سلام بچه ها.
باز اومدم که هول هولی یه پست بذارم و برم.
روزهام دارن تند تند میگذرن.رضایتم از حال و احوالم هفتاد از صده و اگه ازم بپرسید چرا جوابی ندارم...
دیشب تو کتاب مادر کافی داشتم درمورد اهمیت ساعت مشخص برای برنامه غذایی میخوندم.اما اصلا تو زندگی ما چنین چیزی رعایت نمیشه متاسفانه.دارم خراب پیش میرم از این نظر... فکر کن دیشب تا سپیده صبح بیدار بودم و جوجه هم خیلی خیلی دیر خوابید.بعد امروز دوازده بیدار شدیم.فرنی و شیرموز خوردیم.الانم که سه و نیمه هنوز نهار نخوردیم.و این افتضاحه.
تو این مدت یه شب نفیسه و زهره رو با شوهراشون برای شام دعوت کردم.خیلی شب خوبی شد یادم رفت تو پست قبلی بنویسم.انقدر بگو بخند کردیم که ترکیدیم.
دیروز داشتم به همسر میگفتم دلم براشون خیلی تنگ میشه وقتی بریم.گفت فرفر چی.
گفتم برای اونم تنگ میشه.گفت یعنی زهره اینا رو بیشتر دوست داری؟
گفتم بحث دوست داشتن نیست واقعا.همشونو دوست دارم واقعا.اما دلم برای حال و هوام که شاد و شنگول و پرانرژی میشم با زهره اینا بیشتر تنگ میشه.
از فرفر فقط تلفنی و اس ام اسی خبر دارم مدتیه.از وقتی جریان خواستگاری و عقد ایناش اتفاق افتاد اصلا وقت نداشته.
دیشب هم نرگس رو دعوت کردم.با شوهرش.جفت شوهرامون شبکار بودن.وای دیروز همش فکر میکردم کار خاصی که ندارم و خیلی وقت دارم اما خوب یهو خوابیدن پسرم همه چیزو عقب انداخت و لحظه ای که نرگس زنگ زد گفت تو پارکینگیم گفتم خدا بکشدت چرا انقدر زود اومدی و تا بیان بالا من و شوهرم داشتیم میدویدیم تو خونه و جوجه هم گریه میکرد...
همسر ها که رفتن ما تا چهار صبح فیلم دیدیم.حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.در مورد بچه.دیدگاهامون درباره تربیتش.خانوادمون.شوهرامون.ضعفای شخصیتیمون.میوه زدیم.شیرموز بستنی خوردیم.و داشتیم میترکیدیم وقتی خوابیدیم.
جوجه هم خیلی دیر خوابید.ذوق داشت که نرگس کنارمون بود.هی شیر میخورد هی پامیشد میرفت خودشو قشنگ تو جیگر نرگس فرو میکرد دلبری میکرد باز میومد پیشم...
ساعت هفت صبحم که نرگس رفت.
آهان یه شبم من و نفیسه بعد شام با شوهرامون رفتیم خونه زهره.چشم روشنی قدم مبارک جوجه اش.اون شبم بی نظیر بود.
امتحانات دانشگاهم از بیست و دوم شروع میشن.هنوز نخوندم....
شماره دوزیمم که تموم شد و دیدید.اکثر اونایی که انقدرم تشویقم میکردن یهو غیب شدن.کلا کمتر کسی زیر پستم کسی رو تگ کرده.هر کی هم استوری کرده به تقاضای خودم بوده.البته که من نهایتا مطمئنم که میفروشمش و به مراد قلبم میرسم اما خوب دیگه....
اوووم دیگه چی بگم؟
مامان طفلیم با این سن و سالش موقع وضو گرفتن افتاده و مچ و ساعد دستش خرد شده.دکترش گفته باید جراحی شه اما ودش اصلا زیر بار نمیره و فعلا از نوک انگشت تا بالای ازوش برای دو ماه رفته تو گچ.
الهی فداش بشم.شنیدن صداش وقتی درد داره اما هی میگه عزیزم من خوبم نگرانم نباش به قلبم چنگ میزنه.دوست دارم زودتر ببینمش سر و روی ماهشو بوسه بارون کنم.
دوست داشتم دستم تو جیب خودم بود هی فرت و فرت براش کادو میخریدم.
خیلی دوست دارم برای خانوادم کارهایی بکنم که همش خوشحال باشن اما چه کنم که سقف این آرزو بلنده و دست من کوتاه...
امروز برنامم چند تا تماس تلفنی برای احوالپرسی و نوبت دکتر و ارایشگاهه.خونه قشنگمونم جارو میخواد.خدا کنه بتونم آثار مهمونی دیشبو کلا پاک کنم امروز.تلاشمو خواهم کرد خلاصه...
به خدا میسپارمتون.فعلا...