این چند روز تمام تمرکزم به رابطه عاطفیم با همسر بوده.حالم... دارم از اون پوکیدگی از درون خودم رو بیرون میکشم.این رابطه برام مهمه و نمیخوام بذارم دستی دستی خراب و سرد تر شه.همیشه قدمهای اول سخت ترینها هستن.من اولی ها رو برداشتم این چند روز.منتظر نشدم بیاد و بگه بلاگر بیا زندگیمونو درست کنیم.شاید حال اونم انقدر بده که نمیتونه.من رفتم جلو.اولین بوسه اولین مکالمه اولین قدم از طرف من و حالا نشستم و از همین قهر نبودنه دارم لذت میبرم.
بروز احساسش در حد دو از صده اما بخاطر قلبی که میدونم تو سینه اش عاشق منه تاب میارم.
نسیم ازت ممنونم که هستی.گاهی وسط چت کردنهامون دلم میخواد سرت رو بیخ تا بیخ ببرم.گاهی بهم این حسو میدی که چقدر بی رحمی.اما وقتی دندون سر جگرم میذارم و بعدا هزار بار حرفاتو میخونم خیلی حالمو بهتر میکنن.این فروکش کردن عصبانیتم رو مدیون تو ام.
بهم گفته هر چیزی میخوای بدست بیاری باید همونو ببخشی اول.وقتی میخوای خوشبخت شی باید اول خوشبختش کنی. و من دارم تمام تلاشمو میکنم. بچه ها دارم از روی زمین بلند میشم و خدا رو شکر هنوز قدرتش رو دارم.جونش رو دارم.شوقش رو دارم.
هنوز سینکمون پر از ظرفه .دوباره نصف تختمون پر لباس شده.اما الان سعی میکنم با دیده ی منطق و دور از کلافگی اینو بپذیرم که این شرایط فعلی زندگی یه مامان دانشجوی دست تنهاست و هیچ چیز عجیبی نیست و قرار نیست همیشگی باشه.قرار نیست مرتب شدنشونم ناممکن باشه.الان هی میرم دم ظرفشویی یه لیوان میشورم هی جوجه میاد پامو بغل میکنه و قیافشو مثل موش میکنه یعنی بغلم کن.اصلا آن حضرت از بدو تولد حامی حقوق مادرشون بودن و هی دوست نداشتن مامانشون زیاد کار کنه ^_^
خلاصه که صبح میشه این شب.باز میشه این در :)
برای هممون اینطوره.
تو پست قبل خیلی از خوندن کامنتها که حال مشابه من دارید و دسته جمعی دپرس و سردرگم شدیم دلم گرفت.هر کس راه خودشو بالاخره باید پیدا کنه.تو رو خدا شما هم تلاشتونو بکنید و اون اولین قدمهای خودتونو بردارید.... قلبم پیش شماست و دلم میخواد اسپری شادی داشتم یه پیس تو زندگی همتون میزدم...
آیا میدونید امروز آخرین روز فروردینه و من نتونستم اولین کتاب تو اولین ماه رو تموم کنم؟ چون با صدای بلند میخونم که همسر هم گوش بده و خوب همین ساعتهایی که میتونم تنها و آروم بخونم رو ازم گرفته.تلاشمو میکنم زود تمومش کنم.که اردیبهشت کتاب بعدی رو هم بخونم....
چی میخونیم؟ چشمهایش.بزرگ علوی
کارهای شماره دوزی هم آروم آروم داره پیش میره.پول نداشتم کارگاه و پارچه ی جدید بخرم.خدا رو شکر الان دارم و باید اینترنتی بخرمشون همین روزا.
در مورد مهاجرت هم همچنان حرف میزنیم.تقریبا تصمیممون قطعیه.مگر اینکه تو این مدت یهو سنگ از آسمون بباره یا قانون مهاجرت کشور مورد نظر ما عوض بشه.من به روزای خوب فکر میکنم و بهش میگم میدونی چقدر ذوق دارم؟ اون به بدی هاش فکر میکنه و میگه میدونی چقدر استرس دارم؟
درموردش بیشتر از این دوست ندارم اینجا حرف بزنم.چون حتی ابتدایی ترین کارها رو هم نکردیمو معلوم نیست یهو از کی شروع کنیم.فقط خواستم در همین حد بگم که اگه فردا روزی نوشتم ما داریم میریم تعجب نکنید.یه پس زمینه ای تو دهنتون باشه.
آیا میدونید فردا بچه ی زهره دنیا میاد؟؟ یه دخمل تپل مپله 😊 ولی خوب احتمالا ما یکی دو ماه دیگه که از خونه پدرش برگرده میبینیمش.شماره دوزی که قراره بهش هدیه بدم تقریبا آماده است.فقط مونده اسمش.اما چون به زهره اعتباری نیست گذاشتم شناسنامه بگیرن بعد بزنم که زحمتم هدر نشه...
همینا دیگه.
پستمو میبندم و میرم سر شماره دوزیم.جوجه هم روی پام خوابه.... وقتی بیدار شه سعی میکنم یه مقدار ظرف بشورم و یه قدمی هم بریم بیرون بزنیم..
گاهی سخت ترین کار دنیا بیرون رفتن از خونه است :/