سلام سلام....
چقدر نبودم؟ نمیدونم... اما میدونم مریض و بی حال و بی انرژی افتاده بودم کف خونه.برای همین نبودم...
جوجه ی عزیزم بعد از نه روز بیماری و یه کم لاغر شدن هفته ی قبل خوب شد .خدا رو هزار بار شکر.اما خوب بعدش من خودم ترکیدم و دکتر رفتن هم دردی ازم دوا نکرد...
چند روز خیلی سختی رو گذروندم تا خواهرام سه شنبه غروب رسیدن.
سه شنبه با همکاری خواهرا و فاطمه که جوجه رو نگه داشتن من به ارایشگاه و درست کردن تزئینات روز تولد رسیدم....
شبش چون جا کم بود به پیشنهاد من مردا اومدن خونه ی من و ما خانم ها موندیم خونه آبجی.
همون عصر هم دستگاه تصفیه آبمون بخاطر فیلتر عوض نشده اش یه قطعش سوخت و بخاطر کارای تعمیرات ظرفشویی و کابینت پایینش و کف آشپزخونه افتضاح شده بود.روی تختمم هفت هشت دست لباس تازه شسته شده ی جوجه در انتظار کاور و جمع شدن بودن.زیر مبلها هم چندتایی توپ رنگی بود...
خلاصه...
چهارشنبه صبح ورود شوهر آبجی که اینجاست دیگه آبرو نذاشت.چقدر تو نامرتبی... شوهرت بهت رو داده من اگه بودم فلان و بهمان میکردم... برو بابا بهونه بچه نگیر زنای ما هم بچه بزرگ کردن...
آخ اون لحظه ها تمرین ناراحت نشدن میکردم.اما خوب خیلی هم موفق نبودم...
چهارشنبه شام همه اومدن خونه ی من و منم قبلش اومدم همه جا رو مرتب کردم و یه بار دیگه حس کردم با همه وجود که چقدر خوبه آدم نزدیک خانوادش باشه.خیالش از جوجش راحت باشه...
پنجشنبه قرار بود تولد رو برگزار کنیم.بیخودی چقدر استرس داشتم.هدچند قرار بر مهمونی خودمونی ساده بود اما بعنوان اولین تولد جوجه خیلی نگران بودم که همون ساده هم مطابق میلم شه.
همسر از من بدتر بود.با این تفاوت که اون استرسش رو با غر زدن سر من واقعا در این حد که چرا در بازه چرا دم خر درازه خالی میکرد.من یه چند جا نزدیک بود سرشو بیخ تا بیخ ببرم انقدر بهونه گرفت اما خدا رو شکر همش میگفتم چشم فدات شم باشه عزیزم حق با شماست گلم .... و هی آتیش تنش میخوابید.هی میگفتم عزیزم جانم قربونت و کارا رو ازش میخواستم و انجام میداد.آخر سر دیگه غر نمیزد یکسره گوشش با من بود.منم میگفتم قربون شکلت یه چنین روزی ما باید قوت قلب هم باشیم کمک هم باشیم...
اون وسطم کادوی عید و روز مرد رو که واقعا فرصت نشده بود بخرم بهش دادم.
یه قاب چوبیه.وسطش رو کاشی یه شعری خطاطی شده که الان حضور ذهن ندارم چیه.عشقولانه اس اما ^_^
یه تعدادی میوه برش زدم و به سیخ چوبی کشیدم و تو کدو فرو کردیمش انقده قشنگ شد.باقی میوه ها رو هم آبجیم تو دیس چید.چرا من اصلا هنر میوه چیدن ندارم؟؟ :/
بعدم کشک بادمجون و لازانیا لقمه ای درست کردیم.البته تقریبا تمام زحمتشو خواهرام کشیدن.
ساعت چهار و خرده ی بود که میز رو چیدیم و از دوستای منم فقط نفیسه اومد.با خواهرش و شوهرش... نرگس دقیقه نود پیام داد براش مهمان اومده.فرفر هم بله برونش بود.فاطمه رفته بود مراسم ختم یکی تهران.زهره هم که از بعد زایمانش هنوز برنگشته.
تولد که شروع شد منم تمام اضطرابم تموم شد.چون همه چیط مطابق میلم شد.فقط یه کلیپ از وقتی تو دلم بود تا یکسالگیش درست کرده بودم که وقتی خواستم تو تلویزیون پخش کنم زد این فیلم پشتیبانی نمیشه در نتیجه موبایلمو دادم نوبتی اون تو نگاه کردن.
یادم رفته بود به مهمونا بگم کسی اسباب بازی جنگی نخره که خدا رو شکر کسی نخرید.همه نقدی دادن.دستشون درد نکنه.من و باباشم براش یه چهار چرخ خریدیم که عاشقشه.
من این پستو از عصر جمعه شروع کردم اما الان شش صبح شنبه است که دارم میبندمش.
خواهرم اینا همون پنجشنبه بعد تولد برگشتن شمال.خیلی این اومدنشون برام ارزش داشت.
من از صبح جمعه دوباره بشدت سرما خوردم.تمام روز از بدن درد و سر درد و تب و لرز حالم افتضاح بود.الان منتظرم همسر از شرکت برگرده.چمدونو ببنده صبحانه بخوریم و راه بیفتیم سمت خونه پدرش...
حالم تو دلم خوش نیست از این سفر اما خوب باید بریم دیگه :/
همینا دیگه...
فعلا میرم... دعا کنید سفرمون هم بی خطر باشه هم آرامشمونو نگیره هم زود برگردیم.همسر که به من گفته سه شنبه برمیگردیم حالا ببینیم دیگه...
جوجه رو ببینید :)