13 نوشت :)

سلام سلااام سلاااام...

با یه پست نصفه شبی دیگه در خدمت میباشم

آقا تعطیلاتی که آدم همش در خانه بماند خر است :| یادم باشه این نکته ی کنکوری رو تو حاملگی بعدیم در نظر بگیرم ^_^

هورا هورا هورااااااا الان بامداد چهاردهمه پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

آقا من واقعا از بعد نوشتن پست قبلیم سعی کردم موتورم رو دوباره کار بندازم.حالا تو این چند روز یه ساعتایی واقعا موفق بودم یه ساعتایی باز پنچر بودم اما کلا باز بیشتر از پیش به این موضوع که چشم و چراغ خونه و روح و انرژی خونه خانم خونه است ایمان آوردم...


پنجشنبه همسر رو مثل حسنی به زور از خونه بردم بیرون.یعنی فکرشم نمیکنید من فاصله خونمون تا ایستگاه تاکسی یه فاصله ی شش الی هشت دقیقه ای بوده.الان همونو تو دوازده الی پونزده دقیقه میرم که هیچ,از وسط کوچه هی میگم وای دستشویی دارم و دیگه سر کوچه که میرسیم از شدت کم آوردن نفس تنفس دهان به دهان لازم میشم

خلاصه که رفتیم و اول گوشی منو تحویل گرفتیم که درست نشده بود... بعد دیگه یه کم قدم زدیم.لباس بچه دیدیم.بعد همسر گفت برات بستنی بخرم که من گفتم باجــــــــــه قبوله ^_^

دیگه یه کافه جدید باز شده بود که قدم زنان یه بیست دقیقه ای طول کشید تا رفتیم اونجا... خیلی قیافشو دوست داشتم.و البته رفتار پرسنلش رو.خیلی محترم بودن.اونجا کیک بستنی خوردیم و کلی تومن پیاده شدیم وقتی اومدیم بیرون بارون گرفته بود. دیگه من اول گفتم همسر دشووووری دارم که اونم گفت الان آژانس میگیرم.دیگه من دیدم اگه با آژانس بریم این فرصت قدم زدن تو بارون از دست میره و دیگه گفتم همسر دشوریم خیلی کمه بیا قدم بزنیم 

دیگه خیلی عشقولی طور شد فضا و همینجور داشتیم لذت میبردیم و صحبت میکردیم و قایمکی انگشتای همو ناز میدادیم که یهو من باز گفتم همسر دشووووریم الان میریزه   همسر هم مرده بود از خنده و فورا آژانس گرفت و برگشتیم :)

جمعه هم خبری نبود. من تازه شروع کردم کتاب *تولدهای جادویی* رو خوندن و یه جاهاییش که خیلی جالب بود بلند میخوندم و همسر گوش میداد و درموردش گپ میزدیم. هوم الان خیلی نادم و پشیمونم که انقدر دیر دارم این کتاب رو میخونم... نسیم چرا سیاه و کبودم نکردی اینهمه ماه که نخونده بودمش؟؟ :(


شنبه هم نشسته بودم برا خودم بی حوصله بودم که دینگ دینگ پیام اومد.دیدم فرفره.اول عید بهم گفت من تا چهارم اینجام بعد سه روز میرم تهران و برمیگردم تو تنها نباشی.گفتم نه بابا تو دل سیر اونجا بمون... دیگه ازش خبری نداشتم تا خلاصه پیامو باز کردم دیدم میگه نیت کن برات فال بگیرم الان حافظیه ام. وای یعنی من چقدر ذوق کرده باشم خوبه؟؟ بچه ها انقدر فالم خوب و مبارک شد که خدا میدونه 

بعدشم یکی دیگه از دوستای زبان اس داد که کی بریم استخر؟ من گفتم فردا. دیدم میگه سبزه مونم بیاریم بندازیم استخر؟؟ :|

وای یعنی من باورم نمیشد امروز سیزده به دره :)

شوهر منم از اون دسته مرداست زیاد در بند این مناسبتا نیست... مثلا چهارشنبه سوری که هیچی... سیزده به درم رفتن نرفتنش براش مهم نیست.کلا هم با گردشای خلوت حال نمیکنه.مثلا من فکر کنم تو این شونصد سال یه بار همش رفتیم پیک نیک :|  بعد کلا گیر داده بود به این سیزده... داره مرد زندگی میشه کم کم ^_^ خخخ .میگفت غذامونم برداریم بریم بیرون. میدونید این یعنی چی؟ یعنی مهم نیست من شبکارم و اگه روز عادی باشه از صبح حداقل باید تا ساعت سه بخوابم این بار میتونم کمتر بخوابم.بعد مهم نیست ما ماشین نداریم آژانس که موجوده.

خلاصه دیگه قرار این شد من نهار آماده کنم و کوله پشتی برداریم و یه جایی بریم...

اما امروز فکر کنم ساعت دوازده بود که من بیدار شدم... با پا درد شدید و لگن درد و خستگی و هزاران جوایز غیر نقدی دیگر :دی

بعد دیگه رفتم یه عدد قیمه نثار بار گذاشتم و همینجور عاطل و باطل چرخیدم و دیدم هیچ حوصله ندارم باز چسبیدم به جگر همسر:)

یعنی شیطونه هی میگفت بلاگر بخواب...

اما خوب یه کم فکر کردم اگه نریم و تنبلی کنم چقدر ممکنه تو روخیه همسر تاثیر بد داشته باشه.شاید این موقعیتی باشه یه کم شارژ شه و اینا که بلند بلند شروع کردم ناز کردن تو دلی... همسر هم دیگه بیدار شد و چسبید به جوجه اش و نازش کرد و لمسش کرد و بیدار شد...

همینجور آروم آروم داشتیم وسایل جمع و جور میکردیم که آبجی زنگ زد. گفت ظهر برگشتن خونه و دارن میرن بیرون.اگه دوست داریم ما هم باهاشون بریم.خوب من معمولا میگم مشورت میکنم تماس میگیرم اما اینبار یهو گفتم باشه...

دیگه تو آشپزخونه یهو گفتم همسر تو نظرت چیه اصلا حواسم نبود ازت بپرسم.میای بریم یا میخوای من و تو با هم بریم حتما؟

همسر هم قیافش مثل گربه ی شرک شده بود و گفت نه عزیزم تو برو باهاشون عیب نداره...

نازیِ من! فکر کرده بود تو ماشین جا نیست و من میگم من برم تو بمون خونه...

یعنی همینجور موندم گفتم تو دیووونه ای؟ فکر کردی میگم من برم بدون تووو؟؟ گفتم اگه هم چنین چیزی منظورم بود تو نباید میگفتی برو که.باید میرفتی کمر بندتو میاوردی منو سیاه و کبود میکردی ^_^ خلاصه به شوخی و خنده گذشت و اماده شدیم کم کم...


منتظر اومدن آبجی اینا که بودیم همسر وایساده بود رو به روی من تو آشپزخونه و بینمون اوپن بود...

گفت خیلی خوبه.

گفتم چی؟

گفت همین که تو زندگیم هستی .....

من دیگه مردم اون لحظه و واقعا از اون وقتا بود که فکر میکردم قلبم الان تو سینه ام میترکه و از دست میرم 

آبجی که رسید هم یه عالم وسیله همراهش بود.

شش تا ماهی سفید که خودم سفارش داده بودم.

یه اردک که آبجی بزرگه برام خریده بود.

یه خروس که مامان داده بود.

یه دبه تخم مرغ که بقول خانوم خونه حاصل زحمات مرغای مامانم هستن.

یه شیشه آبغوره ^_^

یه دبه زیتون که آبجی برام از رودبار خریده بود و از این هله هوله ترشی جات ها و یه ذره خوراکی دیگه ^_^

خلاصه به طرز عجیبی خوش به حال من و پسرم شد :)


دیگه زدیم ب جاده و رفتیم اطراف شهر.

خوب به نظرم آدم تو بهار هر چی سرسبزی ببینه اندازه ی یه درختِ به شکوفه نشسته آدمو شاد نمیکنه... 

یعنی وقتی دیدم از این بافت نیمه کویری داریم خارج میشیم انقدر خوب بوووود.

اول رفتیم یه دریاچه ای... کلیک1

بعدم رفتیم یه روستایی تو باغ یه خانواده ی عزیزی نشستیم که توضیحاتش تو اینستا موجوده :) کلیک2   کلیک3


بعدم که برگشتیم خونه دیگه .اینم پسرمه بعد اولین سیزده به درش ^_^ کلیک4


خلاصه خدا رو شکر دیگه... تعطیلاته یه کم طولانی گذشت اما تموم شد بالاخره و حسن ختامش هم اینقدر خوب بود :)


بریم ببینیم سال جدید چیا برامون تو آستین داره...

اینجوری که امشب پسرم به طرز بی سابقه ای داره منو مورد عنایت قرار میده , تا آخرش برام معلومه قراره چه آتیشایی از زیر سر همین جوجه برای من بلند شه شما هم امیدوارم از فردا کار,مدرسه,دانشگاه.. هر چی که باید بهش برگردید براتون کنار آرامش هیجانات مثبت داشته باشه.


خوب دیگه من میرم بخوابم :)

فعلا 



سلام بلاگر جووونم.
صبحت بخیر عزیزم.
بالاخره روز آزادی فرا رسید و من اومدم..
آخیششششش چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دیشب نصفه شب پستت رو میخوندم و با خودم میگفتم فردا میرم وبش و یه دلی از عزا در میارم...
آخی عزیزم اونجا که شوهرت فکر کرد تو تنها میخوای بری گردش چقدر دلم براش سوخت.اوخیی.
خوب خداروشکر که بهتون خوش گذشت.
تمام خوراکی های خوشمزه ی رسیده هم نوش جون خودت و گل پسرت..
آخیی عزیزم چقدر ناز شدی.چقدر شکمت قشنگ گرده و اصلا از فرم نیوفتادی.از اون زنای حامله ای هستی که آدم دلش میخواد گازگازشون کنه.خخخخخخ.
مواظب خودت باش و میدونم اون روز دیر نیست که بیای تیتر بزنی درد زایمان نوشت!
روزت خوش.

سلام گلم.

وای آوا من همش فکر تو بودم تو این تعطیلات و همش با خودم میگفتم بلاگر خانوم حالا فهمیدی وقتی بنده خدا میگه از تعطیلی خوشم نمیاد دلیلش چیه؟؟ 
خوش اومددددی
منم دلم سوخت.. خیلی هم عکس العملش باحال بود.من اگه همین فکرو میکردم همون حا سرشو میبریدم بعد اون گفت برو..  
ممنون عزیز.
خخخ نافم فقط ترکیده این وسط.یعنی بعضی عکسای دیروزو بخاطر اینکه نافم داشت میدرخشید پاک کردم .یادم میره با لباس کشی چسب بزنم بهش.تو این عکسه گرفتمش معلوم نشه ^_^
وااای وووااای خداکنه فروردین رو ب سلامت بگذرونم فقط بعدش هروقت شد شد...
قربونت

سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت 
عاقا چه باحاله حامله ها تند تند دشویی میرن :دی
اوخی همسرت :)
خداروشکر ک خوش گذشت بهتون اینجا که بارونی بود و همچنان داره میباره 
بابت تولد های جادویی هم تنبیه با اعمال شاقه هم کمه برات 
من هی میدیدم که میگف بخون بخون و تو نخوندی :|
امیدوارم توهم سال خوبی رو پیش رو داشته باشی عزیزم

ووویی وویی ^_^

باحاله؟؟؟ به وقتش بهت میگم...
اینجا هم ما چایمونو زیر نم نم بارون خوردیم اما اونقدر شدید نبود.چرا همیشه سیزده به در ها میباره خخخ
گنا ندارم ینی؟؟؟  راست میگی همش تقصیر خودمه.
قربونت

۱۴ فروردين ۰۹:۵۰ بانوی عاشق
سلام مادرخانومی
ای جونم چ گل پسری
منم اتفاقا میگم بچه م پسره همسری میگه نخیرم دختره😅
منم همیشه خسته م و چسبیده ب زمین
البته من تازه هفته هشت هستم،خداکنه زودتر سرپاشم،از سردرد و سرگیجه نا ندارم
امروزم ک همسری رفته سرکار کی ناهار بپزه😥
ان شالله سال خوبی برات باشه،نی نی کی دنیا میاد،اسم گل پسرت چی هست؟

سلام گلم.

آخی... سالم باشه ایشالا.
امیدوارم زود بگذره این دوره ویارت. سه ماهه دوم برای من عااالی بود واقعا.
وای طفلونکی... هر بار که درست میکنه یه وعده فریز کن برا وقتایی که نیست.
ایشالا وسطای اردیبهشت.
ممنون گلم برای تو هم خوب باشه.
راستش اسمشو نگفتم به دوستای مجازی.ترسیدم آشنا ماشنا پیدا بشه😐 
اما یه اسم ایرانی ساده ی معمولی که ما دوستش داشتیم😍

سلام بلاگر 

من نظراتم قاطی پاتی و مربوط به سه چهار پست آخرت هست

خوبی؟راست میگی تعطیلات عید توی خونه موندن اصلا نمی چسبه ولی خوب در شرایط شما چاره ای نبوده


در رابطه با افسردگی پیش از زایمان همسرت هم باید بگم همسر من هم همینجوری شده بود تا حدی

اونم کلی کار توی خونه باید میکرد چون من شرایط تهدید به سقط داشتم و با سرپا ایستادن زیاد و بلند کردن وسایل لکه بینی پیدا میکردم 

شما مجبوری به نوعی تنوع رو داخل خونه ایجاد کنی چون بیرون رفتن توی شرایط شما کمی سخته و البته تا حدی هم این افسردگی و بی حوصلگی رو مجبوری بپذیری به هرحال شرایط طبیعی نیست دیگه


راستی این کتاب تولدهای جادویی راجع به چی هست


یه چیز دیگه که باید برات بگم اینه که من هم اگر جای شما بودم احتمالا سزارین رو انتخاب میکردم چون زایمانهای طبیعی توی ایران از نظر روحی به آدم فشار میاره انگار آدم توی برزخ گیر می کنه و هیچکس صداشو نمی شنوه و هیچ کس بهش توجه نمی کنه دردش حالا جای خودش


از دو هفته دیگه احتمال زایمانت میره بالا

مراقب خودت باش خیلی زیاد


سلام گلم.

آره دیگه چاره ای نبود.
خوب آدمن دیگه گناه دارن .ادم خسته میشه.
میدونی سلیقه و روحیه آدما فرق میکنه.من طبق شناختم از شوهر خودم میدونم که بیرون رفتن براش خیلی بهتر از خونه است.سرحال ترش میکنه.
تولدهای جادویی هم درمورد بچه دار شدنه.خیلی کتاب خوبیه.
عزیزم من که میخوام طبیعی زایمان کنم چ باعث شد فکر کنی میخوام سزارینی باشم؟؟.کلا من همیشه طرفدار طبیعی هستم چون تفاوتهاش با سزارین رو میدونم و خوب واقعا دلم میخواد از نظر لگن اینا مناسب باشم برای طبیعی.در عین اینکه خوب ترس هم دارم.... دعا میکنم تو شیفتی زایمان کنم که به خیر و خوشی تموم شه ایشالا. من فقط نمیتونم پرستار ماماهایی که بد و بیراه میگن رو تحمل کنم و امیدوارم هیچوقت چشمم ب جمالشون روشن نشه :دی

وای آره دختر...  ممنون عزیزم باشه..

چقدر عشقولانه های بین تو و همسر قشنگه بلاگر... اصلا آدم چشاش پره اشک میشه
خدا رو هزاران بار شکر که حالتون بهتر شده
الهی که روز به روز بهترترم میشه
چقدر اون دریاچه خوشگله 😍
دست اون خونواده هم درد نکنه که اجازه دادن توو باغ شون خوش بگذرونید
فکر کنم قبلا هم پیش اومده بود که رفته بودید باغ یکی دیگه و اونام مهربونی کرده بودن
البته اگه درست یادم مونده باشه
نااااازی توو دلی هم حتما کلی خوشحال شد 😍

آره خوب اگه همینقدر در جریان گیس کشی هامونم باشی اونوقت باز میخوای بشینی اشک بریزی :دی

ممون فدات.
اره من این آبهایی که رنگشون اینجوری سبز آبیه خیلی دوس دارم..
ایولله به حافظه ات .. آره دقیقا اردیبهشت پارسال بود.. 
آره قربونش بشم من...

وااااای دشوووری خیلی باحال بود
والا این کافی شاپا هم با این قیمتهاشون مشتری میپرونن خو چه وضعشه آدم دلش میخواد یه چیزی بخوره یهو قیمتو که میبینه منصرف میشه اه
راستی موضوع کتاب تولدهای جادویی چیه؟ منظور منم میتونم بخونمش یا مربوط به بارداریو ایناس؟
ایشالا امسال پر از اتفاقای خوب باشه براتون

اصلا یه وضع بدیه به خدا باحاله اما سخته😩

همینو بگو...
اره عزیز مربوط ب بچه دار شدنه..
ممنون

یعنی چقدر خوب بود این نوشته ...من قربون تو دلی بشم .الهی ..
اقه این پست خیلی عشق داشت ها ..اونجایی که همسرتون گفت همین که تو زندگیم هستی ...الهی همیشه عشقولانه باشید 

عزیزززم.. خدا نکنه خاله ...


قربون تو بشم من... 

۱۴ فروردين ۱۶:۰۶ مامان دخترم
پستت عالی بود💖💖💖
مثل همیشه پر انرژی و پر از حس زندگی...

قوبونت

خروس 😯😕
چه ابراز عشق خوبی شوهر جان در حقت کرده 😃
ای جانمممم شکمشوووووو،پسرشووووو 😍😄😄

قیافشووووو😂😂 تعجب داره؟؟ مرغ محلی نر 😁

اوهوم... 😍

ووویی🙈🙈

سلام بلاگر عزیزم سلام عشقم
خوبی بچه خوبه؟؟اسمش چی قراره بشه یعنی؟!چقد دوس دارم بدونم
سال نوت مبارک نمیدونم پستمو خوندی یا نه ولی باید بگم ی مدت زیادی از محیط وب و وبلاگ دور بودم ببخشید نیومدم کامنت بذارم میبینم ک حسابی با بچه سرت گرمه!!ای جانم چقد برات خوشحالم
ما کهنشد از عید لذت ببریم،بابای مجید فوت شده چهار روز پیش...

سلام گلم.

قبلا ها تو یکی از پستام گفته بودم من دوست دارم اسم پسرم فلان چیز باشه اما شوهرم بهمان چیزو دوست داره.. نمیدونم یادت میاد یا نه اما همون که من دوس داشتم😇
پستتو خوندم یا نه؟؟ کجل شده کامنتم گذاشتم اما تایید نکردی گفتم این رفت تو دوره ی بعدی غیبت کبری😐
ممنون عسل جان...
ای داد بیدااااد... چقده ناراحت شدم سارایی... طفلی مجید چقدر سختی پشت سختی براش پیش میاد... خدا رحمتش کنه.

دوباره سلام

بلاگر جان فکر کردم بین طبیعی و سزارین مردد شدی که اون مواردو گفتم

به هر حال به هر روشی که اون بچه به دنیا بیاد امیدوارم خدا برات قابل تحملش کنه هر دو روش درد بی نهایت داره و بالاخره این درد رو هر مادری باید تحمل کنه 


یه چند وقت بعدش یادت میره


ان شا الله همه چیز به خوبی پیش میره 


این دو هفته بیشتر به استراحت خودت فکر کن نه درگیر کار جسمی بشو و نه درگیر استرس 

زیادم به اینکه شوهرت داره افسرده میشه فکر نکن 

دو هفته خطرناک رو پشت سر بذاری بعدش میتونی هرچقدر دوست داری باهاش بری بیرون تا دلش باز بشه


ای کاش چند تا فیلم جذاب پیدا میکردی و این مدت رو با اونا سرگرم می شدید


راستی عکس شکمت هم جالب بود شما نسبت به بارداری های من شکمت بیشتر جلو اومده

در مورد من بچه توی پهلوهام بود یه چاقی کلی توی محوطه لگن و شکم و پهلو داشتم 


من اولش طبیعی رو انتخاب کرده بودم بعدش دکتر بهم گفت سر بچه ات بزرگه 

من هم پیش خودم گفتم همه میگن سر بچه که دربیاد دیگه بقیه اش کار نداره به دکتر گفتم اگه سرش بزرگه برای من همون سزارین بنویس دیگه هرچی دکتر بهم گفت لگنت خیلی مناسب طبیعی هست و زایمانت زیاد سخت نمیشه من زیر بار نرفتم اونم دستور سزارین رو نوشت برام


برات دعا می کنم که این بخش آخر هم مثل سایر قسمتهای بارداری به سلامتی و خوشی طی بشه

 

سلام گلم.


آمین عزیزم.ممنون.

چشم.

فیلم داشتم تو عید میدیدم اما دیگه فعلا مشغول کتابم...

آخی. یه آبجی منم بچه هاش تو پهلوش بودن.اما بقیمون همه شکمامون اومد جلو.

عه چه باحال... ووویی من بعضی اوقات اون شعره رو برا پسر خودم میخونم: کله ی گنده داره چشم قلمبه داره اما سواد نداره خخخ

ممنون فدای دل تو :*

تو رو سیاه و کبود کنم؟
تو ماشالله یه جاهایی خودت رو اونقدر علامه دهر میدونی که اگر آدم یه کم پافشاری کنه می افتی رو لجبازی و بدتر میکنی
برو جواب کامنتم تو دو سه تا پست قبلت رو بخون آخرین کامنتم قبل از این در مورد همین کتاب ببین چقدر بی اهمیت جلوه اش دادش و با بیخیالی ازش رد شدی

من با وجودیکه خودم روانشناسی خوندم و سالها هم رو بچه ها و والدینشون کار کردم و اونقدر کتاب در این زمینه  خوندم که تقریبا دیگه هرچی میخونم تکراریه اما خوندن سه چهارتا کتاب باعث شد بفهمم خیلی چیزهای اصل کاری رو نمی دونستم و خدا رو شکر زود خوندمشون و رو بچه خودم پیاده کردم و نتیجه هم گرفتم

یکی از اونها همین تولد جادویی بود
دومیش چگونه کودک خلاق داشته باشیم دکتر وین دایره
سومیش آقای سلطانیه من اگر تهران بودم حتی یه جلسه هم از کلاسهای ایشون رو از دست نمیدادم حالا مامانهای مسئول زحمت کشیدن محتوای کلاسهای ایشون رو تایپ کردن سایت درست کردن و برای ما گذاشتن اگر ازشون استفاده نکنیم خیلی اسراف کردیم و خیلی حیف میشه
بازم خودت میدونی
فقط دونستن اینکه بچه تو چندوقتگی چکار میکنه و ما باید چه واکنشی نشون بدیم کافی نیست
مهمه که بتونیم بچه رو تو هر سنی که هست درک کنیم و به تمام نیازها و علایق و شخصیتش احترام بذاریم و بدونیم کی و کجا و چطوری باید درست و غلط زندگی رو یادش بدیم تا عمیقا یاد بگیره بدون اینکه کوچکترین فشاری بهش بیاریم و یا کوچکترین گزینه ای رو بهش تحمیل کنیم

:| جدیدا هر طرف میزنم یار گله داره :(

خوب من چی باید میگفتم؟ من اگه برام واقعا بی اهمیت بود اصلا مطرحش میکردم؟ تو گفتی با این سن بارداریم دیگه خوندنش فایده ای نداره .منم گفتم برای بعدی دیگه... کلا هم که نذاشتمش کنار دیدی خوندم و همین قدر کم هم استفاده کردم حداقل... 

کلا آدم هر علمی داشته باشه چون یه قطره از دریاست اگه باز بخواد دنبالشو بگیره همیشه به جاهای جالبی میرسه. خدا رو شکر که راضی هستی از راهی که رفتی و مرسی که به منم معرفی میکنی این کتاب ها رو...
یه کتابم تو پیج هلاکویی معرفی شده که یه تالیف از دوازده کتاب برتر روانشناسی کودکه.برای تولد تا سه سالگیه.فکر کردم شاید اونم خیلی خوب باشه.من با خیلی از رهنمودهایی که ادمین پیج میذاره ارتباط میگیرم.اما اون کودک خلاق رو شهر کتاب نداشت قرار شد بیاره برام. از قبل عید سپردم...
سلطانی هم  سایت نصفه ول شده.زنگ زدم با یه خانوم مهربونی که مطالب رو میذاشت صحبت کردم .سی دی هاش رو خریدم. اما هنوز ندیدم.. حتما انجام میدم...

عاقا همه چیز یک طرف سیزده بدر رفتن عزیز دل خاله رو بگو.... ای جااااانم

سلام عزیزدلم
خوشحالم که تعطیلات خوبی داشتید و سیزده بدر بهتون خوش گدشته
خدا رو شکر همسر خییییلی مهربونی داری. خدا برای هم حفظتون کنه خانومی
:*

ووویی :)


سلام گلم ...

ممنون بانو جان :)

سلااااام بر مامان بلاگر مهربوووون. 
عزیزم سال نوتون مبارک💐🌸😍
ای جان ایشالا که همیشه همینقد ذوقولی باشین والا من پر حس خوب شدم اونجا که کنار اپن بودین.
دیگه که شکم جمع و جور و نانازی داری😍😍 یه ماه دیگه مونده فک کنم.ایشالا به خوشی تموم میشه 

سلام دخملی :)


ممنون همچنین :)

اووویی فدای تو :)

شاید در کل جمع و جور باشه اما در مقایسه با قبل ترکیده :) آره یه ماه... ووویی :)

سلام بلاگر جان
خواستم بگم هستم و میخونمت گلم
ببخش دلو دماغ ندارم برات کامنت بزارم، با اینکه تو دلم کلی حرف داشتم واسه پستات.
به هر حال موفق باشی دوست من، و البته خودت خوب از پس همه چی بر میای

سلام سحر عزیزم چقدر ناراحت شدم با این کامنتت :(


خیلی سختمه یه وقت دوستایی که نه وبی دارن نه چیزی یهو میگن خوب نیستیم...  امیدوارم هر مشکلی داری حل بشه عزیزم :(

اول که سلامـ ^_^
دومـ که تبریکِ سالِ نو :***
سومـ َمـ آرزویِ یه سالِ خوب و سرشار از عشق و شادی و سلامتی برا شما و همسرتون و گل پسرتون :x

چه عکس ـآ و 13 بدرِ قشنگی ^_^
خوشبختی ـتون ابدی :***

سلام گلم :)


هوووم مرررسی :)

همچنین :)

فدای تو گلم...

ای جانم بلاگر جون واقعا زن چشم چراغ خونه س اصلا وقتی میخنده و انرژی داره همه چیز خونه تمیز و خندانه دیگه چه برسه به همسرررر
خداروشکر که خوش گذشت بهتون 
چه سوغاتی های نازی 😁 
میشه تو دلی به دنیا اومد عکس واضح بذاری ،آقا سانسور نکن ما نه ماه همراهت بودیم گناه داریم😍

بله بله :)


فدای تو...

^_^

اولش که شبیه موشه نه اما یه کم جون بگیره دختر کش بشه میذارم ایشالا ^_^

۱۶ فروردين ۲۱:۱۳ مامان دخترم
بلاگر؟؟؟
خوبی؟؟؟
کجایی؟؟؟

سلام گلم خوبم ....

نیگران شدی یا کاری داری؟

۱۶ فروردين ۲۲:۵۳ مامان دخترم
نه نگران شدم عزیزم 😊

جیگرتو بخورم... 

تا جایی که من یادم میاد من اگر کامنت بذارم برای گله گذاری یا اگر یه تجربه داشته باشم میگم ... به به و چه چه ها رو بقیه به میزان لازم انجام میدن ...پس جدید نیست. اما الان شرایط یه کم برای سیاه و کبود کردنت مناسب نیست وگرنه برای بولدوزر نوشتت حسابی این کارو میکردم. 6-5 ماه دیگه ان شالله

سایت سلطانی نصفه نیست فقط 6 جلسه نیست که خیلی اصل کاری نیست. تربیت بچه هم علم خیلی پیچیده ای نیست که قطره از دریا باشه میشه به اندازه یه لیوان بلد بود و تا آخر عمر راحت زندگی کرد
از اونجایی که می ترسم بازم دیر بشه دونستن خیلی چیزا برات و همین اول بسم الله  یه گند غیر قابل جبران به بچه ات بزنی مثل خوابوندنش با فاصله از خودت چند تا نکته کوچیک علمی... نه تجربی... بهت میگم

اول اینکه بچه کم وزنی مثل بچه تو باید دائم یکی دو ماه اول زندگیش رو تو جگر پدر مادرش باشه یعنی دائم تو بغل هر کی هم گفت بغلی میشه بگو اشکال نداره خودم تا ابد بغلش میکنم فقط وقتی خوابه بغلش نکنین که راحت بخوابه چون بغلی ترین بچه ها اونایی هستن که به اندازه کافی بغل نشدن
با کوچکترین گریه اش باید واکنش نشون بدین بغل و نوازش و هر نیاز دیگه ای داشت اگر حس کردی بچه گرسنه نیست وقتی گریه کرد اولین کارت شیر دادن نباشه علتش رو پیدا کن بزرگترم که شد برای ساکت کردنش از حربه شیر دادن استفاده نکن هیچ وقت
برای دل دردای اولش باباش بغلش کنه و براش آروم عاشقونه بگه هر چند ساعت که نیاز داشت نوازش فراموش نشه بچه وقتی عشق بگیره درداش یادش میره
تا جایی که راه داره و امکانش هست اجازه بده دیگران کمکت کنن حتی خودت ازشون بخواه نگران منت گذاشتن بعدش هم نباش خیلیا خوشحال میشن برات کاری انجام بدن
غذا خوب بخور سالم و مقوی بدون چربی و کم نمک.... مسئولیت زیادی به همسرت بده نگران خستگیش نباش مطمئنا تو اون شرایط اون صدبرابر بیشتر از تو توان داره بذار برات غذا بپزه پوشک بچه رو عوض کنه اونم اولش به اندازه تو بلد نیست بهش اجازه بدین یاد میگیره و خیلی کارهای دیگه رو بذار انجام بده
با هیچکس بحث نکن هرکاری هرکی گفت بکن منطق و حس مادریت اجازه داد بکن نداد نکن بدون هیچ کشمکشی یه علی بی غمی بشو که دنیا به خودش ندیده باشه تا شیر خوب و زیاد و خوشمزه ای داشته باشی

هیچ بچه ای تو دنیا با عشق ورزی و محبت لوس نشده پس تا جایی که قلبت اجازه میده به بچه عشق بده  جلوی خودت رو نگیر به موقعش رو تربیت و استقلالش کار میکنی
مثلا
تا سه سالگی هیچ نهی نباید بشه نکن و دست نزن و بشین و حتی این کار رو بکن هم نه این چیزا اصلا محیط کاملا امن و بچه آزاد اگر شیطون بود که هست و لوازم خونه مردم رو خراب میکرد ارتباطاتت رو یه طرفه کن بگو بقیه بیان خونه ات و علتش رو توضیح بده
دعوا و عصبانیت و اخم و قهر و داد و چشم غره و محرومیت حسی تا همیشه ممنوع
بچه تا وقتی به خودش یا دیگران آسیب نمی زنه نباید نهی بشه
از سه سالگی تازه تربیت شروع میشه در حد این کار بده اون کار خوبه یواش یواش مسئولیت دادن شروع میشه بچه هرکاری رو میتونه انجام بده باید بذاری انجام بده تا جایی که آسیب نزنه در کارها مشارکت داشته باشه
تا 7 سالگی بچه پادشاهه مبادا به خاطر یه کار غیر واجب خودت یا به خاطر رودر وایسی و اینا بچه ات رو از نیازهای اولیه اش محروم کنی مثلا حوصله ام سر رفته بچمو بیدار کنم برم خرید کنم یا بعدها با مردم تو خونه شون راحت نیستم نمی تونم بگم بچه من گرسنشه غذاشو زودتر بدین یا خیلی چیزهای دیگه کوچکترین نیازهای بچه تو اولویت داره به تمام آدم های دنیا
بزرگترین نیاز بچه احترامیه که به خودش احساسش افکارش علائقش استعدادش روحیه اش و به وجودش میذاری یادت باشه محترم ترین آدم روی زمین برای تو بچه اته و به هیچکس اجازه بی احترامی کردن بهش رو نمیدی
آها
تنبیه رو از رو سایت سلطانی بخون شیوه تنبیه هلاکویی جالب نیست خودشم هی میگه نکنین تا وقتی واقعا نیاز باشه خودش هم میگه من خودم هرگز بچه های خودم رو تنبیه نکردم
اول باید ارزش های زندگیت رو مشخص کنی چی برات ارزشه؟ برای من صداقت تو اولویته دومیش هم حق و ناحقه و ... بابت ارزش های زندگیت برای بچه تنبیه و پاداش در نظر میگیری که آقای سلطانی هم در موردش کتاب معرفی کرده هم خودش یه روش داده که به نظر من کم خطرترین شیوه و کاربردی ترین و کارسازترینه

حالا اینا باشه به وقتش

اون کتابه که گفتی باهاش ارتباط برقرار میکنی رو هرچی زودتر بخون یعنی ملت تصمیم میگیرن حامله بشن صدتاکتاب میخونن تو تازه میخوای تهیه کنی برای همین میگم برات بی اهمیته و لجم خیلی در میاد آخرشم میخوای به حرف این و اون و تجربیاتی که ممکنه برای بچه تو کارساز نباشه گوش کنی


خیلی مررررسی بخاطر این نکته های خوب خوب :)


دستت درد نکنه وقت گذاشتی نوشتی...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان