سرماخوردگی

سلام.

سرماخوردگی جوجه ام هنوز تموم نشده.

بی حوصله،‌نق نقو،‌کم غذا،‌سرفه کنون،‌مف آویزون واه و واه و واه :/

‌خصوصا غذا خوردنش یه معضل شده.

همه جا هم نوشته دنبال بچه نرید برای غذا دادن.اون خودش باید بیاد بشینه بخوره.اما نمیاد که.باز منم که لقمه به دست میرم سراغش.

اما خدا رو شکر دیگه تب نمیکنه و خس خسش کمتر شده.

یکشنبه که بردمش دکتر با نفیسه قرار گذاشتم و بعدش رفتیم پارک.تو چمنا بازی کرد.کلی راه رفت.گل میمون کند.بعدشم تاب و سرسره .... اما بعدش به زور از پارک خارج شدیم :/

‌رفتیم کافه.شکلات گلاسه سفارش دادیم که اصلا خوب نبود.جوجه رو یه کم رو لبه پنجره نشوندم یه کم گداشتم زمین راه رفت و با یه نی مشغول شد.بعدشم یه گروه دختر رفتن قسمت وی آی پی که تولد بازی کنن.جوجه رفت وایساد زل زد بهشون.براشون عشوه اومد و دلشونو برد.بهش گفتن بیا اونم رفت.باهاش سلفی گرفتن.تولدت مبارک خوندن و با دست زدن همراهیشون کرد.اول تا آخرم بغل یکیشون نشسته بود نه به کیکشون کار داشت نه نوشیدنی ها نه شمعای روی میز.. گفتم اگه با بودیم الان باید دستشو تا آرنج فرو میکرد تو کیکمون :)‌ بعدشم رفتم بگیرمش دیدم صاحب تولد یکی از بچه های دانشگاهمونه...

بعدم شهر کتاب رفتیم.دنبال کتاب مادر کافی هستم و کتاب شعر مامان تو بهترینی.که قرار شد هفته بعد بیارن.

خیلی راه رفتیم.جوجه یکساعت تو بغل خوابید که هی جا به جا کردیمش که خسته نشیم.

دوشنبه انقدر کلافه بود که دیدم چارش فقط بیرونه.عصرش شال و کلاه کردیم و زدیم به پارک سر کوچه.

دو تا دختر سرتق مو فرفروی با نمک هم هی منو با اون خجالتی درونم رو به رو میکردن.

مثلا میگفتن ما داریم رو این سرسره بازی میکنیم پسرتو نذار این رو.

من خجالتی معذبم میگفت پسرتو بغل کن وایسید یه کنار بچه ها رو نگاه کنید اما من مادرم بهشون گفت آخه جوجه هم میخواد بازی کنه.بیاید نوبتی بازی کنیم.

رو تاب نشونده بودمش باز همونا اومدن گفتن بسه دیگه ما میخوایم با این تاب بازی کنیم.

که گفتم باید اجازه بدید پسرم یه ذره سوار بشه بعد نوبت شما بشه.

اما خوب یه تعارفی خجالتی درونم هست...

حتی با نفیسه اینا که انقدر دوستم.حالا هیچ کجا سر خوردن خجالت نمیکشم اما سر سفره نفیسه ‌و زهره همیشه دو لقمه میخورم و تموم میکنم.تا حالا نشده سیر بشم  مثلا و نمیدونم چرا:(

سه شنبه نهار نفیسه رو دعوت کرده بودم.همسر صبحش کار اداری داشت.جوجه اصلا نذاشت کاری کنم.یکسره گریه میکنه و بغل میخواد.الان نفیسه میگه اون موقع که بچه بود بهت میگفتم بغلش نکن بغلی میشه میگفتی نه تو فلان کتاب نوشته نمیشه خخخ

خلاصه همسر که اومد فقط یه مز برداشت و رفت شرکت.بعدم نفیسه اومد جوجه رو گرفت من چهل دقیقه ای نهارمو آماده کردم.جوجه هم سر سفره تمام برنجای ما رو از بشقابامون برمیداشت میپاشید و به زور اون وسط یکی دو لقمه بهش خوروندم.

دیگه عصر هم به میوه و آجیل و تخمه خوردن و گپ و گفت گذشت.ظرفا رو که یه ذره شستم دیگه جوجه شدیدا بهونمو گرفت و بغل نفیسه نموند اینجوری شد که من بغلش کردم و نفیسه ظرفشویی رو روبه راه کرد. دستش درد نکنه.

شب به ضرب ماست به جوجه شام دادم.

با همسر بد نیستیم.یه لحظه هایی تصور اینکه این ایده آل منه حالا براش چی کار میکنم یادم میره.خوب خیلی بهونه میگیره عصبی میشم دلم میخواد شت و پتش کنم.

مدت هاست فیلتر تصفیه آبمون باید عوض شه.خوب اینکه دیگه کار من نیست.بخلطر همین همسر اب معدنی میخره برای خوردن.دیشب آب معدنی تموم شده بود و من از همین آب نصفه نیمه تصفیه شده آوردم که قرص بخوره.آبو خورده میگه یهویی از آب شیر (‌که بسیار شور و غیر قابل خوردنه) میاوردی دیگه... منم سگ شدم و همون لحظه توپیدم بهش.گفتم جای تشکرته؟ ‌خوب میخواستی درستش کنی دستگاهو... 

هی گفتم شب بخیر هی گفت عه نرو دیگه بذار با هم بریم.ساعت دو شب بود.اصلا درک نمیکنه چقدر خسته ام من.تازه بشینمم باید در و دیوار نگاه کنم چون اون که گوشی دستشه.خلاصه دو نیم رفتم دیگه. بعد تند تند پشت سرم اومد و سر صحبت باز کرد.باز پرسید دوستش دارم یا نه.حالم خوب نبود مثل قهر و آشتیا بودم که دیگه تف کردم تو روی شیطون و کلا آشتی طور شدم قبل خوابی....

خدا رو شکر از عجایب روزگار دیشب جوجه از دوازده و نیم یک تا صبح یکسره خوابید.

شاید بخاطر شربتش باشه که خواب آوره...

اوووم راستی دیشب همسر‌ از شرکت که اومده بود اینجوری میگفت.

راستی امروز مامانم زنگ زده بود.

گفتم اوممم خوب چه خبر.

حالش خوب نیست گفته یه ماهه مریضه.سر درد داره.

بلا ازش دور باشه.

اره بهش گفتم دکتر خوب بره.

خوب کردی جانم دکتر چی گفته.

حالا ازمایش نوشته ببینیم چی میشه...

آخرم گفت میای یه سفر بریم خونشون؟؟

‌گفتم آره عزیز میام.

آخه مگه میشه ببینم شوهرم اینجوری بال بال میزنه و بگم نه؟ ‌حرفامم که بهش زدم دیگه.دلیلی نداشت بگم نه.

تو این هشت سال یادم نمیاد یه بار زنگ زده باشن بگن ما امروز نهار دور هم جمع شدیم یادت کردیم.امروز فلان چیزو خریدیم و خوشحالیم.که بگن ما خوبیم اوضاعمون به راهه.شما چطورید؟ ‌ چجوری دلشون میاد اینهمه فقط درمورد درد و بدبختی و بی پولی و اعتیاد و مشکلات و دعوا و هر چی چیز گنده زنگ بزنن خبر رسانی کنن ‌و دل پسرشونو آشوب کنن.... 

یه سال اینای پیش دور از جونش داداشم یهو اونقدر سخت بیمار شد و دو هفته بیمارستان بود و اونهمه تشنج و دکتر و آزمایش و نگرانی تازه وقتی به ما گفتن که دیگه برگشت خونه و رفع خطر شد.مامانم جدیدا آبله مرغون گرفته بود .خوب ما هر روز حرف میزنیم تقریبا.بنده خدا هر روز بهش میگفتم چرا صدات بیحاله چیزی هست؟ ‌هی میگفت نه تازه بیدار شدم،‌بابات خوابه آروم حرف میزنم،‌چه میدونم صدام چرا گرفته ... فقط بخاطر اینکه ما غصه نخوریم ناراحت نشیم حالا که کاری ازمون برنمیاد....

هیچی دیگه حالا یه سفرم باید بریم اونجا و میدونم حتما تو رومون میگن چرا عید نیومدید.... میترسم اون موقع زبونمو موش بخوره نتونم باز حرف بزنم و رک و راست بگم ازشون ناراحتم بخاطر بی احترامی هاشون :/

‌اصلا چه بسا محترمانه حرفمو بزنم و خیلی مسایل حل و فصل شن برای همیشه.چمه واقعا‌؟؟

‌امروزم که چهارشنبه است و الان جوجه داره خواب عصرگاهیشو میکنه.

نمیدونم بیدار بشه بریم پارک؟ ‌نریم؟ ‌عصرونه چی بدم بخوره؟ ‌شام چکار کنم؟ ‌ظرفا رو همونجور بدو بدویی بشورم؟ ‌میذاره؟ ‌نمیذاره؟؟‌

همینا دیگه... 


+چند روزه به این فکر میکنم تولد جوجه رو تو فضای باز بگیرم.مثل پارک جنگلی اینا.ساده باشه اما به همه خوش بگذره.هی همسر مخالفت میکنه.میگه آخه نمیگن اینا مگه خونه ندارن؟؟ ‌:/

سلام من وبلاگتونو همیشه میخونم توی اینستاهم چندبار براتون کامنت گذاشتم این تجربه من هست بچه ها مخصوصا اونایی که شیرمادرمیخورن بدغذاترن بعداز اینکه از شیر گرفتین بهترمیشه دخترمن به حدی بد غذابود که گاهی با سرنگ بهش غذامیدادم ولی الان یک ماهه از شیر گرفتم خیلی عالی شده وقتی واقعا گرسنس خودش غذامیخوره بدون درد سر . 
یه پیشنهاد دیگه هم دارم وقتیی که جوجه عصرامیخوابه روی دورتند سریع ظرفهارو بشور که وقتی بیداره اذیت نکنه

منم تصمیم دارم چند ماه دیگه از شیر بگیرمش.

قربون پیشنهادت برم.این اصلا شدنی نیست.اولا خواب جوجه من بسیار سبکه.همین که آب ظرفشویی باز بشه بیدار میشه چه برسه من ظرفم جا به جا کنم.بعدم هنوز به این سعادت نایل نشدم بدون حضور من بخوابه.روزایی که رو پا میخوابونم اگه خیلی شانس بیارم موقع زمین گذاشتنش بیدار نشه بیشتر از یه ربع نیم ساعت نمیخوابه.
امروز با شیر خوابوندمش تا سینه رو جدا کردم نیم ساعت خوابید و بیدار شد.دوباره که دراز کشیدم پیشش و شیر دادم خوابید و منم همونجور یه ساعت و نیم دراز کشیدم.

باز خداروشکر توی غربت چند تا دوست خوب داری واقعا دلگرمیه 

تولد جوجه چندمه؟ باغ پیشنهاد خوبیه تو طبیعت به خودشم بیشتر خوش میگذره 


کامنتت خصوصی بود نشد تایید کنم 
ولی خاطره ات خیلی باحال بود منم دیروز داشتم به وحید میگفتم باید یه جایی مثه لباس تو و اینا بالا بیارم یکم سختی بابا بودنو بکشی همش که نمیشه من :دی

آره شکر.


چهاردهمه.اگه باباش بذاره.میگه شاید دوستات فکر کنن ما نخواستیم بیان خونمون.از طرفی من با یکی دو تاشون که مشورت کردم خیلی هم استقبال کردن از اینکه میتونن با شوهراشون بیان.اما خونه باشه دیگه خیلی باید همه بچسبن به هم  :/

‌عه برا چی خصوصی بود  :/ 
‌ :)

وای بحث رفتن شد من دلم لرزید بلاگر. ایشالا که از پسش برمیای. دست راستت تو سرمن  :/  فضای باز واسه تولد عااالیه ها اماچون پسرت یه سالشه اذیتت میکنه. بازخونه میتونی سرگرمش کنی. البته هربچه ای یه جوره. شاید فسفلی ت توفضای باززودتر آروم شه.

اوووه حالا کو تا عملی بشه.امشب همسر از سر کار با یه خبر بد اومد.میخوان منتقلش کنن یه شعبه ی دیگه ی شرکت تو یه شهر دیگه.و این یعنی پیش نرفتن برنامه هامون.ما میخواستیم اول از شرایط و شغل و فلان اون سمت مطمین بشیم بعد از شرکت بیاد بیرون.الان اگه بگه نمیرم بیرونش میکنن.اگه بگه میرم اوووه تا از اینجا جابجا شیم و اینا میدونی چقدر وحشتناکه؟؟

‌جوجه تو فضای باز اذیت نمیکنه معمولا.سرش به راه رفتن گرم میشه.

توی مریضی چه آدم بزرگ چه بچه هرچی غذا نخوره زودتر خوب میشه و اصلا کلا اشتها نیست چون بدن داره انرژیش رو برای مبارزه با بیماری خرج میکنه و هضم غذا یه انرژی مضاعف می طلبه
هومان که بچه تر بود وقتی مریض میشد قشنگ تا دو روز لب به هیچی نمی زد فقط شاید میوه یا آب میوه یه بار یادمه سه روز فقط موز خورد و هیچ چی دیگه نخورد تا خوب شد. پس به زور بهش غذا نده حالش بدتر میشه . دل درد میگیره نمی تونه درست هضم کنه
وقتی مریضن بدن به استراحت بیشتری احتیاج داره و بیشتر و بهتر میخوابن اما اگر با دارو خوب خوابیده باشه که بعد از قطع دارو بدبختی. تا صبح باهات کار خواهد داشت البته فقط یک شب

یادمه تو دوران بارداریت خیلی بهت تاکید کردم خوابت رو درست کن. شبا رو درست بخواب. زودتر بخواب . میگفتی نمیشه نمی تونم عادت ندارم و این حرفها بهت گفته بودم بعدا با خواب بچه ات مشکل پیدا میکنی ولی تو حتی تصورشم نمیکردی که این مشکل چقدر می تونه سخت باشه
اینو نگفتم که بگم دیدی گفتم فقط خواستم به یکی از دلایل بد خوابی های بچه ات پی ببری و تجربه ات رو با دیگران قسمت کنی

تو خانواده ما برعکسه
یعنی یک بار نشده تا به حال مامانم به من زنگ بزنه از عالم و آدم گله نکنه و از بدبختیهایی که اصلا بدبختی نیست حرف نزنه . من دختر چی بگم؟ اگر به حرفهاش گوش نکنم می بینم کسی رو نداره بیچاره درد و دل کنه . گوش کنم تا شب انرژی خودم پایینه. بهش حق ندم حالمو میگیره بهش حق بدم احساس قربانی بودن بیشتر بهش دست میده
نشده یک بار برم تهران دلم خوش بشه همیشه بهم بد گذشته سخت گذشته بچه ام مریض شده و کلا خیلی بده. چه کار کنم مامانمو؟ خانواده مو بریزم دور؟
شوهرم بگه نمیام؟ خودم نرم؟ بچه ام که بهونه پدربزرگ مادربزرگشو میگیره چکار کنم؟
بابامو چکار کنم که جونش به جونم بسته است؟ عاشق بچمه اما مامانم نمیذاره یه لحظه از در کنار هم بودن لذت ببریم
اینایی که از نظر تو سختی های زندگیته و مربوط به خانواده همسرته مال ما که مربوط به خانواده خودمونه دردش بیشتره

بچه رو فعلا زیاد پارک نبر بذار بیشتر استراحت کنه. فقط استراحت حالش رو بهتر میکنه


آخه سیر که میشه باز خوش اخلاق تر میشه.امشب بردمش حمام حسابی بازی کرد بعد که اوردمش بیرون عالی غذا خورد و باورت میشه برا خودش یه ساعت تو خونه وول خورد و بازی کرد تا خوابش گرفت؟ ‌

وای خدا کنه با دارو خوب نخوابیده باشه پس خوف کردم :/

‌خوب واقعا نمیشد و نمیتونستم.یه بخشیش عادت بود.یه بخشیش بی کاری بود.مثلا الان که از صبح تا شب فرفره ام میتونم یازده شب بخوابم چون خسته ام.یه بخشیش سنگینی و راحت نبودنم بود.یه شبایی کمر درد بود...

پیامتو میفهمم نسیم. نه منظورم بخاطر این چیزا رفت و آمد نکردن نبود. درد دل طور بود. و اینکه تو دختر قوی منطقی هستی.بلدی چجوری مسایل رو بپذیری،‌کنار بذاری و قاطی نکنی... اما من زیر این فشارا که از اونا به همسر و از همسر به من میرسه گاهی له میشم و خیلی از نا آرومی های خونمون در طول تاریخ از همین چیزا نشات گرفته.

استراحت نمیکنه که.فقط گریه میکنه :( 

الهى زودى خوب بشه جوجه ات, چه خوبه که شهرتون هواش خوبه شهر ما همیشه بادمیاد باورت میشه بخارى هنوز روشنه! 
اى جونم بازى میکنه توحموم نمیدونم چرا دختره من توحمام بازى نمیکنه انواع اسباب بازى هام براش میبرم ولى حتى تو وانش هم نمیشینه اول تا اخرحموم محکم بغلم میشینه لباشم اویزونه, راستى الان شما به پسرتون چه غذاهایى میدین ؟

قربونت.

هوای اینجا الان خوبه یه ماه دیگه جهنم میشه واقعا..
حموم هم نمیدونم ربط داره یا نه اما من کوتاه ترین حمومی که بچمو بردم حمام اول زندگیش بعد بیمارستانش بود.بعد از اون همیشه طولانی و با آرامش و اب بازی کنان حمام کردمش.به نظرم اینکه همیشه لذت برده از حمام تو لذت بردن الانش بی تاثیر نیست.
من الان اگه یهو آب سرش بریزم یا دمای ابو دوست نداشته باشه میپره تو بغلم
غذا...
گاهی با بیسکوییت مادر سرلاک درست میکنم اگه چیزی آماده نداشته باشم.
همه ی میوه ها رو میدم.
لوبیا سبز.نخود فرنگی.کلم بروکلی.کدو سبز.هویچ.سیب زمینی.پای مرغ.گوشت ماکیان محلی.گوشت گوسفند.پودر سنجد.گشنیز.جعفری.ذرت  نیم پخته.جو دو سر پرک.برنج.گندم.حبوبات. با اینا سوپای مختلف درست میکنم.
عدس پلو.دیگه همه ی غذاهای خانواده تقریبا.لوبیا پلو.اینا رو با ماست میخوره.تو ماستش همیشه نعنا میریزم.
تخم مرغ یا بلدرچین آبپز بعنوان میان وعده.سبزیجات مث هویج و بروکلی و لوبیا اینا بصورت غذای انگشتی.
آجیلم میخوره.خرما هم... بستنی هم...
همینا دیگه

سلام بلاگر جان...
میگم که من گاهی به این فک میکنم که خیلی ناراحتیامون شاید به خاطر اینه که درگیر آدمایی هستیم که شاید کمتر دوسمون دارن یا ندارن،،و 
شاکر کسایی که دوسمون دارن نیستیم، به قانون اونچه داری،قدرشو نداری،،و اونچه نداری فکرشی.....
یعنی حرفم اینه که یه عده ای دوسمون ندارن،یا کمتر دارن،،،خب به ج ه ن م.... 
سالم باشنو خوش،،دوسمونم نداشته باشن،،ببخشیدااا حرف زشت زدم اما همینه دیگه....
وجود یه عده کمرنگه،احتراماشون کمتره،نمیفهمنمون،درست رفتار نمیکنن باهامون....هرچند خب نزدیکامون باشن،،
خب چقددرر خوبه بیشتر رو این بعد خودمون کار کنیم که بتونیم رک و با خونسردی و آرامش حرفمونو محترمانه بزنیم و تماممم...
دنیا و زندگی همینه دیگه با یه عده ای جورتریم،رابطه های بهتری داریم،طول موجامون 😊 یکی تره،،یه عده نه دیگه...
یعنی میگم در مقابل چیزا و کسایی و اتفاقاتی که تغییرشون دستمون نیس رها و آزادتر باشیم،،فشارو اصراری نداشته باشیم روشون،،در عوض درگیر خودمون باشیم که بهترین واکنش رو انجام بدیم که حسمون به خودمون خوب باشه و بگذریم از کنارشونو بریم برسیم به خودمونو کسایی که دوسمون دارنو محبت دارنو جوریم باهاشون....و بقیه رو بسپاریمو بگذریم...
البته خب آسون نیس،،اونم در مقابل خانواده خودمون یا همسر که خب نزدیکن،،اما وقتی به این آرامشه برسیم عالیه،،انگاری دلمون دریا شده و چیزی ناراحتمون نمیکنه و خب خیلی لذت بخشه و شدنیه...
ببخشید طولانی شد،،،شاید اصلا ربطی به موضوع شما نداره،،اما تجربه ی خودم بودو دوس داشتم بنویسمشون واستون...

سلام عزیز.

ممنون از کامنت پربارت...
درسته من کاملا قبول دارم حرفاتو.اما خوب نه میشه فاصله رو باهاشون زیاد کرد.هم اینکه تاثیر نپذیرفتن ازشون خیلی سخته.چون شریک زندگی من تحت تاثیرشونه.

اِی جانم! چقد با مزه ـس که میره پیشِ غریبه ـها دلبری میکنه و غریبی نمی کنه ^_^

امان از بچه ـهایِ سِرتق :))
یادِ بچگیایِ خودمون افتادم!!
همیشه سرِ سرسره ـها و تاب خوردن یکی بود که اینجوری سِرتق بازی درآره و بگه این سرسره مالِ ماست :)))
اونا دیگه چقد سِرتق بودن که به یه مامان اینجوری گفتن!

...

آره.خیلی مهربونه. نمیدونم الان میشه گفت خیلی اجتماعیه یا نه اما بنظرم باشه...


وای آره آره خخخ

۰۶ ارديبهشت ۱۵:۵۰ مامان دخترم
تولد توی فضای باز بهتره بنظرم.
بچه ها توی خونه و شلوغی و بریز و بپاشش کلافه میشن.

پس ی مسافرت پیش رو داری...
توکل ب خدا...
شاید راهیه واسه راحت شدن تو
واسه اینکه حرفاتو بزنی بهشون
دعوا ک نداری...اروم و منطقی میخوای انتظاراتتو بگی.

بچه ها هم کلا توی مریضی اشتهاشونو از دست میدن...

میدونی بالاگر  یه وقتایی فکر میکنم از بس خودمونو درگیر این کتابا و حرفای روانشناسا کردیم اینقدر ذهنمون آشفته ست
اینقدر ی  حس هایی باهامون همراهه ک باید ایده آل بود
و اینجوری کرد و اونجوری کرد
چه در مبحث شوهر چه بچه.
اینا درسته ک یه جاهایی چراغ راهن اما ب مرور هم ادمو از خود واقعیش دور میکنن و وقتی میبینی داری با راه و روش دیگه ای جلو میری و خود درونتو سرکوب کردی
اونوقت انگار ادم کم میاره و پس میزنه.
ب نظرم گاهی اوقات باید بدون هیچ فرمولی زندگی کنی تا تخلیه بشی 

برای جریان کار همسرت هم خیلی ناراحت شدم.
ان شاالله ک خیره

نظر منم همینه.امیدوارم همسر راضی شه.


آره.ان شا الله

 خوب من با حرفت موافق نیستم عزیز.بنظرم کتابی که میخونیم یا حرفی که از روانشناسی میشنویم دو حالت داره.یا با عقل و منطقمون جور نمیشه که زود فراموش میشه و اهمیتی بهش نمیدیم.مثل همه منابع غیر معتبر که گاهی حرفای عجیب غریب میزنن.یا با عقلمون جور درمیاد و میفهمیم راهمون اشتباهه.آشفتگی وقتی میاد که میبینیم بین رفتارمون با دانشی که بلدش شدیم تعارض هست.و تا وقتی نتونیم اون دانش باالقوه رو باالفعل کنیمش همیشه اشفته ایم.
وگرنه نمیشه یه چیزی یه وقتایی به انتخاب ما به قول تو چراغ راه بشه یه وقتایی بلای جون :)
‌خود واقعی چیه اصلا؟ ‌معمولا خود واقعی هممون تحت تاثیر تربیت و جامعه و کودکی و هزار چیز دیگه یه خود ناموفق و نابلده که تا وقتی اگاه نشده گند میزنه تو همه امورمون :‌دی چه در مورد شوهر چه بچه :)
‌وای باز یادم اومد... خیر باشه بقول تو :(

مرسى از راهنماییت, میگم غذاهاشو میکس نمیکنى ؟

فدات شم. نه دیگه پنج تا دندون داره برا چی میکس کنم؟ ‌مگه تو میکس میکنی؟؟ 

اره اخه دوتا دندون جلویى داره فقط ولى بیسکوییت, سنگک راحت میخوره اما غذاشو نمیخوره اگه میکس نکنم.ولى الان پنج وعده نمیخوره غذاش کلا کم شده اب دهنش خیلى میاد فکرکنم دندون درمیاره 

عزیز اگه اشتباه نکنم گفتی ده ماهشه... دیگه کم کم چیزای درشت تو غذاش بذار.من قبلا با گوشتکوب برقی میزدم.بعدش مثلا گوشت اینا رو میکس میکردم اما برنج یا جو رو نمیکردم.یا پوره ها رو جای یه دست کردن فقط با انگشت کمی له میکردم..یه مدت سوپاشو با گوشتکوب چوبی میزدم  یه دست نمیشد.الانم همه چیزشو ریز میکنم.

اگه بخوای همینجور میکس کنی بعدا تو جویدن دچار مشکل میشه و به سختی قبول میکنه غیر میکس شده بخوره.
آخی جانم. کی دندوناشون دربیاد قال این آب دهنا کنده شه :)

سلام عزیزدلم

ان شالله حال گل پسرت خیلی زود خوب بشه. خدا حفظش کنه عزیز دل خاله رو که نمیذاره مامانش به کارهاش برسه

کار خوبی میکنی که همراه همسرت میری به دیدن خانواده ش. از اون بهتر هم اینه که اگر لازم باشه کاملا محترمانه حرف دلت رو بهشون بگی تا بدونن ازشون ناراحتی


جشن یا مهمونی تولد تو فظای باز هم ایده ی خوبیه. البته بستگی به تعداد مهمون هاتون هم داره


سلام قشنگم.

آمین گلم.

حالا ببینم اصلا پاش بیفته زبون مبارکم باز میشه یا نه :/ ‌یکم از شجاعتت بهم بده باران

کلا حدودا پونزده بیست تا میشیم گمونم

منم با فسقلم سر غذا خوردنش درگیرم :| انقدر باهاش بازی میکنم و از همه کس و همه چی کمک میگیرم تا دو تا لقمه بخوره :|

میدونی من حس میکنم مقصر خودمم، چون نمیددونستم و تا مدت ها غذاش کاملن میکس میکردم!

من به زور غذا نمیدم.مشکلم اینه نمیشینه کنارم لقمه لقمه بخوره.برا خودش راه میره منم هر لقمه رو باید یه جای خونه بهش بدم.صندلی غذا که انگار براش زندانه.اصلا توش نمیمونه :/


‌عه...

اره راست میگى کم کم شروع میکنم غیرمیکس میدم, ولى درکل بیشترسوپ دوس داره ,سیب زمینى سرخ کرده میخوره ولى پوره یا توابگوشتو درحد دوسه قاشق... 
واى امان ازاین که نمیشینن یه جاغذا بخورن وروجک هاى شیط
ون.

حتما شروع کن..

برای علاقمند شدنش جلوش میذاری غذا؟ ‌من وقتی تخم مرغ آبپز میکنم سفیده ها رو مزدم خودش بخوره زرده ها رو خودم میدم. سیب زمینی هم یکی من میدم یکی خودش .یا هرچیزی بشه دستش میدم.به جز سوپ البته ^_^
‌سرخ کردنی هم خیلی نده.سیب زمینی سرخ کرده یه پا جانک فوده جانم.یا حداقل حتما روغن کنجد مخصوص برا جوجه بخر.
راستی من میخوام تو همه غذاهاش تا جایی که میشه کنجد و پودر جوانه بریزم از این به بعد.خیلی مقویه تو هم بکن این کارو.

من ازهفت ماهگیش دکترش گفت توغذاهاش روغن کنجد, کره یا روغن زیتون بریز ,روغن کنجد هم دست ساز براش خریدم, شربت زینک هم میخوره اما اصلا تپلیش نکرد استحوان بندیش ریزه الان ده ماهشه شبیه بچه هفت ماهس فقط ازروکاراش مشخصه بزرگ میشه, راستى مگه میشه سفیده هم بخورن ؟
اره همه چى میزارم جلوش دیدى هندونه چه بامزه میخورن 

ای جانم.

مساله ی سفیده تخم مرغ حساسیت داشتن و نداشتنه دیگه.من امتحان کردم دیدم حساسیت نداره بهش میدم :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان