روز آخر

سلام عزیز ها...

این آخرین پست تو آخرین روزیه که من تو این خونه ی قشنگ دلبر هستم...

هفته ی پیش مهمونی دسته جمعی خونه ی زهره عالی بود.البته انقدر جوجه با سر و روی ماستی و قاشق ژله ای دور سفره گشت من تقریبا نفهمیدم چی خوردم اما زهره با همکاری خواهر شوهرش (مادر دوم جوجه) به غیر سوپ سه جور غذا پخته بود...

انقدرم عکس گرفتیم دوباره... حتی با شوهرامون.کلی عکسای دسته جمعی گرفتیم.

به فاصله دو روز بعدشم مهمون خونه ی نفیسه بودیم با شوهرامون.

اونجا هم عالی بود.. اولین بار بود پیراشکی گوشت میخوردم.چه چیز باحالی بود...

دیگه این چند روز سرمون گرم جمع کردن بود.

یه روز زهره اومد و یه عالمه کمکم کرد.دخترشو به مادرشوهرش سپرده بود... نهارو با هم خوردیم.همسر هم بود.بعد استارت اساسی جمع کردن رو زدیم.فرش و قالی ها رو دادیم قالیشویی...  نود درصد آشپزخونه رو با زهره جمع کردیم.الان فقط پلوپز و وسایل یخچالم مونده.

اتاق خواب جوجه رو با همسر جمع کردیم.اتاق خواب خودمونو خودم جمع کردم.همسر ترتیب باز کردن تخت رو داد.بدنم کمی خسته است اما باز میگم اثاث کشی عالیه...

جوجه رو هم دو روز پشت هم دادم خونه ی خواهرم.

بچه هاش کمی بهونه دارن برای رفتنمون. دیروز دخترش باز میگفت اصلا من میخوام خاله مامانم باشه.پسرش گریه کنان مجبورمون کرد پری شب برای خواب دسته جمعی با شوهرم بریم خونشون.... خواهرمم نشون نمیده اما میدونم حتما رفتن من براش سخته.

رابطه ی ما اونجور که باید نشد اما منم حتما دلتنگش میشم... 

دیروز باهام یه دل سیر حرف زد.از شوهرش که ..... 

آخرم گفت من تنها موضع ضعفم که نمیذاره تکونی بخورم و بخوام جدا شم نیاز مالیه...

و من تو سرم به خودم گفتم یادم باشه جوری زندگی کنم که وقتی یه زن چهل ساله ام،اون چیزی که زیر یه سقف با همسر نگهم میداره این نباشه که استقلال مالی ندارم...

از تعمیرگاه گوشی زنگ زدن گفتن گوشیم درست نمیشه.این چند روز به همسر میگم چکار کنم.میگه هیچی.دیگه گوشی نمیخوای.خوب حتی یه ساده هم ندارم که سیم کارتم روشن باشه... الان اگه خودم حقوق برقراری داشتم انقدر فشار روم بود ؟ نه. میرفتم یکی میخریدم و حالشو میبردم. البته اینا رو از روی کینه نمیگم. شوهرمم واقعا نداره الان.کلی میگم...  شوهرم اینهمه دست و دل بازه برای من ،حسم اینه... چه برسه به خواهرمو امثالش... 

دیروز رو بعنوان روز آخر زدم بیرون.جوجه پیش آبجیم بود.باورتون میشه تو یه کافه با زهره و نفیسه ساعت شش قرار داشتم و از ده دقیقه به شش رفته بودم اونجا و شش و نیم بدون گوشی و امکان تماس از شدت عصبانیت بخاطر کاشته شدن دود قرمز میخواست از گوشام بیرون بزنه و میخواستم برگردم که خانما رسیدن؟؟ 

لحظه ای که سلام دادن قشنگ وحشت از برخورد من تو چهرشون بود.هی تند تند حرف میزدن بگن چی شد و چی نشد (که یه دونشم دلیل موجهی نبود) که من عصبانیتم فروکش کنه. دیگه یه ذره طول کشید تا من حالم خوب بشه و بتونم حرف بزنم...

آخه بعدش باز هزارتا کار داشتم.ساعت هفت و ربع ازشون خداحافظی کردم.نفیسه رو خیلی بوسیدم چون احتمالا دیگه نمیبینمش اما زهره رو باز امروز میبینم...

حواسم به هر قدمم تو شهر بود که آخرین بار برای این دوره از زندگیم اون جاها بودم...

پارک محبوبمم رفتم.ده دقیقه نشستم و باهاش وداع کردم.. پارکی که اولین قرار من و همسر رو دیده بود.اولین حرفا و قول و قرارامونو شنیده بود.. اولین پیکنیکمونو توش رفتیم.اولین گل رز ها رو توش از همسر گرفتم... 

بعد رفتم همه ی چیزهایی که از دوستانی امانت گرفته بودم پس دادم... بعد باز تو همون کافه راس ساعت هشت و ده دقیقه با فرفر قرار داشتم....

دیدمش که پشت پنجره نشسته و منتظر اومدنمه.قبلش پیام داده بود چقدر سختشه کسی رو برای آخرین بار ببینه..

تا نه و نیم اونجا بودیم و از اول تا آخر گریه کردیم... گریه کردیم و دستای همو گرفتیم.گریه کردیم و حرف زدیم.گریه کردیم و از خاطرات مشترکمون گفتیم....

و من هزاران بار بیشتر عاشق روح لطیف فرفر شدم.

بخاطر این دو سال ازش تشکر کردم.بهش گفتم چقدر وسیله دارم که هر کی میبینه میگم اینو میگی؟ اینو فرفر برام خریده.بهش گفتم دوستی باهاش برای من خوش شانسی محض بوده.بهم گفت من از خوبی تو خوب بودم.همه رفتارهام آینه ی خوبی های تو بود و حسابی چوب کاری کرد...

این دیدار برای من خیلی ارزش داشت.

از این جهت که میدونم زهره اینا هم خیلی دلتنگم میشن اما تنها کسی که روح خودشو عریان و شفاف بهم نشون داد فرفر بود.

بهش گفتم چقدر خیالم راحته بخاطر زندگیش.همینکه میبینم چقدر با شوهرش رابطه ی خوب و رو به رشدی داره خیالم راحت میشه.همینکه با هم عالی حرف میزنن.ااز هم چیز یاد میگیرن... به زندگی هم روح میدن. اینا خیلی خوبن.امیدوارم همیشگی باشه.

خلاصه با چشم قرمز و سر درد برگشتم خونه.

همسر خونه بود.

بهش گفتم حالم خوب نیست اصلا و تقریبا خودمو تو بغلش انداختم.گفت من حالم خراب تره.و کمی حرف زد که منو بدتر کرد. مثل وقتی که به یکی میگی من یه مشکلی دارم و دلت میخواد فقط بهت گوش بدن بعد بلافاصله بهت میگن ما هم عین مشکل تو یا حتی بدترشو داریم و تلاش میکنن ثابت کنن چقدر خوشبخت نیستن :/

بعد نشستم و گوشی برداشتم.

دیدم زهره یه پست تو اینستا گذاشته.با چند تا عکس.از من.من و بچش و دسته جمعی هامون.نوشته:

★داشتن دوست خوب خودش یه دنیاست.بلاگر جانم وقتی اولین بار سر کلاس دیدیمت با نفیسه گفتیم چقدر این دختر بامزه است و همون اول عاشقت شدیم.بعد کم کم رابطمون نزدیک شد و به هم عادت کردیم‌.وقتی بری خیلی دلمون برای تو و جوجه تنگ میشه.چقدر زود گذشت ....

 

بغض کرده بودم دوباره.بعد دیدم فرفر پست گذاشته :

★غمگین ترین حال ممکنو داشتم با هر قدم که به این کافه نزدیک میشدم‌‌...از فکر اینکه قراره اینجا آخرین بار و آخرین جایی باشه که میبینمت. خیلی دارم تمرین میکنم وقتی میای با گریه بهت سلام ندم. که وقتی از پشت این پنجره اومدنتو تماشا میکنم،صورتم از اشکام خیس نشه... بلاگر جانم.رفیق عزیز مهاجر :(

 

عکسش رو از پشت پنجره ی کافه گرفته بود.مسیری که قرار بود من ازش بیام.و قبل رسیدنم پستش کرده بود.منم نشستم تو خونه زار زدم حسابی با خوندنش.دیگه همسر بالاخره اومد کنارم و کمی دلداریم داد...  و مطمئنم اون موقع فرفر هم اشکهاشو داشت تو بغل همسرش رها میکرد و براش حرف میزد...

 

دیشب برای آخرین بار رفتم پشت پنجره ای که عاشقشم.پرده رو کنار زدم.به ماه خیره شدم.مثل اونهمه شب حاملگیم که به ماه نگاه میکردم و دعا میکردم... به حیاط مجتمع نگاه کردم که اینقدر دلبره.به چراغ آبی و سبز و صورتی که توش روشن بود.به درختاش و بوته ی یاس... بی صدا اونجا هم اشک ریختم...

 

امروز خیلی بهترم.نمیتونم راه به این درازی رو با غم و افسردگی شروع کنم.

بعد اونهمه حال بد و دیدن تاثیراتش رو جوجه الان داره اوضاعمون بهتر میشه.باز خلق و خوی نرم و خوب پسرم و آرامشش داره برمیگرده خدا رو شکر... نمیخوام این حالشو خراب کنم..

همینا دیگه... چند ساعت دیگه کلیدایی که رنگشون زدم و دلبرشون کردم رو تحویل بنگاه میدیم،پولمونو میگیریم و دفتر روز و شبای خوب و بد اینجا بسته میشه....

برامون زیر لب دعا کنید که به خیر و خوشی و سلامتی برسیم شمال...

پست بعدی رو از شمال گزارش خواهم کرد...

وای دختر اشک منو هم دراوردی 
چقدر سخته خداحافظی:(

:((

دلم ترکید که جانم...اشکم درومد
آرزوم برات دوچیز بیشتر نیست بلاگر :سلامتی و دلخوشی...
خداپشت و پناهتون

ممنون عزیزم...

جیگر تو رو بخورم انقدر لطیفی آخه

۳۱ مرداد ۱۴:۴۵ بـانـو اس
سلام بلاگر جان
من خواننده ی خاموش بودم
واسم چندتا سوال پیش اومده اگه امکانش هست و سختت نیست بهم بگو
شما با چقدر هزینه تونستین ویزای قانونی بگیرین؟
واینکه شوهرت کار داره یا باید برید اونجا و پیگیر کار بشین
اگه سختت هست و مشاور مطمین داری لطفا شماره بزار

سلام بانو جان.

ما هنوز ویزا نگرفتیم. 
شوهرم تقریبا میشه گفت کار داره.ببین من خواهرم اونجاست و خیلی ز فامیلهای شوهرش هم هستن.بخاطر همین بهمون گفته نگران کار نباشیم.نهایتش اینه اوایلش برای گذران زندگی برای کسی از همین فامیل ها کار میکنه بعدش کمی جمع و جور شدیم سعی میکنیم مستقل کار کنیم.همسر قراره دوره ی سلمونی ببینه
مشاور نداریم.درواقع مشاورمون خواهرم و شوهرشن.

بلگر عزیز پستتو خوندم و حسهای غمو غربت،،شادی و شکوفایی،،وابستگی و گذر،،امیدو دل گرفتگی رو همزمان گرفتم..
و به این فکر میکنم که زندگی چیزی جز این نیست،،مجموع تضادها و گذر از یکیش به دیگری...
واست آرزوی گذر سریع آگاهانه از غم به شادی بی دلیل دلی رو میکنم و رهایی محض در جاده ی جدیدت...
به زودی قراره وبلاگ بزنم امیدوارم هرموقع تونستی از شمال سحرانگیز و بعداز اون از پشت میز شیرینی فروشی دلبرجادوییت اون سردنیاها بخونیم....

به به چه خبری خوش تر از وبلاگ سایه


ممنون از محبت و تعبیر قشنگت

سلام عزیزم
اشک منم درومد خدافظی همیشه سخته
امیدوارم ک تو این مسیر جدید زندگی خیلی خیلی موفق تر باشین عزیزم کاری جز دعای خیر ازم برنمیاد میبوسم جوجه خوشگلو😘

ممنون مونا جونم

اسکم درومد دلم ترکید😭😭😭خودتون چقدر حالتون بد بوده 
من که کلا ازم مهاجرت نیستم نمیتونم خانواده مو نبینم و ازشون دور باشم

آدم وقتی اونقدر احساس و عشق از دوستاش میگیره خوب طبیعتا اشکش درمیاد..

همیشه کنار خانوادت خوش باشی عاطفه جان

۳۱ مرداد ۱۶:۴۴ مامانی ...
آخ بلاگر عزیزم... چقدر غمگین بود

خدا پشت و پناه خودت و زندگیت...
شاید خنده دار باشه ولی اینجا ک بودی احساس نزدیکی میکردم بهت ، با رفتنت قششششنگ فاصله رو حس کردم.


مرسی مینا...


منم اشکم در اومد چه برسه به دوستات و خودتون اگه این شهر به شهر مقصد نزدیکه میتونین بازم زود زود همدیگه رو ببینین توکل بر خدا.

نزدیک نیستیم متاسفانه...

۳۱ مرداد ۱۸:۱۶ پیگیر پستاتم بلاگر جان
بلاگر عزیزم درسته کامنت نمیذارم ولی همش پستاتو میخونم و با این پستت اشک ریختم امیدوارم بهترینا برات رقم بخوره و یه عالمه روزای خوب داشته باشی میبوسمت

ممنون گلم..

من برای رفتن هیچ راهی بلد نیستم و ندارم و هر روز غمگین تر میشم از اینکه مجبورم بمونم! پس با تمووووووم غمی که پستت داره و حتا من هفت پشت غریبه دلم گرفت، به روزای بعد رفتنت فکر میکنم که روشنه

چقدر تلخ :( 

لطفا غمگین نشو بخاطر نرفتن... 

هر جای دنیا که باشی ایشالا دلت خوش باشه و لبت خندون

ممنون جانم

کاش می شد 
حال خوب را 
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتن‌ها را
خشک کرد!
لای کتاب گذاشت 
و نگهشان داشت...

روزای آینده تون روشن و بی خطر
خوشهاتون برقرار

کاش...


زنده باشی عزیز

۳۱ مرداد ۲۱:۰۸ رویــــــآ
سلام بلاگر جآن.
چقدر بغض دارم :(
چقدر سخت ِ این دیدارآی آخر :(

خیلی سخت...

۳۱ مرداد ۲۱:۳۵ بانوی عاشق
سلام گلم
اشکم موقع خوندن پست فرفر دراومد😭
خداروشکر کردم که اینجا هست و این آخرین پست تو نیست
واقعا بیشترازاینکه برای تو ناراحت باشم برای دوستات بخصوص فرفر ناراحتم که دیگه بلاگر ندارن
بلاگر قول بده هیچوقت هیچوقت اینجا بسته نشه
قول بده لطفا

سلام عزیز.

منم همینطور... 
نمیدونم من اتفاقا همش فکر میکنم اونا هر کدوم از یه آدم دور میشن.من از چند تا آدم...
قول میدم سعی کنم که اینجا رو همیشه نگه دارم

آنه شرلی با موهای قرمز
فرفر هم دیانا بود
وقتی آدم مدارش عوض میشه مجبوره به این کنده شدن ها
امیدوارم تغییر مدار فرکانسیت در جهت مثبت باشه 

منم امیدوارم...

۰۱ شهریور ۰۰:۰۲ بهار ◕‿◕
دلمو زیر و رو کردی با اینهمه احساسات قشنگی که توی پستت موج میزد دیوونه کچل:(
همش عشق بود
عشق و دلتنگی
امیدوارم ازین دوستیای خوب و ناب بازم برات اتفاق بیفته و خدا ادمای خیلی خوبتر از خوبی‌ رو سر راهت قرار بده
هرجای این کره ی خاکی که قراره روزای جدیدی رو شروع کنی فقط عشق باشه تو زندگیت و برکت و شادی:)
تو مادرانگی هات*_*
درمورد زندگی کنار همسرت^_^
کنار دوستات:)
واسه کسب و کاری که ایده هاشو تو ذهنت داری😊😊
موفق باشیی همیشه
خوشحالی و خوشبختیت ارزومه چون لیاقت خوبترین ها رو داری:*

:)

آمین بهار جان ممنون
عزیزم چقدر دعاهای خوبی کردی.. چی بگم من آخه ❤❤❤

۰۱ شهریور ۰۱:۱۱ مری مریا
خدایا خدایا...❤️❤️ 
عزیزدلم سفر و هجرتت بسلامتی و دل خوش و هزاران اتفاق و روزای خیلییییییی خوش. 
براتون دنیا دنیاااااا خوشی آرزو میکنم عزیزدلم.
جدایی از دوست خیلیییییییی سخت و دردناکه . تو هیچ کلامی نمیگنجه و حرفی برای دلداری ندارم😭😭😭. جز اینکه تو آدم اجتماعی و بدون تعارف با شخصیتی که من این مدت شناختم ایمان دارم شمالم دوستای خوبی داری و دوستیای خوبی میسازی. 
خوش باشی عزیزم🌹

ممنون مری مریا جان

 آره من شمال هم دوستای دوستای خوبی دارم.. 

عزیزم.....
چه پست با احساسی
چقد خوبه داشتن اینهمه دوست و خاطرات خوب از یه شهر
امیدوارم بقیه ی زندگیت توی شمال هزاران بار رنگی تر این شهر و خونه رقم بخوره

تا بوده وداع سخت بوده...
مواظب خودت باش

ممنون میترا جون

۰۱ شهریور ۰۸:۲۲ لی لی پوت
بلاگر عزیزم دلم گرفت با خوندن این پست چقدر وداع سخته اشکمو در آوردی دختر :( :) الهی که بهترین ها در انتظار تو و همسرت و جوجه باشه در آینده :) مطمئنم بهترین ها خواهد بود اینجا دیگه ارزش موندن نداره :) :* به شمال خوش اومدی دوست دوست داشتنی من :) :*

ممنون لی لی جان...

نگو ارزش موندن نداره لی لی.همه ی عزیزانمون اینجان و من دلم میخواد به روشنی فردا حتی تو ایران فکر کنم... 
فکر کنم جمعه صبح میام شمال.الان خونه خواهرمم

آسون وداع کردم باهات
با این که میمردم برات...
عزیزمم انشاله همه ی تغیراات خیر وخوشی باشه برات عزیزممم
شمال دوست داشتنی ... انشالله که به سلامتی برسی و بیای از روزای خوبت واسمون بگی


:(

 آمین. ممنون جانم

سلام بلاگر
وای بلاگر من هم هدفم رفتنه یهو الان اینو خوندم گفتم یا خدا چه شود. ببین من خودم خیییلی احساساتی و وابسته و دل بسته به دوست و فامیل و خانوادمم ولی فکر کنم بهتره سختش نکنیم. یعنی همینطوری سخت هست این دیدارای آخر و وداع های اینطوری واقعا خیلی بدتره. من فکر کنم اصلا ادم یهو بره خیلی بهتره تا با جشن خداحافظی و بدرقه کردن و اینا. ادم بدتر له میشه زیر اون همه فشار.
و امل راجع به دوستات، من به قسمت خوبش نگاه کردم این که چقدر خوب که با اینکه فقط دو سال اینجا بودی اگر اشتباه نکنم تونستی ۲ ۳ تا دوست خوب و صمیمی پیدا کنی که باهاشون کلی خاطره و تفریح و دیدارای خانوادگی داشتی. این نشون میده تو توانایی ساختن ارتباطات خوب رو داری و ایشالا بازم بتونی تو جای جدید از این دوست‌ها پیدا کنی.
امیدوارم رفتن به شمال و بعد هم رفتن به هر جای دنیا با خوشحالی و آرامش و انگیزه بیشتر برای زندگی بهتر همراه باشه برات. سفرت به خیر

سلام هستی...

منم سعی میکنم به قسمتای خوبش فکر کنم..
آره فرفر نفیسه زهره و نرگس چهارتا دوست عالی ان.البته نتونستم نرگسو ببینم
ممنون گلم

انشالا روزای خوبی در پیش داشته باشی خانومی..‌‌.

ممنون گلم

همیشه میخوندمت گاهی خاموش گاهی روشن ،انشاالله فقط براتون خیر پیش بیاد ،رفتی اونور اینجارو فراموش نکن 

ممنون عزیز.

چشم

خدا نکشت بلا شونصد دفعه بغضم ترکید...
ایشالا هر جا باشی دلت شاد و لبت خندون باشه.
چقدر غمناکه که فرفر اینا بلاگر دلبر پیششون نیست...من بودم از غصه میپوکیدم...خدا روشکر اینجا پایداره هر کجای دنیا که باشی.

عزیزم مرسی از محبتت.

۰۱ شهریور ۱۴:۵۸ زهره جوووون
عزیزم برات بهترین هارو آرزو میکنم،
امیدوارم هرجا هستی دلت خوش، لبت خندون،تنت سلامت و زندگیت لبریز از عشق باشه.

ممنون جانم

چقدر دلم گرفت بلاگر
انگاری من دارم از رفیقام جدا میشم

:(

هنوز نرفتی عزیزم؟

شمالم

الهی که بهترینها براتون بشه
و از وطن خارج شدی با شادی و ذوق از خوبیه اونجا برای دوستایی که ازدوریت ناراحتن حرف بزنی 
و تورو پرانرژی ترببینن
ان شاءالله که خیرِ

آمین جانم.ممنون

۰۲ شهریور ۱۱:۱۳ آیدا سبزاندیش
اشکمو در آوردی دخترررر
اما یه چیزیو بهت بگم اون اینکه هر هجرتی هر جابه جایی میتونه زندگیو متحول کنه و درهای جدیدی به روت باز کنه. میری شمال اونجا هم دوستای خوبی پیدا میکنی و زندگی جدید شروع میشه.من که عااااشق شمالمممم

ای جان

آره میتونه همینقدر خوب باشه.
شمال دوستای خوبی از قبل دارم

ان شالله روزهای آینده روزهای خوشی برات باشه بلاگرجانم.

برای هممون همینطور باشه ان شاالله

۰۲ شهریور ۱۲:۴۲ سارامجیدی
در رابطه با پست عکس ها ی کامنت بلند بالا دیدم نرسید گویا
اول مرسی بابت رمز و اعتمادت
خیلی خوشگل بودی با موهای مشکی دیده بودمت قبلا ک ی مار دور گردنت بود!ولی الان اصن اون شکلی نبودی انگار خیلی خوشگل تر و ب قول خودت دلبرتر بودی!این رنگ مو هم فوق العاده بهت میاد
عکسای سانسور شده شوهرتم مبذاشتی خیلی دوس داشتم ببینم چ شکلیه!🤓🤓
ولی حیف ک انگار قدر تورو نمبدونه!خدایی مگه مردا بیشتر از اینا میخوان؟زن خوب و خوشگل و با سلیقه و قانع و ی بچه سالم و خوشگل ک بیشترین چیزی ک انتظار دارن عشق و محبت وتوجه و درک شدنه
توقع خودمم از مجید همیناس ولی متاسفانه نمیفهمه نمیفهمه نمیفهمه.از دستش دیگه دیوونه شدم.اه!!!!

خواهش عزیزم

به نظر خودمم الان بهترم.چهرم داره جا میفته.اون موقع خیلی جوجه بودم

منم همیشه از خودم میپرسم مگه یه مرد دیگه چی از زندگی میخواد :/

سخت ترین خداحافظی دنیارو داشتی میفهمم حالتو

اوهوووم

۰۲ شهریور ۱۳:۰۹ سارامجیدی
خیلی خوشحالم برات ک راه مهاجرت رو در پیش گرفتین.مطمئنم توش خیر و صلاحته بهترینا برات اتفاق میفته ماها اینجا چیزی برا از دست دادن نداریم ک نخایم بریم میتونیم شانسمونو اونجا هم امتحان کنیم
گفتی شوهرت اونجا میره دوره سلمونی...از وقتی منن به کار خواهر پیوستم،چون کار پخش ارایشی و سالنیه،دیدم ک بهترین و پردرامدترین کار ک همشم سود خالصه همین ارایشگریه چ مرد و چ خانم.مخصوصااا خانوم ها اگر سالنت جای خوب وشیک باشه اینجا هستن جاهایی ک درامد ماهیانشون بیشتر از ۱۵۰میلیونه.اگر تو هم بری سمت همین کار مثلا تخصصی کار مو مث رنگ و شینیون و کوتاهی یاد بگیری بهترین کارو کردی.خواهرمم چون دنبال مهاجرته خیلی با کسایی ک تو انگلیس و کانادا بودن صحبت کرده و میگن ابن کار خدماتی اونجا خیلی جوابگوئه.من خودم ک اشتباه کردم چهار سال درس بیخود خوندم وقت تلف کردم حیف ک بابا با این رشته ها مخالف بود همیشه وگرنه خیلی خودم استعدادشو داشتم

امیدوارم همینجور بشه سارا جان

آره خواهرمم میگه خیلی خوبه.الان دوستشون سلمونی زده.یه سال بیشتر نیست اما سه نفر براش کار میکنن بهشون جمعا روزی دویست و چهل پوند میده...  نفری هشتاد
الانم دیر نیست سارا.

ما رو هم به گریه انداختی دختر، الهی هر جا میرین با سلامتی و دلخوشی باشه، به امید بهترین ها

الهی

ممنون جانم

بلاگر عزیز امیدوارم بهترین روزا رو به روت باشه من تا یه سال دیگه میرم نروژ و الان که این پست تو رو دیدم تازه انگار با مفهوم دوری آشنا شدم 😞
کاش اینجا جای بهتری برای زندگی بود

برات خیر و خوشی داشته باشه ان شاالله


کاش

سلام بلاگر عزیز خداحافظى از عزیزان از شهر و کوچه از خونه از ... خیلییی سخته 😔 امیدوارم مسیر پیش روت سبز و روشن  باشه، پر از خیر و برکت پر از شاادى و ارامش براى همسرت براى جوجه خان براى خودت, ارامشى عمیق و خنده هایی ازته دل براتون ارزو میکنم عزیزم،در پناه خداى مهربون باشى مراقب خودت باش دوست ندیده ى عزیزم 💜
اى کاش
ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
(در جعبه‌های خاک)
یک روز می‌توانست
هم‌راه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران 
در آفتاب پاک 💚 

ممنونم مهربان عزیز..


ای کاش...

بلاگر عزیزممممم
با خوندن این پستت منم از اول تا آخر گریه کردم
تو خیلی خوبی که دوستان خوبی مثل زهره و نقیسه و فرفر داری. 
عزیز مهربونم من زیر لب دعاتون نمیکنم. با صدای بلند و با تمام وجود از خدا براتون بهترین ها رو میخوام.
اگر لایق باشم شب عرفه هم بیادت بودم گلم.
الهی تو مرحله جدید زندگیتون سالم و شاد و موفق باشید ... آمین

ای وای... فکر نمیکردم انقدر اشک همه رو درارم...

ممنون باران جان.
عزیزمی

انشاءالله به خیر و خوشی...

آمین

سلام بلاگر جانم...
صبحت بخیر عزیزم..
واییی که این پستت رو با چشمای پر از اشک خوندم دختر...
ینی اونجایی که از خداحافظی با دوستات نوشته بودی دلم در حال پوکیدن بود..
میدونم که هم برای تو سخت بوده و هم برای دوستات...امیدوارم که در آینده بتونی بازم ببینیشون و ارتباطتون ادامه دار بشه....
راحت رفتین شمال؟مستفر شدین عزیزم؟خیلی دلم پیشته...
امیدوارم هر راهی که میرین و هرکاری که میکنین دلتون و راهتون پر از روشنی و خیر و برکت باشه.

سلام گلم.

الهی... 
منم امیدوارم
آره خدا رو شکر راحت اومدیم.هنوز خونه خودم نیستم همچنان درحال چیدمانیم.
ممنون عزیز

اشکم درومد بلاگر ):

عزیزم...

وای خیلی بد گفتم حتمن،🤦🏻‍♀️ بیشتر میخواستم بگم اینده بهتر و امید، ارزش تحمل سختی خدافظی رو داره! دلت شاد باشه همیشه بلاگر جان!

.:)

قربانت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان