جمعه...

سلام سلام.

عصر چهارشنبه  یه ساعت جوجه رو بردم تو حیاط مجتمع.تو خونه همش گریه میکرد.یعنی فقط رو زمین دراز نکشید... راه رفت.از سطح شیبدار پارکینگ هزار بار بالا پایین شد.افتاد.نشست با دست برگایی که رو زمین افتاده بود این ور اونور کرد.سر تا پاش خاکی و سیاه شده بود.بعد یکی از همسایه ها با دخترش اومد پایین.چیتان پیتان.دامن چین چینی.کت کوتاه... وای دخترش دو سه هفته از جوجه بزرگتره.افتاده بود دنبال جوجه و جوجه ناز میکرد بهش پشت میکرد بعد نگاه میکرد ببینه میاد یا نه.تو دلم گفتم کار بچه ها رو ببین.چقدر پاک و معصومن و دنیای قشنگی دارن.

بعد جوجه افتاد دنبالش فداش بشم اصرار داشت بغلش کنه با مف آویزون و دستای سیاه.اونا داشتن مهمونی میرفتن.وای مامان بیچارش قشنگ معلوم بود دل تو دلش نیست نکنه بچه اش کثیف شه.
دیگه منم جوجمو گرفتم کشیدم کنار تا اونا رفتن....
با خودمم کتاب برده بودم تو حیاط بخونم.
به بچه ها گفتن.از بچه ها شنیدن.
چند صفحه خوندم دیدم به درد شرایط الان من نمیخوره.بذارم شش ماه دیگه بخونم احتمالا.
وقتی برگشتیم باز جوجه شروع کرد گریه و زاری برای بغل.تو بغلم که از این سر هال میرفتم اون سر لالا کرد و به زور هشت شب بیدار شد.
بعدشم شکر خدا باهاش توپ بازی کردم کتاب شعراشو خوندیم و خلاصه سرگرمش کردم تا ساعت نه و چهل دقیقه.
بعد بردمش حمام.سرتق تو وانش نمیشینه و وان بیچاره به اون گندگی بی استفاده افتاده تو حموم.تو یه تشت کوچک میشینه اونم به شرط اینکه شلنگ توالت فرنگی و دوش حمام کلا در اختیارش باشه.دوشو میبندم و شلنگو باز میکنم.وسط اب بازیهاش منم کم کم حمامش میدم.دیگه چهل دقیقه تو حمام بودیم و منم اون وسط یه حمام حسابی کردم و رنگ موهامو شارژ کردم.
بعد حمام هم تا دوازده یک شب بیدار بود ولی وقتی خوابید برای بار دوم تا صبح خوابید :)
‌اگه بخاطر دارو باشه بعد خوب شدنش باید به مواد مخدر رو بیارم برای یه همچین شبای لاکچری ^_^
‌قدیم به بچه ها تریاک میدادن :/
‌بعد خواب جوجه یه کم کنار همسر بودم و دیگه گفتم میرم بخوابم که اونم اومد.نمیدونم چرا وقتی تو روشنایی هالیم حرفی نداریم تا میریم بالاسر جوجه جیک جیکمون میگیره :/
‌قرار بود یه تماس تصویری با خواهرم اینا داشته باشیم و شوهرش گفته بود میخوام از سختی های اینجا بگم و شوهرم استرس گرفته بود...
پنجشنبه هم باز همسر از صبح زد بیرون.دنبال کارای وام.جوجه با وجود اینکه یازده بیدار شد اما سرحال نبود و گریه و بغل و ....
اب ماکارونی گذاشتم اما دیدم نمیذاره دیگه من آبکش کنج و سیب زمینی ورقه کنم و پیاز سرخ کنم و فلان.زنگ زدم همسر گفتم ساندویچ بگیره.خوب ما تا حالا نشده دو تا ساندویچ بخریم بیاریم خونه.خوب سیر نمیشیم که چهار تا میخریم.یا سه تا که یک و نصف بخوریم.وای با دو تا ساندویچ اومد.
من اشتباه کردم بهش گفتم آیا ما تا حالا دو تا ساندویچ خریدیم؟؟ ‌که اونم بیچاره گفت من مال خودمو نمیخورم و الا و بلا تو باید بخوری... الان میدونم از این به بعد که زنگ میزنم دقیقا بگم مثلا چهار تا ساندویچ بخر...
البته من نخوردم ساندویچشو و به زور دادم خودش.
بهم میگه هرجور شده غذا درست کن.ببین چه لاغر شدی؟ ‌صورتت اب شده.
خوب چی بگم.قربون همکاریهات برم اصلا ^_^‌
آبجی هام قراره بیان به زودی.دو تاشون.برای تولد پسرم.بهم گفتن زنده بمونم تا اون موقع :)

امروز هم جوجه صبح زود بیدار شد.خدا میدونه چه حالی داشتم وقتی به زور خودمو بلند میکردم...
سرماخوردگیش خیلی بهتر شده. همچنان آبریزش بینی داره اما سرفه و خس خسش کم شده.امروز پنجمین روزی بود که دارو میخورد.چرا کامل خوب نمیشه آخه ‌:(
‌شیفت همسر هم عوض شده و صبحکاره.
دو نیم برگشت.پرسید نهار درست کردی؟ ‌گفتم نه. گفت چرا.گفتم بچه داری کردم :/ ‌یعنی اصلا نمیخواد باور کنه من هزارتا دست ندارم که با دو تاش بچه بغل کنم یکسره با باقیش آشپزی.گفت اون بچه داریت چه فایده داره آخه.
سعی کردم به خودم نگیرم حرفشو و نگرفتم.ولش کن چقدر حرص بخورم بابا...
از دیشبش ماکارونی داشتم اونو خوردیم.عصر هم بعد مراسم خواب زدیم بیرون...
کیک تولد جوجه رو سفارش دادم.آخرم قرار شد تو خونه بگیریم.حالا همه که اومدن شوهرم دید به زور جا میشن خودش میفهمه فضای باز بهتر بود...
جوجه رو در حد یه تاب سواری پارک بردیم.
بعدم غذا خریدیم و قدم زنان رفتیم یه مغازه ای.سه چرخه و چهار چرخه دیدیم برای جوجمون.شاید بخریم یکیشو.از اینا که پشتشون دسته داره...
آخ آخ ظاهرا بدجور سرما خوردم... مماغم گرفته و گلومم اووووف :(‌
بیرون از خونه همش با هم یکی به دو کردیم.
برگشتیمم همینطور.
بهش میگم از قصد با حرفام مخالفت میکنی که دعوا کنیم؟ ‌میگه آره :/
‌حال و حووصله ناراحت شدن ندارم اصلا. به تولد فکر میکنم فقط... تو فکرم میوه ها رو چجوری بچینم.میخوام برش خورده باشن نه درسته... الویه و لازانیا لقمه ای هم درست میکنم.تو فکر تزیین اینا هم هستم... نمیخوام تم رنگ خاصی حاکم باشه.میخوام همه رنگی باشه...
برم یه آویشن دم کنم با عسل بخورم تا گلوم بدتر نشده.
خدایا رحم کن مریضم نکن لطفا :(
۰۸ ارديبهشت ۰۱:۰۰ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
چقدر مادر بودن سخته! 

و شیرین...

حال و حوصله ناراحت شدن ندارم اصلا...


امممم چقققققدر این جمله پر معنی بلاتر برام😐

:)

Maman:
#به_کودک_نازنینم
join👉 @niniperarin 🌹🍃
فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم..

این متنُ مامانم برام فرستاد،وقتی داشتم میخوندمش یاد شما و جوجه جان افتادم.
اوقاتتون خوش انشاالله❤

ممنون جانم

۰۸ ارديبهشت ۰۹:۳۶ مامان دخترم
خدا قوت و امیدوارم ک هردوتون زودتر حالتون خوب بشه.

منم واسه تولد یکسالگی دختر جان
میوه ها رو روی میز چیدم البته بازشون نکردم ولی خیلی خوب شد.

ما هنوزم ازین بازیای دلخواه بچه ها داریم😊
واقعا تصور کردم جوجه رو توی اون حالت خاکی پاکی...
طفلی خانوم همسایه چه استرسی داشته😂

ممنون جانم.


:)

اونجا که همسر فرمودند : خب بچه داریت چه فایده داره..
جا داره برای صبر و سکوتت کف بزنم .

به گمونم اگه خودم بودم جفت پا با بچه میرفتم تو حلقش :\
البته شاید بی اعصابیم و درک نکردنه سکوتت،
 به اینکه مجرد وبی اطلاع از شرایط تاهل هم هستم بی ربط نباشه :دی
.
راستی به نظر منم، میوه ها برش بخورن و به سیخ چوبی بکشیشون تو هرسیخی یه تیکه از میوه های مختلف هم بد نباشه :)

:)


خودمم به سیخ چوبی فکر کردم.باز بببنم چی میشه

خداقوت عزیزم 

میگما تولد جوجه چندشنبه اس؟ پذیراییتو سلف سرویس کن راحتتره برات 
الویه رو تو ظرف بزرگ بریز نون ساندویچی رو با چاقو نصف کن تو سینی بچین واسه میوه سیخ چوبی گزینه خوبیه 
ازین پاکت کاغذیام بگیر توش پفیلا  و خواراکی بریز 
منم دعوت کن :دی

فدای تو


جمعه است عزیز اما ما پنجشنبه میگیریم
ممنون از راهنمایی هات.
آقا دعوتید :)

سلام مامان بلاگری عزیزم...
خوبی گلم؟
امیدوارم سرما نخورده باشی و الان سرحال و سلامت و شاد باشی...
درکت میکنم گلم...راستش منم گاهی مثل خودت حوصله ی ناراحت شدنم ندارم!یه وقتایی اینجورری میشه دیگه...
امیدوارم که برنامه ی تولد عالی پیش بره و همه چیز همونطور که میخوای بشه...
یه دنیا میبوسمت...
از طرف منم جوجه ی نازت رو ببوس.

سلام آوا جان ممنون.

وای امشب رفتم دکتر دو تا آمپولم زدم.. خرابم خررراب :(

آمین مرسی

قربونت عزیز

پیشاپیش تولد جوجه جون مبارک واى که چقدر زود میگذره من باشکم قلمبه تواینستا عکس روز زایمانتو نگاه میکردم: )))
عزیزم ایشاالله زود خوب شى سخته بابچه من نظرم اینه که شب هاحموم نرید چون شباادم لباس کم میپوشه, وبچه هام شبا پتوایناشونو کنارمیزنن. واى بلاگر منم بعضى وقتا حوصله بحث ندارم واقعا کشش ندارم مخصوصا که من نمیتونم اروم حرفمو بگم صدام بالا میره ودوس ندارم دخترم این حالتمو ببینه, بزارفکرکنه حق بااونه

ممنون عزیز. ووااای آره واقعا...

آخه شبایی که حموم میره خیلی خوب میخوابه.البته باید ببینم امروز که داروهاشو قطع میکنم هم همینجور خواهد بود یا نه.


سلام بلاگر جان انشالله که بلا دوره و زودى هم خودت هم جوجه خان خوب خوب بشین 🌸 توى نوشته هات می خونم که دارى صبورى رو با عشق مشق میکنى...💜ادامه بده ادماى صبور همیشه با پشتکار به همه جا رسیدن و مهمتر از هر چیز  ارامش درونى و بیرونى... امیدوارم همیشه خوب و خوش باشین و دلتون گرم باشه 🌸 

ممنون مهربان جانم.

چقدرم که موفق بودم :/
‌مرسی جانم

تو هنوز نمی دونی ناخودآگاهت خنگه وقتی میگی مریضم نکن اون فقط کلمه مریضی رو می فهمه و روش مانور میده؟ فکر میکنه مریضی رو باید برات بیاره. باید بهش بگی سلامت بمونم و تو تولد بچه ام سالم باشم
من برای تولد یکسالگی هومان جوجه کباب ماستی تو فر درست کردم با کیک مرغ
ژله هم درست کردم به شکل آکواریوم و کیک هم که از بیرون گرفتم
چون بلوزی که میخواستم بهش بپوشونم آبی بود دیگه بادکنکها و کیکش رو هم آبی انتخاب کردم .از آبی پر رنگ تا کم رنگ.
اگر هر روز بچه رو ببری بیرون تا خودش رو هلاک کنه بعدش هم حمامش کنی شبا بهتر میخوابه. تریاک نمیخواد:)
تولد بیرون گرفتن سختیهای خاص خودش رو داره. منظورت از بیرون کجاست؟ رستوران، کافی شاپ یا به پارک؟
رستوران و کافی شاپ اگر بچه بشینه خوبه ولی تو پارک دیوونه میشه آدم چون امکان نداره بچه تو مهمونی خودش شرکت کنه

غذاهای فری درست کن جانم
صبح که بلند میشی دوتا تیکه مرغ مزه دار کنه بذار تو فر برای خودش بپزه تا ظهر
کباب تابه ای بپز
تو که میخوای ساندویچ از بیرون بخری دو تا تیکه مرغ بذار بپزه به همسرت بگو نون باگت بیاره و مخلفاتش خودش هم وایسه مرغا رو سرخ کنه ساندویچ کنه
 من اون موقع که واقعا نمی تونستم غذا درست کنم همون چیزی که میخواستم برای هومان درست کنم رو یه کم بیشتر میکردم خودمم باهاش میخوردم
یا غذاهای خیلی آسون درست میکردم.
معلومه که مردها نمی فهمن تو چی میگی وقتی میگی بچه داری کردم غذا نپختم. هیچکدوم نمی فهمن. حتی وقتی یه روز به خودشون بسپری هم بچه رو نگه دارن هم آشپزی کنن

وای نسیم میدونم اما همش یادم میره. تمرین میخواد خیلی...

حسابی مریض شدم له له ام :(

‌ممنون از پیشنهادات جانم.

منظورم پارک جنگلی بود... آخه بچه موچه تو مهمونهام دارم و بنظرم رسید بهتر از خونه است.البته نهایتا به اصرار همسر خونه میگیرم.
اره غذاهای فری خوبن.اما خوب خیلی محدودن دیگه.
هوووم یه درصد فکر کن شوهرم وایسه ساندویچ درست کنه :/ 
‌منم یه موقعی تو سوپاش لیمو بیشتر میچکونم خودم میخورم.

یه چیزی هم بگم ممکنه کمی ناراحتت کنه شاید هم حافظه ات رو قلقلک بده
من یادمه وقتی تازه با ویلاگت آشنا شده بودم تقریبا وضعیت آشپزی تو مشابه الانت بود. هیچوقت غذا نداشتی و همش در حال سفارش دادن غذا از بیرون بودی یادمه چقدر هم بحثت میشد با شوهرت سر مدل غذا سفارش دادنت به اون بیرون بره که شمالی بود
الان تو برای بچه ات فرصت غذا درست کردن داری؟ روزی چندبار براش غذا می پزی؟
تو از قبل هم با آشپزی مشکل داشتی و الان فکر میکنم بچه یه کم بهونه است


نه ناراحت نشدم.

خوب من همیشه تو پستای جدیدم مینویسم قبلا میتونستم و کارامو نمیکردم.تنبل تنبلا بودم اما الان میخوام و نمیشه.
بیرون بر شمالی خخخ خدا نکشتت یادته اونو :))
‌اخه غذای بچه خیلی فرصت نمیخواد.یا آبپزی جاته یا برنجشو که میذارم با لوبیا یا هر چی دیگه میذارم آبش که کم شد میذارم کته نرم بشه.یا سوپشو یه عالمه چیز میز میذارم میپزه دیگه.اونجا اگه پایین گریه کنه نهایت سه دقیقه است.
اما غذاهای خودمون نمیشه که.
برا بچه نهایتا دو بار وقت میخوام.باقی چیزا مثل خرما و ماست و تخم مرع و سیب زمینی همونجور وقتی بغلمه بهش میدم.
حالا شاید مریضیش که کلا تموم شد بهتر بشه...
من الانم با آشپزی مشکل دارم درست.خوب کی دوست نداره همش آماده بخوره.اما اون زمان غذا نمیپختم به کارای دیگه میپرداختم.الان یه مختصر وقتی هست که برای هیچی نمیرسه رسما...

سلام عزیزم. امیدوارم خودت و جوجه جان سرماخوردگیتون خوب شده باشه💕
تولد جوجه پیشاپیش مبااارک. وقتی گفتی تولد یک ساگیشه باورم نشد. چه زودی داری رشد میکنه و آقایی شده🙍
امیدوارم تولد به بهترین شکل برگزار بشه

سلام قربونت برم.

جوجه بهتره شکر خدا من دیگه افتادم
ممنون عزیزم.
منم باورم نمیشه واقعا و وقتایی که عکسای نوزادیشو نگاه میکنم این شگفت زدگیم بیشترم میشه...
قربونت

بلا ازتون دور باشه :* امیدوارم سرما نخورده باشید
ایشالا که جوجه َم زودتر خوب شه کامل و دیگه همیشه شب ـآ رُ تا صبح بخوابه ^_^

:**

ممنون مهلا جانم.


سلام عزیزدلم
چطوری ؟ سرماخوردگیت بهتره؟ ان شالله تا روز تولد پسر عزیزت خوبِ خوب بشی.
تولدش رو پیشاپیش تبریک میگم 

در مورد ناراحتی ها هم چی بگم که هممون گاهی گرفتارشیم. باید به خودمون اهمیت بدیم و ناراحتی ها زود بذاریم کنار .
الهی همیشه کنار هم خوش باشید عزیز مهربونم :*

سلام باران جان..

خدا رو شکر کم کم دارم بهتر میشم.
ممنون از تبریکت.

سلام ۱چیز بگم از وقتی شما بچه دار شدی به جز عذاب وسختیاش چیزه دیگه ای نمیگی به جز گاهی که ۱چیزایی کوچیک میگی براماها که بچه نداریم ۱جور دلزدگی میشه وترس از خوبیاشم بگو

سلام به روی ماهت...

چقدر بده که میشنوم انقدر بد از بچه داری نوشتم این مدت :(‌ ‌
چشم یه پست جوجه داری تو راهه :)

بلاگر شوهر منم باورش نمیشه که من نمیتونم غذا درست کنم یا میاد پامو میکشه یا جیغ میزنه گریه میکنه
خوابشم که بیست دقیقس
هر چی بهش میگم میگه پس بقیه ی زنا چیکار میکنن؟
خب لابد بچه هاشون اروم ترن نمیدونم والا این غذا درست کردن هم معضل شده حتما باید شوهرم بیاد ساعت ده شب من تازه شروع کنم غذا درست کردن😕

واقعا سخت ترین قسمت زندگی های ما قانع کردن شوهرای کچلمونه😉

۱۴ ارديبهشت ۲۱:۱۴ بـآنو شهریوری
آخی عزیزم چقد نی نی داشتن سخته
 
امیدوارم سرماخوردگی خودت و جوجه جان جانان زود خوب بشه

پیش پیش تولد جوجه هم مبارک

ممنون بانو جانم

عزیزم حالت بهترشده ؟منم گلودردى دارم که نگو.... 
تولد پسرتو گرفتى بسلامتى ؟؟؟
چندروزه ننوشتى دلم تنگ شد:(

وای من خوب شدم دوباره مریض شدم...

مواظب خودت باش جانم.
اره همین الان پستشم گذاشتم
قربون دلت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان