بیست و یک!!

سلام دوستان

با خوندن کامنتای پست قبل به نظرم رسید تو این پست پیشنهاد بدم هممون دسته جمعی شوهرامونو بندازیم تو بشکه اسید....  والا.
بی وفاهای بی حوصله ی کچل^_^
‌اون روز بعد نوشتنم کلا روز بی رمقی داشتم.برای چهارمین روز متوالی بود که پسرم هیچ غذایی قبول نمیکرد.نمیدونمم چرا.تو هال بازار شام شده بود.و همه چیز دست به دست داده بودن و کمر به رد دادن من بسته بودن.
همسر که اومد خوابید.تا ساعت شش به زور بیدار شد.آخه گفته بود میریم پارچه روکش مبل ببینیم چندتا جا.اما وقتی بیدار شد گفت بیرون نمیریم.این زیاد خونه بودن هم حال بد منو داشت بدتر میکرد.دلم میخواد تو این هفته ها هر روز بیخود و بی جهت بیرون باشم.
بعد دیدم داره با دوستش تلفنی حرف میزنه و حرف از بیرون رفتنه.
باز تو دلم کلی ناراحت شدم که بیرون رفتن با منی که برام فقط بیرون رفتن مهمه نه خرجی میتراشم نه ادیت میکنم رو براش انگار عذاب عظماست اما با دوستاش....
حسابی گرفته بودم و یه کنجی تو حال خودم بودم که هی پرسید چرا زانوی غم بغل کردی.چرا ناراحتی و توضحی ندادم.
بعد یهو گفت بپوش با هم بریم بیرون.
منم پوشیدم و بی سر و صدا راهی شدم.وقت تعارف کردن نبود.واقعا احتیاج دارم خونه نباشم همش..
رفتیم وسط دست فروشا نگاه کردیم حال و هوای عیدو و من کیف کردم کلی.
پیاده روی کردیم و یه معازه هم رفتیم همسر شلوار ببینه.یک ساعت و نیم چرخیدیم و اخرم در حالی که جوجه تو بغل من خوابیده بود برگشتیم.ساعت نه و نیم بود.بعدش همسر زد بیرون.اینجوری دیگه جای گلایه ای هم نموند.
برای شام آبگوشت درست کرده بودم که بینظیر شده بود.
خدا رو شکر جوجه بیهوش بود.من شاممو خوردم و تند تند هال رو پاکسازی کردم.همچین که کارم تموم شد صدای گریه ی جوجه هم بلند شد و من بدو رفتم با شیر خوابوندمش باز.
بعدم که همسر اومد براش غذا گذاشتم و باز جوجه بیدار شد.باز شیرش دادم.
چند روزه دست و پاهام ضعف میکنن و یهو رعشه میگیرن.تصمیم گرفتم یه کم بیشتر به تغذیه ام برسم.
یه شیشه برای خودم مخلوط کشمش و انجیر خشک و بادوم و گردو و توت درست کردم که هر روز بخورم.
با یه وعده بخور و نمیر غذا خوردن بدنم داره کم میاره واقعا... 
دیگه بعد اینها هم خوابیدم.
بی خوابم این شبا البته بیخودی دراز میکشم و پهلو به پهلو میشم.اما عملا تا نصفه شب بیدارم...
امروز صبح ساعت پنج صبح بخاطر شرکت رفتن همسر بیدار شدم.و کلی حرص خوردم تو رخت خواب انقددددر که همسر سرصدا کرد و رفت...
بعدش دیگه حس سحرخیزی داشتم و تا ساعت هفت صبح نخوابیدم.گردگیری کردم و برنامه نوشتم و لباسای گل پسرمو انداختم لباسشویی و مشغول بودم تا جوجه زد زیر گریه.گفتم بیدار میشه و سرحاله اما خوب چشماشو باز نمیکرد و فقط شیر میخواست..
اینجوری شد که برگشتم به رخت خواب و کم کم حدود هشت چشمامو بستم.ده با جوجه بیدار شدیم و بازی کردیم.خیلی زیاد بازی کردیم.تنبلیم میومد پاشم برم پوشک بیارم.یهو دیدم لباسم خیسه.بله جیش آقا پسر بود که از پوشک بیرون زده بود...
دیگه تا ظهر به کارای برنامه ام رسیدم تا همسر برگشت.منم از بازگشتش استفاده کردم و پریدم حمام.بعدم جوجه رو حمام کردم.بعدم همسر رفت بیرون.. رفت چشم پزشکی.
حدود ساعت نه بود که زهره اومد دنبال جوجه و برد پیش مادرشوهرش اینا.منم نشستم بادوم شکستم.
وای آشپزخونه افتضاحه.کلی ظرف تو سینک بود.گفتم بشورم که همسر زنگ زد و گفت بیا فلان جا عینکی شدم.بیا نظر بده چه عینکی بردارم.
بدو رفتم.
عینکشو سفارش داد و یه کمی قدم زدیم.
بعد از نه ماه و نیم این شد اولین بیرون رفتن دوتایی...
چیزبرگر خریدیم و برگشتیم.
زهره با جوجه جلو در خونه بود.پسرم تا منو دید زد زیر گریه.با یه حالی بغلش کردم که خدا میدونه فقط...
دیگه نمیذارم اینجوری ازم دور شه.
فردا دور همی خونه ی نفیسه هستیم.البته یه تیر و دو نشونه چون من یک تا سه کلاس دارم و میرم دانشگاه.
حالم خنثی است.نه شنگولم نه بدم.
بی خیالم... و قشنگ میفهمم با همین دو روز زدن به بی خیالی و فاصله گرفتن شوهرم یه مقدار حواسش بیشتر به دلمه مثلا برای همین فرت و فرت بیرون میبردم...
جوجه خوابه و طبق معمول دعا میکنم امشب سنگین و عمیق بخوابه... 
امیدوارم فردا روز قشنگی بشه.برای هممون...

اگه بگم حال بدت طبیعیه نمیزنی تو دهنم آیا؟حالا طبیعی ام که نه اما معموله دیگه.تو بیست و چند سال فقط خودت بودی و خودت.میدونی چی میگم؟نه بچه ای .. نه زندگی و حیاتی وابسته بهت !خوب الان واقعا همه چی فرق کرده .اما باور کن پسرت که دوسال و ردکنه قشنگگگگگ میوفتی رو روال و دور تند .بعدش اصلا نمیفهمی کی هفت هشت ساله میشه.البته باهمه ی سختیاش  ...اما واقعا شیرین تر از حالا میشه کنترل اوضاع.اقلا جسما انقدر خستگی نداره دیگه بار روحی و تربیتی ش بیشتر میشه .میگم بلاگررررر من اگه اینجوری زانوی غم به بغل بیخیال همسر بشم اون بدتر میشه اصلا محل نمیذاره.یعنی بیمحلی و نازکردن و اینا برابرمیشه با قهر و دعوا.حتی از راهش حتی بالطافتای زنونه و عشوه و اینا کلا رو شوهر من جواب نمیده خوش به حالت :/  آهان جوجه رو آنی از خودت دورنکن .میدونم من دچار وسواس فکری شدم در این مورد اما به خدا حق بده بهم.اوضاع داغونهههه داغون.یعنی به چشماتم اعتماد نکن درمورد بچه ت .ببین این نفس کشیدنای چند ساعته نمی ارزه ها...به خداااا

اخه آرزو حرف من اصلا خستگی بچه دا ی نیست که.....

آرزو خیلی از مردا این مدلی ان متاسفانه.آدم هر چی عمگین تر اونا دورتر...  آره خدا رو شکر همسر من به ندرت بی خیال این اوضاع من میشه.اما خوب برای منم پیش اومده..
وسواس فکری :/ ‌
ارزو بچمو دست یه نفر نمیدم که.منظورم اینه یه خانواده ان.خوب به ندرت پیش میاد اینم..

۰۸ اسفند ۱۰:۱۵ جناب دچار
حال منم خنثی است :)))

ای بابا شما که شوهر بی خیال  ندارید.شاد باشید

سلام عزیزم 
میدونم تو چ وضعیتی هستی والا منم وقتی دورم شلوغه و هیچی سرجاش نیس عصبیم واقعا 
سعی کن یه مدت انقد ب خودت سخت نگیری کنار رسیدن به وضعیت هال و اشپزخونه و حال خودت و جوجه و شوهرتم برس
والا مردا اینجورین که یه ماهم ازشون دوری کنی تلاشی نمیکنن واسه درست شدن اوضاع
فقط زنا بلدن مدیریت کنن توهم بلدی میدونممم

سلام گلم.

طفلونکی زنا...

۰۸ اسفند ۱۲:۱۴ بانوی عاشق
خداروشکر ک یکم بهتری
من بااسید موافق نیستم
بعد بیست و اندی سال خدا زد پس کله یکیاومد منو‌کرفت حالا بندازمش اسید
خخخخ
میگم بلاگر من دیشب برای اولین بار واشا رو‌گذاشتم تو تختش کنار تخت خودمون ک مثلا بخوابه
برعکس همیشه ک تا صب خواب بود 
ازساعت سهیدار شد شیر خورد خوابش برد گذاشتم تو تخت باز بیدارشد
بیداراااااا
دیگه اینقد خندید و جیغای بانمک کشید ک باباش بیدار شد و کفت بزار پیش خودمون
تا گذاشتمش کنارخودمون خوابید
یناینقد اینا زرنگن وای به ماها :-) 

خوب خدا رو شکر موافق نیستی... خخخ دیووونه.

خدا حفظش کنه برات جانم
بچت چند سالشه؟

۰۸ اسفند ۱۴:۵۷ مامان دخترم
با جمله ی اول پستت ب شدت موافقم😆
من فکر میکردم ک فقط خودم این مشکلاتو دارم بعد کامنتای تو رو ک خوندم دیدم نه باباااا فراوونهههه😂😂😂
خدا همه ی مردا رو ب راه راست هدایت کنه.

متاسفانه مردا برعکسن فاصله بگیری نزدیک میشن خخخخ
دیوانه ان بخداااا😁😁😁

😂

‌آمین

والا به قران😁

امیدوارم دورهمی کلی بهت خوش بگذره و با یه روحیه ی خوب برگردی به آغوش خونه و زندگیت
کار خوبی میکنی که به خودت می رسی... وااای چقدر دلم از اون مخلوط هیجان انگیزت خواست 😁

خیلی جاتون خالی بود جانم...

کجاش هیجان انگیزه اخه😂😂

۰۹ اسفند ۰۷:۳۱ یا فاطمة الزهراء
بلاگر سیب و انار بخور
استاد ما میگن اگه مادرها بدونن سیب و انار خوردن در دوران بارداری و شیردهی چقدر به بچه هاشون کمک میکنه ازش غافل نمیشن البته الان که گمون نکنم اناری باشه ولی سیب بخور تاکیدم داشت رو سیب قرمز ولی از اونا که پوستش ماته براق نیست از اونا

آیا من الان باردارم؟؟

‌من اینو میدونستم خوشبختانه و کل نه ماهم رو شاید ده روزش رو سیب نخوردم.انار هم فصلش که شد خوب خوردم.دیگه از به نگم که چقدر خوردم خخخخ
نمیبینی جوجم چه خوش سیما و جگر و نازنین شده :))

یه شکمویی مثل من عاشق توت و بادوم و انجیر خشکه 😍 آیا الان اون مخلوطت هیجان انگیز نیست؟ 😁

😂😂😂 شکمو

۰۹ اسفند ۱۳:۱۳ یا فاطمة الزهراء
کامل نخوندیاااااااااا بارداری و شیردهی و مادر اگه مشکل خاصی نداشته باشه باید تا 18 ماهگی حتی تا 20 ماهگی شیر بده جانم :) تو دوران شیردهیم موثره :)

عه اره چشمم به شیردهی نخورد...

مادر که تا جان در بدن داره باید شیر بده اصلا...
منم اگه خد بخواد  تصمیمم اینه تا هفده هجده ماهگی شیر بدم به جوجم....
پس برم تو کار سیب دوباره... البته سیب رو کلا میگن هر روز یکی بخور دیگه دکتر نرو و این حرفا..

۰۹ اسفند ۱۴:۰۰ یا فاطمة الزهراء
:)) عوارض عاشقیهههه
آفرین به شما مادر نمونه :*
بله بله سیب خیلی خوبه
با خوردن سیب میگن حتی یکسری بیماری های نوزاد درمان میشه :)

دیووونه...

چه جالب...

۰۹ اسفند ۱۵:۱۵ بانوی عاشق
چند سال!!!
تازه سه ماه و نه روزش شده😍

ای جانم.خدا حفظش کنه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان