باز باران با ترانه

سلام سلام سلااااااام.

روزهای خوبم هر روز دارن تبدیل به روزهای خوبتر میشن و من تو فوق العاده ترین سطح انرژیم هستم الان.

روزهای آخر تو شهر قبلی که فهمیدم سالها قدر زندگی کردن تو اون شهر رو ندونستمندونستم,باعث شده الان از شمال خیلی لذت ببرم.قدرشو بدونم.

اینجا چیزهای ناخوشایند هم اتفاق می افتن.خصوصا خونه ی مامانم که نمیتونم طرز صحیح رفتار با جوجه رو یادشون بدم.یعنی تذکرات من معمولا باد هوا انگاشته میشن.

اما واقعا هم من هم جوجه داریم لذت این سبک جدید زندگی رو میبریم.

سالها بود اینکه یه پاییز شمال باشم آرزوم بود.الان اینجام.

بارون روی صورتم میچکه  من از بی چتری لذت میبرم.

به پرتقال های سبز نگاه میکنم و برای قابل چیدن شدنشون روزشماری میکنم.

به خرمالوهای نارس نگاه میکنم وو عشق میکنم.

به کیوی های باغ نگاه میکنم و از این خوشگل آویزون بودنشون روی درخت ذوق میکنم.

تو حیاط بابا و آبجی میگردم

گلهای رز و اطلسی و شمعدونی رو بو میکشم.

گلهای خشک شده رو با قیچی باغبونی بابام از بوته جدا میکنم.با عشق و احترام.و ازشون تشکر میکنم که یه روز حیاطمونو دلبر کرده بودن.

به صدایی بارون گوش میدم... خیلی گوش میدم...

سردی هوا رو دوست دارم...

اینجا بهشت منه در حال حاضر...

 

از آخ ین پستم رابطه ام با همسر نوسان داشته.اما کلا به سمت خوبه.

بیشتر باهاش حرف میزنم.بیشتر سکوت میکنه اما گوش میده و این گوش دادن و فکر کردنش برام با ارزشه.وقتی تهرانه و میبینم تو سختی و گرفتاریه براش پیام میفرستم.چندین تا.بلند بالا.با جون و دل و تمام وجودم خالصانه ترین کلماتمو مینویسم.

ازم تشکر میکنه.دلگرم میشه.

این بار که شمال بود باز پچ پچه های عشقی ما تو کائنات پیچید و به خودمون برگشت.کنار هم بودنمون از کنار هم بودنای خوب بود این بار.

خوب یعنی پر بار

خوب یعنی عاشقانه

 

اینکه این محرم شمالم هم به حال خوبم اضافه کرده.دو سال گذشته دو تا محرم سخت تو اون شهر و شهر شوهرم داشتم.یه بارش حامله.یه بارش با جوجه کوچولو و داستانهای خواب سبکش.گوشم دیگه طاقت شنیدن اونهمه صدا رو نداشت.امسال اینجا آرامش داشتم و خدا رو شکر کردم بخاطر هر روزش.

 

دو سوم شماره دوزیم تموم شده.کتابهامو برای سومین بار از وسط بستم و کنار گذاشتم.یه چیزی نمیذاشت بفهمم و بگیرم و مطالب به خورد جانم برن.کمی استراحت میکنم.دوباره میخونم.

سریال گیم آو ترونز میبینم.فصل دومشم و دوستش دارم.خیلی خوبه.با خواهرزادم که اونم قصد مهاجرت داره بیشتر اوقات انگلیسی حرف میزنیم.خیلی خوبه.خصوصا از بعد سریال انگار اون روح انگلیسی دان در من بیدار شده.اعتماد به نفسم برگشته و میدونم که میتونم از پس زندگی اونجا و ارتباط برقرار کردن و حتی دوست پیدا کردن بربیام.

 

فقط دو تا چیز ناراحتم میکنن الان.

یکی خواب روز جوجه است...  جون به لب میشم تا بخوابه... یعنی از لگن تا مچ پام دیگه از درد میترکن.پشت بندش عصبی میشم.وقتی بعد چهل دقیقه میذارمش پایین میگم هر وقت میخواستی بخوابی بیا گریه میکنه.سر میکوبه.با ناله میگه لالا لالا...

هنوز آماده نیستم یهو دیگه رو پا نذارمش.برام به سختی گرفتن شیر شبش شده.. باید آماده باشم که یه مدت گریه هاشو بشنوم... هنوز نیستم.آماده باشم یعنی وقتی گریه میکنه آرامشمو حفظ کنم.حرص نخورم و در نهایت عشق بهش امنیت بدم.کمکش کنم این مرحله رو بگذرونه...

 

دومین چیز یه چالش روحی و فکری جدیده... فعلا یه سایه ی کوچولو تو زندگیمه.فکرش گاهی میاد اما اغلب نیست... اما دیگه وجود داره و نمیتونم انکارش کنم... یه جیزی رو در خودم پیدا کردم که ناخوشاینده اما هر چی فکر میکنم ریشه اش رو پیدا نمیکنم.انگار همیشه با من بوده... باید حرف بزنم.. اما انقدر ساده نیست که اینجا بگم.باید کسی باشه که کمکم کنه.بلد باشه تحلیل کنه و از این فکر های تو سرم به جایی برسونه منو... اگه این سایه بزرگ بشه من نابود میشم دوباره... دوباره برمیگردم به افسردگی و سردرگمی... 

تنها چیزی که دلگرمم میکنه اینه که به خودم میگم بلاگر خیلی خوبه که این بخشتو شناختی.خیلی خوبه که میدونی باید روش کار بشه.مطمئنم روزی که از من کنده شه ازم یه بلاگر فوق العاده میمونه که میاد مینویسه من چه سبزم امروز ...

 

*چقدر این نوشتن چسبید.

*دوستتون دارم و امیدوارم حال دلاتون خوب باشه.

*دشمنایی نباشیم که تو لباس یه دوست حرفهایی میزنیم اونقدر نامناسب،که از شجاعانه و بی پرده گفتنشون فرار میکنیم پشت اسامی مستعار.... اگه دین نداریم لا اقل آزاده باشیم :)

 

۲۹ شهریور ۱۱:۵۲ صبورا کرمی
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
خدا رو شکر که حالت خوبه

**** بهترین گزینه باید باشه اینجا... یا هر کی که خودت میدونی میتونه تو زمینه ای که نگفتی چیه کمکت کنه.

مرسی جانم

**** گزینه نیست که.مساله ی من احتیاج به وقت و تمرکز و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن داره.نسیم همسره ،مادره و در شرف شروع دوره جدیدی از زندگی شخصی خودشه.
ترجیح میدادم اسمت فلفل خانوم بود :) آخه صبورا کرمی؟؟

الهی همیشه دل زنده و دل خوش باشی
حرفات نه فقط برای خودت بلکه به من هم انگیزه و انرژی میده
و منی که زندگی رو کلی تر نگاه میکردم با حرفات جزئی ترمیبینم و ذره ذره ش برام شیرین میشه
مرسی بلاگرِ شمالی(منم هستماا)😙

عزیزززم...

ممنون از محبتت... 
جان جان جان ❤

 سلام بلاگر جان
عزاداریهات قبول
 خدا روشکر که روزات رنگی رنگی و شادن و پر از عطر خدا و چه خوب که پچ پچهای عشقیتون تو کائنات پیچیده.
خدا کنه هر روزت مثل رنگهای رنگین کمان زیبا و لذت بخش و دلچسب و شیرین و .... باشه.
تو شمال به جای منم از سرما و بارون و سرسبزی لذت ببر که سالهاست ازشون محروم شدم دعا کن برام منم سرسبزی و سرمای لذت بخش و خوشی تو همچین آب و هوایی رو میخوام خب:/

سلام جانم ممنون.


ای جانم... تو همونجایی که هستی سعی کن از هر چیزی که هست لذت ببری چون خدا همه ی درا رو با هم نمیبنده.حتما چیزای خ بی هم برای اونجا آفریده

۲۹ شهریور ۱۶:۰۶ مری مریا
سلام عزیزدلم خوبیی؟؟ کییییف کردم از این پست پر انرژیی😍😍
واقعا این حال خوش تو پستت مشخص بود.
وایییییی سریال گیم فوق العادس. سبک تاریخی ماجرایی که من عاشق و خرابشم😎
دییییگه به به از میوه ها و گلها نوشتی من دلم خوااااست😋خدا میدونه چقد عاشق پاییزم.
خدا کنه روز به روز رابطتون قشنگتر و بهتر و بهتر بشه❤️

ممنون مری جان.

آره منم تمام فیلمهای اون سبکی رو دوست دارم...
منم پاییز رو دوست دارم..
آمین مرسی

وای چقد خوبه که حالِ پُستهات  داره روز به روز بهتر میشه و از اینکه میشنوم میگی اینو تو خودت میبینی که بعداز مهاجرت دوست پیدا کنی خیلی خوشحالم.سریال بازی تاج و تخت خیلی خوبه و هرچی میری جلو بهترهم میشه  بلاگرالان که شما با خواب جوجه مشکل داری من هم یه مشکلی دارم دخترم ده ماهشه و حدودا از چهارماهگی عادت کرده تا حوصله نداره یا تاوقتی بخوابه انگشت شست خودشو میمکه تاجایی که می‌دونم این بهش آرامش میده و تا دوسالگی طبیعیِ نمی‌دونم شایدم اشتباه شنیدم تو دانشی راجع به این قضیه نداری؟
یه چیز دیگه اینکه ممکنه من به زودی با همسرم بریم شهری که خواهرهاو برادرهای همسرم اونجا زندگی میکنن زندگی کنیم اما متاسفانه من خیلی تو ارتباط برقرار کردن ضعیفم و این خیلی اذیتم می‌کنه تو میتونی بهم کمک کنی یا اگه سایتی راجع بهش میشناسی معرفی کنی لطفاً

ممنون بهار جان.. با این اسم دلبرت...

 عزیزم من تا اونجا که میدونم بهتره بچه ها از اولین نشونه هایی که برای مکیدن انگشت نشون میدن هر چه زودتر با پستونک آشنا شن.نمیدونم الان یه بچه ی ده ماهه دیگه پستونکی میشه یا نه.اگه دوست داشته باشی میتونم برات شماره ی یه مشاور کودک بذارم.تو یه تماس تلفنی میتدنی سی دقیقه صحبت کنی و براش چهل هزار تومن میپردازی.

درمورد سوال دومتم نظر شخصی من اینه دنبال روابط خیلی نزدیک و صمیمی باهاشون نباش.البته من نمیشناسمشون و نمیدونم چقدر آ مای مناسب صمیمیتی هستن یا نه.. کلا هر چی کمتر قاطی شی کمتر هم ممکنه دچار مساله ای بشی باهاشون احترامها بیشتر حفظ میشه و دخالت ها تو تربیت بچه ات هم کمتر میشه احتمالش.. و خلاصه رفتار اول تو تعیین کننده ی حد و مرز ارتباطاتت باهاشون برای بعدهاست.. سایت اینا هم نمیشناسم.همشو از خودم گفتم ^_^

بعد یه دوش گرفتن جانانه خوندن این پست خیلی چسبید...

امیدوارم سبز شدنت نزدیک باشه🙂

تو اونجا توی اون شمال دل انگیز لذت ببر و انرژیشو انتقال بده ب ما❤

ایندفعه زودتر بنویس😉


جا داره گل درومد از حموم سنبل درومد از حموم رو برات بخونم...

من هم...

چشم چشم

عزیزم به خودت انرژی مثبت بده تا سایه خودشو ازت دور کنه 

سایه جزئی از وجود منه هدیه جانم که اشتباهی به من چسبیده.اتفاقا این همه سال حتما نادیده گرفتم و انکارش کردم که خیلی جاها راهمو اشتباهی رفتم... 

به به چه قلم خوبی داری...

ممنون لیلا.

۳۰ شهریور ۰۶:۵۰ بانوی عاشق
سلام عزیزم
خوشحالم که حالت خوبه
چقدر خوبه که نسبت به زندگیت اینقد دلگرم شدی
دلگرمی یک زن ینی زندگی خوبست شیرین است

همیشه شاد باشی عزیزم

ممنون بانوی عاشق جان

۳۰ شهریور ۱۶:۱۱ صبورا کرمی
حرف نزن قصد توهین که نداشتم‌منظورم رو خودت فهمیدی😑

فلفل خانم؟چرا؟ :))))

چشم من حرف نمیزنم. :/

الان من کجا گفتم تو قصد توهین داشتی؟؟؟ معلومه که منظورتو فهمیدم اما گویا تو دچار میس آندرستندینگ شدی تو برداشت منظور من... 
فلفل... بهت میاد.. به اون لپای بانمکت و زبر و زرنگیت...
*میس آندرستندینگو به عمد خارجکی نوشتم که هم کامنت خونده باشی هم تمرین زبان کرده باشی 😂

سلام عزیزم :)
خداروشکر که روز به روز بهتر میشی 
درمورد سختی های شمال بودنت هم قطعا همیشه زندگی تلخ و شیرینو کنار هم داره اما همینکه شیرینی هارو بولد کنی و تلخیا به چشمت نیاد خودش کلی تو روحیه ادم تاثیر داره 

بچه داری هم پر از چالشه از چالش اولی درمیای میری تو دومی خخخ

سختی ها و شیرینی ها کنار همن...


آره کلا چالشه :)

۳۰ شهریور ۱۷:۲۰ صبورا کرمی
آفرین 😂😂😂😂

میخوای یه وبلاگ بسازم اسمم رو بزنم فلفل خانم؟  😂😂😂😂😂😂فکر کنم دو دوستی با من رو بزنی

چه خوب کردی. نزدیک به دوماهه حتی کتابم رو باز نکردم... 😔😔😔

دو دستی و دو پایی و یه کمر بندی و یه جفت دمپایی ابری...


چرا نمیخونی؟؟ چرا میذاری استعدادت خاک بخوره؟ تو توی زبان عالی هستی

از ذوقزدگیهام بابت خوندن اوایل پستت که بگذریم می رسیم به دو تا مساله ای که ناراحتت کرده

در مورد جوجه می تونی یه روز در میون ظهر ها بخوابونیش

منم این داستان  رو داشتم از همین سن و سالهای هومان

یه روز نذارش رو پات و نخوابونش شب زود میخوابه خودت هم بخواب فرداش زود بیدار میشه ظهر راحت میخوابه شب دیر میخوابه روز بعد دیر بیدار میشه باز ظهر روزی که دیر بیدار میشه نخوابونش تا شب زود بخوابه

من تا همین چندماه پیش هم همین داستان رو داشتم برای همینم مهد هومان رو یک روز در میون نوشته بودم از چندماه پیش تا حالا هم که کلا خواب ظهر رو تعطیل فرمودن آقا . امیدوارم با شروع مهد امسال که هر روزه و بیدار شدن های صبح زود بعد از ظهرها یه چرت کوچیکی بزنه طرف


در مورد مساله دوم هم با توجه به زیر نویس کامنتت برای صبورا. نسیم یه مادره یه همسره و داره وارد دوره جدید زندگیش میشه اما یک دوست هم هست و وقت داره ساعتها و ساعتها حرف بشنوه و بزنه با دوستش با تمرکز کامل اما نه در زمانهای مشخص قابل پیش بینی

اگر تو نیاز نداشته باشی همون لحظه که حرف میزنی و حرف میزنی جواب بشنوی . من می تونم حسابی گوش کنم و هر وقت که تونستم هی حرف بزنم و حرف بزنم:)



من خواب رو نفهمیدم چ ب چ شد؟ بعد اولین روز که میگی رو پا نذارش باقی روزها هم دیگه رو پا نذارم؟؟ یا اونجا که بعنوان روز دوم میگی ظهر زود میخوابه منظورت رو پاست؟؟


واقعا که :/ 
ممنون از تو... 

خوشحالم که خوبی و روزهای آرومی میگذرونی.

ممنون عزیزم

سلاااام بلاگر جاان..
باران بی چترو سبزی بی انتها ونیلی آسمان... کماکان میگم که شمال پر از سحره،،اصلا شکوفا میشی توش 😊😊
خونه ی دنجتم دیدم بااون کوچه ی بارون خورده ی نابش...
واااییی،،گیم آو ترونز،،معرکه س..میبینی و در انتظار فصل آخرش خواهی مووندد...
پیدا نکردن ریشه ی چیزایی که باید برن از وجودم،،منم باهاش درگیرم،،درد دارن...اما ته نورانیش بلاگرر،،واسه هردومون رسیدن به این تهو به وقتش که کاش زود باشه آرزو میکنم...
شکوفاییت،،عاشقانه هات،،حال شیرین دلت....روز به روز بیشتر...

سلام سایه... 

امیدوارم شکوفا بشم.. اونجور که انتظار دارم..
فصل آخرش همون هفته یا صل هشتی در کاره که هنوز نیومده؟؟
آمین میگم به آرزوت...
ممنون عزیز..
سایه برام یه کامنت خصوصی میذاری؟ دیروز تو فکرت بودم.تو برای من سایه ای که خیلی درخشان و با انرژی تو ذهنم میای.اما هیچ تصویری ازت ندارم.دوستت دارم اما نمیشناسمت.. اگه بخوای خودتو به من معرفی کنی و منو با خودت آشنا کنی بهم چی میگی؟؟

۳۱ شهریور ۰۸:۳۹ لی لی پوت
چقدر خوشحالم که حال دلت خوبه....این یعنی خوشبختی آرامش توی این نوشته ات لمس می شد :)

ممنون لی لی جانم

سلام به روی ماهت بلاگر...
خوبی عزیزم؟
خوندن پستات بهم حال خوبی میده...یه جور انرژی و انگیزه برای حال بهتره..
امیدوارم بتونی سربلند از پس رو در رو شدن با خودت بیرون بیای.که مطمئنم همینطورم هست...
این روزا به جای منم از هوای دلبر شمال لذت ببر و عشق کن.

جات شمال خالیه واقعا

سلام عزیزدلم
به به صبح شنبه آدم بیاد به دوست عزیزش سر بزنه و بخونه که حالش خوبه و خوبتر هم میشه . خدا رو شکر.
با خوندنت منم انرژی گرفتم. مرسی عزیز نازنینم

بلاگر جونم نذار چیزی که فکرت رو مشغول میکنه بزرگ و جدی بشه. در موردش با هر کسی که خودت صلاح میدونی حرف بزن. گاهی این مشغولیت های فکری بیشتر از اونی که تصور کنیم آزارمون میدن. الهی این سایه هر چه زودتر ازت دور بشه .

* خوندن این پستت به منم چسبید
* منم دوستت دارم هوااااارتا عزیز مهربونم 
*اماااااان از این دشمن های دوست نما :(

سلام باران جون.. تو برای انرژی گرفتن چیزی نمیخوای که.خودت منبعی و من دوستت دارم...


ممنون جانم.

بلاگر داره رنگ نوشته هات عوض میشه
چرا؟؟؟

رنگ نوشته هام؟ چجوری یعنی.؟؟

منظورت واقعا رنگیه که به چشم دیده میشه یا منظورت حال و هوا و سبک نوشته است؟
اگه مورد دوم منظورته بهم بگو داره به چه سمتی میره؟ خوب یا بد؟

چقدر پستات ُ دوست دارم :)
طرز بیانت واقعا حس خوبی بهم میده :)
باور کن یه آرامشی داره پستات.کلی چیز ازت یاد میگیرم ازت.
مخصوصا حرفات با نسیم ^-^
خواستم یه تشکری ازت کنم واسه این حسی که بهم دادی و بگم بی صبرانه منتظرم بری اونورو از اونجا پست بذاری بخونمت ^-^

ممنون رویا جانم..

من از شما ممنونم که میخونی اینجا رو.

الهی آمین... 

سلام خداروشکر که حالت خوبه میگم بلاگر جوجه رو نمیشه بزاری تو گهواره بخوابه 
رو پا خیلی سخته 

سلام جانم.جوجه یه سال و پنج ماهشه برای گهواره دیره

۰۱ مهر ۱۶:۱۲ آبان ...
دلم برای شمال تنگ شده ...واسه خوشگلی هاش ...
اما بعد اون قضایا ..شمال برام شده اینه دق ...نمی تونم بیام ..
ولی  واقعا خوشگله ..
خوش حالم که رابطه به سمت خوبیه ...
از طرف من جوجه را سفت ببوس :)

امیدوارم خاطرات جدید خوب دلبرونه تو شمال بسازی در آینده..


۰۱ مهر ۱۸:۱۹ secret garden
خدا رو شکر که حالت رو به بهتر شدنه بلاگرجان...
چقدر خوشحال شدم که پست جدید گذاشته بودی..خیلی با ناامیدی اومدم یهو انرژی گرفتم..
آخ شمال...بارون...گوش بده بیشتر صدای بارون رو....سردی هوا رو هم دوست...
چقدر خوش بحالت که تصمیمت به مهاجرت رو داری عملی می کنی...
من عاشق انگلیسم و اما به همون دلیل زیادی صمیمی شدن با خاندان همسر و دخالتهاشون متاسفانه استقلال حتی انتخاب محل زندگیمونم دست خودمون نیست...و چقدر همسر همچنان امیدوارانه به من میگه درست میشه و...
مسلما همین آشنا شدن و پذیرفتن نیمه ی تاریک وجود خیلی قدم بزرگیه...و امیدوارم از این چلنج قویتر و سبزتر بیرون بیای...
(کتاب نیمه ی تاریک وجود رو مثلا خیلی غیرمستقیم برای مطالعه پیشنهاد دادما)
وای گیم آو ثرونز هم عاااااالیه و امیدوارم فصل هشتمش رو توی خونه ی انگلیست تماشا کنی...

واقعا شکر..

بجای همه شما گوش میدم و جاتونو خالی میکنم..
چیزی خود به خود درست نمیشه امیدوارم خودتون درستش کنید... من دیگه از این تعارف هایی که به اسم احترام و حرمت بین خانواده ها در جریانه بیزارم.
آمین آمین ممنون
کتاب اثر کیه؟

چه دعایی بهتر ازز این... ممنون واقعا

دستت درد نکنه بلاگر جون،بردم دکتر گفت براش ضرری نداره و تا سه سالگی نمیتونی کاری کنی که انگشتشو نخوره چون بچه انقدی تنبیه نمیفهمه

خدا نگهش داره عزیزم

۰۳ مهر ۱۲:۱۴ سارا مجیدی
سلام حالت چطوره بلاگرجانم؟
خداروشکر میکنیم ک اوضاع احساسی و عشقیتون بهتر شده!واقعا ک اون درست نباشه دست و بال ادم به هیچ کاری نمیره!
و چقد خوب ک اگر مشکلی باشه ی باغ و طبیعت عالی و دریا دم دستت هست ک با اونا بهتر بشی!حسودیم شد ی لحظه!
جوجتو ببوس
(چقد به فلفل خانم و صبورا کرمی خندیدم!!)

ممنون سارا جان..


آخه صبورا کرمی. :)))

۰۳ مهر ۱۸:۰۸ سارا مجیدی
بلاگر جانم، منم میخوام شماره دوزی کنم
یادم افتاد شما هم انجام میدی.چطوری یاد گرفتی؟سخته؟دوس دارم شبا میام خونه جای کار با گوشی شماره دوزی کنم

خیلی هم عالی...

عزیزم من از کلیپهای اینترنتی یاد گرفتم.مثلا گوگل کن آموزش شماره دوزی.
سخت نیست.زمان و سوی چشم و حوصله و ارامش میخواد.

حالا ک رفتی شمال، اینقدر ازمون دور شدی
دیگه وای به حال وقتی ک ازین کشور بری☹

دیوونه این چه حرفیه...

سلام سلام سلام
چقدر زیبا گفتی از شمال,دلم پر کشید براش
خوشحالم که خوشحالی از روزهای جدید زندگیت

حاضرم ده سال از عمرمو بدم اما مثل تو الان توی شمال ساکن باشم ^_^






ای جان ای جان...


الان من احساس میکنم باید برم یه دوره ببینم به اسم "شیوه ء حرف زدن با بلاگر طوری که قشنگ متوجه بشه"

خب تو چرا با این همه هوش سرشارت که از همه جات میزنه بیرون در این یک مورد خاص که فهمیدن حرفهای نسیم باشه درست عمل نمیکنی عزیزم

خب اگر قرار بود بازم یه روز در میون بذاری رو پات که دیگه چه ترک عادتی میشد؟

کلا دیگه نذار رو پات بچه رو

حتی اگر بعد از ظهرها نخوابونیش

بعد یه روزهایی خودش بعد از ظهرها میخوابه یه روزهایی نمیخوابه که شبش زود میخوابه

و اینکه لطفا این انتظاراتی که از خودت داری رو  تموم کن.

"امیدوارم شکوفا بشم اونطوری که انتظار دارم"

تو بیخود میکنی جور خاصی انتظار داری . تو بهتر میدونی یا خدا؟ تو فقط امیدوار باش شکوفا بشی اونطور که خدا صلاح میدونه و درسته و بهترین طور ممکنه


نسیم خدا خفه ات نکنه.موقعی که اون سوالو میپرسیدم با خودم شرط بستم گفتم اگه منظورش این بوده که کلا رو پا نذارم باید بیاد یه جواب کوبنده بده بگه مگه تو ملا نصرالدینی یه روز بذاری یه روز نذاری :))

الان دیگه روشن شدم..

عه :/ منظورم این بود نتیجه شکوفایی آرامشی باشه که دنبالشم.. این نباشه آماده نباشم نصفه نیمه شه..

۰۶ مهر ۲۲:۱۶ ستاره*
مورد دوم
میدونی...
 دیگه بیانت اونقدر راحت وصمیمی نیست انگار !
یجورایی انگار دربند چیزی شدی 

ستاره ی عزیزم اینکه تغییر کردم رو میپذیرم و اگه تغییری تو نوشته هام ایجاد شده حتما خودآگاه نبوده و در پی تغییرات روحی من بوده. شاید تو این تغییرات منو با دید نامطمینی میبینی یا دوستش نداری وگرنه چیزی رو نمیپوشونم برای نوشتن و هنوز حس میکنم با همون صداقت کلام تا جایی که میسره از خودم مینویسم.

نوشتن برای من اعلام ساعت خواب و بیدار و روزمرگیهام تو سطح گذشته با اون جزییات نیست دیگه.. دارم از نوشتنم برای شکافتن خودم کمک میگیرم... شاید روشن نبودنش بخاطر این باشه که من گم شده ام و دارم با نوشتن خودمو پیدا میکنم یا حداقل تلاشمو میکنم :)

شکوفایی پشتش آرامشه اگر نباشه دیگه اسمش شکوفا شدن نیست

اصلا اگر آماده نباشی نمیشه

نصف نیمه نمیشه

اگر قراره شکوفا بشی با همهء خصوصیاتش میشی

ضمن اینکه بعید میدونم تو بتونی حتی بیست صفحه از نیمه تاریک وجود دبی فورد رو بخونی قبل از اینکه بخری یه مقدارش رو بخون تو اینترنت ببین میتونی بخونی خوشت میاد اصلا؟

اما کتاب قدرت راندا برن رو بخون


بیچاره ملا نصرالدین عزیزم اون باید بیاد پیش تو لنگ بندازه

اسمشو یادداشت کردم فقط.حالا حالاها وقت کتاب جدید ندارم.خیلی کتاب برای خوندن دارم و تو میدونی من نمیتونم کتابهای تو موضوعات معنویت و روانشناسی و اینا رو پشت هم بخونم همیشه اون لا لوها باید چیز دیگه بخونم.

فعلا دارم چشمهاش میخونم. بعدش راز.بعد شفای زندگی و معجزه.بعدش باید سر به کتابخونم بزنم ببینم دیگه چیا هست.. کتاب نمیخرم تا عید.

کچل :/

۰۸ مهر ۱۹:۴۵ ستاره*
نه منظورم لحن نوشته هات
ولی اون پست اخرت و بازم انگار لم دادی و برامون توضیح دادی
همونقدر راحت

:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان