سلام دوستان
با خوندن کامنتای پست قبل به نظرم رسید تو این پست پیشنهاد بدم هممون دسته جمعی شوهرامونو بندازیم تو بشکه اسید.... والا.
بی وفاهای بی حوصله ی کچل^_^
اون روز بعد نوشتنم کلا روز بی رمقی داشتم.برای چهارمین روز متوالی بود که پسرم هیچ غذایی قبول نمیکرد.نمیدونمم چرا.تو هال بازار شام شده بود.و همه چیز دست به دست داده بودن و کمر به رد دادن من بسته بودن.
همسر که اومد خوابید.تا ساعت شش به زور بیدار شد.آخه گفته بود میریم پارچه روکش مبل ببینیم چندتا جا.اما وقتی بیدار شد گفت بیرون نمیریم.این زیاد خونه بودن هم حال بد منو داشت بدتر میکرد.دلم میخواد تو این هفته ها هر روز بیخود و بی جهت بیرون باشم.
بعد دیدم داره با دوستش تلفنی حرف میزنه و حرف از بیرون رفتنه.
باز تو دلم کلی ناراحت شدم که بیرون رفتن با منی که برام فقط بیرون رفتن مهمه نه خرجی میتراشم نه ادیت میکنم رو براش انگار عذاب عظماست اما با دوستاش....
حسابی گرفته بودم و یه کنجی تو حال خودم بودم که هی پرسید چرا زانوی غم بغل کردی.چرا ناراحتی و توضحی ندادم.
بعد یهو گفت بپوش با هم بریم بیرون.
منم پوشیدم و بی سر و صدا راهی شدم.وقت تعارف کردن نبود.واقعا احتیاج دارم خونه نباشم همش..
رفتیم وسط دست فروشا نگاه کردیم حال و هوای عیدو و من کیف کردم کلی.
پیاده روی کردیم و یه معازه هم رفتیم همسر شلوار ببینه.یک ساعت و نیم چرخیدیم و اخرم در حالی که جوجه تو بغل من خوابیده بود برگشتیم.ساعت نه و نیم بود.بعدش همسر زد بیرون.اینجوری دیگه جای گلایه ای هم نموند.
برای شام آبگوشت درست کرده بودم که بینظیر شده بود.
خدا رو شکر جوجه بیهوش بود.من شاممو خوردم و تند تند هال رو پاکسازی کردم.همچین که کارم تموم شد صدای گریه ی جوجه هم بلند شد و من بدو رفتم با شیر خوابوندمش باز.
بعدم که همسر اومد براش غذا گذاشتم و باز جوجه بیدار شد.باز شیرش دادم.
چند روزه دست و پاهام ضعف میکنن و یهو رعشه میگیرن.تصمیم گرفتم یه کم بیشتر به تغذیه ام برسم.
یه شیشه برای خودم مخلوط کشمش و انجیر خشک و بادوم و گردو و توت درست کردم که هر روز بخورم.
با یه وعده بخور و نمیر غذا خوردن بدنم داره کم میاره واقعا...
دیگه بعد اینها هم خوابیدم.
بی خوابم این شبا البته بیخودی دراز میکشم و پهلو به پهلو میشم.اما عملا تا نصفه شب بیدارم...
امروز صبح ساعت پنج صبح بخاطر شرکت رفتن همسر بیدار شدم.و کلی حرص خوردم تو رخت خواب انقددددر که همسر سرصدا کرد و رفت...
بعدش دیگه حس سحرخیزی داشتم و تا ساعت هفت صبح نخوابیدم.گردگیری کردم و برنامه نوشتم و لباسای گل پسرمو انداختم لباسشویی و مشغول بودم تا جوجه زد زیر گریه.گفتم بیدار میشه و سرحاله اما خوب چشماشو باز نمیکرد و فقط شیر میخواست..
اینجوری شد که برگشتم به رخت خواب و کم کم حدود هشت چشمامو بستم.ده با جوجه بیدار شدیم و بازی کردیم.خیلی زیاد بازی کردیم.تنبلیم میومد پاشم برم پوشک بیارم.یهو دیدم لباسم خیسه.بله جیش آقا پسر بود که از پوشک بیرون زده بود...
دیگه تا ظهر به کارای برنامه ام رسیدم تا همسر برگشت.منم از بازگشتش استفاده کردم و پریدم حمام.بعدم جوجه رو حمام کردم.بعدم همسر رفت بیرون.. رفت چشم پزشکی.
حدود ساعت نه بود که زهره اومد دنبال جوجه و برد پیش مادرشوهرش اینا.منم نشستم بادوم شکستم.
وای آشپزخونه افتضاحه.کلی ظرف تو سینک بود.گفتم بشورم که همسر زنگ زد و گفت بیا فلان جا عینکی شدم.بیا نظر بده چه عینکی بردارم.
بدو رفتم.
عینکشو سفارش داد و یه کمی قدم زدیم.
بعد از نه ماه و نیم این شد اولین بیرون رفتن دوتایی...
چیزبرگر خریدیم و برگشتیم.
زهره با جوجه جلو در خونه بود.پسرم تا منو دید زد زیر گریه.با یه حالی بغلش کردم که خدا میدونه فقط...
دیگه نمیذارم اینجوری ازم دور شه.
فردا دور همی خونه ی نفیسه هستیم.البته یه تیر و دو نشونه چون من یک تا سه کلاس دارم و میرم دانشگاه.
حالم خنثی است.نه شنگولم نه بدم.
بی خیالم... و قشنگ میفهمم با همین دو روز زدن به بی خیالی و فاصله گرفتن شوهرم یه مقدار حواسش بیشتر به دلمه مثلا برای همین فرت و فرت بیرون میبردم...
جوجه خوابه و طبق معمول دعا میکنم امشب سنگین و عمیق بخوابه...
امیدوارم فردا روز قشنگی بشه.برای هممون...
۸ اسفند ۹۶