:)

سلام به همه...

اسفند کلا رو دور تند میگذره انگار...
البته تمام عمر تند تند میگذره اسفند تند تر تر :)
‌این چند روز هم خبری از خونه تکونی نشده و مایی که قرار بود یه روزه خرید مریدا رو بکنیم و به خونه برسیم هنوز اندر خم یک کوچه ایم. البته این بساط همش زیر سر حضرت همسره...
پنجشنبه قرار بر قسمت سخت ماجرا یعنی خرید همسر بود.من از صبح واقعا فقط سر و کله زده بودم با وروجکم.غذا نمیخورد اصلا و همش هم تو بغلم بود.یه لحظه میذاشتمش پایین فورا گریه میکرد.جدیدا قاطی گریه هاش جیغ هم میزنه چه جیغی...
نهارمو به زور خورده بودم و همه ی جای آشپزخونه پر ظرف کثیف بود.روی اپن.توی سینک،‌بغل گاز.کنار سماور... جوجه هم که دیگه راحت کابینت و کشو ها رو باز میکنه.کف آشپزخونه هم پر پلاستیک و دم کنی و دستمال و ظروف پلاستیکی بود...
سر یه چیز بیخود من یهو عصبی شدم و مثل دیوونه ها غرغر کنان و به زمین و زمان بد و بیراه گویان داشتم همراه همسر بی خیالم اماده بیرون رفتن میشدم که وسطاش همسر اومد با بدترین روش ممکن بگه عصبانی نباش انقدر که منو دیوونه تر کرد...
حسابی دعوامون شد و علیرغم اینکه گفت اصلا بیرون نمیریم و ساعتم هشت بود من به آماده شدنم ادامه دادم.بهم گفت نرو شبه.اما من دیگه تو مرحله ی اتیش از گوش بیرون زدن بودم و بی توجه بهش زدم بیرون.
تو راه به کارام و حرفام فکر میکردم.خوب از خودم و حتی از اون ساعت بیرون بودنم راضی نبودم.
اما دیگه نمیشد زمان رو به عقب برگردونم.
کل حرفم این بود کمکم کن!‌ دیگه تحمل این همه کار تنها رو دوش من از عهده ام خارجه... یه کاری کن.بچه رو ببر بیرون منو نبینه یا ظرفا رو بشور یا اگه نمیتونی درک و آرومم کنی امر و نهیم نکن!!!‌
غرورم که عمرا نمیذاشت برگردم خونه.چند بار پشت سرمو چک کردم دیدم نه اصلا دنبالمم نیستـ.. 
گند ترین حال دنیا رو داشتم.آژانس گرفتم که برم مرکز شهر وسط شلوغی حداقل... و دیدم زنگ میزنه...
با صدای آروم پرسید کجا میرم و منم با اینکه یه صدا درونم داددد میزد بگو میرم جهنم اما منم آروم جوابشو دادم و گفت میاد پیشم.
اومد و یه کم چرخیدیم.وانمود کرد هیچی نشده و هرچند کم هم مقصر نبود اما باز آقایی کرد و اونهمه زبون درازی منم به روش نیاورد.
بعدم رفتیم تو یه فروشگاه تا یازده شب بعد هزار بار پرو کردن سه تا شلوار و دو تا پیرهن برداشت و دخترکش شد...
همجنان هم مهربون بود.برام شیرینی خرید و برگشتیم...
نصفه شب تو خواب فریاد زدم و بیدارم کرد.داشتم خواب میدیدم از دستم خیلی عصبانیه و میخواد کتکم بزنه.تو خواب هم کار بدی نکرده بودم فقط زبون درازی کرده بودم و هرچند قلبا از حرف زدنه پشیمون نبودم اما هی داد میزدم منو نزن :/
جمعه روز خوبی شد.
میومد مینشست کنارم و دست به موهام میکشید،دست دور گردنم مینداخت... یه جا هم گفت با اینکه خیلی سرتقی دوستت دارم...
دیگه جوجه هم بعد یه خواب ظهر حسااابی سرحال شده بود.یه مقدار سوپ هم خورد... دیگه نشست کنار باباش و بازی کرد منم یه عالم ظرف شستم و نهار پختم و بساط سالاد شیرازی به راه کردم و از خستگی مردم...
دیگه هم هفته ی بد شبکاری رسید...
‌امروز دیگه به ضرب ماست دو بار تا خرخره به جوجه غذا دادم.واقعا خوابش و تا صبح چسبیدنش داره دیوونم میکنه.حتی وقتی سیر سیر میخوابه باز نیم ساعت یا حداکثر یه ساعت یه بار بیدار میشه و گریه میکنه.این ببداری ها انرژی روزمم ازم میگیره.
دو روزه بساط صبحانه میچینم و بهش نون و پنیر میدم.
دندونای نیش پایینش دارن درمیان.
خونه باز شلوغ شده.ظهر پام رفت رو زنگوله ی اسباب بازیش و نفسم بند اومد.چند لایه از پوست کف پام کنده شد و خیلی درد میکنه هنوز.نشسته بودم زمین و ناله میکردم و در شرف گریه بودم دیدم جوجه داره برای پیچیدنای من غش میکنه از خنده...
امروز هم رفتیم بیرون.
یه کیف مشکی چرم مصنوعی خریدم و دو تا رو انداز برای فرش هام.دیگه جوجه کثیف کاریاش خیلی زیاد شده.زرده تخم مرغ و برنج و سیب زمینی و پرتقال و هر چی دم دستش بیاد به فرش میماله.
ان شاالله بعد عید میشورمشون و روشون این پارچه ها رو میندازم.
بعدشم رفتیم من کتاب ربه کا رو خریدم...
فعلا که همش میخرم.فرصت خوندن ندارم که...
بعدشم رفتیم کافه و سوخت گیری کردیم و برگشتیم..
واقعا امید داشتم جوجه امشب خوب بخوابه.
اما الان که ساعت دو شده از ساعت ده هزاااار بار نشسته گریه کرده و شیر خورده. واقعا له لهم....
بیرونم که میریم یه ذره بغل باباش باشه هی گریه میکنه تا بیاد بغل من.
خوب خدا رو شکر که آغوش من براش امنیت و پناهه اما .... آغوش بابا هم خار نداره که.یه ذره هم بغل اون بمون :/
‌همینا دیگه.اینم از این چند روز....
وای عید داره میاد.. خیلی نزدیکه^_^
۱۳ اسفند ۰۲:۳۱ جناب قدح
سلام:)

اسفند رو دور تنده و عید داره میاد ...
پس پیشاپیش به همه دوستان مبارک باشه

سلام به شما


به به.چقدر از هم تبریک بشنویم:)‌ به شما هم مبارک باشه

همین قهر و آشتی‌هاست که شیرینه :)
آخی گوگولی ^_^

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار. خوش به حال روزگار :)

شیرینی زیادم خوب نیست :))


به به...

ای جان به این بلاگر مهربون 
واقعا حق داری یه جاهایی کم بیاری.انشالله جوجه بزرگ شه،کمک دستت بشه.
امیدوارم همسر یکم شرایط شما رو درک کنه. همسر منم، خیلی کمکم نمی کرد. اما بارداری باعث شد به خودش بیاد.
دیگه یه سری کارها از دوش من برداشته شه.البته خیلی طول کشید و کارهای کمی رو انجام می ده.اما بهتر از هیچیه.
کم کم بهش بگین، مثلا برنجو دم کن.این لیوانو ای بکش.من با این سیاست وارد شدم. انشالله واسه شما هم ج بده.

نجمه جان قربون قد و بالات.امیدوارم کمکهای همسرت ادامه دار باشه.

تو دوران بارداریم شوهرم جنتلمن جنتلمن ها بود انقدر کمکم میکرد.خصوصا چهار ماه اول ویار و دو ماه آخر ... غذا میپخت میشست جارو میزد.... اما خوب الان به زووور...

اخ اخ این چسبیدنای جوجه منم داشتم حتی همین الان بیشتر به من چسبیده به قول تو انگار بغل باباش خار داره حتی الان که سه سال نیمه شده وبه باباش میگه حتی بوسم نکن خار داره صورتت وجدیدا یه عادت شیک پیدا کرده باید با بازوهای من بخوابه اسمش هم گذاشته نعمی نعمی یا نرمی نرمی اونجای گوشتی رو میگه ورسما کچل شدم نصف شب با یه عالمه عروسک پتو میافته روسرم سراغ نعمی میگیره 

وای مردم از خنده بخاطر نعمی..

تصمیمی برای جدا کردن اتاقش نداری؟

بابا جذبههههه...
بابا کله شقققق 😃😃😃
دیگه زده بودی به سیم آخراااا
البته آقایون هر چند وقت یکبار باید با این حرکات از سوی خانوما رفرش بشن 😂😂😂

خریداتون مبارک...
بسلامتی استفاده کنید...

از اوضاع خونه و اونهمه کارت ک میگی جیگرم خون میشه برات.
کاش بودم و کمکت میکردم بخدا...

حال و احوال و غرغرا و گریه های جوجه برام ملموسه...
خودم گذروندم این روزای سخت رو.

خودتو ببوس😘😘😘😘

😂😂😂😂

نه همه ی آقایون.به هر حال هرکسی قبل دست زدن به چنین دیوانگی باید ظرفیت همسرشو بدونه.

زنده باشی گلم

هووووم.خودم جگرم خون تره.
مرسی از مهربونیت


آره خب. زیادش دلِ آدم رو می‌زنه! :)


:)

خدایی بلاگر سخته واقعا دست تنها با بچه حق باتو هس 
خواهرشوهر من بچه اش تماما خونه مادرشه و اکثر کارهاشم شوهرش انجام میده همچین میناله که واقعا آدم میمونه که تنها تر از این نیست !کاش به خانوادت نزدیک بودی

کاش...


حالا جوجه که بزرگتر بشه ایشالا سر بعدی خودش کمک میکنه نمیداره دست تنها باشی😍

😂 ان شاالله

سلامیییی بلاگر عزیز...
و ممنونم بابت کمکاتون...
گاهی یه چیزایی درونمون لرزیده که بیرونمونم متزلزل میشه،،به هرحال همه ما خوب میدونیم همه چیز از خودمون شروع میشه....
روزای ناب اسفندیمون باکمک خداوخودمون طلایی تروناب تر...

سلام جانم.

بله من کاملا قبول دارم همه چیز از خودمون شروع میشه به کار بستنش تو زندگی هنر و درایت و صبر میخواد..

وای واقعا اسفند داره عینِ برق و باد میگذره!!
به همین زودی نصفش رفت...
دیگه باید بریم تو فکرِ هفت سین جان ^_^

عزیزم! چه بارِ سنگینی رو دوشِ روح و جسمتون بوده؛ که اونجوری یهو فوران کرد و حتی اون خواب ...
امیدوارم پر از عشق و آرامشِ روحی باشید که مرحمی بشه واسه خستگیایِ جسمی ... اون َم توی این اسفندِ پر جنب و جوش و پر از کار، واسه شما مامانای بچه بغل ^_^

ایشالا جوجه هم یکم بیشتر هوایِ مامانشُ داشته باشه و شبا تخت بخوابه که مامانش یه دلِ سیر استراحت کنه...

بله بله  :))

واقعا ممنون از دعات عزیزم.الهی خیر ببینی

آخ امان از شبا:/

‌اجازه هست یه اشتباه املایی متذکر شم ؟؟ **مرهم**

دقیقا همینطوره...
یکی مثل من اگه همچین کاری بکنه دیگه به همون رفتن باید بره برای همیشه😂😂😂😂

دیووونه

میدونی بلاگر به نظرم شماهایی که این حس همکاری شوهر توی خونه و کمک و یار بودنشون رو تجربه کردین خیلی خیلی  براتون بی تفاوتیاشون به کارها آزاردهنده تر میشه تا. امثال من که از اول تنها باهمه ی این مشکلات دست و پنجه ندم کردیم.خوب مثلا پسر دوم من داره سه ساله میشه اولی هم رفت توی نه سال.تقریبا یازده ساله من خونه دارم توی همممممممه ی این سالهامن تنها و تنها خونه داری و بچه داری و شستشوی فرش و پتو و جابه جایی و سایل و تغییر دکور. خونه و حتی بسته بندی و کارتون کردن وسایل توی اسباب کشی ها رو به عهده داشتم و عادیه برام.چون هیچوقت. همسرم کمکم نبوده . تازه من الان باخوندن پست امروزت میگم اگه همسر خان بیادخونه و همچین وضعیتی از ظرف کثیف یا وسایل ریخته توی خونه رو ببینه حتی  تصور رفتاربعدیش برام آزاردهنده ست. واسه همین من درک نمیکنم اصلا که اگه شوهرم اقلا نصف این کارهارو کمکم بود و بعد یه روز بیتفاوت میشد چه حالی میشدم. امیدوارم آرامشت رو دوباره پیداکنی چون وقتی تو آرومی نبض زندگی خوشنوازتر میزنه عزیزم.خودم که این روزا داغونم و به قول آوا با نقاب سر میکنم

متوجهم آرزو... حیف که مردامون اینجوری بار اومدن. ایا تو تلاش میکنی پسراتو جور دیگه ای تربیت کنی که نسل ایندمون دیگه مشکلات ما رو نداشته باشنن ؟


سلام
وااای که مردای ایرانی همشون اینجورین اینم دسته کل مامانامونه که اینا رو بی مسئولیت نسبت به امورات منزل بار اوردن والا... من دارم داداشهای خودمو میبینم دیگه. حالا باز شوهرم بهتره چون خودش مستقل بوده چند سال.
خدا قوت بلا
ایشالا همیشه تندرست و سلامت باشی و جوجه ات هم خوش خلق تر

سلام جانم..

آره درست میگی تا حد زیادی.
قدیم مامانا یجوری بودن انگار پسرها تخم دو زرده گذاشتن و دخترها به ذاته کوزت هستن...
دقیقا من هم یه شانسم مستقل بودن شوهرم قبل ازدواجشه.ما سالهای اول که میرفتیم خونه مادرشوهرم اونا میدیدن همسر میره برا جفتمون چای میریزه یا برای من غذا میکشه یا ظرفی که میشورمو آب میکشه همش به من میگفتن فلانی تا مجرد بود لیوان چایشم خودش بلند نمیکرد تو ظرفشویی بذاره...
اما خوب الان داره تلافی اون روزا رو در میاره  ^__^
‌آمین آمین ممنون

از دوسالگی جداش کردم خوب بعد یه قصه میخوابید ولی یه مدتی هستی با اون عادت مبارک نصف شب میاد پیش من وحتی قبل خواب هم البته قبل خوابش کمی بهتر شده دیشب هم نصف شب با یه کامیون پتو بالش عروسک اومدخخخ

ای بابا.. میدونی هروقت اومد باید برش گردونی اتاق خودش و کنارش بمونی تا خوابش ببره؟‌ نباید اجازه بدی وقتی میاد بمونه

واقعا بزرگ شدن بچه ها چه داستانهایی داره...

آره متاسفانه ...
واقعا آره .واقعاااا.همه ی تلاشم همینه  نه توی این مورد توی همه موارد.مثلا گاهی ابوالفضل میگه مامان من بزرگ بشم برم سرکارمیخوام  برات یه عالمه کادوبخرم یه عاااالمه ببرمت مسافرت.همیشه اینجور وقتا بغلش میکنم میبوسمش بعداز تشکر و اینا که تو ذوقش نخوره آروم آروم بستگی به موقعیت داره باخنده میگم مامانی اگه ازدواج کرده بودی اول همسرت بعد من .همیشه اول همسرت عزیزدلم .چون اونه که تا آخر عمر باهاته.من فقط تاازدواج کنی پیشتم اونه که همدم همیشگیته.بعد خجالت میکشه میخنده خخخخخ.  میخوام درک کنه. از حالا بفهمه که واقعا. هم همینطوره.شایدالان بخنده اما قطعا به مرور میره توی خصوصیات و صفاتش .تا همسرای ماها که از اول یکسره تو جمع زن و مرد توگوششون خونده شده زن جادوگره.زن فلانه زن بهمانه .فلانی به زنش. کمک میکنه خونه به اسمش کرده خاک تو سرش ...

آخی عزیزم....

زن جادوگره خخخ

سلام بلا جان عزیز
دقیقا هموون انگار یه کمک کوچیک شاخ غول شکستنه که مامانا عجیب میدوننش و دور از باور!لز بس که خودشون میدونن چی تربیت کردن خخخخ!
من الان به مامانم میگم داداشام ازم بزرگتر بودن ولی کاراشونو انحام میدادم نا عادلانه بوده!
ولی واقعا کاش ما بچه هامونو یجور بهتر و مسئولیت پذیرتر بار بیاریم...
خیلی از این اخلاقای سنتی به مام رسیده آ، مثلا زن داداشم همیشه از کمک نکردن داداشم نالانه ولی خودشم داره پسرشو همونجوری بلکه هم بدتر بارمیاره!!
دیگه نهایتا خدا تن سالم و دل خوش به هممون بده ایشالاااا

سلام گلم.

خخخ واقعا...
نه من قول میدم پسرمو زن ستیز و تن پرور بار نیارم...
آمین

سلام بلاگر جان ..
مادر نمونه خسته ...می گذره تمام این خستگی ها ..تو می مونی یک عدد جوجه خوردنی ...
خریدات هم مباک :)

قربونت بشم آبان جان...

سلام بلاگر جون..الهی بمیرم واست چی میکشی دست تنها تو شهر غریب و دور از خانوادت..واقعا با بچه سخته..امیدوارم خدا هرروز مواظبت باشه و صبرت رو بیشتر کنه..من که همچنان با ویار شدید درگیرم بلاگر جان و واقعا رمقی برام نمونده..اصلا هم تو خونمون خبری از عید نیس بخاطر حال خراب من..فردا میرم تو 14 هفته..دعام کن بلاگر مهربون که خوب شم و از این روزا لذت ببرم😟

سلام زهرا جان.خدا نکنه جانم.

آمین.
الهی قربونت بشم طاقت بیار.واقعا الان تو بدترین قسمت بارداری هستی.اما انشاالله تموم که بشه ویارت دلت میخواد تا ابد حامله باشی.انقدر که حس تکوناش و دیدنش از رو شکم و خو گرفتن به بودنش قشنگه...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان