بدو بدو نوشت...

عزیزای دلم سلام :)


این روزا رو روزهای *بدو بدو* نام گذاری میکنم :)

امیدوارم حالا حاصل این دویدن های آخر سالی شروع سال جدید با آسودگی خاطر و بار سبک باشه...

بالاخره اون لیست کذایی خونه تکونی رو نوشتم اما به این نتیجه رسیدم که چی؟ خوب من که همه چیزم باید از ریشه تمیز شه مگه میشه مثلا این کابینتم تموم شه مثلا یخچالم بمونه و یادم بره؟ بنابر این گفتم وابسته به مودم و انرژیم هر چی اومد دم دست انجام بدم...


بعد این چند ماه آخر که حقوقمون بخور و نمیر شده بود و دیگه اصلا با همسر بیرون میرون درست حسابی نرفته بودیم  , برای شام شنبه به یه قرار عشقولانه ی درست حسابی دعوت شدم.

صبح شنبه کلاس آمادگی زایمان داشتم که ده صبح رفتم اونم با آژانس که دیرم نشه وقت نشناس بشم اونا منتظرم بمونن.بعد نشستیم دیدم اینا از بیخ شکم ندارن اصن :|

گفتم شماها جلسه چندمتونه؟ گفتن اول :|

دیگه ماما جان به منشیش گفت اشتباه به این خانم گفتی بیاد و منشی هم گفت حتما خودش اشتباه شنیده...

خوب من لحظه ای که زنگ زدم همون موقع چهاردهم ده صبح رو یادداشت کردم اما خوب چه فایده داشت اگه اصرار میکردم اشتباه از اون بوده؟  دیگه گفتم عیبی نداره و پاشدم رفتم اداره پست یه کار مربوط به همسر رو انجام بدم...

چه خبره همه میخوان شناسنامه شونو عوض کنن نمیدونم هوشمند کنن چی کار کنن؟ من که هفت ماه میشه شناسنامم گم شده کلا :|

خلاصه اداره پست مثل بانک شلوغ و افتضاح بود.نه جای نشستن بود نه چیزی...

بعد دیگه همون لحظه به آرایشگرم زنگ زدم و گفتم من بیرونم بهم یه وقت بده اونم گفت دوازده ظهر:|

خلاصه بعد حداقل سه ماه که خودم فقط خودمو گشنگ کرده بودم جو قرار شب منو گرفت و رفتم آرایشگاه و قربونش برم تمام این صبر من برای کلفت و بلند شدن ابروهامو تر زد توش و اون چیزی شد که نباید...  

بعدشم انقدر هوا جیگر بود گفتم حیفه با آژانس برم و شروع کردم حالا راه نرو کی برو :|

دو تا گل خریدم. یکی آنمون و یکی کالانکوا.که براشون گلدونای دلبر هم خریدم که جا به جا کنم. کالانکوا رو عیدی بدم به فرفر...

عصرش هم کلاس رفتم و بعدم با فرفر رفتیم یه جا مانتو خرید و بعدم منو رسوند خونه..

دیگه تا ساعت نه من و همسر خودمونو جگر کردیم و هوا یه ذره سرد شده بود من یه بافت پوشیدم و بارونیمو روش.

وقتی زدیم بیرون دیدم خیلی باد میاد و باید زیپشو ببندم...

فکر کنم کلا چهار هفته میشد نپوشیده بودمش...

آقا وسط خیابون من دو طرف اینو میگرفتم شوهر با بدبختی میکشید زیپشو بالا... یعنی خود بارونی صداش درومده بود میگفت خوب لامصب ! الان پاره میشم.تنگ شدم. نکن!

دیگه بعدم یه سره رفتیم رستوران همیشگی و جای همتونو خالی کردم.

شوهرم میگفت یادته قبلا میومدیم تو نصف غذاتو میخوردی میگفتی سیر شدم؟ یادته چه خانم بودی؟؟؟ میگفت چرا سیر نمیشی حالا :))

بعدم از قدیما گفت و اولین باری که اومده بود شمال دیدنم... رستورانی که اونجا رفتیم... انزلی بود و یه آقای بسیار مهربونی پذیرایی کرد ازمون.میگفت امسال بریم بهش بگیم وقتی اومدیم اینجا جوجه بودیم الان خودمون جوجه داریم ^__^


بعدم یه خانم آقایی مثلا در آستانه ی چهل و پنج سالگی با دو تا دختر نوجوون و یه پسر بچشون اومدن... همسر انقدر براشون ذوق کرد.. میگفت چه خوبه آدم اینجوری دسته جمعی با بچه هاش بیاد و ما هم اینجوری میشیم... آقاهه تازه حقوقشو گرفته بود و اومده بود یه حال آخر سال به خانواده بده.. خیلی خوب بودن.یه تیپ خیلی معمولی داشتن.. قشر بی درد جامعه نبودن یعنی و پول غذاشون این نبود که اصلا براشون مطرح نباشه.از بزرگی دلشون و اینکه کار میکنن که زندگی کنن(نه برعکس) خوشم اومد.


دیگه ساعت ده و نیم بود که رفتیم یکی از این فروشگاههای زنجیره ای. من چون همیشه خریدام عمده است تقریبا خیلی وقت بود انقده پول خرید نداده بودیم..

یعنی مثلا جرمگیر و مایع ظرفشویی و دستشویی و لباسشویی اینا همه رو بزرگ میخرم.چون اولا خیلی به صرفه تره.هم دیگه چند ماه خیالم راحته.یا ماکارونی اینا برای مصرف دو ماهم میگیرم.بعد دیگه خریدمون شد 160 تومن که سی تومنشم تخفیف شد و حالش رو بردیم :)

دیروز هم خونه تکونیمونو از آشپزخونه شروع کردیم...

من که یه خم و راست میشم دل سنگم میسوزه :|

برا همین آقای پدر نذاشت من جان فشانی کنم.خودش چند تا کابینت خالی کرد تمیز کرد و دوباره چید.منم فقط میپلکیدم و البته شام میپختم.

من از وقتی ویارم تموم شد دیگه کم کم اون عادت خوب کمک کردن زیاد از سر همسر افتاد.خوب خیلی خوب بودم و انرژی داشتم.میدید که میتونم انجام بدم و فقط مواقعی که ازش واقعا کمک میخواستم به دادم میرسید.

اما حالا که دیگه باز اوضاعم نرمال نیست و سختمه یه حرکتایی میزنه...

مثلا آشپزی ها رو من انجام میدم.ایشون ظرفا رو میشوره.جارو برقی کشیدن رو شریکی انجام میدیم.. سرویس ها رو ایشون میشوره.یا اگه من ظرفا رو بشورم وایمیسه و خشک میکنه...

خلاصه خوبه اینجوری.دستش درد نکنه.

دیگه جانم براتون بگه که امروز صبح دیگه واقعا کلاس آمادگی زایمان داشتم و رفتم.

در مورد علایمی که خطر مرگ دارن و مادر باید با دیدنشون نگران باشه گفتن و ماساژها رو.

حالا یه چیز احمقانه راجع به این کلاس چیه؟ اینکه جلسه ی ماساژ رو باید پدرها باشن.

من یه بارم گفتم که چون میخوام همسرم موقع زایمان باهام باشه میخوام اونم بیاد.که کلی امروز و فردا کردن و حالا ببینیم چی میشه و ببینیم کیا شوهراشونو میارن و ....

بعد جلسه پیش میگفت ما یه جلسه گذاشتیم پدرا اومدن.بعد الان یکیشون تو تلگرام داره مزاحم من میشه و پیشنهادهای نا مربوطی بهم میده و از اونجا که حرفای زشتی در مورد مباحث اون جلسه میزنه فهمیدم شوهر یکی از خانماست.برای همین دیگه جلسه پدران نداریم :|

خوب مسخره تر از این هم میشه؟ اولا که چون یه مردی آدم بی ادب بی شعوری بوده به شوهرای ما چه؟

بعدم مثلا ماساژ رو من حامله باید برم به شوهرم آموزش بدم؟؟؟؟؟ امروز یه صندلی گذاشت گفت یکی بیاد که ماساژ رو بگم.

منم جهیدم از جا گفتم آخجون این برا خودمه ^_^

آیی خیلی خوب بووووود ^_^

ولی خوب چجوری مطالب رو به همسر منتقل کنم...؟ البته یه سی دی هست اما اونجوری که سر کلاس خود ماما میگه خیلی باحال تره... و یه چیزایی میگه که تو سی دی نیست...


همینا دیگه...

الان میخوام بشینم آش رشته جانم رو بخورم و تکالیف زبانم رو انجام بدم...

کاش یه جوری بود الان کلاسم تموم شده بود... و این دو هفته تا عید رو به حال خودم بودم...

خیلی همه چیز به هم گره خورده خوب :(

از بعد میان ترم اصلا زبان نخوندم یعنی فقط به زور تمرینامو حل میکنم.

وقت نکردم استخرمو برم..

کار بانکی دارم.

اتاق خواب تکونیمون خودش شونصد روز طول میکشه انگار.

ته دلم یه ذره استرس هم هست.

امروز اولین روز از ماه هشتتمه :)

ورزشا رو از بعد برگشتن از شمال کاملا کنار گذاشتم و هر روز میخوام شروع کنم نمیشه... این از همه چیز بیشتر منو میترسونه چون میدونم وقتی انجام نمیدم دیگه انتظار زایمان خوب هم بی جاست اصلا :( 

حالا با این اوضاع دو ساعت دیگه کلاس زبانمه. باید برسم قبلش ترتیب شامو بدم چون بعد کلاس میخوایم با همسر جان بریم سیسمونی و یه مقدار خرید کنیم برای عشقمون ^_^

بعد فردا عصر هم که همسر هست من باز از ساعت چهار دو جلسه کلاس زایمانو پشت سر هم دارم...

اصلا یه وضعیتیه خلاصه :((


خیلی مواظب خودتون باشید..

خیلی شاد باشید...





۱۶ اسفند ۱۴:۱۴ یا فاطمة الزهراء
هنوز پستت رو نخوندم ولی در حال دو پست نده میخوری زمین خدایی نکرده :))) 

دیوووونه خخخ

۱۶ اسفند ۱۴:۳۳ یا فاطمة الزهراء
جان جان از خوندن تک تک خطوط پستت لذت بردم
میگم میخوای خانواده رو بپیچونم اصلا بگم به رفتارتون اعتراض دارم :)) بیام کمکت؟ :دی
عجبااا حالا ان شاء اللّه مطالب رو میتونی درست منتقل کنی :) 
مراقب خودت باش :***
دوستت دارم هوارتااا

:)


خخخخ فدات شم. نه بابا من میخوام میای درگیر کار و این بدبختیا نباشیم... من که کاری نمیکنم. همسر آروم آروم انجام میده.

فدای تو..
خاطرخواتم اساسی ^_^

۱۶ اسفند ۱۴:۴۰ مامان دخترم
خب بعد از یه ناهار چرب و چیلی هیچی مثل خوندن یه پست خوب به ادم نمیچسبه ^____^

اینروزا همه روی دور تندن...
تو هم ک قربونت برم چقدر سرخودتو شلوغ پلوغ کردی.

شام عشقولانه نووووش جون
ان شاالله با فسقلیای قد و نیم قدت بری رستوران 😉

وای خرید سیسمونیییییی💖💖💖
مطمئنم خیلی امروز بهت خوش میگذره...

میگم حالا تو امسال کار عید و خونه تکونی نکن چی میشههه؟؟
یا مثلا یه کارگر بگیر...
اینقدر ب خودت فشار نیار 💗

وای چه باحال... چرب نخور بابا یه وقت میبینی هیجان پست بالا میره سکته میزنی خدای نکرده ^_^


آخ مینا خیلی... خسته ام دوست دارم زود همه چیز تعطیل شه دیگه.

ووویی ایشالا ^___^

اوهوم اوهوم حتما... الان نشستم کامنتای اون پستی که ازتون مشورت گرفته بودم رو میخونم چیز میز یادداشت میکنم برای عصر.

نمیشه.بخاطر اینکه دوست ندارم بعد زایمانم کسی بیاد خونه افتضاح باشه...

کارگر میخواستم بگیرم... اول فرفر گرفت. خوب باورت میشه اومد یه گاز پاک کرد یه آبگرمکن دستشویی رو هم شست چهل هزار تومن پول گرفت؟ یعنی این سه تا کار رو چهار ساعت کش داد.خیلی بی انصافیه دیگه...

نه خیالت راحت من فشار نمیارم :*

۱۶ اسفند ۱۴:۵۸ مامان دخترم
امروزه بیمارستان ها بسیاری از لوازم کودک رو در اختیار شما قرار میدند ولی بطور کلی ما در این چگونه لیستی از وسایل مورد نیاز نوزاد رو برای ساک لوازم بیمارستان ذکر می کنیم : 🎀 دو دست لباس کامل که شامل بادی و بلوز و شلوار یا سرهمی و جوراب و کلاه نخی و دستکش نوزادیه 🎀 یه دورپیچ نازک 🎀 یه پتو که اگر در فصل سرد هستید ضخیم باشه و اگر در فصل گرم هستید نازک 🎀پوشک مخصوص نوزاد 🎀 شیشه شیر کوچک 🎀دستمال مرطوب 🎀کریر یا ساک حمل نوزاد 🎀قنداق فرنگی 🎀برس برای اینکه اگر نوزادتون پر مو بود و خواستین موهاشو شونه کنین ⭕سایر وسایلی هم که باید با خودتون ببرید شامل :

آزمایشات و سونوگرافی های قبلی
🍫🍬خوراکی های قندی مثل بیسویت و آبنبات
📷📹دوربین عکاسی و فیلمبرداری
💵💳پول نقد یا کارت بانک
📱🔌موبایل و شارژر
🍽🍺لیوان و پیش دستی و از این قبیل وسایل
🖊🗒یه خودکار و دفتر کوچک ⭕لوازم مورد نیاز مادر: 📍 چند عدد نوار بهداشتی معمولی در ساکتون داشته باشید 📍 یه شیر دوش دستی هم همراه داشته باشید که در صورت نیاز استفاده کنین 📍سوتین سایز بزرگ یا شیردهی و چند لباس زیر راحت هم یادتون نره 📍 اگر خواستین یک جفت دمپایی و مسواک هم بردارید گرچه بیمارستان اینجور وسایل رو در اختیارتون میذاره 📌سعی کنید لوازم اضافی زیادی با خودتون همراه نبرید و حتما همین حالا که دارید ساک لوازم بیمارستان رو آماده می کنید از بیمارستان بپرسید که چه لوازمی رو در اختیارتون میذارن. 🌸 زایمان راحتی داشته باشید عزیزان...
موقع حاضر کردن ساکتون دعا برای همه آرزومندان این لحظه فراموشتون نشه.

عه مرسی مینا...



۱۶ اسفند ۱۵:۰۴ مامان دخترم
نه عزیزم من از روغن کنجد استفاده میکنم توی غذاهام😜

عجب کارگر بی انصاآااافییییی😲

عاقا هرچی گرفتی عکسم بزار حتما

چه باحال..


قول نمیدم ^_^

یاد کنکور افتادم >_<
.
.
.
سلامتی خونواده ی شاد سه نفره...عشق است و شام ^_^

خخخ کنکور :))


قربانت...

وای باز خونه تکونی چقدرسخته خودتوخیلی اذیت نکن مامانی امسال یکم کمتر چیزی که نمی شه بااین شکمت خیلی سخته کاری نکن نی نی از اونجا داد بزنه بگه مامان منو کشتی ازبس راست شو خم شو کردی
وای خودتو خوشکل مشکل و جیگرکردی خوش به حال هون نی نی که مامان به این نازی داره
الان خونواده ی دونفره بعدبااون نی نی دوونیم نفره
همه چیز درست می شه همیشه شاد باش
ازهمین جااز طرف خودم بوس برای هردوتون

چشم عزیزم.

نه بابا من حامله نبودمم آدمی نبودم خودمو با کار بکشم.الان که دیگه اوضاعم معلومه.
وویی مرسی
ممنون عزیزم

سلام عزیزم 
خداروشکر لیستتو نوشتی 
ایشالا همین روزا بیام بگم خداروشکر لیستت انجام شد ...

سخت نگیر ب خودت ولی سعی کن در طول روز برنامه ای که نوشتی رو انجام بده حتما 
یا اینکه اگه از توانت خارجه لیستو پاره کن چون دیگه استرسشو نمیگیری 
الان عذرت موجهه اگه انجام ندی عزیزم 

بنظرم مربیه حق داره ها 
خب میدونی تو شوهرتو میشناسی و ازش مطمئنی ولی اون که نمیتونه بفهمه کدوم پدری چشمش پاکه شاید اگه مام تو موقعیتش بودیم همین کارو میکردیم

سلام عزیزم.

لیست من تا بیست و نه اسفند طول میکشه خخخ

پس پاره اش میکنم آخ جووون..

به نظر من حق نداره.خوب آدم وقتی وظیفه ای بعهدشه چه بهتر که درست انجامش بده.بعدم بابا این مردا قراره آموزش پدر شدن ببینن.فکر میکنی چند درصدشون مثل این مرده خاک بر سرن؟؟ رسما یه دریا داره فدای یه قطره میشه.بعدترشم حالا تو محیط کار نباشه تو هر جای دیگه چنین چیزی ممکنه برای هر زنی پیش بیاد.خوب آدم باید راه بهتری برای مدیریتش پیدا کنه ...

اخ اخ یعنی دیدنت تو اون بارونی ارزوی منه
از طرف نیاز بدجنس.

عزیزززززم....

الهی من قربونش بشم ^___^
منظورم خودتی ها
برات کلی انرژی مثبت میفرستم. زیاد سخت نگیر ب خودت :) لذت ببر از این روز ها... :)

ووویی از تو بعید بود این قربون صدقه;-)


ممنون گلم.چشم.
ماچ

۱۷ اسفند ۰۹:۲۶ مری مریا
سلامممم مامان بلاگر  جان🙊☺️
ای جونم قرار دو نفره ظاهرا ولی در اصل سه نفره🐣 
منم الان دقیقا ابروهام رو گذاشتم خیلییی پر شده میترسم بدم دست آرایشگر خراب کنه😒
ایشالا زودی حس وحال ورزش برگرده که حتما انجام بدی. آخه خیلی برات مفیده این روزا☺️ مراقب خودت باش😘

سلام خانم خانما

دو نفر و نیمه😀
ابروی من خراب نشده اما اونجور که خواستم کلفت نشده.اشتباه از من بود که هزار بار قبلش به آرایشگرم نگفتم نازک نشه!!!
واقعا از این هفته هر روز انجام میدم..
ممنون عسل

بلاگر خانووووم؟؟؟
رفتی خرید؟؟؟
چی خریدی؟؟؟

جون جون..

رفتم.
چیزای ضروری دیگه.هنوز تموم نشده

شام دو نفره ی عشقولی تون نوش جونتون عزیزم
چه کار قشنگی کردید... الهی که زود ِ زود با نی نی سه تایی برید
در مورد اون خونواده هم... آره واقعا کارشون خوب بود، دست مرد خونواده درد نکنه که عزیزانش رو  دعوت کرده رستوران
کلاسای آمادگی زایمان هم... خب خیلی بده که به خاطر یه نفر بقیه هم از حقشون محروم میشن
قضیه ی بارونیت هم خیلی بامزه بود 😊 ای جاااان نی نی گوگولی واسه خودش مردی شده 😍

ممنون جان دلم.

آمین آمین..

آره خیلی باحال بود.

خوب به نظر منم واقعا بده.
خوب شد داره بهار میشه وگرنه من واقعا دیگه نمیدونستم چی بپوشم ..
آره قوبونش بشم..

آخی چه شام خاطره انگیز و عشقولانه ای ⁦^_^⁩ تا باشه از این شبای خووووب
نازی ۸ ماهت شد،ای جانمممم
بسلامتی و دل خوش ان شاالله ⁦:-)⁩

آره..

مرسی گلم.
آره دیگه رسما قلقلی شدم.
فدای تو بشم

بلاگر جونم سلام .. هرچی واست کامنت میدم نمیرسه... ینی حسابی تو دلم واسه اون دونه انارت قند اب میشه... من فداش بشم الهی ک پسرمون از الان فوتبالیست شده .. جیگره خودشو وسایلاش.. عکس یادت نره بلاگر میخوام عکسای وسایل فسقل خان رو نگاه کنم و تو دلم کلی قوربون صدقش برم 🤰🏼دورش بگردم الهی 

سلام دخممممل...

قربون اون دلت برم من.
ایشالا اتاقشو آماده کنم شاید یه عکس بذارم اینجا.
عزیززززم.مررررسی

۱۷ اسفند ۱۷:۱۶ آیدا سبزاندیش
عزیزم ایشالا به خوبی و سلامتی زایمان میکنی.اصلا نگرانش نباش.

خدا از دهنت بشنوه آیدا جون.

فدای تو

اخییییییی حتما کلی چیزای خوشگل موشکل میخری برا جوجه
ب سلامتی
مبارک باشه عزیزم.خودتو اذیت نکن سر خونه تکونی.بفکر خودت باش بیشتر.البته میدونم خودت چقد فهمیده ای عزیزم.
راستی میخوای طبیعی زایمان کنی بلاگرجان؟

من واقعا فکر کنم تمام کیف خرید به لباس بچه است که اونم نخریدم.

سلامت باشی
فدای تو بشمنه واقعا حواسم هست.

بله عزیزم.اگه خدا بخواد و سایز لگنم خوب باشه و بچم درست بچرخه و خلاصه شرایطش باشه،اولویتم با طبیعیه

سلام عزیزدلم :*

آره خداییش روزای بدوبدو هست :/ من از کابینتا شروع کردم و امشب تموم شد البته همزمان خونه ی مامان هم میرم کمک میکنم و خونه ی خواهر...
دوست داشتم چشامو میبستم و باز میکردم میدیدم همه کارا مرتبه و الان نشستم جلوی تی وی و منتظرم تا عید بشه... :)) البته اسفند و این روزای بدوبدو و شلوغ و پرترافیکشو دوسدارم..
عزیزجانم تو ولی خیلی خودتو اذیت نکن چیز سنگین ک اصلا بلند نکن بعد هم خیلی کلا ب خودت فشار نیار تازه توی این خونه اومدی و همه جارو تمیز کردی و مطمئن باش ب این چند ماه دوباره همه کثیف نشده...

ولی واقعنی اون مَرده چه ادم کثیفی بوده اه چندش :/

+خرید برای نی نی زیاااادی حال خوب کنه... :)

پست قبلیو هم همون روز خونده بودم فقط حالم اصلا خوب نبود نشد کامنت بذارم فوق العاده بابت عیدی خوشحال شدم تا خوندم گفتم خداروشکر.. :)

مواظب خودت و گل پسرمون باش...میبوسمت :*

سلام خوشگل جان.

بابا تو چقدر زبلی پس...
خسته نباشی واقعا.
چشم چشم...
آره نازنین خیلی عجیب بود برام.میدونی از طرفی چهره ی مردونگی رو خراب تر کرد.از طرف دیگه دلم برای زنش به درد اومد..

اوهوم...
فدای اون حالت بشم من.مرسی

بوس

۱۸ اسفند ۱۱:۲۶ دچــ ــــار
سلام :)

سلام به شما..

چــقد یه سِری از آقایون بی جنبه اَن واقعاً ... کاری میکنن که تر و خشک با همـ بسوزن! -_-

وای من َمـ هــنو اتاق تکونی ـمـُ شــروع نکردمـ !
همه کارامـُ گذاشتمـ واسه دقیقه یِ نَــوَد ... :|

آره واقعا باور نکردنیه..


ای تنبل...

سلام مهربون دوستم
خیلی خیلی وقته پستاتو نمیخونم
یادمه اون اوایل ذوق داشتم که پست طویل مینوشتی اما الان چی
حوصله ام کلا تعطیل شده 
یادش بخیر واقعا
امیدوارم هرجا هستی شاد و سلامت و سرحال باشی و کوچولوت حالش خوب خوب باشه چون پست هاتو نمیخونم خبری ازت ندارم اخرینبا وقتی بود که تازه جنسیتش مشخص شده بود.
دوباره میام امشب 

سلام دختررررر

میدونم:-(
آخه تو چی شدی یهویی عزیز دلم...
فدای تو بشم من

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان