سلام.
سرماخوردگی جوجه ام هنوز تموم نشده.
بی حوصله،نق نقو،کم غذا،سرفه کنون،مف آویزون واه و واه و واه :/
خصوصا غذا خوردنش یه معضل شده.
همه جا هم نوشته دنبال بچه نرید برای غذا دادن.اون خودش باید بیاد بشینه بخوره.اما نمیاد که.باز منم که لقمه به دست میرم سراغش.
اما خدا رو شکر دیگه تب نمیکنه و خس خسش کمتر شده.
یکشنبه که بردمش دکتر با نفیسه قرار گذاشتم و بعدش رفتیم پارک.تو چمنا بازی کرد.کلی راه رفت.گل میمون کند.بعدشم تاب و سرسره .... اما بعدش به زور از پارک خارج شدیم :/
رفتیم کافه.شکلات گلاسه سفارش دادیم که اصلا خوب نبود.جوجه رو یه کم رو لبه پنجره نشوندم یه کم گداشتم زمین راه رفت و با یه نی مشغول شد.بعدشم یه گروه دختر رفتن قسمت وی آی پی که تولد بازی کنن.جوجه رفت وایساد زل زد بهشون.براشون عشوه اومد و دلشونو برد.بهش گفتن بیا اونم رفت.باهاش سلفی گرفتن.تولدت مبارک خوندن و با دست زدن همراهیشون کرد.اول تا آخرم بغل یکیشون نشسته بود نه به کیکشون کار داشت نه نوشیدنی ها نه شمعای روی میز.. گفتم اگه با بودیم الان باید دستشو تا آرنج فرو میکرد تو کیکمون :) بعدشم رفتم بگیرمش دیدم صاحب تولد یکی از بچه های دانشگاهمونه...
بعدم شهر کتاب رفتیم.دنبال کتاب مادر کافی هستم و کتاب شعر مامان تو بهترینی.که قرار شد هفته بعد بیارن.
خیلی راه رفتیم.جوجه یکساعت تو بغل خوابید که هی جا به جا کردیمش که خسته نشیم.
دوشنبه انقدر کلافه بود که دیدم چارش فقط بیرونه.عصرش شال و کلاه کردیم و زدیم به پارک سر کوچه.
دو تا دختر سرتق مو فرفروی با نمک هم هی منو با اون خجالتی درونم رو به رو میکردن.
مثلا میگفتن ما داریم رو این سرسره بازی میکنیم پسرتو نذار این رو.
من خجالتی معذبم میگفت پسرتو بغل کن وایسید یه کنار بچه ها رو نگاه کنید اما من مادرم بهشون گفت آخه جوجه هم میخواد بازی کنه.بیاید نوبتی بازی کنیم.
رو تاب نشونده بودمش باز همونا اومدن گفتن بسه دیگه ما میخوایم با این تاب بازی کنیم.
که گفتم باید اجازه بدید پسرم یه ذره سوار بشه بعد نوبت شما بشه.
اما خوب یه تعارفی خجالتی درونم هست...
حتی با نفیسه اینا که انقدر دوستم.حالا هیچ کجا سر خوردن خجالت نمیکشم اما سر سفره نفیسه و زهره همیشه دو لقمه میخورم و تموم میکنم.تا حالا نشده سیر بشم مثلا و نمیدونم چرا:(
سه شنبه نهار نفیسه رو دعوت کرده بودم.همسر صبحش کار اداری داشت.جوجه اصلا نذاشت کاری کنم.یکسره گریه میکنه و بغل میخواد.الان نفیسه میگه اون موقع که بچه بود بهت میگفتم بغلش نکن بغلی میشه میگفتی نه تو فلان کتاب نوشته نمیشه خخخ
خلاصه همسر که اومد فقط یه مز برداشت و رفت شرکت.بعدم نفیسه اومد جوجه رو گرفت من چهل دقیقه ای نهارمو آماده کردم.جوجه هم سر سفره تمام برنجای ما رو از بشقابامون برمیداشت میپاشید و به زور اون وسط یکی دو لقمه بهش خوروندم.
دیگه عصر هم به میوه و آجیل و تخمه خوردن و گپ و گفت گذشت.ظرفا رو که یه ذره شستم دیگه جوجه شدیدا بهونمو گرفت و بغل نفیسه نموند اینجوری شد که من بغلش کردم و نفیسه ظرفشویی رو روبه راه کرد. دستش درد نکنه.
شب به ضرب ماست به جوجه شام دادم.
با همسر بد نیستیم.یه لحظه هایی تصور اینکه این ایده آل منه حالا براش چی کار میکنم یادم میره.خوب خیلی بهونه میگیره عصبی میشم دلم میخواد شت و پتش کنم.
مدت هاست فیلتر تصفیه آبمون باید عوض شه.خوب اینکه دیگه کار من نیست.بخلطر همین همسر اب معدنی میخره برای خوردن.دیشب آب معدنی تموم شده بود و من از همین آب نصفه نیمه تصفیه شده آوردم که قرص بخوره.آبو خورده میگه یهویی از آب شیر (که بسیار شور و غیر قابل خوردنه) میاوردی دیگه... منم سگ شدم و همون لحظه توپیدم بهش.گفتم جای تشکرته؟ خوب میخواستی درستش کنی دستگاهو...
هی گفتم شب بخیر هی گفت عه نرو دیگه بذار با هم بریم.ساعت دو شب بود.اصلا درک نمیکنه چقدر خسته ام من.تازه بشینمم باید در و دیوار نگاه کنم چون اون که گوشی دستشه.خلاصه دو نیم رفتم دیگه. بعد تند تند پشت سرم اومد و سر صحبت باز کرد.باز پرسید دوستش دارم یا نه.حالم خوب نبود مثل قهر و آشتیا بودم که دیگه تف کردم تو روی شیطون و کلا آشتی طور شدم قبل خوابی....
خدا رو شکر از عجایب روزگار دیشب جوجه از دوازده و نیم یک تا صبح یکسره خوابید.
شاید بخاطر شربتش باشه که خواب آوره...
اوووم راستی دیشب همسر از شرکت که اومده بود اینجوری میگفت.
راستی امروز مامانم زنگ زده بود.
گفتم اوممم خوب چه خبر.
حالش خوب نیست گفته یه ماهه مریضه.سر درد داره.
بلا ازش دور باشه.
اره بهش گفتم دکتر خوب بره.
خوب کردی جانم دکتر چی گفته.
حالا ازمایش نوشته ببینیم چی میشه...
آخرم گفت میای یه سفر بریم خونشون؟؟
گفتم آره عزیز میام.
آخه مگه میشه ببینم شوهرم اینجوری بال بال میزنه و بگم نه؟ حرفامم که بهش زدم دیگه.دلیلی نداشت بگم نه.
تو این هشت سال یادم نمیاد یه بار زنگ زده باشن بگن ما امروز نهار دور هم جمع شدیم یادت کردیم.امروز فلان چیزو خریدیم و خوشحالیم.که بگن ما خوبیم اوضاعمون به راهه.شما چطورید؟ چجوری دلشون میاد اینهمه فقط درمورد درد و بدبختی و بی پولی و اعتیاد و مشکلات و دعوا و هر چی چیز گنده زنگ بزنن خبر رسانی کنن و دل پسرشونو آشوب کنن....
یه سال اینای پیش دور از جونش داداشم یهو اونقدر سخت بیمار شد و دو هفته بیمارستان بود و اونهمه تشنج و دکتر و آزمایش و نگرانی تازه وقتی به ما گفتن که دیگه برگشت خونه و رفع خطر شد.مامانم جدیدا آبله مرغون گرفته بود .خوب ما هر روز حرف میزنیم تقریبا.بنده خدا هر روز بهش میگفتم چرا صدات بیحاله چیزی هست؟ هی میگفت نه تازه بیدار شدم،بابات خوابه آروم حرف میزنم،چه میدونم صدام چرا گرفته ... فقط بخاطر اینکه ما غصه نخوریم ناراحت نشیم حالا که کاری ازمون برنمیاد....
هیچی دیگه حالا یه سفرم باید بریم اونجا و میدونم حتما تو رومون میگن چرا عید نیومدید.... میترسم اون موقع زبونمو موش بخوره نتونم باز حرف بزنم و رک و راست بگم ازشون ناراحتم بخاطر بی احترامی هاشون :/
اصلا چه بسا محترمانه حرفمو بزنم و خیلی مسایل حل و فصل شن برای همیشه.چمه واقعا؟؟
امروزم که چهارشنبه است و الان جوجه داره خواب عصرگاهیشو میکنه.
نمیدونم بیدار بشه بریم پارک؟ نریم؟ عصرونه چی بدم بخوره؟ شام چکار کنم؟ ظرفا رو همونجور بدو بدویی بشورم؟ میذاره؟ نمیذاره؟؟
همینا دیگه...
+چند روزه به این فکر میکنم تولد جوجه رو تو فضای باز بگیرم.مثل پارک جنگلی اینا.ساده باشه اما به همه خوش بگذره.هی همسر مخالفت میکنه.میگه آخه نمیگن اینا مگه خونه ندارن؟؟ :/