سیزده روز دیگر!!!

سلام.
چقدر خوبه اینجا و شماها رو دارم واقعا... 
هربار میام سراغ نوشتن خدا رو شکر میکنم.
نوشتن برای من خیلی چیزهاست... تسکینه ،‌ارامشه ،‌شکوفاییه ،‌قوی شدنه ،‌انرژی گرفتنه....
و اینها جای شکر دارن واقعا....
یکشنبه صبح با صدای گریه ی جوجه از دور دست ها بیدار شدم.صداش میومد خودش نبود.کمی طول کشید از بیهوشی خارج شم و بفهمم ما تو اتاق خوابیم و صدای جوجه داره از هال میاد..ـ
فکر کن بیدار شده قطعا چهاردست و پا از روی ما رد شده در نیمه باز رو باز کرده و زده بیرون.نمیدونم چقدر پیشمون نبود... همسر رفت برش گردوند تو اتاق.نا نداشتم بلند شم.خیلی خیلی دیشبش ادیت شده بودم از بیخوابی.باز شیر خورد و تو بغلم خوابید... دو ساعت دیگش چشمامو باز کردم دیدم اونم تازه داره چشماشو باز میکنه.سینه به سینه ی هم بودیم.نگاه کردیم همو و لبخندش تمام شب قبل رو شست و برد...
ساعت دو بود که همسر هم بیدار شد.براش چای ریختم و گفتم میرم دوش بگیرم.برگشتم و نهار ماهی پختم.
دیگه تصمیم گرفتم حتما یک الی دو روز هفته ماهی بخوریم.چرا ما این چیزای تغذیه ای رو رعایت نمیکنیم آخه  :/
‌بعدم یه کوووه ظرف شستم و تمام مدت همسر با جوجه بازی میکرد.‌بعد خودش پیشنهاد داد غروب یه بخش آشپزخونه رو تمییز کنه.
آشپزخونمون یه جایی بالای اوپن داره هر چی آشغال و اضافی داشتیم چپونده بودیم اونجا...
دو تا شیشه آبغوره مونده و سه چهار شیشه رب آلو انداختم و همه ی کارتن خرده ها رو... برا چیمون بودن ؟‌ وقت اثاث کشی همه چیزو تو کارتن بزرگ میریزیم...
همین خودش کلی وقت گرفت.منم جوجه رو نگه داشتم.یه ذره خیالم راحت شد خلاصه.هنین که شروع شد.همین که یه تلاشی هست.... زندگی باید اینجوری باشه دیگه.بخور و بخواب و گوشی بازی کن که نشد زندگی...
دوشنبه باز به سختی بیدار شدم.تقریبا ظهر بود.بساط نون و پنیر چیدم و با جوجه خوردیم.
حس نهار پختن نداشتم.نودل خوردم.رشته های دراز بی خاصیت... چقدرم اون پودر چاشنی که تو بسته هاشونه خوشمزه ان.
بعدش همینجور بی حوصله بودم که آبجی زنگ زد میاد پیشم.بعد زهره پشت خطم بود.وقتی بهش زنگ زدم گفت بپوش ماشین دستمه بریم گردش.
اخ آرزو کردم زودتر زنگ زده بود.
اخه آبجی یه ساعتم ننشست.تا آدم گرم میشه هی میگه برم.هزار تا کار دارم.دخترم تکلیف داره.پسرم فلان کلاس داره.اصلا نمیدونم چجوری آدم میتونه اینجوری با این حجم فعالیت غیر لذت بخش زندگی کنه؟‌ 
دیگه ابجی که رفت همسر بیدار شد کم کم و منم یه سبزی کوکو پختم و از بیست و سه تا کابینت یکیشو تمیز کردم و جوجه رو خوابوندم و ظرف شستم و....
شبشم تااا دلتون بخواد دلم گرفته بود و گریه کردم.
حس مامان مزخرفی بودن بهم دست داده بود.
اینکه میبینم انقدر این بچه خوابش آشفته است دیوونم میکنه.اگه درست مطالعه و تحقیق کرده بودم و مامان زبلی بودم این بچه رو نمیاوردم بچسبونم تو بغل خودم و شبا بد عادتش کنم.به موقع شیر شبش رو هم قطع میکردم و الان بچم راحت بود.
منم انقدر فرسوده و خسته بیدار نمیشدم.حریم و خلوتم با شوهرم سر جاش بود.استراحتم همینطور...
شاید اینا بنطر کسی خودخواهی برسه اما واقعیت اینه بچه ها اولین ضربه ها رو از خستگی مادرا میخورن.مگه یه مادر خسته چقدر میتونه خودش رو جمع و جور کنه و به روی خودش نیاره چقدر تحت فشاره؟ 
خلاصه از خودم راضی نیستم.نتونستم به موقعش تصمیم درست بگیرم.
ساعت حدود چهار بوود که بالاخره خوابیدم.
قشنگ واضحه که امروز باید چقدر کسل بیدار شده باشم...
ساعت حتی نه نشده بود.جوجه بیدار شد و راه افتاد به سمت هال.کم مونده بود از شدت خواب دیوونه شم.دست و رومو شستم که سرحال شم و صبحانه گذاشتم که شازده میل نکرد...
بعدش یه کم بازی کردیم و همسر رفت تو اتاق بخوابه...
تا ساعت سه خیلی بدحال و بی انرژی بودم.یه کم با دوستان مجازی چت کردم.یه میرزا قاسمی درست کردم و با زهره قرار بیرون گذاشتیم.
بهم خوش نگذشت.حرف زدیم و قدم زدیم.اما یه تنه جوجه بغل کردن دمار از روزگارم دراورد.دیگه تا نزدیک پارکینگ شدیم هی تو دلم میگفتم بپا بچه رو نندازی الان سوار ماشین میشی....
وقتی برگشتیم کلید تو کیفم نبود.همسر هم خونه نبود.رفتم خونه همسایه ام مَلی تا شوهرم یه ساعت دیگش اومد...
بهش گفتم این هفته ام تموم شد و هیچ کار نکردیم.
گفت قول میدم فردا برات یه عالمه کار کنم...
راستی گفتم چند روز پیش باز صحبت سفر عید شد؟
‌خیلی محترمانه اما قاطع گفتم من نمیام.خیلی بهم بی احترامی شده و این دفعه مثل قبلا ها که همش میگفتی ندونسته بوده از قصد نبوده فرق داره.
دیگه ایشون هم چیزی نگفتن و من تو دلم با دُمَم گردو شکستم ...
اصلا حال و حوصله ندارم.یهو دوق و شوقم برای عید رو از دست دادم.حتی دلم نمیخواد عید شمال بریم.دوست دارم بمونیم.اگه بمونیم حتما شروع میکنم دوباره برای قطع شیر شب تلاش میکنم.اما اگه قرار به رفتن باشه باید بذارم بعد عید...
غمگین ناک و بی انرژی ام اما ته قلبم یه نوریه.مدتیه فهمیدم خیلی خودمو ول کردم.دیگه تلاشی برای برطرف کردن نقصهام و کنکاش شخصیتم نمیکنم.سطحی و هردمبیل شدم.و این فهمیدن خوبه.الان میدونم باید یه تغےیراتی بدم.و این حالم رو بعنوان چند قدم عقب برای یه جهش خوب در نظر میگیرم...
اما برای جهشم یه چیزی میخوام که نیست... باید پیداش کنم تا حالم خوب شه....
شاید عید باشه.شاید خریدن لیست کتابام باشه.شاید رنگ کردن موهام باشه... چه میدونم... امیدوارم هر چی هست مثل سیب سرخ بیفته تو دامنم و شیرینیش زیر زبونم مزه کنه....
۱۵ اسفند ۲۳:۰۷ جناب قدح
سلام بلاگر کبیر :) شبتون بخیر

نوشتن خیلی خوبه ... خیلی

قلم عالی مستدام


سلام به شما.

بله.واقعا...
پاینده باشید

سلام عزیزم 
میدونی آشفته بودنت تو نوشتنت هم معلومه بلاگر 
من نمیفهمم چرا اینقد خودتو سرزنش میکنی 
واقعا این بی خوابیه جوجه به مادر ربط داره؟؟ 
خداروشکر ک فهمیدی 
حتما راهشو پیدا میکنی و بهتر میشی 

خوب ربط داره دیگه.من روش نادرست انتخاب کردم که اینجوری شد.

قربانت برم من

سلام بلاگر
در مورد خودت منصف تر باش دوست من

سحر جان :((

جوجه کوچولوی شیطون :))

امیدوارم زودِ زود اون حالِ خوبی که دنبالش هستین بیاد سراغتون :)

ممنون حوای عزیز.

سلام عزیزمم
قشنگ میفهمم و با تمام وجودم حس هاتو درک میکنم مخصوصا درباره جوجه خان ک منم مث تو واقعا درگیرم با این موضوع امید به اینکه بزرگتر و فهمیده تر دارن میشن امید به اینکه با بزرگترشدنشون این مشکل هم حل بشه صبوری کنیم عزیزم نبینم ناراحتیتو ها

مرسی مونا جووونم...

۱۶ اسفند ۰۸:۰۵ مامان دخترم
منم هروقت عرصه بهم تنگ میشه
میفهمم ک موقع یه تغییر رسیده
و دقیقا هم همینطوره...
مثل خاله ریزه و قاشق سحرامیز
یهو تکون میخورمو زندگی درس جدیدشو رو میکنه برام و باز میوفتم توی مسیر...
ان شاالله ک مسیر جدیدتو تغییر جدیدتو زودتر پیدا کنی 
❤💜💛💚

مرسی خاله ریزه جان

سلام بلاگر عزیزم خوبی؟
صبحت بخیر گلم..
اول از همه اینو بگم که ببخشید دیروز نبودم و نشد حرف بزنیم....یک عدد آوای خسته و داغون بودم در راه دانشگاه.خخخخ.
اوخییی عزیزم جوجه خودش تا هال رفته....خوب آدم بیدار شه و همچین صحنه ای رو ببینه غش و ضعف میکنه که...
وییییی به نظرم قسمت سخت بچه داری همون بیخوابیشه....
من یکی که اصلا با بیخوابی نمیتونم کنار بیام و زود مریض میشم.به قولی خواب نقطه ضعفمه...
بلاگری جونم خواهش میکنم اصلا حس مادر غیرمفید بودن بهت دست نده و این حرفا....تو مامان خیلی خوبی هستی...من مطمئنم....گاهی وقتا آدم حس و حالش یه جوری میشه...برای همه مون پیش میاد...اما میدونی که تنها خود آدم میتونه حال خودشو خوب کنه...به نظرم قطعاخرید کتابای مورد علاقه ت میتونه حالتو تا حدودی بهتر کنه.
در مورد ماهی خوردن هم که خیلی عالیه....من ماهی دوس دارم.البته فقط ماهی سفید و کلا ماهیای دیگه رو خیلی دوس ندارم...اما میثم زیاد اهل ماهی نیست...ینی مثلا عمرا هفته ای دوبار ماهی نخواهد نخورد..همون در حد دوماهی یکبار میخوره...
استارت خونه تکونی شمام مبارک...انشاالله خوب پیش بره....
در مورد سفر هم خوشحالم که شوهرت تا حدودی کوتاه اومد....خیلی عالی بود که حرفت رو محترمانه زدی.اینجوری که معلومه خداروشکر شوهرت آدم بی منطقی نیست و درک درستی از وضعیت داره...امیدوارم که درکت کنه و دیگه تا وقتی خودت آماده نبودی اصرار نکنه.
واقعا خوبه که مینویسم....همیشه باش بلاگری جان.روزت بخیر.

قربونت جانم...

دیروز میخواستم ببینم اپ اسنپ داری برام یه مبدا مقصد بزنی یه بسته جا به جا بشه بین دو تا خونه.. یه وضعیت پیچیده ای بود... اما حل شد خدا رو شکر.
آره بی خوابی سخته و ادمو مریض میکنه.حالا چه روحی.چه جسمی...
هوووم.. خدا میدونه تلاشمو حداقل میکنم که مامان خوبی باشم... اما چه کنم بچه اول اصولا مثل موش آزمایشگاهه.ادم بعد اون تازه یه چیزایی یاد میگیره.
منم عاشق ماهی سفیدم اما جدیدا میگن پسماندهای نیروگاه وارد آب میشه و بهتره مصرفش کم بشه.الان من فعلا شروع کردم ماهی جنوب خریدن.ماهی حلوا خوشمزه است خیلی.دفعه بعد ببینم میتونم شیر بخرم.شنیدم اونم خیلی خوبه.کلا میدونی که ماهی های جنوب از ماهی شمال لذیذ ترن.اما خوب ما باز نسبت به ماهی سفید عشق و غیرت داریم انگار..
خوب روزایی که میثم نهار نیست تو برای خودت درست کن بخور.وقتی بچه دار بشی که نمیشه بخاطر میثم نخورید.خیلی خوبه.. حالا ماهی یکی از برنامه هامه.. کلا دوست دارم تغذیمون یه تکونی بخوره.
خونه تکونی فعلا که تو همون مرحله گیر کرده.ببینم امروز تکونی میخوره یا نه..
آخه حرفام بی منطق هم نبود.اگه باز میدونستم چیزی بشه خودش ازم دفاع میکنه فرق میکرد.ولی وقتی اونجا سکوت میکنه مجبوره اینجا هم سکوت کنه.
منم میدونم دیگه الان نرفتم ولی به هر حال اش خالمه دیگه :/ ‌بخاطر همین تصمیم گرفتم اگه یه وقت بعد صد و بیست سال مادر شوهرم زنگ زد بهش رک و پوست کنده حرفامو بزنم گوشی دستش بیاد برا چی این مدت نرفتیم و یه وقتی اگه رفتیم حواسشونو جمع کنن.نمیذارم ناراحتم کنن دیگه.
خیلی جانم...
قربونت

بلاگر عزیز مثل همیشه پر انرژی شاد باش 

امیدوارم بشه..

عزززیزم میگی یه انگیزه میخوای ،به نظرم احتیاج داری اول به یه استراحت خووووب و اینکه یه برنامه ریزی خیلی خوب برای خواب و بیدار شدن خودتون و جوجه،تمیز بودن خونه و مرتب بودن هم انگیزه میده مهمتر ازون به خودت رسیدنه لباس خوشگل پوشیدن به ظاهرت رسیدن و باز خیلی مهمتر آرامشی که تو شوهرت بهم میدین و این عشق که با مهربونی آرامش بهم میدین مثل زمان دونفره تون ،بلاگر یکی از خواهرشوهرام قبل بارداریش دانشجو بود با شوهرش عشقولانه بودن تا وقتی زایمان کرد به نظرم از اینکه نتونست مدیریت کنه همه چی رو عصبی و بد اخلاق شده با بچه اش تو جمع شوهرشو همچین میکوبه من جای اون خجالت میکشم خانوادشم باهاش برخورد میکنن میگه نمیدونید پسرش چه بلایی سرش میاره درواقع چون آرامش و اعصاب نداره اینجور میگه،تنها کار مفید که میکنه خونشو تمیز نگه میداره اینارو گفتم که خدایی نکرده یه وقت نیفتی تو این سرازیری ،تو ماشاالله خیلی فعالی مگه میشه نتونی همت کنی و شروع کنی اصلا هم دیر نشده 

عزیزززم.خوب برنامه ریزی برای خواب و بیداری که فایده نداره.ساعت خوابم اون ساعته که جوجه بخوابه و بیداریمم همینطور.تازه حداقل چهار ساعت اول خواب جوجه هنوز ساعت خواب من نیست.انقدر که بلند میشه گریه میکنه..

ولی باقی چیزا رو حق با شماست...
ای وای چه بد. امیدوارم زود خودشو پیدا کنه.من بی احترامی نمیکنم و حواسمم به رفتارم با جوجه هست اما کاملا حالشو میفهمم.اون میل به داد زدن و پرخاش کاملا در منم هست...
ممنون گلم

خیلی َم خـــوب ^_^
مشخصه که اوضاع داره رو به بهبود میره و ایشالا تا نزدیکِ عید دیگه پر از حس و حالِ خوب و انگیزه و انرژی خواهید بود :*

به نظرِ من که شما واسه تجربه یِ اول خیلی َم مادرِ فوق العاده ای بودید و هر بار تحسینتون کردم ^_^
ایشالا مشکلِ خوابِ جوجه جان هم به زودی برطرف میشه

:***

امیدوارم همینطور بشه مهلا...  

ممنون عزیزم.

۱۶ اسفند ۱۴:۴۱ جناب دچار
سلام آقای خونه این پیشنهاد بالای اشپزخونه رو داده که استارت خونه تکونی خورده بشه!

♦ امیدوارم سیب نیوتن در خونه ی شما رو هم بزنه :))

:)

۱۶ اسفند ۱۴:۵۲ علی ابن الرضا
خدا براتون نگهش داره جوجه رو..
سلامتی قرینتان

پاینده باشید :)

سلام بلاگر جان نوشتن خیلییی خوبه منم مینویسم البته توى یه دفتر که بعضى وقتا همسرى هم کنجکاو میشه که چى مینویسم 😁 شاید منم مثل شما بعدا وبلاگ درست کردم ! بلاگر جان یک کمتر به خودت سخت بگیر به نظرم ما ادما بعضى وقتا که خسته تر و کلافه تر از همیشه هستیم به جاى ناز کردن اون خود درونمون و اروم کردن خودمون امیدوار کردن خودمون ووو هى به خودمون نهیب میزنیم سرزنش میکنیم و متوقع میشیم از خودمون زمانى که وقتش نیست و این حالمونو بدتر میکنه شما الان خسته هستى تازه کمکى هم ندارى ! من خیلییی وقته نوشته هاتو تو ى اینستا و بعدترش اینجا خوندم اتفاقا خیلی مامان خوب و باحال و مهربونى هستى 💖 اکه بتونى یه زمان خالى کنى براى خود خودت عالى میشه شده یه ساعت در روز یا حتى شب :) یه موضوع دیگه حتما خودت هم میدونى سعى کن اگه نمیتونى خواب جوجه خان رو تنظیم کنى خواب خودتو رو با اون تنظیم کن خوب خوابیدن و خواب خوب خیلییی توى این مقطع کمکمت میکنه امیدوارم همه چى برات به خوبى و قشنگى رقم بخوره و کلی این روزاى اخر اسفند و عید بهتون خوش بگذره یادت باشه جوجه خان بزرگ میشه و تمام اینها موقتى هست پس سعى کن بیشترین لذت رو از لحظات ببرى🌸 ببخش خیلی پر حرفى کردم عزیزم در ضمن میدونم همه ى این حرفا رو بهتر از من میدونى ولى گاهى لازمه یکى یاداورى کنه ! با ارزوى بهترینااا براى بلاگر کبیر 💖 

سلام عزیز. وبلاگ خیلی از دفتر بهتره.نمیدونی وقتی شادیت چندین برابر میشه یا با غمت همدلی میکنن چه حال خوبیه..

خودمو چجوری ناز کنم اخه.. نمیدونم. شایدم شما درست بگی...
عزیزم مرررسی...  فدات بشم خوب مثلا جوجه ده میخوابه.منم میخوام بخوابم اما نمیذاره که.. میگه شما کلا یه وری لباست بالا باشه من شما رو بکنم پستونک خودم بخوابم. یعنی وقتی اونقدری خوابش عمیق میشه که من ازش فاصله بگیرم قشنگ یه سمتم خواب رفته. بعدم کلا چقدر جدا میخوابه در حد همن نیم الی یه ساعت... تا یه غلت میزنه بیدار میشه گریه و باز پستونک بازی :/
‌درست میگی موقته... چی بگم.. ادم خسته خسته است... درکشو از کوتاهی گذر زمان از دست میده.
ممنون ممنون عزیزم

سلام بلاگر جان
به نظر من همین که خودت اعتراف داری که روشت درست نبوده و نیاز به تغییرات هست عالیه
من تجربه ش رو ندارم، پس نمی تونم قضاوت کنم که آیا این روش درست بوده یا نه، ولی توو چنین شرایطی خیلی از آدما حتی حاضر نیستن اشتباه شون رو قبول کنن و مدام صورت مسئله رو پاک می کنن
راستش من وقتی پست هات رو می خونم کااااملا حجم خستگی و آشفتگیت رو می فهمم
فکر میکنم اگه خواب جوجه تنظیم بشه خیییلی از مشکلاتت حل بشه
درک می کنم حالتو.... آدما واسه تغییرات یه تلنگر میخوان، یه چیزی که یه نوری توو دلشون بتابونه و اونا رو به ادامه تحریک کنه

سلام عزیزم.

مرسی که نیمه پر لیوان رو میبینی هدیه..
اگر تنظیم بشه... :(

‌اوهووم :(

خوشگل مینویسی
قلمت دلنشینه حتی روزمرگیهات

ممنون جانم :)

سلامیییی...
نوشتن محشره،،اونقدری که خدا هم ازش گفته...
وسط همه ی اینا چقدر آخر حرفاتون معرکه بود،،
هیچی بیشتر از خودشناسی و خودسازی کیف نمیده...
مسیر پیش روتون نورانی و هموار....
چقدر کامنت گذاشتن خوب بود،،یه دفعه ای انگاری مقاومتم شکسته در برابرش...
😊

سلام به روی ماهتون.

درست میگی منم فکر میکنم خیلی کیف داره.اصلا معلومه که رشد کردن و رو به بالا رفتن کیف داره.من نمیدونم چرا متوقف شدم... 
‌اینکه آدم منفعل نباشه خوبه.من نمیفهمم چجوری خیلی ها سکوت و صرفا خوندن و رد شدن رو ترجیح میدن.این تعاملی که میشه تو وبلاگ داشت هم برای کامنت گذار هم برای دریافت کننده خیلی لذت بخشه به نظرم :)‌

۱۸ اسفند ۱۶:۰۷ فری خانوم
بلاگر اینقدر حرفات واسم آشنا بود که حس میکردم اینا رو عروس داییم نوشته
می دونی دقیقا شرایطش مثل تو بود
در همین حد کلافه شده بود خستگی از چهره و صداش مشخص بود
الان پسرش 2ساله شده همه چی برگشته به روال قبل
انگار نه انگار اون بچه مامانی و چسبیده بوده
یه کم دیگه طاقت بیاری جوجه تغییر میکنه و توام به آرامش میرسی

عه واقعا؟

‌میدونم.. موقتیه... اما چه کنم... خستگیم اینو نمیفهمه...
سعیمو میکنم که صبر و مقاومتمو بیشتر کنم و برای بچه بعدی درس عبرت بگیرم :‌دی

و چقدر خوبه که ما هم بلاگر عزیزمون رو داریم. بععععله :*

سلام بلاگر جونم
قبل از هر چیز قربون عزیز دل خاله بشم که چهار دست و پا خونه رو متر میکنه. خدا حفظش کنه... آمین
من مادر نیستم و نمیتونم بگم کاملا درکت میکنم ولی این رو میدونم هر انسانی آستانه تحملی داره و حق داره بگه خسته شدم. اصلا خدا غر زدن رو برای همین موقع ها به بنده هاش یاد داده 
اینکه احساس میکنی مادری ایده آل نیستی هم بخاطر خستگی این روزهاته 

خریدهات مبارک باشه خانومی. ان شالله خونه تکونی رو هم به موقع تموم میکنید 

خوشحالم که حرف دلت رو در مورد رفتن خونه مادرشوهر به همسرت گفتی و ایشون هم درک کردن

عاقا صبح که بیدار میشی یک آرایش ملیح و خوشگل بکن و جلوی آینه بخودت بگو سلاااااااام خانوم خوشگله. بعد هم بیاری خدا روزت رو شروع کن. بععععله به همین سادگی 
:*

عزیزززمی.

سلام باران جانی
آمین ممنون فدات
درست میگی بعضی اوقات کاسه صبرم لبریز میشه و دوست دارم غر بزنم..
ممنون جانم.
منم خوشحالم.هر چی بیشتر بهش فکر میکنم میبینم باز شوهرم خوب خارجی بازی دراورد.چون اطرافمو دیدم.بالای نود درصد مردای ایرانی همچنان تحت هر شرایطی ججانم فدای مادر هستن...

قربون تو بشم آخه...

کاملا حق باشماست،،
و من به خاطر سکوتام عذر میخوام..نمیدونم چرا این لذتو از خودم دریغ میکردم...
حتی مدتهاااست میخوام وبلاگ داشته باشمو بنویسم،در مقابل اونم مقاومت میکنم😊
راستی بلاگر جان از شانس بدم،،3 تا کتابی که یادتون بودو خوندم 😡
فقط معجزه،،همون معجزه شکرگزاری راندابران هست دیگه??ممنون از جواب دادنتون و معذرت از مزاحمتم...
راستی توقفهامون شاید دلایلی داره،،شاید زمان یک چیزی نرسیده،،یا قراره لایه های پنهان تری از شخصیتمونو نشونمون بده،،و شاید حتی یک دورخیز بشه واسه جهشی بلندتر و آگاهانه تر....
به هرحال همه ی ماها گاهی خسته تر و مشغول تریم و کنترل درون و اطرافمون از دستمون خارج میشه،،این طبیعیه دیگه...به نظرم باید با خودمون اینجور مواقع مهربونتر باشیم..
ببخشید بابت پرحرفیم...

فداتون بشم عدرخواهی نداره...

امیدوارم مقاومتت بشکنه عزیز...
عه جدی... ببین الان دارم جوجه شیر میدم لطفا فردایی وقتی باز برام یاداوری کن من باز یه لیست کتاب یافتم.اما زدم به یخچال.الان نمیتونم برم.بعد اسماشونو میگم برات.
اره جانم همونه
درسته گاهی از این چیزها غافل میشم...
ممنون جانم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان