افتتاحیه نوشت...

سلام سلام سلااااااام دوستای قشنگم.

بخاطر نبودن لپ تاپ،بخاطر کمبود وقت که اجازه نمیده بیام وبلاگ و البته دم دست بودن اینستا، واقعا دلم برای اینجا تنگ شده.

انقدر حرف دارم و انقدر دوست دارم از هر دری بنویسم که حد نداره.

این یه ماه و خرده ای اخیر شوهر طفلیم همش بدو بدو دنبال کارای کافه رستوران بوده.به جرات میگم تو این مدت هیچ شبی بیشتر از پنج شش ساعت نخوابیده.مثلا شب کار بوده،شش و نیم میرسیده و میخوابیده و ده و نیم پا میشده میرفته اونجا تااااا نه شب.... 

خوب یادتونه که من چققققدر نگران نتیجه بودم؟؟ حالا میگم براتون چی شد.

جریان مهم دیگه اومدن آبجیم و شوهرش و دو تا بچه هاش به ایران و دیدار سالی یه بار ماست.سه چهار روز قبل رسیدنشون دو تا آبجی هام از شمال اومدن اینجا و خونه ی آبجیم اتراق کردن.منم میرفتم همونجا.

ولی خوب چه فایده که هر روز رابطه ی من و خواهر و شوهر خواهرم که اینجان داره خطرناک تر میشه...

همچنان تعریف و تمجیدها و مدال ها و امتیاز ها از جانب کل خانوادم به سمت خواهر سرازیره بعنوان اینکه فریاد رس و کمک حال منه تو این شهر... من واقعا دستبوس خوبی هاش هستم اما این بزرگنمایی واقعا عذابم میده.

حالا قبلا هم گفته بودم هربار مهمونی از شمال میاد من و آبجی دعوامون میشه...

اینبار هم خوب هممون سه روز بود خونش بودیم،خودشو شهید کرده بود در راه پذیرایی،خوب اینجا خونه منم هست دیگه،داشت میگفت برای نهار جمعه که آبجی اینا هم از فرودگاه مستقیم میان اینجا میخواد قورمه درست کنه،کنارش ماهی سفید بپزه،از بیرون هم کباب بخره...

منم گفتم پس کباب رو من میخرم...

یعنی تا اینو گفتم چنان فریادی زد که بشین سر جات لازم نکرده تو کباب بخری مگه ما خودمون مردیم که من دهنمو بستم و فقط گفتم باشه.

دیگه اصلا حال خوبی نداشتم.

دو تا آبجی هام شروع کرده بودن گفتن و خندیدن،پسرم شیرین شده بود براشون میخندید اما من مثل همیشه نتونستم تظاهر کنم وای چقدر همه چیز خوبه.

دوتایی رفتن آشپزخونه پیش آبجی و شوهرش و شروع کردن پچ پچ.بعد شوهر آبجی گفت الان مشکل بلاگر چیه؟ میخواد کباب بگیره؟ خوب بره بگیره...

منم گفتم مشکل من کباب نیست.مشکلم طرز برخورد شما تو این خونه است.من اصلا نمیپسندم کسی انقدر نامحترمانه باهام صحبت کنه وقتی من احترام میذارم،دلیل نمیشه به اسم خواهر کوچکتری من هی چوب بخورم که...

بعدم آبجیم پاشد اومد گفت وای از دست من ناراحت نشو و صورتمو بوسید.

پسرش رو حدود یه سال و خرده ای هست میفرسته کلاس زبان.من از روز اول یادمه معلمش به خواهرم گفت شما تو آموزشش دخالت نکنید.اما این حرص همیشه بهترین بودن و بیست بودن مگه اینا رو رها کرد؟ پسر طفلیمونو سرویس کردن وسط بازی قبل خواب بعد بیداری با این جمله که خوب وقت زبان کار کردنه.همه ی تمرینای پسرشو خودش حل میکرد.حالا خواهر زادم تا یه ذره فکر میکنه به نتیجه نمیرسه گریه میکنه تو سر خودش میزنه.

طبق معمول تکلیف زبان داشت.نشست و هی پرسید هی پرسید هی پرسید... تا من گفتم مگه این بچه دیکشنری نداره تو چرا بهش میگی آخه؟ سپردش دست من.منم هرجا احتیاج میشد میگفتم دیکشنریتو چک کن.حالا همه ی اینا با هق هق گریه بود.واقعا وقتی بهش نمیگفتم نه روزای هفته رو بلد بود نه هیچ واژه ی پیش پا افتاده ای رو... 

خیلی براش ناراحتم خیلی زیاد.هر بار گریه میکنه تحقیرش میکنن تو جمع،تئبا تهدید به کتک کنترلش میکنن... این بچه رو نابود کردن خلاصه...

حالا دیگه از وقتی خواهرام رفتن من یه بارم این آبجیمو ندیدم که.

یه بار بهش زنگ زدم که بیاد دو ساعت پیشم که نیومد.میخواستم حمام برم و غذا بخورم.بخدا انقدر تو شرایط سختی گیر میکنم و میبینم تنهام که حد نداره.

البته باز خدا رو شکر... ناشکری نمیکنم،خسته ام فقط و همش خشمم تو خلوتم متمرکز رو خواهرم میشه.هرچند که اون وظیفه ای نداره،هرچند که من حقی برای توقع ندارم،اما ناخودآگاه این روزا هرجا گیر میکنم و دوستام میگن مگه یه خواهر نداری اونجا عصبی میشم...

یه چیز بدتر هم اینه که روزی که ما خونه خریدیم آبجی اینا هنوز نخریده بودن.یادمه شوهرم که از بنگاه اومد شوهر آبجیم کلا عصبانی بود و باهاش حرف نزد.یه جوری که شوهرم تو خونه میگفت چرا فلانی با من دعوا داشت؟

دیروزم شوهرم گفت هرچی بهش پیام میدم و دعوتش میکنم برای افتتاحیه کافه رستوران جوابمو نمیده اصلا.دیگه من جداگونه به آبجیمم پیام دادم و دعوتش کردم که گفت اگه زحمتی نیست به من نگید به شوهرم بگید.دیگه گفتم شوهرت جواب نداد که آبجی هم دیگه چیزی نگفت و نیومدن آخرش...

و اما رستوران....

چند شب پیش یه شب من و شوهرم با شریکش و خانمش رفتیم دیدن اونجا که ببینیم چقدر از کارا مونده... کاش میتونستم عکساشو بذارم که ببینید چقدر با صفاست.اما نمیتونم.چون جای معروفیه تو این شهر و یه وقت یکی بشناسه دیگه منم شناسایی میشم و از این حالت خرزو خانی درمیام :دی

یه دروازه ی بزرگ داره که رو به یه زمین بزرگ باز میشه که پارکینگه.بعد سمت چپ زمین یه ساختمون گوگولیه.یه راه باریکی هست که میفتی توش هم چراغونیه هم درخت داره هم سمت چپش آلاچیق داره.خیلی زیادن آلاچیقا.در شیشه ای دارن،داخلشون گلیم فرش و نشیمن و پشتیه.تا ته حیاط.این راه باریک رو که تموم میکنی سمت راستت یه پل سنگی بانمکه که زیرش آب جریان داره...

بعد یه راه باریک دیگه هست که مثل تونل درستش کردن.آقا خیلی باشکوهه.این میرسه به در ورودی رستوران.داخلش بزرگه.درحدی که بشه یه جشن عقد نقلی گرفت.میز و صندلی ها به سلیقه ی من زیبا و با شکوهن.پشتی صندلی ها مثل مبلای سلطنتیه.برشای جالب داره.رنگشون قهوه ای سوخته است.یه سن داره که اونجا گروه موسیقی مستقر میشه.سقفش خیلی نازه.دیگه درب اتاق مدیریت و آشپزخونه و یه دربم رو به پارکینگ بعنوان خروجی موجوده.دیواراش آجرای براقن که کلی فضا رو دنج میکنه.بعد از پنجره هاش بگم... دورش تمام گچ بری سفید که واقعا رویاییش کرده... مبارک صاحبش واقعا جای باحالی ساخته...

خوب داشتم میگفتم که چهارتایی رفتیم اونجا.من زن دوستش رو برای اولین بار میدیدم.ماشالا برای خودش رئیسی بود... نظر هیچکس هم براش مهم نبود.مستقیما دستورات رو به شوهرش صادر میکرد...  منم که جوجه بغل نشسته بودم یه کنجی.پسرم منو بعنوان پستونک میدید و منم دیگه نتونستم بلند شم.اما خدا رو شکر شوهرم حواسش بهم بود.هر چی اون نظر میداد میومد نظر منم میپرسید.رفت از آشپزخونه سینی پذیرایی ویژه رو که توش یه سماور سنتی با فنجون و قندونای سنتی قرمز بود رو همونجوری آورد بهم نشون داد که من دیگه اونحا میخواستم دور سرش بگردم.آخه قشنگ معلوم بود بخاطر اینکه خانم شریکش درمورد همه جی نظر میداد نمیخواست من احساس بدی بهم دست بده...

حالا درمورد زن دوستش تو دیدارهای بعدی نظرمو میگم چون میگم شاید تو برخورد اول من دچار اشتباه شده باشم ولی کلا دوستش نداشتم.

حالا دیشب شوهر طفلی من نتونست از شرکت مرخصی بگیره.به امید من بود که با خواهرم اینا برم.اونام که نیومدن فرفر هم نبود بچه های زبان هم نبودن و من گفتم نگران نباش با آژانس میرم که دیگه گفت نه نمیخواد.

منم دیروز از صبح واقعا درگیر بچم بودم.خدایا ما رو از بحران پی پی نجات بده لطفا.برای همین هرچند واقعا دلم میخواست برم اما نرفتم دیگه.شوهرم خودش ده و نیم رفت اونجا.

سه شب بود که برگشت.منو از خواب بیدار کرد.یعنی نگاهش که کردم یه پسر بچه دیدم نصفه شبی.چشماش برق میزد از خوشحالی.

میگفت بلاگر ترکوندیم... تو حیاط جا نبود انقدر جمعیت بود.همه چیز عالی بود.کاش برده بودمت و کلی خودشو سرزنش کرد و ازم عذرخواهی کرد.گفت فکر نمیکردم اینجوری باحال بشه وگرنه میبردمت حتما...

انگار به پاش فنر زده بودن.همینجور سرپا تند تند برام حرف میزد و شاد بود.بعد گفت برات یه چیزی آوردم.که یه سبد گل بانمک بود.از مشتریها برای تبریک افتتاحیه آورده بودن.بعدم یه ظرف جوجه آورد که واقعا طعمش بی نظیر بود...

بعدم نشست رو تخت و باز کلی حرف زد.میگفت گروه موسیقی خیلی خوب بود اما چون شبی پونصد میگیره هفته ای یه شب میاریمشون.

آخرشم گفت خیلی تنها بودم.همه ی فک و فامیل شریک اومده بودن و من از دست کارای شوهر آبجیم ناراحت تر شدم.خیلی ارزش خودشو پایین آورد با این جواب ندادنش...

عزیزززم خیلی برای شوهرم خوشحال شدم دیشب.قشنگ مزد این دویدن ها و زحمتهاشو گرفت... 

الان معضل بزرگ زندگی ما ماشینه که نداریم و هیچ جوری هم نمیتونیم بخریم... رستوران خارج شهره و بخاطر همین من نمیتونم سر بزنم زیاد و لذتشو ببرم.

بچه ها خواهش میکنم دعا کنید روزیمون پربرکت باشه و زندگیمون تکون بخوره و از این هشت گروی نهی دربیایم.بازم خدا رو شکر اما خوب حقوق شوهرم تو شرکت فقط اندازه خرج کردن ماه میشه.اصلا نمیشه پس انداز کرد.باید به فکر آینده بود.مگه تا کی میشه اینجوری زندگی کرد... من اهل زیاد اندوختن بی هدف نیستم البته اما باید خیالمون جمع باشه از آینده ی بچمون...

الان میخوام زور بزنم تا آخر تابستون یه دوربین عکاسی بخرم اما واقعا باید زور بزنم دیگه...

آبجیمم یکشنبه میره شمال.

منم باید برم چند روز بعدش اما خوب واقعا نمیدونم چجوری.

کسی با بچه دو ماهه با اتوبوس مسافرت رفته تاحالا؟؟؟ هفت ساعت راهه ممکنه خیلی سخت بشه... اما خوب نمیتونم به کسی بگم از شمال بکوبه بیاد دنبالم... ان شاالله سال آخریه که اینجوری سفر میرم.قام قام که بخریم راحت میشیم...

آخیش چقدر نوشتم... ^_^

جیگرم سبک شد...

اووویی سالگرد ازدواجمون نزدیکه... البته دلم کادو نمیخواد.ترجیح میدم اگه پولی هست بذاریم کنار برای دوربین و فقط مثلا بریم رستوران.

راستی از اون دورهمی با دوستای زبان که سه شنبه نهار دعوت شده بودم نگفتم.

میخواستم پستو ببندماااا :دی

آقا سه شنبه من و یه دوستم قرار بود بریم خونه ی اون یکی دوستم.رفتیم دیدیم دختر عموشم بود...

از اونجایی که تنها بچه داری کردن همه عادتها و شرایط آدم رو ممکنه چپه کنه،من فقط تونستم یه دوش بگیرم و موهامو باز بذارم که همونجوری خشک بشن.یه شونه سر سری زدم درحالی که ادا درمیاوردم پسرم گریه نکنه بیخودی و درحالیکه بغلش کرده بودم یه خط جشم زیگزاگی کشیدم *_* یه تیشرت مشکی پوشیدم با شلوار مشکی.شکممو با تمام وجود دادن داخل و رفتم مهمونی...

حالا بیا دوستامو ببین... چیتان پیتان.لباسای خوب.آرایش خوب.بعد من طفلی اونجوری... گفتم حالا سال بعد شما دوتا بچه میارید از ریخت میفتید من دعوتتون میکنم شما انگشت شگفتی به دهان میبرید از چیتان پیتانی من.

کلی خوش گذشت... اولا که دوستم چه خونه ای داشت.. واقعا زیبا.بعدشم سلیقه اش هلاکم کرد.خیلی خوب بود.انقدر ازش تعریف کردم میگفت وای تو چقدر اعتماد به نفس کاذب به آدم میدی.

بعدم آهنگ گذاشتیم دوستم و دختر عموهه اومدن وسط.دیوونه بازی دراوردن ما رو نابود کردن از خنده. پسرمم انقدددر خوشحال بود... فداش بشم من...

عاشقشم یعنی... دیوونه ام کرده با این آویزون شدناش...همش امیدم به فرداهاست هی میگم بهتر میشه... طفلی من برای پی پی کردنش اذیت میشه...

یه چند روز خوب میشه دوباره قاطی میکنه...

الانم بیدار شد و قیافه ی قرمزش میگه مامان جان بیا زود که برات برنامه دارم...

به خدا میسپارمتون...

۰۶ مرداد ۱۰:۴۷ خانه سلامتی
وبلاگ بهتر از اینستا هست 

آره حال و هوای متفاوتی داره.حس صمیمیت بیشتری میده

۰۶ مرداد ۱۱:۱۵ آیدا سبزاندیش
سلاااام
خیلی وقت بود اینجا نبودیااا
چقدرررر خوشحال شدم فهمیدم کارتون انشالله داره میگیره اینو بهت قووووول میدم سال دیگه این موقع قام قامممم هم خریدین عااااالی میشه همه چی براتون.مطمینم که زندگیتون بهترترتر میشه فقط باید الان صبر داشته باشی تا کم کم نتیجه بگیرین. یه چیز دیگم اینکه بهتره ادم های حسود و بخیل رو کمتر باشون رفت و امد کنی واقعا چه زشت که شوهر خواهرت جواب نداد و افتتاحیه نیومد خودشو سبک کرد نشون داد وااااقعا حسودیش شده. بهتره زیاد دخالتش ندی و با دوستات و پسرت خوش باشی.

سلام آیدای زیبا.

آره گمونم سه هفته شده.
امیدوارم که واقعا بگیره.نمیشه با یه شب قضاوت کرد.اما خوشبینم..
کلا برناممون برای قام قام آخر سال آینده بوده چون یه وام حسابی میگیریم،کاش میشد زودتر میگرفتیم واقعا...
آره واقعا کارش زشت بود... میدونی شوهر آبجیم یه وقتی که آدم داره به بدبختی میخوره،تو شرایط بحرانیه یا همه چیز به کامشه خیلی مهربونه ها اما نمیدونم چرا از اینکه یکی یه قدمی رو به جلو میذاره به هم میریزه.حالا فرق نمیکنه اون آدم ما باشیم یا داداش خودش ها... کلا اخلاقش اینه
قربونت

۰۶ مرداد ۱۱:۱۸ مامان دخترم
مثل همیشه شیرین و خوشمزه تعریف میکنی

مبارک باشه کافه رستورانتون
ان شاالله حسابی کار و کاسبیتون بگیره پول روی پول بگذارید.

خدا روزی رسونه
نگران هیچی نباش.

بنظرم توی ماشین جوجه ت گریه و مریه کنه و خسته بشه.
اونوقت شاید مجبور بشی وسط اتوبوس راه بری.
البته خدا نکنه اینطوری بشه
ولی خب بچه ست دیگههه...قابل پیش بینی نیست.

شما چیتان پیان نکرده  هم عالی هستی عزیزم ^_^



قربونت.

آمین مرسی مینا جانم.

نمیدونم.. معمولا تو ماشین میخوابه تو بغلم این مسیر شب راه هم هست پسرم خواب شبش عمیقه اما خوب واقعا قابل پیشبینی نیست که... نمیدونم اگه شروع کرد گریه باید چکار کنم...

مرررسی باباااااا

سلام عزیزم
دلم برات تنگ شده بود خانم گل هرچند اینستا دنبالت میکنم
ان شاالله بهترین ها براتون اتفاق بیوفته و هرچی از خدا میخوای و به صلاحته خیلی خیلی زود رقم بخوره براتون خانم مهربون😍

سلام مهربوووون.

مرسی از لطفت. منم برای تو بهترین ها رو میخوام

 کلی کیف میکنم با این نوشتنت...🌹
عزیزم درست متوجه نشدم خواهرتون باشما چ رفتاری دارن؟؟ببخشید اینو میگم ینی نسبت بشما حسودی میکنن؟؟قربون دل مهربونت...
خداروشکر ک همه چیز خوب پیش رفته انشالله تا چندماه دیگه بتونید ی ماشینم بخرید دیگه همه چیز تکمیلشه...این گیر و گرفتاریا برای همهس زندگی دیگه همینه هرطرفشو بگیری ی طرف دیگش لنگ میزنه...😑
قربون فسقل بشم من❤

چاکریم😇😁

نه آبجیم حسودی نمیکنه.. یه ذره پیچیده است دلم نمیخواد مستقیم بگم... 
آمین مرسی.
درسته واقعا... باز خدا رو شکر...
خدا نکنه

عزیزم قشنگ معلومه تند تند با خوشحالی نوشتی :)))))
ان شالله خوشبخترین باشید مشکل قان قانتونم حل بشه، 
نی نی گلتم خدا حفظ کنه.

آره واقعا ته دلم خوشحالی بود....

فدای تو...

سلام بیگ مادر 
از صمیم قلب برای تمام موضوعات شیرین این چند وقت اخیرتون خوشحالم
اولیش از حضور فینگل من شیرینِ چال زنخدان دار تو  و دومیش افتتاح کافه تون
بینهایت خوشحالم بینهایت
راجب خواهر و شوهر خواهر ترجیحا سکوت میکنم 
و در مورد پسرشو جیگرم جدااااااا آتیش میگیره،ضربه بزرگ رو وقتی میخوره که قراره وارد محیط بزرگی بشه که لازم به تعامل و گفتمانه 
اونوقت سخته
کاش مامان و باباها خیلی خیلی قبل تر از اقدام به داشتن بچه به شیوه و راههای تربیت و اعتماد به نفس بچه شو فکر کنن

باشد پیشرفت روز به روزتون رو از همین جا شاهد باشیم


*ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻭ
ﺁﺑﺸﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﻒ،
ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻭ
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ،
ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺋﯽ
ﻗﺼﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ گفت… 


مادرانگیت پر از حس های خوب،شیر مرد سالم و شاد،همسر گرامیتون پایدار و همیشه همراه و مرهم دلت

سلام دوست قشنگ با احساس همه چی تمومم...

فدای اون دل صاف یه رنگت برم با معرفت...
آه خواهرزاده ی طفلیم... 
*ای جان ای جان

زنده باشی جان جانان

۰۶ مرداد ۱۲:۱۶ ماهی کوچولو
حیف خواهرته :دی و گرنه حکم داعشی طور براش صادر میکردم
همه اینا رو بیخیاااال ان شاء اللّه که این کاری که شروع کردین باعث شه به رفاه برسین و خیالت راحت شه خیال راحت چیز خوبیست :) 
زن دوست همسرتم من سکوت کنم بهتره اما اگه این روال رو ادامه داد بگو من بیام با تسبیحم بزنمش قشنگ جا دونه تسبیحا رو تنش خالکوبی شه :)) 
در مورد دوربینم امیدوارم بتونی تا همین آخر مرداد بخری :) 
و اینکه خوشحالم نوشتی دلم برای وب نویسیت تنگ شده بود

:دی خدا رحم کرد

ممنون عزیزم.خیال راحت نعمت است...
:)) واقعا مرسی از حمایتت
نه دیگه آخر مرداد که فانتزی بیش نیست... تا آخر شهریور ایشالا...
فدای تو

۰۶ مرداد ۱۲:۲۳ مری مریا
سلام بر بلاگر.
واااایییی اصن چشام شبیه قلب شد رستوران رو تعریف کردی. اونجا که نوشتی آب جریان داره😍😍و شما چه میدانید که مری واله وشیدای همچین محیطیه. الهی که به حق عظمت حضرت علی درآمدش خیلییی بیشتر از اون چیزی باشه که انتظار دارید و ثمر زحماتتون رو بگیرید🙏🏻🙏🏻❤️❤️
آخییی کاش میتونستی یکم با آبجیت جدی صحبت کنی درمورد پسر طفلیش. آخه اینجوری که نمیشه😒
الهی که خیلییی زود ماشین بخرین و راحت بشی از این رفت و آمدای سخت😬

ووویی انقدر وسوسه شدم عکشسو بذارم...

حالا شاید در آینده یه وقتایی اینستا رو پرایوت کردم یه عکسایی گذاشتم... تا ببینم..
حالا فکر نکنی رودخونه رد شده هاااا 😂😂😂 مصنوعیه.
ای خداااا شکرت بخاطر دوستای مهربون.. ممنون گلم. دعاهای خوبت هزار برابر به خودت برگرده.
قبلا چند بار حرف زدم.. آبجیم معتقده پسرم از اول اینطوری بود.از شکم مادر با خودش اینهمه بی اعتماد به نفسی و ضعف آورده :/ 
ممنون گلم آمین.

سلام عزیزدلم
انقد دلم برات تنگ شده که خدا میدونه 
اینستا و فضاشو دوست تدارم اینجا یه چیییز دیگس 
کاش فرصتشو میداشتی همراه لپ تاپ بیشتر میومدی

امیدوارم خدا محتبشو به قلب خواهرت روونه کنه و خواهرت به خودش بیاد 
احساس میکنم دست خودش نیست کاراش 
ناشی از یه خلا روحی میشه 
از بچه های خواهرت میگی یاد برادرزاده ام میوفتم خیلی شبیه همن 
برادرزاده من که بخاطر فشار استرس ها تیک عصبی گرفته توی هفت سالگی امیدوارم بچه خواهرت مشکل روحی پیدا نکنه

برای کافه رستوران هم که خیلی خوشحالم دیگه
میدونی یکی از آرزوهام کافی شاپ زدنه 
اونجا از کیکام بپزم و یه فضای رومانتیک طور 
حسابی مبارکتون باشه و قام قام هم بخرید الهی:)


سلام به روی ماهت.

ووویی^_^حالا ایشالا کم کم وقتم آزادتر بشه... من که از خدامه.
آره سهیلا جریان همون خلا روحیه.حالا نمیشه جریان رو باز کرد اما مطمئنم همینه... آره یادمه از برادرزادت میگفتی...اگه یادت باشه منم بهت گفتم همین پسر خواهرم چند وقت یه بار یه تیک میگیره...
منم خوشحالم مرسی واقعا.
منم همینطور.دوست دارم خودم یه جا بزنم اما فقط کافه باشه دیگه رستوران طور نباشه.اینم میگم کافه رستوران هنوز بخش کافش راه نیفتاده و حالت کافه به معنی واقعیش رو نداره.مثلا فقط بستنی جات بیارن.چون کسی که میره اونجا فقط برای غذا میره ممکنه کنارش چیزای دیگه هم بخواد...

خداااااااایا چقدر خوشحال شدم برای افتتاح کافی تون من مطمئنم که به بهترین ها میرسین 😍😍😍😍
جوجه داشتن و هر لحظه باهاش عشق کردن به دنیایی چیتان پیتان ارزش داره😘 البته که باید همیشه یه مامان عاشق و خوشگل و خوشتیپ باشی و اینم اصلا فقط برای تو نیست همه این دوره رو دارن ،جوحجه رو ببوس

ممنون مهتاب جان...

درسته گلم همینطوره... 

۰۶ مرداد ۱۳:۱۱ سارا میم
سلااام عزیزم .وااای ی عالم تبریک. انشاله ک روز بروز برکتتون بیشتر میشه و خیلی زوووود ماشین میخرید 
پسر نازتم ببوس از طرف من😍😍😍😍

سلام گلم ممنون از مهربونیت

۰۶ مرداد ۱۵:۵۰ بانوی عاشق
به به چ پست پرو پیمونی😊
دست جوحه مون دردنکنن ک درهمین حد مامانشو ب ما غرض داده
بابت کافه ی شوهرت خیلی تبریک میگم
ان شالله چرخش براتون بچرخه و روزی حلال تون زیااااااااد
امان از زن شریک همسر😅😅😅
منم همین مشکل رو باهمسر شریک شوهرم دارم.برعکس تو من موقع همایشا زیاد کمک شوهرمم،ینی ب دردشون میخورم ک میبرنم
ولی اون بچه کوچیک داره و نمیتونه،حالا هی نظرمیده ها،اونم کسی ک اصلا تو ماجرا نیست
واین که همسرشم مدام نظرات ایشون و ابلاغ میکنه و همه رو کفری
اه ولشون کن،خداروشکر منم جوجه دار شدم و از کار همسرم دورمیشم و استرس و اینا نخواهم داشت،فک کن آخروقت میاد تو مجلس اُرد(اورد)میده ایش

چقد درکت میکنم دررابطه با ته تغاری بودن
دقیقا مث خاله کوچیکمی
فک کن سر اینکه نذاشته خاله بزرگم ب بچه ی زیر دوسالش نوشابه بده،همه بهش حمله کردن و تا خورده متلک بارش کردن
حالا همون آدما همه نوه دار شدن،خاله م میگه جرات داری ی قطره نوشابه بهشون بده میکشنت
من سنگ صبورشم ینی برام ک حرف میزنه فشارم میره بالا
واسه همین درکت میکنم ک از خواهرت دلخور میشی😥

مواظب خودت و جوجه ی گلمون باش

آها یکمم از روابط بعد زایمان بگو،چجوریاس؟ سخته آسونه،میترسم بعد زایمان کم بیارم از تحربه هات برامون بگو😘
بای بای بلاگر

جوجه رو پام بود وقتی مینوشتم^_^ وگرنه اهل قرض دادن نیست😂

ممنون گلم... 
ای امان😁 
وای طفلی خاله ات... مرسی که درکم میکنی...
روابط بعد زایمان چیه دیگه استغفرلله😂 

۰۶ مرداد ۱۵:۵۳ بانوی عاشق
بلاگر جونی من بچه مشهدیم
عکسشو برامن بزار من قول میدم نگردم پیدات کنم😍

وای من چقدر دوست مشهدی دارم😇

شما تو اینستا نیستی؟؟؟

برای دسشویی پسرت خودت کمپوت انجیر و گلابی بخور 

کمپوت انحیر هم داریم مگه ؟؟

ممنون از راهنماییت.امروز میخرم حتما

سلام بلاگر مهربونم. اگه بدونی چقدر باهات حرف دارم اما از شانس بدم دوباره اکانت اینستام از دسترسم خارج شد چون روی یه تبلت نصب شده که تبلت از شانس من خرابه فعلا. 
بلاگر چرا یه بار شفاف واسه مامان یا یکی دیگه از خواهرهات توضیح نمیدی که این یکی خواهرت کمک آنچنانی که اون ها تو ذهنشون تصور کردن رو نمیکنه؟ 
چه خوب که شوهرت جلوی همسر دوستش هواتو داشت. کافه مال شوهرته یا توش کار میکنن؟ کنجکاو شدم با این تعریفهایی که ازش دادی ببینمش. راستی از بس نیومده بودی وبلاگ این بار هم طبق عادت هر روزم که روزی چند بار اینجا رو چک میکنم وقتی دیدم مطلب جدید گذاشتی چقدر ذوق کردم. چند شب قبل خواستم برم مطالب اولی وبتو بخونم اما همش رمز داشت. 
کچل تو که کاملا منو میشناسی رمزو تقدیم کن   :) 
راستی اگه اون اکانتم نتونستم واردش بشم یکی دیگه میسازم میام تو دایر کت یه عالمممم باهات حرف دارم. 

سلام دخملی... ای بابا تو هم با این اینستات..

نمیدونم آزاده.چی بگم.تو خانواده ی من یه سیستم مسخره ای هست اینجوری که کوچکتر به هر قیمتی باید احترام بزرگتر رو حفظ کنه.حالا من بیام اینقدر واضح بگم میخوان بهم برچسب بی چشم و رویی و قدرنشناسی بزنن...
ببین رستوران مال اینا نیست.خودش صاحب داره و اسمش انقدر معروفه خودش یه برند محسوب میشه بخاطر همین عوض کردن اسمش عاقلانه نبود.حالا اینجا یه سال و نیم بود کلا بسته بود.شوهرم و شریکش اجاره اش کردن و مدیریت دیگه با خودشونه.

خوب کچل هروقت اومدی اینستا ازم بپرس دوباره رمزو تا بهت بگم.
باشه باشه

۰۶ مرداد ۱۸:۰۳ اون روی سگ من نوستالژیک ...
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام مامان خانمی؟ ***** جان چطوره؟ عزیزم مبااااااااااااااااااااااارکه چه اقای خوش قدمی تازه اومده داره خیر و برکتش میاد تو زندگیتون با قدم این کوچولو. ان شالله خدا براتون بخواد و زودی رزق وروزیتون بیشتر وبیشتر بشه و بتونید ماشینم بخرید ان شالله:********

سلام نوستال جونم...

مررررسی ما خوبیم.
ممنون عشششق جان...

به به 
به سلامتی 
پست جدید و افتتاح کافه و این دم و دستگاه
از ته دلم بهت تبریک میگم 
امیدوارم توش میلیاردی در بیارین و سه تا قام قام بخرین

تو دور همی دوستانه تون هم چهره تو از بدو ورود تصور کردم
یه جا میری هم چیتان پیتان.ای حرصم میگیره

سلامت باشی گلم.

سه تا قام قام :) 

سلام عزیــــــــــزم
به قول خودت تو پستت از هر دری نوشتی
آخی چقدر دلت از آبجیتو شوهرش پره... خب حقم داری...
چقدر خوب که شوهرت دنبال یه کار جدید رفت، واقعا با حقوق ماهیانهء شرکتها نمیشه به پس انداز فکر کرد، تو هم که بچه داری، آیندهء بچه تم هست، الهی این کار جدیدش براتون پر از خیرو برکت باشه
بلاگر چند شب پیش داشتم بهت فکر میکردم! به اینکه تو یه مادر فوق العاده ای، به قوی بودنت، به اینکه تنهایی داری بچهء اولت رو خودت بزرگ میکنی، بلاگر باید به خودت ببالی، خیلی ها هستن با اینکه مادرشونو خونوادشون تو شهرشونه و مدام کمکشون میکنه، بازم کم میارن... می برن...
پس ببین تو چقدر سرشار از حس مادری و قوی بودن و محکم بودنی
بلاگر گلم، میخواستم یه خواهش ازت کنم، البته اگر برات مقدوره، میشه رمز پستای گذشته ت رو بهم بدی؟ میخوام ببینم چجوری از اون اشکها به اینجا رسیدی، شاید با خوندن پستات تو زندگیم بهم کمک بشه... قبلا برات ایمیلمو دادم، اگر نداری، بازم برات تو خصوصی بدم، تا رمزو برام میل کنی؟

سلام سحر قشنگم.

مرسی عزیز دلم.
ووووووووویی سحرررررر من میرم غش کتم که😍😍😍😍
لطفا دوباره آدرستو بذار عسلم

سلااااام عزیزدلممم
چطوری مامانی مهربون؟
عاقا بجای اینستا اینجا بنویس دیگه ... ایششششش :)
با خوندن پستت خیلی خوشحال شدم. مبارک باشه گلم. الهی چرخ زندگیتون همیشه به خوشی بچرخه ... آمین
ماشین هم بزودی میخرید ان شالله
:*

سلام باران مهربونم.بخدا انقدر دلتنگتم که بیام جیک جیکای صادقانه و دلچسبتو بخونم....سلامت باشی عزیز دلم...

تبریک میگم بهت عزیزم,انشاالله پر از برکت باشه براتون
اینروزای خط چشم زیکزاکی هم تموم میشه و میشی همون بلاگر خوشتیپ خودمون
خوشحالم آپ کردی:-*

فدای میترای باحال مهربونم بشم.   

سلام.من از وقتی که بارداربودید می خواندمتان.پسر کوچیکم هشت ماهه هست ونگرانیهاتونو درک میکنم.اون اوایل که فقط شیر میخورد شکمش هفت روز یک بار کار میکرد!اما بدون اذیت شدن خیلی زیاد. الان که سوپ میخوره بهتر شده.شما خودت ماست ودوغ نخور.هلو وانجیر وانگور بخور.خودت سوپ جو بخور.فکر میکنم شیرت سنگینه وهضمش برای گل پسرمون مشکله.آب ومایعات هم زیاد بخور که شیرت سبک باشه.مشکلی که شما باخواهرت داری من دقیقا بامادرشوهرم دارم که خاله ام هم هست!

سلام به روی ماهت.

پسر من روزی پنج بار هم پی پی میکنه اما هربار من باید از این درد کشیدن و پیچیدن و نق نقش بترکم دیگه...
چشم عزیزم...
ای بابا... 

۰۸ مرداد ۰۵:۱۲ بانوی عاشق
چرا چرا من خودشم
خود خودش
بانوی عاشقم دیگه اینقد نابلوئه بلاگرجان

کچل بشی خو :)

۰۸ مرداد ۰۹:۳۵ دُچـــــ ـــــار
سلام :)

سلام :))

سلام مبارک باشه بیزنس  جدید انشالله پول ساز باشه براتون خوشحال باش این تنهایی ها جبران میشه مهم این هست که از قسمت لرزان اقتصادی عبور کنید خواهرت رو از دست نده حتی اگر شوهرش ناراحته تو با خواهرت خوب باش اون سعی کرده که مفید باشه برات همین کافیه به رفتار شوهرش اهمیت نده که تو رو از خواهرت جدا کنه با تاکسی زرد من از میدان آزادی تهران تا لاهیجان با شصت هزار تومن رفتم بغل دستم هم خانوم نشسته بود خیلی راحت هم بود و قبض گرفتم و ماشین هم شرکتی بود و خیلی مطمئن  حالا البته فکر کنم شما تهران نیستید ولی شهر های دیگه هم دارند و من از توی ترمینال سوار شدم 

سلام نازی مهربونم ممنون.

خوب با دو تا چمدون و یه بچه و ساکش تهران رفتن خوپش کلی مصیبت میشد..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان