مسافرت نوشت...


خوب سلام سلام سلااااااام...

بلاگر اومده.

دسسسست،رقققققص،جیغغغغ،قر کمررررر  😂😂😂

سه روزه از سفر برگشتم و حالا دیگه وقتش بود بیام یه پست اساسی بنویسم.بدویید برید تخمه و میوه و پفک و قلیون بیارید بشینید به خوندن😀 

من که بلاگر هستم تقریبا یک سال و نیمه پاکم😇 حتی مورد داشتیم تو شمال رفتم مهمونی قلبون اوردن با توتون بلوبری،اما تو تله نیفتادم که.گفتم لعنت به دل سیاه شیطون😀

خوب کلا امروز میخوام از سفر بگم.

رفتنی که با همسر جان با اتوبوس رفتیم..

بعد خیلی میترسیدم جوجه بی قراری کنه،اذیت کنه اما از اول تا آخر عین کوالا چسببد تو بغلم و لالا کرد.

بعد طبق معمول بی خبر رفتیم که هم مامانم شب بتونه بخوابه و نگران نباشه هم سورپرایز طور باشه اما شانس آوردیم چون همه رفته بودن ییلاق و فقط مامان و بابام مونده بودن صبح زود برن.خلاصه استراحت که کردیم مثلا ده اینای صبح رفتیم به بقیه پیوستیم.

همه اومدن استقبالمون و دیده بوسی و ذوق پسری.این وسط فقط شوهر آبجیم بود که یه بطری آب برداشت رفت پشت ماشینش و خودشو با تمیز کردن مشغول کرد انگار ما گوشای گیلاس بودیم.اما همسر بچه بغل رفت سمتش و گفت سلام فلانی جان و باهاش دست داد.اونم خیلی رسمی دست داد و هیچ پسرمو نگاه نکرد.

راستش تا وقتی اون بود خیلی به من سخت گذشت.خیلی....

همسر کلا دو روز موند و برگشت خونه..

ایشونم یه بار برگشت بخاطر کارش و یه هفته ای راحت بودیم و باز اومد.

مثلا صبح پامیشد داشت میگفت میخندیدا تا من بیدار میشدم اخم میکرد مینشست یه گوشه.یا بیرون رفتنی از همه تک تک به اسم خداحافظی میکرد جز من، یا بچمو که پیش پیش گویان رو پا میذاشتم اصلا براش مهم نبود همه سعی میکنن حداقل تا خوابیدنش آروم حرف بزنن.میرفت تو بالکن میومد و درو محکم میبست و من باید دوباره میخوابوندمش...

اصلا یه افتضاحی...

مامان اینا هم کلا فهمیدن.ایشون هم به شوهر آبجیم گفته بودن من ناراحتم که بی مشورت من اینا رفتن کار راه انداختن...

منم گفتم اولا که یکی بهش بگه خودش کاسب بوده یا پدرش که در خودش میبینه چیزی برای گفتن داشته باشه.بعدشم ما یهو کار نکردیم.من هربار شوهرم دنبال کرایه کردن جا بود،هر بار بنگاهی میرفت،جایی میدید همیشه بهش میگفتم... یا شوهرم میگفت گاهی... اگه منتظر بود اجازه بگیریم که واقعا مسخره است خوب.اما همه میدونن مشورت بهانه است...

اه پستو ببین چ بد شروع شد... اما من دیگه به مامانمم گفتم دست از فشار اوردن که هی تو برو خونشون،هی تو کوچکتری عیب نداره برداره.اگه بحث خواهرمه میرم پیشش اما نه ساعتایی که شوهرش هست.

باقی تعطیلات خوب بود.عجیبه اینبار هرچند هفته آخرش دیگه دلم داشت از دلتنگی میترکید اما باز به نسبت باقی تعطیلات تنهایی راحت تر تحمل کردم دوری همسر رو...

درسته جوجه هیچ جور جای باباشو نمیگیره اما باز تاثیر داشت دیگه... عکسای سه ماهگیشو شمال گرفتم.بعد کم کم غلت زد.بعد صداهایی که درمیاورد بلندتر و بامزه تر شد.بعد هر روز کچل تر شد،بعدم که یبوست گرفت و چهار روز چهار روز چشم ما به ما تحت ایشون خشک میشد در انتظار پی پی!!! خلاصه اینا خیلی مشغولم میکرد و از دلتنگی های بغض آلود دور نگهم داشت این بار...

صبحا بین ساعت شش و نیم تا هشت بیدار میشد.خوشبختانه با گریه بیدار نمیشد.برا خودش لباشو مثل لوله میکرد زبونشم در میاورد و بلند بلند هی میگفت اووووووو،اوووو. یعنی تا همه رو بیدار نمیکرد و یکی یکی نمیومدن تو رخت خواب نازش نمیکردن ول کن نبود..

دیگه دریا رفتیم،شنا کردیم،جت اسکی یه تجربه ی فوق باحال بوووود که عاشقش شدم،قایق موتوری دیگه آخرین بارم بود نوک قایق نشستم.... 

آخ با خواهرزاده های گلم چقدر خوش گذشت... دو تا جوجه های آبجیم چقدر برام عزیزن.جالبه که دوری و نزدیکی نداره.درست مثل همینا که بغل گوشمن یا اینا که سالی چندین بار میبینمشون برام نفسن... 

اولین تجربه شماره دوزیمم انجام دادم و اسم دختر آبجی رو زدم زیرش و دقیقه ی نود دم چمدون تو ماشین گذاشتن بردم تحویل دادم،عکسشم تو استوری اینستا گذاشتم،هر کی ندید نصف عمرش رفت😁

پونصد و سی کیلو هم برنج خریدیم و کمرمون شکست درواقع😂 البته سی کیلو برای خونه بود،پونصد برای رستوران.همسر دستش تنگ بود کلا پولشو من از پس اندازم دادم حالا باید به زور از حلقش دربیارم😂 واقعا فقط شوهر من به زور و بعد چند ماه پول منو پس میده یا همه مردا انقدر با جیب زناشون احساس صمیمیت میکنن.. خوب حالا دور برندارم با جیبم،چون همین جیبم همسر پر میکنه دیگه. اما شرکت یه همکار داشتم خیلی درمورد حسابش جدی بود.حتی به ازای دویست هزار تومنی که به شوهرش میداد (گاهی پیش میاد دیگه) ازش چک میگرفت:/

دیگه اینکه یه روزم جوجه رو بردم آتلیه و عکس انداخت... حالا هنوز چاپ نشدن...

حالا افتضاح اندر افتضاح قضیه اینه که  باید خودمونو برای یه سفر خونه مادر شوهر آماده کنیم.احتمالا محرم بریم...

خوش نگذشتن ها و مشکلات تغذیه ای اونجا کم بود الان یه بی میلی شدید هم به من اضافه شده که دلم میخواد بشینم برای این سفر مرثیه بخونم😐

بعد جریان زایمان خواهر شوهرم تو اون شرایط،رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن.کلا مادرشوهرم دوبار زنگ زد حال جوجه رو پرسید،خواهرشوهرمم اصلا هیچی به هیچی....

اینا منو بی میل میکنن دیگه...

دیگه از چی بگم... دلم برای کلاس زبان تنگ شده.برای این اول مهری دلم پرمیکشه که انتخاب واحد کنم اما هر چی فکر میکنم پس جوجه چی میشه مغزم ارور میده.همسر هم گفته اگه اینبار هم درستو ول کردی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.من نمیدونم یه جوری بخون.یه کاریش بکن...

خلاصه که خیلی فکرم مشغوله...

جوجه از بعد سفر یه کم نق نقو شده و به نظر میرسه حوصله اش از خلوتی خونه سر میره... 

راستی فردا هم چهار ماهه میشه پسر گلم...

ووویی امان از گذر زمان.از این سرعتی که لحظه ها دارن میترسم.

فعلا دیگه پست رو میبندم دوستان.

لپ تاپ رو پس گرفتم و سعی میکنم پر رنگ تر شم اینجا...

 خدا نگهدارتون باشه...


۱۳ شهریور ۲۰:۲۴ ماهی کوچولو
عزیزممم
امیدوارم خدا به شوهر خواهرت انصاف بده
به کار و بار همسرت برکت
به خانواده اش یکم دل مهربون
و اینکه اومدین تهران نرین خونه شون بیاین اینجا :)) تویوخدااا :'(

آمین آمین :)


عزیزززززم... تهران نیست که اصلا:) مرسی از مهربونیت

سلام بلاگری..
به به رسیدن بخیر..
من بعد از مدت ها دو سه روزه که عصرا هم میشینم پای وبلاگ و کامنت جواب دادن و خوندن...
امروزم که با دیدن پست جدید تو کلی ذوق کردم...
چه خوب که بازم میخوای پررنگ باشی.یکی از وبلاگایی که من عاشقشونم وب توئه.
چهارماهی گل پسرت مبارک باشه.انشاالله جشن فارغ التحصیلی و دامادیشو بگیرین...
میگما چه خوب که رفتنی راحت رفتین شمال..چقدر از اخلاق شوهرت خوشم اومد که خودشو نگرفت برای باجناق خان...
طفلکی خواهرت به نظر منم برو خونه شون اما در مواقعی که شوهرش نیست.بعضیا چه پرتوقعن...ایشش.
ویی چه آدمی بوده دوسست که از شوهرش چک میگرفته.خنده م گرفت والا.خخخخ
میثم که هروقت از من پول قرض بگیره من باید بنویسم رو یخ چون دیگه پسش نمیده.خخخخخ.
جدی خواهرشوهرت دیگه زنگ نزد؟عجیبه والا رفتارشون.
حالااگر ما بودیم و تو اون شرایط میرفتیم خونه یکی زایمان میکردیم و تو اون شرایط سخت سربارش میشدیم بعدش یه جوری جبران میکردیم و تشکر...
بیخیال بهشون فکر نکن.امیدوارم مسافرت هم برات خوب بگذره...اونجا هم رفتی سرتو با گل پسرت گرم کن.
بلاگری تورو خدا درستو بیخیال نشو.
انتخال واحد ما از فردا شروع میشه.مال شما کیه؟
من میدونم که تو از پسش برمیای.
توام که پیام نوری..میتونی نری کلاسارو مشکلی پیش نمیاد فقط شش نمره رو از دست میدی دیگه...
تا دی ماه و زمان امتحانام پسرت یکمی بزرگتر میشه و از اب و گل در میاد
خلاصه که من ایمان دارن تو میتونی از پسش بربیای.تازه تو یه امتیاز بزرگ داری اونم اینه که شوهرت از نظر روحی روانی پشتته.این خیلی مهمه.خیلی.
خلاصه که پستت بسی به دل نشست...خوش باشی همیشه.

سلام گلم مررررسی...وای من اصلا نمیدونم انتخاب واخدم کیه :)

میدونی قبول دارم تو دانشگاه خیلی هم چیز یاد آدم نمیدن اما باز فکر میکنم یه چیزی مث ترجمه دیگه شوخی بردار نیست که کلاسا همه رو نرم... و خوب ترم اولم که دیدی.حضور در کلاس برای یه سری اساتید مهمه.نری یه صفر قشنگ میدن.اینجوری نمره ترم پایین میاد.این نیست همه نمره ندن ادم بتونه تو امتحان از بیست نمره بگیره اندازه ی تلاشش...
چی بگم درسته ...
فدات شم

با اینکه توی اینستا دنبالت می کنیم ولی اینجا ی صفای دیگه ای داره
می دونم چه حس بدیه فقط شوهر خواهرت اون مدلی رفتار میکرده ):
جوجه خودمونو عشقه ♥♥

برای منم اینحا یه صفای دیگه داره...

عزیزمی

۱۴ شهریور ۱۱:۱۹ دُچــــ ــــار
شوهرا فک میکنن جیب خانماشون قلکه شونه :) هی میذارن توش هی برمیدارن  خخخ

:)) واقعا که

ما که تو اینستا لحظه لحظه باهات بودیم 😍
یه چی بگم به نظرم شوهر خواهرت یکم حسودی میکنه وگرنه اصلا دلیل نداره بعد من اگه یکی باهام مشورت نکنه یا هرچی که دامادتون فکر میکنه برعکس رفتارمو جوری میکنم که خودمو ضایع نکنم که کسی منو آدم حساب نکرده تو مشورت واینا چون اول خودم ضایع میشم 
اون وقتی که شمال بودی ماهم رشت رفتیم یه هفته انقدر یادت بودم 😘حالا که لب تاپ داری زود زود بیا 
چجوری میتونی دست تنها درس و ادامه بدی !ولی اگه ادامه بدی عالیه

عزیزم...

آخی رشت بودی چ باحال :)
امیدوارم بتونم زود زود بیام
واقعا چجورشو نمیدونم مهتاب:(

۱۴ شهریور ۱۴:۴۰ بانوی عاشق
سلام عزیزم
الهی دورش بگردم ک همه رو بیدارمیکنه
عاشق عکساش شدم عزیزدل خاله
خوشحالم ک بهت خوش گذشت
دامادتونم بزار دم در اصن انگار ک نیست
والا 
آرامش خودت ازهمه چی مهم تره
پسرگلمونو ماچ مالی کن شدید جوری ک از خواب بپره

سلام عزیز.

آره خیلی باحاله:)
باوووشه :)

خخخ باشه باشه

۱۴ شهریور ۱۶:۵۶ بانوی عاشق
سلام عزیزم
الهی دورش بگردم ک همه رو بیدارمیکنه
عاشق عکساش شدم عزیزدل خاله
خوشحالم ک بهت خوش گذشت
دامادتونم بزار دم در اصن انگار ک نیست
والا 
آرامش خودت ازهمه چی مهم تره
پسرگلمونو ماچ مالی کن شدید جوری ک از خواب بپره

سلام عزیز دلم.

واقعا ممنون از اینهمه مهربونی...

۱۵ شهریور ۰۱:۰۷ سارا میم
اخ جون ک للپتاپتو پس گرفتی و تند تند پست میذاری 😍😍😍
امان از حسادت 😭😭 حیف رابطه ها و دور همیا ک با حسادت خراب شه .....
جوجه رو ببوس .عکسای قشنگشو دیدم 😍

حالا نه در اون حد خخخ :)


واقعا.... :(

ممنون گلم

سلام
خیر مقدم
صفا اوردی با خودت بانو

ان شاالله ک خدا یه قلب بزرگ ب شوهر خواهرت بده و یه عالمه چیزای خوب خوب ک داشته های دیگران براش نشه یه غم و خودشو بیشتر ازین ضایع نکنه:)

رفتن خونه مادرشوهر هم آش کشک خالته عزیزم
پس یه جوری این آش رو بخور ک اگه برات خوشمزه نبود لااقل بدمزه هم نباشه ک راحتتر بتونی تحمل کنی.
یه کم بی خیالی و مقداری خونسردی و یه خرده هم صبر با خودت ببر والبته رک و راست بودن
اینا اونجا لازمت میشه حتما.

منتظر پستای پر و پیمون و تند تندت هستیم.باید نبودناتو جبران کنی دیگه،اینجوری که نمیشه ^_^

سلام به روی ماهت.. قربانت

آمین عزیزم.
خخخ مرسی که توشه راهمو یادم میندازی
با این وضعیتی که من دارم خیلی هم حساب نکن رو برگشتنم:)

۱۶ شهریور ۱۰:۳۳ مری مریا
سلام بلاگر جونی😍
خدا به خیر کنه آخر عاقبت آدم حسود رو🙏🏻🌹 الهی که خدا بهش بصیرت بده متوجه اشتباهش بشه.
آخی من مشکل جوجه رو درک میکنم خدا کنه زود زود خوب بشه طفل معصوم💋💋🙏🏻🙏🏻🙏🏻
عزیزم دلم جوجه ی چهار ماهه😘😘هزار ماشالا چقد زود میگذره 🙈وقتی من شروع کردم اینجا رو خوندم جوجه رو باردار بودی😇

سلاااام گلم.

آمین فدات شم.
عه یبوست رو میفهمی؟؟ من از بعد زایمانم پدرم درومده بود یه دکتر طب سنتی رفتم نسخه اش برای من که عالی بود خواستی بهت بگم خودتو نجات بدی..
وای واقعا زود میگذره مر مر😥 دوست ندارم انقدر تند تند

۱۶ شهریور ۱۹:۳۸ مری مریا
من از وقتی خودمو میشناسم یبوست داشتم و دارم... فقط باهاش کج دار و مریز میکنم😢 حتی شرایط یه وقتایی بحرانی میشه و...خیلییی روشهارم امتحان کردم ولی متاسفانه مدل مریضی من ارثیه، فقط باید با تغذیه مناسب کنترلش کنم😒. 
زحمتت میشه بلاگر جون مهربونم 🙈 اگه لطف کنی که خیلییییم ممنونت میشم🌹😘

الهی بمیرم برات😔😔😔

گلم این نسخه ی من بود.
ترنجبین و فلوس رو با هم دم کنیم یک روز درمیون عصرها بخوریم.
هر روز عصر هفت تا دونه انجیر خشک خیس کنیم با دو تا آلو خورشتی و چند ساعت دیگه خودشون و آبشون رو بخوریم.
هر شب یه مشت کشمش و توت خشک تو یه لیوان آب بریزیم و صبح فرداش بذاریمش رو حرارت و ب محض اینکه شروع کرد جوشیدن خاموشش کنیم و ناشتا گرم گرم بخوریمش.. 
برای من سه چهار روزه جواب داد گلم.
امیدوارم خوب شی واقعا

سلام خانمی
همیشه به گشت و سفر
یکی دوماهه میخونمت..از تو نظرا نسخه یبوست رو هم خوندم..منم این مشکلو دارم...طبعت سرد بود یا گرم که این نسخه  رو داد؟؟مداوم باید بخوریم یا بعد یه مدت حل میشه مشکل؟..
مرسی
میتونم رمز نوشته های قبلیتو داشته باشم؟؟

سلام عزیزم خوش اومدی.

گلم فکر نکنم مخصوص طبع خاصی باشه همه میتونن بخورن.
نه من یکی دو هفته خوردم الان دیگه نمیخورم.سه چهار روز که خوردم خوب شدم.
حتما میشه گلم.فقط یا ادرس وبلاگ بذار یا ایمیل یا دایرکت بزن اینستا

۲۰ شهریور ۱۸:۲۶ ماهی کوچولو
اوا فکر میکردم تهرانن :/
حالا اسمشو نمیبرم همون زادگاه همسرتن؟ :/ چرا فکر میکردم تهرانن؟ :))
حالا نمیشه نرین اونجا بیاین اینجا؟ :'(

:))
به منم بود میومدم اونجا

عجب!
انقد تابلو یعنی؟؟؟ چـــه زشت و حقارت ـناک :/

وای من عاشقِ شمال و دریامـ
هر دفعه که شما از شمال حرف میزنی، حسابی دلمـ آب میشه ...
وَ چــقد سخته که هر بار باید تنها برید :(
مطمئناً خیلی صبورید که این دلتنگی ـا رُ تاب میارید ...

ایشالا که هرچی براتون خِیره پیش بیاد
همیشه شاد و خوشبخت باشید :**

:(


وای خوب باید عاشقش بود... زیبای دوشت داشتنی...
 واقعا سخته... یعنی اونقدری که آدم یارش کنارش باشه خوش نمیگذره.

ممنون گلم.
بخاطر رمز هم ممنون

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان