافظ بزنی کلا کار نمیکنن همش خاموش روشن میشن... بخاطر همین اکثر وسایل محافظ ندارن.مثلا من یخچالم با محافظ کار نمیکنه.فقط تلویزیونم داره. و اینکه عزیزم وسایلی که تو پریز بودن آسیب دیدن.هرچند خاموش بودن..

آخی... مرسی عزیزم.. امیدوارم یه سال پیش بیادوالنگدره همیشه تو ذهنمه

منونم سلامت باشی
نه صحبت خاصی که ندارم 
نوشته هاشو دوس داشتم بعد یهو نبودش نگرانش شدم.
ایشالا هر جا هست دلش خوش و لبش خندون و تنش سالم باشه.

:)

آمین

وای بلاگر عزیزم، وسط رعد و برق از خونه امدین بیرون خطرناک بود، یک جا خوندم زمان طوفان، با تلفن هم حرف نزنیم چون ممکنه از راه سیم آدمو برق بگیره، البته الان که دیگه همه با موبایل تماس میگیرند  خدا را شکر که همه سالمید

  واقعا شکر ممنون جانم

سلام بلاگربانو جان خوبی عزیزم؟
خوشحالم که حال دلت خوبه...
وییی من از صدای رعد و برق خیلی میترسم...از بچگیمم همینطور بودم...اون موقع گریه میکردم الان دیگه گریه نمیکنم اما قلبم شروع میشه به تند تند زدن...
امیدوارم مهمونی خونه ی مامان حسابی بهت خوش گذشته باشه.
منتظر پست جوچه داری هستیم.

سلام عزیز..

ای جان آبجی منم خیلی میترسه..
وای پست جوجه داری...

۱۰ مهر ۱۳:۵۱ ستاره*
بلاگر منم دعا میکردی
عای عم پشت کنکوری

ای جانم...

عزیزم موفق باشی

تغییر وضعیت روحیه ات از وقتی که جابجا شدی خیلی محسوسه.دلیلش چیه؟
هرچی که هست خداروشکر که خوبی

نمیدونم مطهره جانم... اینجا سرم کمی خلوت شد از همسر دور شدم بیشتر فرصت کردم با خودم خلوت کنم .. شاید از اینا باشه.و سعی هم کردم ادم غمگینی نباشم... 

ممنون

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان