سفرنامه نوشت

بچه ها جونم سلام.

امیدوارم حال و هوای دلاتون خوب باشه.

من یه ذره گرفته ام و دلیلشم درست نمیدونم...

خوب گفته بودم بعد سفر یه پست درموردش میذارم اما چیز زیادی هم واقعا ندارم .

بعد از جوجه دار شدنم هربار شمال میرم دل کندن و برگشتن واقعا سخت شده...

من خودم نعمت پدربزرگ و مادربزرگ نداشتم.خاله و عمه و عمو و اینا هم... خوب ما واقعا فک و فامیل یخی داریم و خیلی تک و توک باهاشون رفت و آمد کردیم.بخاطر همین همه ی بچگی من و خاطراتش تو محدوده ی خانواده ی خودم بوده که خدا رو شکر کم جمعیت هم نیستیم ^_^‌

بخاطر همین الان که نوه های خانوادمون رو میبینم با اینهمه خاله ی مهربون،‌پدربزرگ و مادربزرگ چه حالی میکنن خیلی احساساتی میشم.دوست دارم بچم هم از این نعمت بی نصیب نباشه و خوب این دوری لعنتی خیلی مجال نمیده.

خوب هفته ی اول سفر عالی بود.

تو ارتفاعات حسابی برف اومده بود.و همسر هم کل یه هفته رو پیشمون بود.دو بار رفتیم کوه و ‌آبشار برای برف بازی... و کلی فیلم و عکس از اون روزا ثبت کردیم..

خونه ی مامان اینا چون قدیمی و بزرگه خیلی گرم کردنش سخته.هر چی بخاری رو زیاد کنی باز سرده.برای همین شبا میرفتیم خونه ی ‌آبجیا و صبحا برمیگشتیم که البته مامان زیادم خوشش نمیومد.میگفت انگار اصلا اینجا نیستید.ولی خوب من بخاطر جوجه میرفتم.فقط فکر کنم نهایتا پنج شش شب خونه بابا خوابیدم.کلا اونجا خوابیدن رو دوست ندارم.خونه باید برای مهمان اتاق داشته باشه.اما مامان اینا یه اتاق رو کردن انباری.توشو قفسه زدن و یه عاااااااالمه از قدیم و جدید توش ظرف چیدن.چرخ خیاطی و لباس و یه یخچالم چپوندن توش.. یه اتاق خواب بزرگم مال داداشمه که با خون و خونریزی اجازه میده تمیزش کنن.و اصلا حاضر نیست جای اتاقش با اون انباری عوض بشه.یه اتاقم که مال مامان و باباست و تخت و وسایل اونا توشه.خوب ما باید بخوابیم وسط هال.و خیلی سخته دیگه.مثلا بچه ‌آدم میخواد ساعت ده بخوابه.بابام تازه داره اخبار گیلکی میبینه:/‌ بعد تا بره بخوابه من انقدر حرص میخورم که خدا میدونه.چون یه عادتایی داره من نمیفهمم.تلویزیونو خاموش میکنه باید بره ‌آشپزخونه رو چک کنه.ظرفی اگه جاش مناسب نیست بذاره سر جاش و تق و تق کنه.بعد یه بار بره بیرون و در پارکینگ قفل کنه.بعد بیاد در خونه قفل کنه.بعد یادش میاد برق بالکن روشنه.قفل باز میکنه میره برق خاموش کنه و برمیگرده و باز صدای قفل کردن.بعد در راهرو.در دستشویی...

بعد ساعتو درمیاره میذاره رو میز تلویزیون و باز تق... ادم نمیتونه همش بگه یواش که..

کلا سندروم قفل کردن داره.در انباری رو هم قفل میکنه.توش یه گاوصندوقه :/‌

بعد نصفه شب خوب داداش و مامان و بابا هر کدوم یه بار میرن دستشویی که یعنی در دستشویی و راهرو دوازده بار باید باز و بسته بشه.بعدم تا چشم ‌آدم گرم میشه نوبت نماز صبح میرسه.پروسه ی وضو گرفتن تو دستشویی مساوی با هشت بار باز و بسته شدن در دستشویی و راهرو هست و از همه بدتر اینکه جای سجاده ی بابا تو انباریه... قفلو باز میکنه سجاده رو برمیداره درو میبنده نمازشو بالاسرمون میخونه و بعدم سجاده رو اگه ب نگردونه تو انباری خدا قهرش میاد... الان خودم خندم گرفته اصلا...

بعدم از شش صبح بابا بیدار میشه.کتش تو انباری اویزونه.میپوشه میره نون میخره.دیگه غذای مرغا رو اماده میکنه و از هفت الی هشت صبحم مامان بیدار میشه و صدای قابلمه هاش تو اشپزخونه زنگ بیداری رو رسما میزنن...

برای همین خواب خونه ی بابا حرامه...

من که خودم جهنم اما جوجه با تمام این صداها بیدار میشد و خوب پروسه ی قطع شیر شب اینجوری فرت شد.. و الان باز اویزون طور میخوابه...

‌بعد از برگشتن همسر من و جوجه دو هفته دیگه هم موندیم.و روزای اخر همه دپرس بودن.هی میگفتن عید میاید دیگه؟؟‌ ما چجوری دوری این کوچولو رو تحمل کنیم؟‌ برامون تند تند عکس بفرستااا

بعد از من جوجه رسما مثل جوجه ها دنبال بابام میرفت.. عاشقش بود.. بابا هم دستش درد نکنه خیلی برام نگهش داشت.

با اینکه شده بودم پنجاه و دو کیلو اما پنجاه و چهار کیلویی برگشتم...

فعلا هم بیخیال ورزش شدم.دوست دارم مانکن شما اما حال ندارم... یکمی تشویقم کنید بهم انگیزه بدید خوب...

تو راه برگشت هم جوجه دو ساعت و نیم خوابید و باقیشو واقعا عالی تحمل کرد.خدا رو شکر مثل قبل تو ماشین گریه نمیکنه... وگرنه من تو هر سفر باید دمار از روزگارم درمیومد.

بچه ها یادتونه قبل سفر گفتم همسر پیله کرده بریم شمال و من میترسم اصرارش برای این باشه که عید ببرتم خونه مامانش؟؟‌

باورتون بشه یا نه یه ساعت از برگشتنم نگدشته بود.با هم تو ‌آشپزخونه بودیم و وسیله جا به جا میکردیم.گفت خوب عید چی کار کنیم؟‌ گفتم خوب بریم شمال دیگه.گفت ‌آخه هم بریم خونه مامان من هم مامان تو سخت نمیشه؟؟؟؟‌

به عصبانیتم غلبه کردم و گفتم من خونه ی مامانت نمیام.

چرا؟

‌چون ‌آماده نیستم.

خوب منم نگفتم که فردا.تا عید کلی وقت داری اماده شی..

و من دیگه حرفی نزدم..

نمیخوام لجبازی کنم و بخاطر اونا بحث راه بندازم.نمیخوام مثل دختر بچه ها فقط پی به کرسی نشوندن حرفم باشم.برلی همین سکوت کردم.میخواستم پخته و عاقلانه تصمیم بگیرم.همه چیز رو بسنجم.

خوب هرجور فکر میکنم دلم نمیخواد ببینمشون.من اینهمه ماهه از محرم بهشون زنگ نزدم و حتما میدونن دلخورم اما قشنگ براشون اهمیت نداره.جرا ؟‌ چون مثل قبل ارتباطشون با شوهرم رو دارن.مسایلی که با من پیش اومده نادیده گرفته شده و خوب جی براشون از این بهتر؟‌ نه من نمیخوام اینجوری باشه و دلم میخواد همسرم حمایتم کنه.اما دنبال راه درستم...  دنبال کلمات و گفتمان درست... تلاشم اینه دعوا راه نندازم... حالا تا عید ببینیم چطور میشه...

من که هنوز هیچ کار خونه تکونی طور نکردم..  فقط داخل کابینتها رو خودم تمیز و بازچینی میکنم.امسال میخوام دختر خوبی باشم و یه خانمی رو بیارم برام کارا رو انجام بده.دیروزم برای دو هفته دیگه وقت گرفتم مبل شور بیاد خونه.کلی مبلام کثیفن.اگه پولش خیلی زیاد نشه هم یا روکش باید بدوزم برای مبل.از این روکش جینگیلا که انگار خود مبلن.البته چهارصد مونصد میشه باید جورش کنم و انجام بدم.حالا یا قبل عید یا بعدش... این لپ تاپ خریدنه اگه نبود امسال خیلی بهتر میشد...

خونه رو همسر مثل دسته ی گل تحویلم داد اما من همون شب اول ترتیب اون نظم رو دادم.چمدون که باز کردم یه عالمه خرید و لباس ریختم رو تخت.و هال هم پر از ملاستیک خریدا شده بود.دیروز هال رو مرتب و جارو و گردگیری کردم.فردا دوستای کلاس زبانم میان میشم.اسماشون نفیسه و زهره است.زهره بارداره.. تو این مدت همش میخواستم اسم مستعار براشون پیدا کنم اما نشد دیگه...

امروز آشپزخونه رو جارو مارو میکنم.

لیست کارهای امروزمو سبک نوشتم...

نمیدونید کار کردن وقتی جوجه همش بغلمه یا مثل کوالا به پام چسبیده چقدر خسته کننده است...

حتما تا آخر هفته تمام وبهای نخونده رو میخونم.خصوصا دوستای غیر بیانی که یه مدته خیلی بهشون بی توجهی کردم و هی سر نزدم...

چه خوب شد پست گذاشتم.الان بهتر شد احوالاتم.

روز خوبی داشته باشید...


همیشه خوب باشی عزیزم
رسیدنت بخیر..

ممنون شیرین عزیزم..

تو دوباره مینویسی که.. الان یه سر مختصر زدم دیدم پست جدید داری...
به زودی سر مفصل خواهم زد..

چه خوب شد برگشتی از سفر 
دلمون برات تنگید ..
چقدر خنده ام گرفت سر ماجرای خونه پدرت ..خوابیدن :)

:))


‌قربون دلت
ادم دور از موقعیت که بهش فکر میکنه واقعا هم خندش میگیره...:))

سلام دخترجان 
عاقا مامان بابای منم دقیقا همینجورین خیلی سروصدا میکنن مجبوری بیدار شی 

منم ذهنم آشفته اس تا خونه تکونیم تموم شه
من یه پروسه پخت شیرینیم دارم فکر اونم هستم تازه :دی 

زود زود بنویس :)

عه واقعا؟؟ ‌ تو هم تو هال میخوابی؟؟

‌اصلا تو بعد ازدواجت شبا خونه مامانت میخوابی ‌آیا؟؟
‌تا باشه ذهنمون درگیر خونه تکونی باشه...
وای قربون اون پروسه ات.. کاش منم حداقل یه جور شیرینی درست کنما... فکرمو درگیر کردی ^_^

ن این قضیه مال قبل از ازدواج بود 
سرو صدا انقد زیاده که تو اتاقم میخوابیدم همین وضع بود خخخ 

ای جووون دستور اینا خواستی تعارف نکنیا 

وای پس اونهمه سال چجوری زندگی کردی.من بودم دختر فراری میشدم خخخ


الهی قربون مهربونیات بشم.هنوز دستور پای سیبتو که دادی درست نکردم.

۳۰ بهمن ۲۱:۱۰ مامان دخترم
سلام دلبرک 
مجددا رسیدن بخیر

بشدت و بشدت و بشدت درکت میکنم در زمینه اینکه خانواده شوهرت با شوهرت در تماسن وهمه چیز عادی جلوه میکنه و میخوای ک شوهرت حمایتت رو بهت نشون بده

بهرحال امیدوارم ک به نتیجه ی دلخواه برسی...

داستانهای خونه مامانت اینام خیلی جالب بود مخصوصا ک جوری توصیف کردی ک انگار منم اونجا بودم😁😁😁

ای به قربونت.ممنون

میدونم تو میفهمی اما من اندازه ی تو نرم و خانوم و مهربون نیستم.اگه برم شرایطی خواهد داشت.
قربونت

خخخ چه باحال..

۳۰ بهمن ۲۱:۳۵ سارا میم
سلام سلام 
رسیدن بخیر عع من نمیدونستم مادرشوهرت شمالین 
بابا 54ک خوبه .همین الانم مانکنی ک 😍😍😍
روکش مبل طرح دار میخای بزنی ?

😍

عزیز من کی گفتم مادرشوهرم شماله؟؟
‌آره پنجاه و چهار خوبه به شرطی که چهل کیلوش شکم و پهلو نباشه😔‌
هنوز تصمیم نگرفتم اما طرح دار خیلی دوست دارم

۰۱ اسفند ۱۳:۰۸ فری خانوم
سلام عزیزم
رسیدن بخیر
کلی خندیدم بابت خونه پدرت ..  آخه اینهمه رفت و آمد...

قربونت عزیزم.

منم همینو میگم.مثلا میگم شبا سجاده رو بعد نماز عشا نذار انباری.گوش نمیده که قربونش برم :))

بلاگر جان من وب ندارم ولی تو اینستا میتونم باهات درارتباط باشم.حس میکنم حرفامو کامل میفهمی.

اره قشنگم تو همون اینستا بهم پیام بده لطفا

بلاگر جانم خونه ی مامان منم نمیشه شب خوابید.  شب تا صبح تلویزیون روشنه و بابام داره سیگار میکشه.تازه خونشون کلا پنجاه متره.یه خواب داره 😐😐😐😐تودیگه فکر کن خودت چه خبره.  اوووف امان از ابن خونه ی مادرشوهر.منم دقیقا از عید نه زنگ زدم نه هیچی  و بله بله صدالبته که رابطه شون باهمسرم سرجاشه  و من رسما کشک!!!اما من عید نخواهم رفت .  انقدر پافشاری کردم که شوهرم اوکی داد.این رفتارمن بعداز 13ساااال  گذشت و نادیده گرفتن همه ی بدی هاست .تصمیم گرفتم واسه ی خودم ارزش قائل بشم.حالا که جلوشون درنمیام و حرفی نمیتونم بزنم اقلا نمیرم و نیان .والا 
به نظرم کوتاه نیا  .با بچه وحشتناکه ها .حالا نگی چه بدجنسه. به خدامن ازاینام که به همههههه ی دوستام میگفتم گذشت کنین. بالاخره یه روز میفهمن و جواب خوبیاتونو میگیرین...اما باورکن بعداز اینهمهههه سال فهمیدم وقتی کسایی توی سال 2018هنوزززز انقدر خاله زنکی رفتارمیکنن و شان انسان رو انقدر تنزل میدن همون بهتر که ازشون دوری کنیم .

عه وا .... 

آرزو اون حس کشک بودنه خیلی مسخره است...

چی بگم آرزو.نمیخوام با شوهرمم به جون هم بیفتیم.سعی میکنم مصلحت آمیز حلش کنم.

اخ اخ نگو ما هم با مامانم همین مشکلو داریم هر وقت بریم خونشون وهر وقت بیاد صبح زود بیدار میشه یه جوری ظرفا رو میزنه بهم که میمیری از ترس هر شب قبل خواب بهش میگی ولی کو گوش شنوا وپروسع نماز خوندن که هیچ بابام فقط بلند میخونه مامانم همه رو صدا میزنه 😡در مورد قضییه خانواده شوهر حق داری منم فعلا از یکیشون شسته شده ام ولی جالب اینکه که بقیشوون هم بق بقی شدن وجالبت تر اینکه من بیگناه این وسط جوری که مادر شوهر وبرادر شوهر طرفم ولی جرات نمیکنن وشوهرم ولی این که عادی باهاشون رفتار میکنه خیلی اذیتم میکنه

چه همدرد :))


‌دقیقا این ندید گرفتن اتفاقاتی که افتاده منم ناراحت میکنه

۰۲ اسفند ۱۲:۵۸ یا فاطمة الزهراء
واااای خونه بابات اینا آدم خل میشه تا صبح کهههه :)))

دقیقا :)))

سلام عزیزم چطوری؟😍 جوجه ی دلبر چطوره؟
وای خیلی باحال توصیف کردی شب خوابیدن خونه بابات اینارو😄 اره خب ادم اذیت میشه و خواب عمیق نمیره و فرداش کسل میمونه. بعدشم به قول تو بچه ها خوابشون سبکه گناااه دالن.
چقدر پخته رفتار کردی وقتی شوهرت درمورد رفتن به خونه مادرشوهرت گفته. اینکه گذاشتی درموردش فکر کنی و سنجیده جواب بدی. 
خوش به حال بچه آبجیات که خاله ماااهی مثل تو دارن💞
دورهمی دوستانه خوش بگذره عزیزم💌

سلام جانم.خدا رو شکر خوبیم.

😃

اصلا یه همچین زنی هستم من😉

وای آره خاله عمه های با حوصله خوبن خیلی... 
زنده باشی جانم

خب خداروشکر که اخر پست گفتی حالت بهتر شد همین مهمه 😍
قبول دارم حرفت رو در مورد خانوادت و دوری واقعا تو جمع بودن یه نعمته 
ولی همین حرکات و رفتاراس که میشن مامان بابا ها عزیزمون 
ببخشید چه بی معرفتن خانواده همسرت ،بلاخره الان صاحب فرزند هستی واقعا یه احوالپرسی از پشت تلفن باری از رو دوش تو بر نمیداره ولی همینکه بدونی کسی به یادته دلگرمیه 
انشاالله عید بهترین روزا رو داشته باشین هرجا باشین 
از روکش مبلات اگه گرفتی عکس بذار 

:))

‌آره واقعا..
چی بگم.بی معرفت که برای یه لحظشونه..
آمین ممنون جانم
چشم

سلام
رسیدن به خیر 
آقا یه عالمه نوشته بودم گوشیم زنگ خورد بعدش دیدم نوشته هام رفتن
خوب مجبورم بذارم برای بعد

سلام گلم.

ای دااااد بیداد... 

سلام عزیز دلممم
خوبی خانومی؟
ببخش این اواخر تنبل شدم و دیر به دیر سر میزنم

جوری سقرت رو توضیح دادی که خودم رو اونجا حس کردم . خوشم اومد
قدیمی ها همیشه میگفتن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. ولی در کل خونه پدری هر چقدر هم راحت نباشه یک کیف وصف نشدنی داره . خدا سایه همه پدر و مادرها رو بالای سر بچه هاش.ن حفظ کنه

در مورد رفتن به خونه مادرشوهر اول میخواستم بگم بخاطر دل همسرت چند روزی برو ولی بعد با خودم گفتم تو که از چیزی خبر نداری. حتما بلاگر جون  دلیلی یل دلایلی داره که نمی خواد بره
از برخورد کاملا عاقلانه ت که از روی احساس جواب همسرت رو ندادی روش فکر میکنی خییییییلی ذوق کردم
عزیز دل خودممممی :*

سلام گلم بابا این چه حرفیه تنبل منم من:((

‌و تو باید منو ببخشی.

صد در صد عزیزم.با همه این جریانات اگه کیف نداشت که من خودمو برای فرت و فرت رفتن نمیکشتم ^_^

‌آره باران جون واقعا دلایلم موجهه.اصلا دیگه تحمل بی احترامی ندارم.و همجنان دارم فکر میکنم.منتظرم همسرم خودش دوباره مطرحش کنه.
زنده باشی جااااانم

هر یکی عضو تو، بیت الغزل زیباییست/
خرم آن کس که تو 
مجموعه ی شعرش باشی

این مختص جوجه خان جان❤❤

من خودم به قربان مهربونیات ماررررال

سلام بلاگر جون
واای که خونه بابای منم همینه.فک کن ما تو ساختمونمونم سکووووووووووووووووووووت
بعد من با این خواب سبک رسما مغزم ارور می ده.حالا طفلکی ها می گن ما خیلی رعایت می کنیم.البته قبول دارم، منم خیلی حساسم.
انشالله دلایل مورد قبول همسر قرار بگیره و هر جا دلت خوشه، اونجا باشی عزیزم

سلام جانم..

اصلا یه وضعی مثل درد مشترکه این موضوع انگار.. هرچند خدا اون روزو نیاره سکوت خونه باشه و پدر مادرمون نباشن.
قربونت عزیز..

سلام بلاگر جووونی..
خوبی عزیزدلم؟
رسیدنت بخیر.
عاقا چرا من فکر میکردم برای این پستت کامنت گذاشتم؟اومدم دیدم کامنتم نیست از خودم تعجب کردم که چه طور یادم رفته...
ممم عزیزم..از خونه ی مامان و بابات گفتی دلم پر کشید...عجب فضایی داره اونجا...
هرچند با بچه واقعا تو اون شرایط سخته خوابیدن اما خوب هیچی خونه ی پدری نمیشه....چقدر خوبه که مادرپدرت هستن و سایه شون بالای سرت....
برای عید زیاد خودتو خسته نکن...با بچه ی کوچیک واقعا سخته....کارارو به قسمت های کوچیک تقسیم کن و برای کارای سخت تر هم حتما یکی رو بگیر کمکت کنه....
در مورد خونه ی مادرشوهر هم....اووم راستشو بخوای نمیدونم چی بگم....
به نظرم خیلی صبر و تحمل به خرج دادی که اون لحظه چیزی نگفتی.من بودم حتما همون لحظه یه داستانی درست میشد چون نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و ...
امیدوارم یه جوری بدون دلخوری این ماجرا تموم بشه...تو فرصت مناسب حتما با شوهرت صحبت کن و ماجرارو حل کنین.
برات بهترین هارو میخوام عزیزم.

سلام دختری.ممنون.

راست میگی هیچی خونه ی پدری نمیشه و ما جنس ادمیزاد هم خوب هیچوقت قدر شرایط حال حاضرمونو نمیدونیم.تا مجردیم خونه بابا جهنمه.شوعر میکنیم اونجا شیرین میشه.تا میریم سفر دلمون تنگ خونه خودمون میشه.تا برمیگردیم باز خونه باباست که فکرمون پیش خاطراتشه.اصلا یه وضعی خخخ
من کارم از تقسیم کارها گذشته.بچه ی من واقعا بغلیه.شوهرمم که هر سال دریغ از پارساله ماشالا.کارگر هم که نبود و خلاصه نگم برات از شرایطم.
اره خدا رو شکر چیزی نگفتم.یه چند وقته دختر خوبی شدم خوددار تر شدم...
عزیزمی ممنون

سلام
بلا شاید باورت نشه ولی دیشب خواب پسرتو دیدم!!!
کلی با هم بازی کردیم و کلییی تو بغلم بود!
صبح که بیدار شدم خواب و واقعیت رو قلطی کرده بودم خخخخخ
جالب بود خیلی!

سلام جانم.

وااای چه باحال...

پی ام من نیومد عایا؟!

چرا عزیز ببخش دیر تایید کردم.

برای منم پیش اومده خواب دوستای محازیمو ببینم.یا کسایی که هیچوقت تو واقعیت ندیدمشون.خیلی جالبه واقعا

به به! عجب پستی بود ^__^
چقد پروسه یِ قبلِ خوابِ باباتون بامزه بود :دی
همه مامان و باباها یه عادتایِ خاصی دارن، که اغلبشون مانعِ خواب است :)))

واقعاً دوس دارم این پختگی و صبرِ شما رُ !
نه اجازه میدید عزتِ نفس ـتون پامال شه، وَ نه بخاطرِ این عزتِ نفس، جنگ راه میندازید
امیدوارم بهترین راهُ پیدا کنید و بهترین نتیجه رُ بگیرید واسه این مسئله ...

خب ورزش َم که بهترین چیزه، چرا که نه؟؟
چه انگیزه ای بالاتر از عید و نوروز، واسه خوش اندام شدن و لباسِ خوب پوشیدن؟؟ ^___^
اصن چه انگیزه ای بالاتر از رسیدنِ بهار و سالِ نو :دی

عزیزم مرسی تو واقعا به من لطف داری.

ورزش وب اراده و زرنگی میخواد و انرژی... من واقعا انقدر بدو بدو دارم و با جوجه درگیرم دلم میخواد اگه نیم ساعت اضافه اومد دراز به دراز بیفتم به جای اینکه ورزش کنم...  ولی خوب واقعا کامنتت خصوصا خط آخرش قلقلکم داد..

۱۳ اسفند ۱۱:۰۴ زهرای سعید
واااای چقد به جریاناتت با بابات خندیدم 😄 البته اگه خودم اونجا میبودم و میخواستم بخوابم قطعا گریه م میگرفت 😄

منم الان از یادآوریش میخندم...😀

۱۳ اسفند ۱۱:۰۶ زهرای سعید
راستی مشکلت با خانواده شوهر چیه؟ چجوری شروع شد؟

جریانش طولانیه جانم... از بعضی رفتارهاشون دلخورم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان