از چی بگم برات...

دوست جان ها سلام.


اسم این روزها رو میذارم روزهای قبل اثاث کشی... 

روزهای قبل اثاث کشیم دارن تند تند میگذرن.چهارشنبه ای که گذشت همون خانم قبلی رو گفتم برای تمیزی خونه بیاد.

خونه دوباره برق برقی و دلبر شد...

روز خوبی با هم داشتیم.منم خیلی کار کردم خودم... تو کتاب شفای ذهن میگه اون کسی که داره اتاق و کمداشو مرتب میکنه درواقع ذهنش رو مرتب میکنه و از آشفتگی درمیاره.

اتاق خواب آشفته بازار بود.تمام لباسهایی که داشتیم همه ی همشون رو ریختم رو تخت و با سخاوت و حذف این جمله که حالا نگهش دارم شاید یه جا پوشیدم،اونایی که مدتها بود همینجوری نگه داشته بودم رو تا جایی که خوب بودن تو کیسه هایی چیدم که زهره ببره خیریه ی خواهرش اینا تو تهران،یه عالم هم به مهناز که خونه رو تمیز میکرد دادم که ببره برای دخترش. آی حال داد... آی حال داد...

چرا ما آدما اینقدر میریم لباس میخریم و انبار میکنیم که فقط تکراری نباشه تیپمون؟؟ واقعا این روحیه ی پاساژا رو جارو کردنم داره عوض میشه.

پنجشنبه ای که گذشت برای نهار خونه ی زهره بودیم... 

صحبت آخر ماه که میشه بغض میکنیم.اما باز تلاش میکنیم از این روزا لذت ببریم.

برای زهره کادو تولد یه ساعت خریده بودیم.... به زور تونستیم یه چیز پیدا کنیم که هم به جیبمون بخوره هم قشنگ باشه. من که خودم عاشقش شدم...


دیگه با بزن برقص و مسخره بازی کادوشو دادیم.... وای چقدر خوب بود... من یه فیلم یه دقیقه ای از تولد نفیسه دارم که با زهره دوتایی میرقصن با مسخره بازی... تو غمگین ترین حالتم میخندم با اون فیلم و تو دلم عاشقشون میشم که انقدر خوب و ماهن...

پنجشنبه سالگرد ازدواجمونم بود... بعد یه دوره سردی و فاصله ی زیاد همسر بهم تبریک گفت.امسال تصمیم داشتم مثل قبل هول هولکی هی بفکر کادو و کیک و گرامیداشت نباشم،آخرش غمبرک بزنم چرا اون هیچ کاری نکرد...

دیگه چیزی نگفتم تا خودش تبریک گفت.خیلی حرف زدیم از خودمون اون روز.خودش گفت میخواد کیک بخره.دیگه خونه ی زهره که بودم زنگ زد گفت کادو چی بخرم برات.چند سالیه دلم نمیخواد به هر مناسبتی کادو بگیرم.همون تولد به تولد بسمه.بنظرم کادو وقتی پشتش مناسبتیه ارزششو از دست میده...  

فکر هدیه خریدن باید از ته قلب ادم دربیاد.باید بخاطر دوست داشتن باشه نه بخاطر روز زن،روز مرد،سالگرد فلان،ماهگرد بهمان... اینا ذهنیت جدیدمه و بهشون باور دارم...

من ماه پیش یه نیم ست نقره عثمانی دیده بودم و همون موقع خواستم اونو برام بخره و خرید.بهش گفتم چیزی نمیخوام فقط گل بخر... 

چهار تا شاخه رز سرخ از اون،چهارتا از من... شد یه گلدون هشت تایی برای هشتمین سالگرد...

عکس هم انداختیم و کمی کیکم خوردیم و همین...

فکر میکردم این حس مشترک برای چیزی خوشحال بودن و جشن گرفتنش میتونه روزهای جدید تازه رقم بزنه برامون...

البته کع اینطور نشد...

از فرداش همونی شد که تو خونه حرف نمیزنه.شب با هم نمیخوابیم و صبح جدا بیدار میشیم.. با هم چیزی نمیخوریم و انگار همو نمیشناسیم... 

مسخره ترین حالی که یه زندگی مشترک میتونه دچارش باشه.

شنبه شب سر یه مشکلی که ویزا گرفتنش داشت و ازم پنهان کرده بود فضای خونه تاریک تر از همیشه شد... وضع مملکت که انقدر شلوغه.. انگار همه میخوان برن و تو هم گره خوردن.بخاطر همین ویزا گرفتنه کلا به خودی خود سخت تر شده.چه رسد به اینکه تو مورد ما یه مشکل اضافه هم بود که من نمیدونستم.

خواهرمم بعد فهمیدنش منو گرفت به باد سرزنش کع تو انگار داری مجبورش میکنی و ما دیگه دخالتی نمیکنیم.چون معلومه هیچ قدمی برنمیداره و الان پنج ماهه شما تصمیم قطعی گرفتید و ازتون هیچی معلوم نیست...

یکشنبه نهار زهره و نفیسه رو دعوت کرده بودم.

برای همسر نهار ریخته بودم.جوجه هم داشت غذا میخورد.هی میگفتم بیا بخور جمعش کنم.جوجه کم مونده بو با سر بپره وسط غذا.هی میگفت باشه.داشت با یه سری فاکتور ور میرفت.جوجه رفت سر وقتش و بعد دوبار گفتن دست نزن،یهو چنان فریادی زد که جوجه از ترس یهو خودشو انداخت زمین.از پشت سر خورد به سه راهی برق و دیگه نگم از گریه هاش...

ما تو خونه معمولا فحاشی نمیکنیم... دعوامون ممکنه با صدا باشه اما همش حرف زدنه.اما دیروز من شروع کردم...  بهش بد و بیراه گفتم.اونم موضوعو رسوند به ویزا و گفت تو همه ی دردت ویزاست.

منم گفتم نمیری نرو.

تو روی خودش براش آرزوی مرگ کردم...

بهش گفتم چقدر مساله ی من بی ربط به رفتنه،و چقدر همه اش بخاطر خلا عاطفی بینمونه که هیچ کاری براش نمیکنه...  

از جریان خلا عاطفی مرتب فرار میکرد و همش حرف ویزا میزد.هی قول میداد که درستش میکنه.هی میگفتم اصلا اونو ولش کن ولی انگار صحبت در اون مورد به صرفه تر بود...

دیگه خسته شدم... اون شور و عشقو ندارم.خانوادشم که ول نمیکنن... برادری که چند سال به چندسال ازش خبری نبود الان برای پول گرفتن های چند هفته یه بارش هی زنگ میزنه... ما به طرز احمقانه ای براش پول میفرستیم. تحت عنوان پول سیگار!

فکر میکنم اگه بره میتونم از نبودنش برای ترمیم قلبم و بخشیدنش و کار کردن رو خودم استفاده کنم... اما اگه نریم مدام به جدا شدن فکر میکنم.دیگه تو خودم نمیبینم بتونم اینجوری ادامه بدم.

بعد گفتن حرفهام و پیشنهاد اینکه یا یه بار قشنگ و خوب حرف بزنیم و دوباره شروع کنیم یا بریم مشاوره و همه جیزو درست کنیم،رفت شرکت... شب که برگشت انگار اصلا چنین حرفایی نشنیده... باز تنها خوابیدم... اونم نصفه شب اومد تو اتاق و با فاصله خوابید... با فاصله بیدار شدیم... باهامون صبحانه نخورد،گفت نهارشم بریزم تو ظرف که ببره شرکت... و الان من تنها با جوجه ام هستم... منتظرم بیدار شه... غمگین؟ نه نیستم. موضوع زندگیمون اهمیتشو برام از دست داده... 

برای امروز نمیدونم چه برنامه ای بچینم... دارم کتاب نیچه گریست رو میخونم.چندتا پیام مهم دارم که باید بفرستم... برنامه های بیرون رفتنی هم دارم اما شاید امروز نرم... نمیدونم.. ببینم چی میشه.


*مینای مهربون...

امروز با یه لبخند فوق وسیع رو صورتم و با عشق و قدردانی بسته پستیمو باز کردم...
ممنونم از تو.. عاشق دستخط زیبات شدم من دختر... ممنونم از هانا بخاطر نقاشیش.براش ضعف کردم..بخاطر باقی مخلفات هم ممنون.اون هدیه ای که فرستادی رو عاشقشم و از این به بعد استفاده میکنم... اصلا هر چی از ذوقم بگم کم گفتم...


* حرفی به من بزن.آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو میبخشد،جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟؟؟


* http://boregot.blog.ir/post/454 این پست رو لطفا بخونید.. خصوصا آخرش رو

وقتی پای جوجه رو به این دنیا باز کردی دیگه نباید راحت از جدایی حرف بزنی همه این شرایط قبل از اومدن جوجه هم بود ولی خواستی که جوجه رو وارد زندگیتون کنی قبل از خودت به پسرت فکر کن به اینکه به خواست تو و باباش الان وسط زندگیتونه به اینکه نمیشه راحت به بدون بابا زندگی کردنش وادارش کنی مطمئن باش اگه همچین تصمیمی گرفتی یک روز که دیر هم نیست باید تو چشمای جوجت نگاه کنی و جواب چراهاشو پس بدی...محکم باش نه بخاطر خودت بخاطر بچه ای که به خواست تو وارد این دنیا شده...ببخشید اگه حرفام دخالت تو زندگیت بود ببخشم بخاطر هر برداشت منفی که تو ذهت اومد از حرفام ولی نمیتونستم اینا رو نگم دوستم

به اینکه راحت ازش حرف میزنم مطمئنی؟؟


به اینکه همی ی این شرایط قبل اومدن جوجه هم بود مطمئنی؟ 

به اینکه اگه سه نفره زندگی کنیم ،جوجه تو آینده منو به خاطر اینکه از خونه ای که توش عشق و آرامش و احترام نیست نبردم مواخذه نمیکنه و جواب نمیخوا مطمئنی؟؟

محکم باش یعنی چجوری دقیقا؟ به سبک مادرای پنجاه سال پیش ؟ بسوز و بساز و این چیزها؟ به اینکه من خاطر بچمو تو تصمیماتی که ممکنه بگیرم،در نظر نمیگیرم هم مطمئنی؟؟

شیرین جان این جوابا رو نوشتم که بگم برداشت افراد از نوشته ها چقدر میتونه سطوح متفاوتی داشته باشه...این فرهنگ غلط کشور ماست که فکر میکنیم مادر خوب زیر بار همه چیز میره اما با بچه جدا نمیشه.اگه هم جدا بشه غیر اینکه مادر منفوریه ،تهش هم خودش بدبخت میشه هم بچشو بدبخت میکنه...


۱۵ مرداد ۱۵:۲۵ آیدا سبزاندیش
سلام
عزیزم الان تو همه خونه ها تو همه زندگی ها مشکلات اقتصادی حرف اول رو میزنه. من به اقایون حق میدم‌ عصبی و نگران باشن. اوضاع بد شده باید صبر و‌تحملمون رو بالاتر ببریم طلاق راه حل نیست باور کن به مرور زمان حل میشه همه اینها. الان بالاخره پدر بچته گناه داره بچت به خاطر پسرت هم شده یه کم تحمل کن برای خودت تفریحات و‌ دوستاتو داشته باش کتاب بخون شاد باش و صبر کن که همه چی درست بشه انشالله

سلام آیدا.

خوب من به آقایون حق نمیدم :)  اصلا نمیفهمم تو مساله ی پول (که البته ربطی به پست الانم نداره اما به طور کلی) که هم مرد درگیرشه هم زن،چرا همیشه به مردا حق میدیم عصبی باشن،اما به زنا میگیم تو صبر کن،تحمل کن...
نمیگم طلاق راه حله.کلا بعنوان آخرین راه میتونه گوشه ی ذهن آدم باشه.
مرور زمان برای یه سری مشکلات کافی نیست جانم.حل مشکلات تلاش،صحبت،آگاهی،همدلی و همراهی میخواد. زمان مشکل کی رو حل کرده؟ 
عجله ندارم گلم اما کتاب،مهمونی و تفریح همه تو حاشیه ان.اون دیگه زندگی نیست.فرار کردن از واقعیت و سرگرم شدن محض ندیدن اصل خراب زندگیه...

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام.امیدوارم زودتر کارای مهاجرتتون فراهم بشه که به جدایی دیگه فکر نکنی.بعد از جدایی چی میشه؟؟؟چکار میکنی؟
نمیدونم زندگی چطور به این مرحله از بن بست میرسه که اینجوری دیگه زن کم میاره و عشق و علاقه اش رو نادید میگیره.
شخصیت محکم و اینکه داخل زندگی میدونی چی میخوای و تلاش میکنی برای اون خواستت رو خیلی دوست دارم.
اما آ** ** ******* **** *** *** *** **** ***** *** *** ** *** ***** ***** ****** ** *** ****** * ***** *** *** *** ** **** *** **** ***** *** *****

سلام گلم.

من برای جدایی برنامه ریزی نکردم.. صرفا گفتم از ذهنم میگذره و بهش فکر میکنم.. برا همین جواب سوالاتو نمیدونم...

ممنون از لطفت..  جواب حرف آخرتم... چی بگم؟ امیدوارم شرایطش تغییر کنه.

بلاگر راستش من دوست دارم بری از اینجا
شوهر یکی از دوستام اینجا خیلی رفیق باز بود هر شب بساط مشروب و...
هر چیم در میاورد میداد رفیقاش بخورن
اخر از اینجا برای زندگی رفت قشم
میگفت انگار شوهرم از این رو به اون رو شد
خیلی اوضاش بهتر شد
ولی اخه مشکل شوهر تو رفیق بازی نیست بلکه محبته
شایدم از اینجا برین اون احساس غربت و تنهایی کنه بیشتر خودشو بهت نزدیک کنه نمیدونم😔

هوووم.. امیدوارم هممون از این تاریکیا به سمت روشنی بریم...

۱۵ مرداد ۱۷:۱۶ بانوی عاشق
سلام عزیزم
خوبی گلم؟
نمیتونم بگم کامل درکت میکنم
ولی جدا خوابیدن و جدا بیدار شدن رو چشیدم،اینکه هیچ حرفی توخونه برای گفتن نباشه رو چشیدم
برعکس دوستان من بهت حق میدم به طلاق حتی شده خیلی کمرنگ فکر کنی
آدم باید آینده نگر باشه،باید بدونه توهرشرایطی چه کاری باید بکنه
ولی به نظرم تا وقتی رابطه تون باهم خوب نشده،تا یاد نگرفته باهات حرف بزنه باهات درددل کنه باهات همفکری کنه مهاحرت نکنین
فکر کن همین اخلاقش اونورم ادامه داشته باشه
مسلما شرایط خیلی سخت تر از الانت میشه

من ی روز بالاخره تصمیم گرفتم درکش کنم
یک هفته سکوت کردم و فقط سعی کردم بفهممش
آخرش این شد که به حرف اومد،باهم حرف زدیم و الان خداروشکر اوضاع بهتره

لطفا سعی کن شاد باشی
چه با همسرت چه بی همسرت تو یه مادری که باید شادباشی
تو میتونی،قبل هم تونستی

سلام بانو جان...

خدا نکنه کارمون به جدایی برسه اما خوب ممنون که درک میکنی فکر کردن بهش طبیعیه...
اتفاقا همش برعکس تو فکر میکنم.خصوصا اون جدایی اجباری موقتی اولش فکر میکنم میتونه خیلی کمک کنه... وقتی کنار هم نیستیم مجبور میشیم باهم حرف بزنیم.مجبور میشیم بهم گوش کنیم .. من مطمئنم اگه باهام حرف بزنه خیلی چیزا بهتر میشه... ولی خپب تا مجبور نشه حرف نمیزنه انگار...

خوشحالم برات

غمگین نیستم... همین برای من بعد دوران سختی که تازه پشت سر گذاشتم خیلیه...


بلاگر جونم عزیزم

دقیقا منم مثل تو خیلییییی چیزا زو نمیفهم .اینکه من اینجوری نپوشم.من اینجوری نگاه نکنم.من اینجوری حرف نزنم‌ که چی 
که اون مرده 
اصلا یعنی چی
خب درسته مسئولیت اقتصادی زندگی روی دوش مرده و شاید استرس این مسئولیت اونقدر بالا باشه که جای چیز دیگه ای براش نذاره

ولی خب منم زنم .منم آدمم.منم مادرم.منم بخدا درد میکشم از اینهمه درک نشدنها

چرا همش همش همش من باید بگردم دنبال راه .دنبال ارامش.
من خودم دلم میخواد یه مدتی .فقط نگاه کنم .نگاه کنم ببینم چی میشه .یا اینکه به شدت دلم میخواد خودم باشم ببینم چی میشه

ولی حیف حیف که نمیشه.

دریا جانم... :(

امیدوارم هممون به راهی که بهترینه و توش خیر و خوشیه برسیم

من اصلا حرف نزنم بهتره چون شرایط خودم یه جوریه که وسط یه باتلاق دارم دست و پامیزنم اما چون هنوز تاکمرم توی باتلاقه متوجه وخامت اوضاع نیستم یه جورایی.پس الان نصیحت و راهکار و این حرفا کلا منتفیه!اما راستشو بخوای واقعا نمیتونم اینو نگم بلاجان ؛من بمیرم واسه دلت خوب؟

خدا نکنه آرزو... 

یکی بهم گفته دیگه به کسی نگم قربونت برم و فدات شم چون خودم مادرم.. تو هم نگو :)

من میدونم تو چقدر جنگیدی و چقدر دست و پا زدی و چقدر ویران شدی تا بتونی این زندگی رو حفظ کنی

اگر الان جدایی از ذهنت میگذره یعنی واقعا دیگه هیچ راه حلی نمونده که تو امتحانش نکرده باشی

فقط دعا میکنم خدا درست ترین راه رو با یقین جلوی چشمات باز کنه

آخرین کسی که فکر میکردم چنین کامنتی بهم بده تویی نسیم...

توی دو تا فکرِ *من تلاشمو کردم و *از منه که بر منه   گیر کردم.
اگه اینجوره که تلاشمو کردم چرا نتیجه ای که براش جنگیدمو ندیدم؟ و اگه همه ی اینا نتیجه ی رفتار خودمه پس تلاشهام چ میشه...
 ممنون از دعات.آمین

تو دور دل کندن از وابستگیها افتادی انگار

خیلی سخته عبور از این مرحله

لباس ها

دوستها

خونه 

.

.

اما استقلال بعدش رشد خیلی زیادیه که تو خیلی بهش احتیاج داری

اگه اینطوره خوشحالم...  با تمام احوالات این روزهام حس میکنم آینده ام قشنگ میشه.هم مال من،هم مال پسرم.این چیزیه که براش تلاش میکنم...برای شوهرمم دیگه فقط میتونم دعا کنم...

بلاگر عزیزم
قبل از اینکه بخاطر رسیدن بسته پستی خوشحال بشم خیلی خیلی خیلی زیاد ناراحت شدم بخاطر جو خونه و فکرایی ک از ذهن تو میگذره 😐🙁
خدا نکنه هیچوقت اون اتفاق بیوفته، خدااا نکنه.

امیدوارم راهتونو پیدا کنید
شوهرت به خودش بیاد
زندگیتون روشن بشه

رفیقم... خیلی زیاد بفکرتم و با تمام وجودم برای زندگیت ارزوی ارامش و عشق و احترام و تمام چیزای خوب خوب میکنم.
بلاگر مهربونم بابت تشکرت هم ممنونم
کاری نکردم عزیزم...قابل تو رو نداشت
ببخش که کم و ناچیز بود

مینا ممنونم از شفقت و مهرت..

نگران نباش..

اتفاقا شوهرم خونه بو وقتی گفتم دوست اینترنتیم فرستاده شاخ دراورد.نقاشی هانا رو نشونش دادم ذوق کرد.. ممنون

۱۵ مرداد ۱۸:۱۲ مری مریا
سلام بلاگر... رو به راهی عزیزم؟؟
خدای من!نفرت دارم از این دست و پا زدن برای درست شدن طرف مقابل. از اینکه فک کنیم زن باید تحمل کنه باید بسازه باید صبرشو زیاد کنه و مرد هر روز روشو زیاد کنه و فک کنه زن کیسه بکسشه.
چرا آخه ما اینجوری شدیم!!!😔
ایشالا که با صحبت کردن و تلنگر همه چی درست میشه❤️🙏🏻
اوضاع منم بهتر از تو نیست... همش کلافگی و چنگ زدن...
ولی من شک ندارم آینده قشنگ تر امروزه...

سلام مری جان.ممنون

چ کنیم.. تا بوده جامعمون مرد سالار بوده...

امیدوارم...

عزیزمممممم 🤗
فدای تو بشم من❤❤❤

😘😘😘😘

تو خیلی تلاش کردی که زندگی رو سرپا نگه داری اینو هممون شاهدیم اما انگار تنهایی فایده نداره و همسرتم باید متوجه اشتباهاش بشه و درستشون کنه 
برای رفتن پیش مشاور پافشاری کن 
بذار خطر رو حس کنه شاید ی وقتی ب خودش بیاد ک دیر شده دیگه 
تو همه این اوضاع جای شکرش باقیه که یاد گرفتی مستقل باشی و بخاطر رفتار همسرت زندگی رو به کام خودت تلخ نکنی ...

ممنون که شهادت میدی :)


اره بعد دوره ی سختی که گذروندم این مدلی شدم..

دوست عزیزم، الان میدونم همه می یان و هی نصیحت های جور واجور برات مینویسند، منم یکیشون😜
کسی که شخصیتش سالهاست شکل گرفته نمیتونی تغییرش بدی، قبل از بچه برای آقای همسر وقت میگذاشتی و سعی میکردی زندگیت را اون جوری شکل بدی که دلت میخواد، ولی وقتی بچه می یاد آقایان برمیگردند به همونی که بودند، چون دیگه وقت کمتری هست که روشون کار کنی! به قول خارجیا back to normal میشن! 😜خلاصه اینا را گفتم که بگم آدم ها را نمیشه تغییر داد، باید همونی که هست را قبولش کنی، اینجوری کمتر حرص میخوری، همینه دیگه، این آدم همینه، ببین خوبی هاش میچربه که باهاش زندگی کنی یا نه؟  

کاش شوهرم همونی که بود میموند لیلا... اینی که الان هست اصلا مرد من نیست. هرگز جونمو برای چنین مردی نمیدادم. شوهرم کاستی هایی داشت اما احساسش و خیلی چیزهاش رو که الان نداره دوست داشتم.چطور چیزهایی که نداره رو بپذیرم و دوست داشته باشم.

آدمی یه جارچوبی داره.
مثلا تو با مرد معتاد بی کار ازدواج نمیکنی. عاشق یکی میشی.بعد چن سال هم معتاد میشه هم سر کار نمیره. تو اون شرایط نصیحتا از راه میرسه که همینجوری بپذیرش.... متوجه منظورم میشی؟؟

تو هم تلاشت رو کردی هم از توست که بر توست

تلاشت رو در جهت جنگیدن برای نگه داشتن و دست و پا زدن کردی و جنگیدن معمولا نتیجه دلخواهی توش نیست

تلاشت اشتباه بود

برای همین هم از توست که بر توست


چرا آخرین نفرمنتظر بودی من چنین کامنتی بدم؟

همسر تو کمر به نابود کردن زندگیش بسته

به نظر من برای تو کافیه این همه دست و پا زدن برای منصرف کردن خودکشی اون.

حالا اگر بلدی تو این گیر و دار با حضور همسر تمرکزت رو ازش برداری و به خودت بپردازی که خیلی خوبه می تونی در حضور ایشون کلا بیخیال اون باشی و به خودت و جوجه ات برسی تا قوی بشی و بتونی به اون هم کمک کنی تا خودش رو بالا بکشه ولی اگر با حضور اون نمیشه یا باید بره انگلیس و تو به خودت برسی یا باید از زندگیت بره تا تو به خودت برسی

به هر حال تنها راه نجات تو پرداختن به خودته فقط همین


ضمن اینکه اون پدر جوجه است و جوجه با همین رفتارها انتخابش کرده تا در کنارش به رشدی که لازمه برسه پس بهتره از وسطشون خودت رو بکشی کنار. درد اون ضربه و صدای بلند پدرش خیلی زود گذر تر از داد و فریاد مامانش و حتما داد و بیداد های باباش به مدت طولانی تر خواهد بود.

 

مرسی که هستی و اینهمه باهام حرف میزنی...


بند آخرت خیلی خوب بود.درسته واقعا... 

اره گلم متوجه میشم، تصمیم گیری سخته خیلی، آدم نمیدونه این آدم برمیگرده به اون شخصیتی که دوستش داشتی یا نه، یا حتی ممکنه بی تفاوت تر بشه؟ یا ممکنه بهتر بشه؟ 
با حرف نسیم خیلی موافقم که میگه باید روی خودت برنامه‌ریزی کنی. با اینکه با بچه کوچیک خیلی سخته. ولی بهت امید میده اگر به خودت تکیه کنی و برای خودت هدف داشته باشی. نمیدونم با چه برنامه میخوای بیای انگلیس، اینجا از سه سالگی روزی دو ساعت مهد رایگانه، از چهار سالگی هم فول تایم، از نه تا سه ، رایگان میتوانند بروند مدرسه، اون زمان وقت خیلی خوبی هست برای درس یا کار، شهر ما خیلی کوچیکه ولی دانشگاه معروف و خوبی داره، هزینه های زندگی هم خیلی پایینه، ارشد هم یکساله هست معمولا، تغییر رشته هم خیلی آسونه، لینک دانشگاه را میفرستم اگر قصدت ادامه تحصیله یک نگاهی بنداز، ولی هزینه تحصیل بالاست متاسفانه، البته میشه یه تخفیف جزیی از دانشگاه گرفت، اگر هم با ویزای کار میای که عالیه، دردسری نداری، گفتم شاید به دردت بخوره این اطلاعات. موفق باشی عزیزم.
https://www.bangor.ac.uk/about/academic-schools.php.en

ممنون لیلا جان بخاطر لینک

سلام.بنظر منم اصلا عجیب و غیر طبیعی نیست فکر کردن به طلاق..اصلا من این فیلمای خارجی رو میبینم یا کتابای خارجی رو میخونم انقد خوشم میاد که دونفر راحت از هم جدا میشن مثل قهر کردن دو هم جنس تو ایران..تو فیلم واکینگ دد دختره به ابراهام میگه چرا میخوای منو ول کنی.ابراهام میگه چون وقتی تو رو دیدم فکر کردم تو تنها دختر باقیمانده هستی اما الان دخترای زیادی هستن و بعدها دختره یه جایی به رقیبش میگه ما با هم بودیم بدون هیچ‌مشگلی اما خوشحال نبودیم...میبینی به همین راحتی.هیچ دعوایی نداشتن فقط ابراهام با یه دختر دیگه همسوتر و خوشحالتر بود..کی برسه ما ها هم همینقدر باز و راحت باشیم و روند سوختن و ساختن رو در پیش نگیریم

سلام عزیزم...

حالا همسو و خوشحال بودن که اصلا تو جامعه ی مرد سالار زن ستیز ما قابل درک نیست هیچی،به زن هایی که مشکلات عمیق و وحشتناک هم دارن و میخوان جدا شن خرده میگیره جامعه.

بلاگر من تقریبا یکسال یا بیشتره که میخونم اما در کل دیر ارتباط برقرار میکنم .چه شود تا کامنتی بذارم.دوران بارداریت و قبلش همسرت خیلی ایده ال بود.چی شد یهو اینجوری شد.برای من واقعا عجیبه تو نه ماه انقدر عوض شدن..شاید واقعا چیزی در زندگیتون عوض شده که اون عوض شده..و اینکه میتونه روابط کدرت با خانواده اش تاثیری داشته باشه..نه مستقیم البته .مثلا یه جورایی چون مادرشه و خانوادش و شاید بدگویی هاشون یا فکر اینکه حالا که با مادرش اینطوریه با تو هم اینطوریً..

دوران بارداریم و کمی قبلش که من تصمیم گرفتم برای جوجه،شوهرم فوق العاده بود....  روزهامون با یه صبحانه ی دوتایی که کنارش موسیقی گوش میدادیم شروع میشد.شبها کتاب خوندن داشتیم.خود حاملگیم که... هرگز اونقدر شاد نبودم تو زندگیم.

شوهرم یهو عوض نشد. واقعا کم کم اینجور شد.تا قبلش ملاحظه ی منو میکرد اما یه جا دیگه کم آورد.. یادمه همش چند روز بعد از زایمانم صاف ایستاد و گفت من دیگه طاقت چالش جدید ندارم خانوادم اندازه ی کافی بار رو دوش من میذارن.درحالیکه من میخوام الان به اونا بگه بسه من ظرفیتم پر شده زن و زندگی خودم دارن از دستم میرن... اما ما رو قربانی اونا میکنه و خودش رو بیشتر...
من روابط کدر خاصی با خانوادش ندارم.اگه منظورت اینه به تلافی رفتار من اینجور شده.

خوشبحالت که تو شهر غریب از رفتنت دلت میگیره.نن تو شهر غریبم.جز شوهرم همدمی ندارم.اون طفلکم همش سر کار.همش زجر.همش خستگی.از جمعه خونه نیومده فاصله چهل و پنج دقیقه ای روً.َالان میگی حتما شلوارش دوتا شدهً..اونوقت من هر کار میکنم نمیتونم یه دوست پیدا کنم.جذبشون نمیشم.و جذبم نمیشن.نمیدونم چرا.همش تو خونه ور دل مادرشوهرمم.

خوب معلومه که دوست تو خونه ی مادرشوهرت پیدا نمیشه... یه چندتا کلاس ثبت نام کن

۱۶ مرداد ۰۹:۰۸ لی لی پوت
سلام بلاگر نمیدونم چی بگم شاید سکوت کنم بهتره ....از یه جایی به بعد آدم کامل بی حس میشه اما تو جوجه رو داری باید به فکر اونم باشی کاش برید پیش یه مشاور :( وسط این شلوغیا و این گرونیا مایییم که داریم خفه میشیم ....

به فکرش هستم لی لی.. 

من تازه زایمان کردم.بچم سه ماهشه.کلاس انچنانی نداره.چون شهرش کوچیکه.بیرون زیاد نمیرم چون بشدت گرمه و حتما بچه مریض میشه.شبا هم با ترس و لرز میرم..کلاس زبان دوست دارم که اصلا اموزشگاه درست و حسابی نداره.در حد بچه های راهنمایی نهایتا دبیرستان ای ام تیچری....کلاس خیاطی و ...حوصله اینجور کارها رو ندارم...گذشته از همشون گاهی که میزارم پیش مادرشوهرم میرم جایی دنیا رو بهم میریزه

اوووم... اره دیگه الان شرایطت سخته کمی. ای جونم یه فسقلوی سه ماهه.خدا حفظش کنه

سال اول کمی سخته.. صبور باش

سلام بلاگر جان...
من چیزی دوس ندارم بگمو وقتی حرف خاصی ندارم،،به زور دلم نمیخواد کلماتو کنار هم بچینم...
اما امیدوارم تکه های گمشده ی پازل زندگیت جایی که فک نمیکنی پیدا بشن...
بهتر باشی...

سلام.

ممنون سایه ی عزیز

خیلی وقت ها دیدم که مشکلاتی که کم کم مثل گوله ی برف بزرگ و مهارناپذیر شدن با گفتگو حل شدنی بودن. حیف این زندگی های قشنگی که می سازیم اما بلد نیستیم حفظشون کنیم :-(

واقعا مصداق خوبیه...

من هنوز معتقدم ما مشکلی نداریم که با صحبت حل نشه.اما نمیتونم وادارش کنم که با هم گفتگو کنیم.

اینی که می خوام بگم اصلا به معی
 تشویق به طلاق نیست. فقط برخلاف بعضی کامنت ها که ازت می خوان به فکر جوجه هم باشی، می خوام بگم جوجه هیچ وقت به خاطر تحمل این زندگی و بزرگ شدنش تو یک خونه بی محبت و تاریک و پرتنش ازت تشکر نخواهد کرد، مطمین باش

عمیقا به این حرف ایمان دارم آیبک... من تو اون پوسته ی سنتی زندگی نمیکنم... از قضاوت شدن گزیری نیست.

۱۷ مرداد ۲۳:۱۹ مامان دخترم
پست جدید نمینویسی؟

امشب که نه... فردا هم گمون نکنم... ببینم جی میشه

اساس کشی به کجا؟
تو پست قبلیتم که کامنتا راجع به اساس کشی بود متوجه نشدم به کجا!
با اینکه همه پستاتو کامل میخونم

عزیزم به شمال

چه وضعیتِ مشابهِ بــــدی ...
البته کاش تا الان که من دارم کامنت میذارم، همه چی به طورِ معجزه گونه ای بهتر شــده باشه ...

نمیدونم چی باید بگم!
فقط غمگینم ... برایِ همه ـمون ...

عزیزم...

غصه نخور دیوونه.کی دیده که شب بمونه؟؟

سیاه ترین جای شب نزدیکای صبحشه

:)

سلام عزیزم بلاگرجان 
این حرفها رو از افکارت بیرون کن راه درازی تا بزرگ کردن جوجه داری اصلا تنهایی میسر نیست به جز مسائل مالی خیلی مشکلات بچه های این دوره دارن تنهایی نمیتونی اصلا اسم طلاق رو نیار وقتی خیلی عصبانی شدی در حد انفجار بگو جدا ازت زندگی میکنم همین و اون موقعیکه سفره رو زمین هست و نیامد سریع ظرفها  رو جمع کن یه سینی بیار ظرف غذاش رو بزار تو سینی رو اپن یا کابینت تموم دیگه بخور هم اصلا نگو میخواد تنش ایجاد کنه من احساس میکنم خانواده اش هستن میخوان بیان خونتون یکی یکی تابستون  نمیشه شوهرتو پر میکنن هیچی نگو تا بری خونه ات تو شمال اصرار هم برای رفتنشن نکن هر اتفاقی بیفته میگه تو بودی فقط نگاش کن 

:(

بلاگر من از زمان حاملگی جوجه دنبالت میکنم. از دید من تو یک زن به روز هستی که خودت رو دوست داری و این کمک میکنه بتونی پسر و همسرت رو هم دوست داشته باشی. تو دلسوزی از سر ناچاری نداری، همونقدر که عاقلانه به جدایی فکر میکنی، دیدم که چطور برای خبر بچه دار شدن یا تولدها جشن گرفتی و احساس و زنانگیت رو تو زندگی به کار بردی. من یه دختر ۲۴ ساله مجردم و درکی از ازدواج شاید ندارم چون خودم تجربش نکردم، ولی راستش یه کم ترسیدم. یعنی مهاجرت یا زندگی نکردن زیر یک سقف خودش یه کم ریسکی هست و ممکنه تنش ایجاد کنه حالا اگر از اول هم مشکلاتی باشه که دیگه بدتر. البته به قول خودت شایدم بهتر شد و چون دور از همید به حرف بیاد همسرت. ولی به هرحال به نظرم خیلی به دست زمان و اینکه حالا دور شیم بهتر میشه نسپار. اگر میشه دکتر برو یه کم دنبال درمان باش ببین دقیقا علت رفتار همسرت چیه. چیزایی که میگی باهم نمیخوابیم باهم حرف نمیزنیم باهم غذا نمیخوریم اینا یه کم خوب نیست و اخطاره. به نظرم خود مهاجرت و دوری و زندگی نکردن زیر یک سقف تنش زا هست بهتره با مراقبت و احتیاط بیشتری پیش بری قبل از اینکه خدایی نکرده اتفاقات بدی بیوفته. با تمام وجود امیدوارم آنچه که بهترینه برات و سزاوارش هستی اتفاق بیوفته و یه جورایی خیلی خوشم میاد از اینکه زنی با اعتماد به نفس خوب با ترکیبی از عقل و احساس توام هستی. مراقب خودت باش عزیز 

هستی جان ممنونم از لطفت...

حرفاتو میفهمم واقعا.اما از تنهایی تلاش کردن و دکتر رفتن به قول تو و اینها چیزی نصیب رابطه ام نمیشه.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان