میزبانی نوشت..

سلام.

ممنونم بخاطر دعاها و کامنتای خوبتون عزیزای دلم.

چقدر خوبه که من اینجام و مینویسم :(  چند ساله حس میکنم هیچ غمی رو تنها نخوردم.همونقدر که شادی هامم سهیم شدم و این خیلی حس مبارکیه برای من...


خواهرم که همچنان حالش خوب نیست. زنگ زدم همراهش که حالشو بپرسم .با خودش که عمرا نمیتونستم حرف بزنم. آماده نبودم.همراهش میگفت شبا اصلا نمیخوابه.مدام با بچش هی حرف میزنه.بی تابه...

من امیدوارم کسایی که این حال رو درک نمیکنن هرگز هم درک نکنن...

البته خیلی ها هم هستن که اونقدرها هم از سقط بچشون ضربه نمیخورن. زود جمع میکنن خودشون رو.من فکر میکنم اونا از همونایی هستن که تو سایتا میان کامنت میذارن من اصلا تو بارداریم بچمو دوست نداشتم و حسی بهش نداشتم...

دیروز باز قبل ظهر داشتم آماده میشدم که برم خونه آبجی پیش مامانم اینا شوهر آبجی زنگ زد و گفت دیگه گوشی بردم براش.اگه دوست داری بهش زنگ بزن. و من داشتم با خودم فکر میکردم که من عمرا تحمل ندارم الان باهاش حرف بزنم.و هی کلنجار میرفتم که چه پیامی براش بفرستم؟

که باز شوهر آبجیم زنگ زد.

همین گه گفتم الو گفت گوشی...

و گوشی رو داد به آبجیم...

صدای کوه بغضشو میشنیدم که هی میگفت من خوبم.تو اصلا خودتو ناراحت نکن.همه چیز رو به راهه و من که این سمت جلو دهنمو گرفته بودم که هق هق نکنم و دوست داشتم سر شوهرشو که برای دلسوزی من که دائم باهاش در تماس بودم و میدونست حالم خوب نیست و خواسته بود مثلا با این کار من رو تسلی بده از تنش جدا کنم...


مامان هم که نیم ساعت یه بار هی یه چیزی از خواهرم و بچش میگه.. بی خبر از همه جا .. و ذوق میکنه :(


ما خیلی زیاد خونه ی این پدرشوهر مادر شوهر خواهرم که الان با مامانم اومدن میریم.

برای همین من از خیلی قبل تر گفته بودم این سری که اومدن باید یه شام یا نهار بیان خونه ی من!

دیگه این سری هی مادر شوهرش میگفت نه احتیاجی نیست.ایشالا بعد زایمانت.تو الان حالت خوب نیست.اما خوب دیگه اگه میگفتم نیاید دعوتم رو یعنی داشتم پس میگرفتم.البته همسر هم خیلی اصرار کرد بهشون و دیگه امشب همشون میان این جا...

من هنوز هیچ کاری نکردم و احتیاج داشتم اول پناه بیارم اینجا...

الان تازه باید برم دونه دونه کارامو انجام بدم...

همیشه وقتی شوهرم برمیگرده خونه باید یه استراحت دو ساعتی حداقل بکنه و بخوابه تا موتورش روشن شه اما کاش میشد امروز نخوابه...

انقدرم که مادر شوهر آبجیم آشپز و با سلیقه است من از دیشب استرس گرفتم که چی کار کنم.

حالا احتمالا میخوام خورش بادمجون درست کنم و کنارشم خوراک مرغ.و دیگه ماست و خیار و سالاد فصل...

حوصله ی هیچکدومشونم ندارم.

خواهر بزرگم همیشه بهم میگه تو غذاهایی که درست میکنی با اونی که دقیقا عینشو ما درست میکنیم فرق داره.غذاهای تو چاشنی عشق دارن همیشه.. اما امروز...  نمیدونم.. خدا کنه خوب شه تموم شه بره...


آبجیم امروز مرخص میشه و آبجی هام میبرنش خونه ی خودشون.

خدا کنه زودی خوب شه...


خوب دیگه من برم... برای نهار میخوام فوری یه چیزی بخورم و مشغول کارام بشم... کاش همسر زود بیاد.. کاش خیلی کمکم کنه... چقدر سست و بی حالم من امروز :(

ایشالا که حالِ خواهرتون زودتر خــوب شه

آخِی خـُب مامانتون چجوری و کِی باید خبردار شن؟ :(
شوکه نشن یه وقت ...

امیدوارمـ مهمونی ـتون َمـ به خوبی و خوشی برگزار شه
وَ حسابی سنگِ تمومـ بذارید ^_^

آمین. ممنون.

هر وقت برگشت شمال.. اینجا که نمیشد بهش بگیم..

ممنون گلم

ای جانم امیدوارم خدا صبرشو بده باهاش واقعا سخته 
خودتو زیاد اذیت نکن امشب مهموناتم زیاد انتظار ندارن ازت 
ویارت بهتر شد عزیزم؟

آمین .مرسی

بهترم.. هنوز دارم ها اما کم شده ...

سلام بلاگر جون

آخی مامانت.. تو رو خدا خیلی حواستون باشه بهش یه جوری نگین که حالش بد شه، مراعات سنشو مادر بودنشو خیلی کنین
آخه یه وقتایی آدم خودشم متوجه نیست که داره یه خبر بد رو بی مقدمه میگه

اوفففف تو این شرایط مهمون داشتن.. قشنگ میفهممت که دلو دماغو حوصله نداری ولی خب چاره ای نیست دیگه.

الهی زودتر آبجیت قلبش آرومو قرار بگیره

سلام عزیزم.

فکر نکنم اصلا اینجا به مامانم بگیم. همون تو شمال بفهمه بهتره. مامانم سنش زیاده بعد نود و بوقی یه مسافرت اومده بهش احتیاج داشته. الان بهش بگیم از غم آبجیم سکته میکنه تا برسه خونه..

آره واقعا چاره ای نیست :(  تا همین ساعت که دارم کامنت تو رو تایید میکنم هیچ کاری نکردم. تازه میخوام نهار خودمو بخورم :/

آمین مرسی

۱۳ آبان ۱۳:۵۰ یا فاطمة الزهراء
غصه نخور عشقم درست میشه 
خواهرت ان شاء للّه زودی خودش رو پیدا میکنه و بالاخره بچه دار میشن
من میدونم یقینا تو امروزم میتونی خوب باشی تو خیلی قوی ای

فدای تو بشم فاطمه...

مهمونی اونم با این شرایط روحی و جسمی تو...امیدوارم امشب شوهرت خیلی خیلی کمکت کنه
شما یه پا کدبانویی,میدونم که بخوبی از پسش بر میای


خدا رو شکر میترا که خیلی خیلی کمکم کرد..

ممنون کاش این انرژی مثبت رو زودتر ازت میگرفتم :)

من تازه پست قبلیتو داشتم میخوندم ک پست جدید گذاشتی.
اول از همه خیلییی برا بچه ی خودت و اینکه احتماالا پسره ذوق کردم. ووی جیگرشو.ایشالا همیشه سالم باشین
دوم خیلییی ناراحت شدم برا خواهرت. من عمق وابستگی خواهرها به هم رو درک میکنم و چقدد سخته که ناراحتی و رنج و مریضی اونا رو دید. از خدا میخوام زودتر سرپا شه و ی بچه ی دیگه به دنیا بیاره و زندگیشون پر از شور بشه.
خیلی دوستت دارم بلاگر عزیزم 

پس پسر دوستی؟ مرسی عزیزم..

چقدر خوبه که درک میکنی سارا... خواهر داشتن موهبته... واقعا دیدن رنجشون سخته :(

فدای تو بشم منم همینطور.

۱۳ آبان ۲۱:۱۵ معشوقه ...
وای اخی مامانتون..... 
هعییی خدایا کاش زودتر حال خواهرت روبراه بشه. ؛(
مطمینم امشبم غذاهات عالیییی میشه :؛*


:(
 آمین

ممنون :)

سلام بلاگر جونم...❤
امیدوارم حالت بهتر شده باشه عزیزم...
خیلی ناراحت شدم برای خواهرت😞
خدا کمکش کنه زودتر از این مرحله حل بشه...طبیعیه زمان میبره...
ولی یعنی چی دکتر لوله فالوپش رو در آورده؟!!!!
یعنی الآن یک سمتش نداره لوله فالوپ؟؟؟؟

عزیزم به تو هم حق میدم براش ناراحت باشی اما بیشتر مواظب نی نی باش...اون کلی به مامان جونش نیاز داره...واقعأ هر اتفاقی حکمتی و پیامی داره برای زندگی ما ولی گاهی از درکش عاجزیم که زجر میکشیم...

انشالله که آجیت قبل از زایمانت باردار میشه دوباره...

امیدوارم مهمونیت خوب برگزار شده باشه خانوم خانوما😘😘😘😘

سلام گلم.
بهترم مرسی..
آمین .. درسته
آره نسترن جون الان یه لوله نداره :(

چشم مرسی به فکری :)


خاله ی من موقع سونو فتن قلب بچت درست شکل نگرفته و اه ب دنیا بیاد باید تا اخر عمر با ی قلب علیل سر کنه و توش دستگاه بزارن چند سال دیگه.هر کاریم اعم از دویدن ورزش حتی خوشحال شدنو اینا براش ممنوعه . گفتن بچه زجرکش میشه خود دکتر پیشنهاد سقط داد دو روز خالم روش فر کرد بعدم سقطش کرد. همون روز دیدیمش رفتیم براش ناهار ببریم تقریبا میشه گفت اصلا ناراحت نبود!!!!چون یادمه میفت و میخندید با اینکه بچش از3ماه گذشته بود از فرداشم عین خیالش نبود. دو سال بعد خدا ی دختر مثل دسته گل بهش داد .)

دیگه یکیومیشناسم ک کلا یک ماه ازحاملگیشو ب خاطر درد شدید میومه هاشتو بیمارستان بستری بود .چند روزم ب خاطر حالت تهوع شدید بستری شد . خلاصه خیلییییییی درد کشید ی ماه دور از خانواده و خونش. البته میومدن بهش سر میزدنا ولی خب استراحت مطلق بود با ویلچر همه جا میرفت بعد انقد زجر واسه بارداریت بکشیچند هفته زودتر از موعد یهو دردت بیره زنگ بزنی بیمارستان بیمارستان به شما شب پیش بستری بودین و چیزیتون نیست مسکن فلان بخورین . مسکنارو میخوره و خوب نمیشهصب دردش خیلی شدید میشه میان میبرنش بیمارستان بچش مرده ب دنیا میاد.

خیلیییییییی دردناه. مخصوصا چون بارداری خیلی سختی رو پشت سر ذاشته بود. ولیبعد دو هفته برگشت دانشاه .غصه میخوره ولی خودشو جمع و جور کرد. من مطمعنم خواهرتم میتونه ازپسش بر بیاد و هر زمان ک خدا بخواد ی دسته گل خوشگل بهش هدیه میده

عجب... نمیدونم چجوری بعضیا اینجوری راحت کنار میان..

وای عزیزم :(

واقعا دردناکه. آدم همه ی درد و سختی ها رو به امید اون لحظه ی ناب تولد تحمل میکنه ... 
ممنون عزیزم.

سلام بلاگر جان
بابت خواهرت خیلی ناراحت شدم
با اینکه خیلی از دور و بری هام تجربه ی یه بار سقط رو داشتن اما باز انگار شنیدنش سخته
خدا به خواهرت و شما صبر بده... مطمئنم به زودی میای و خبر دوباره باردار شدنش رو بهمون میدی، مطمئنم
امیدوارم مهمونی هم عاااالی پیش رفته باشه و راضی بوده باشی
مواظب خودت باش

سلام هدیه جونم.
واقعا همیشه شنیدنش سخته...
ممنون از انرژی خوبت :) آمین.
راضی بودم خدا رو شکر..
فدای تو...

منم بغض کردم برای خواهرت :'(:'(

فدای تو بشم ...

۱۵ آبان ۰۷:۵۲ سارینا2
سلام
خوبی؟
به سلامتی مهمانی انجام شد؟
اینجور موقع ها سعی کن زیاد پشت سر هم سرپا نایستی کارهاتو تکه تکه انجام بده
زیاد خوب نیست پشت هم

خواهرت به مرور براش کم رنگ میشه تا وقتی که دوباره باردار بشه که اون موقع دیگه خیلی بهش فکر نمیکنه

خوب میدونی بچه اش خیلی کوچک بوده طبق نظرات دین ما روح هم نداشته
پس فراموشیش میتونه راحت تر باشه نسبت به مادری که 7 یا 8 ماه بچه رو به شکم کشیده ...

بچه ات خودت چطوره تکون خوردنش که باید شروع شده باشه یا نه

سلام سارینا جونم.
ممنون. آره مهمونا رفتن دیگه.
چشم گلم.

اوهوم درسته.

تو دلی خوبه.من هنوز تکوناشو حس نمیکنم. احتمالا یکی دو ماه طول میکشه..

سلام تو کجاییی دلم برات تنگ شد دختر..
خوبی؟تودلی خوبه؟روبه راهیی؟شایدم مهمون داری و نیستی..
فقط اومدم بگم که جای خالیت خیلی حس میشه عزیزم.
خوش باشی.

سلام فدات شم..
ما خوبیم. مهمون نداریم...
ممنون از محبتت امشب پست میذارم.

سلام.چقدر دلم گرفت ازخبر بدی که دادی.
یادخودم افتادم.
هنوز بعداز این مدت هنوز داغش برام تازه است واسم بچه که میاد دلم خون میشه واشکام سراریز.همه میگن حتما حکمتی داره.اما وقتی حس کنی مادرشدی حتی برای یه ثانیه دیگه همه وجودلبریزمیشه ازعشق مادری ونبودنش داغ سنگینی به جا میذاره.حتی باشه جنین یکماهه ،امادردش از درد ازدست دادن یه جوان کمتر نیست.
توروخدا اگه قراره دلداریش بدی نگو حتما حکمتی بوده نگو مصلحت بود نگو هنوز جوانی وفرصت داری .. ایناخودش دردو اضافه میکنه.فقط گوش کن به حرفش بذار حرف بزنه واروم بشه بذارگریه کنه بذ ار دادبزنه بذار ازعالم ادم شاکی بشه..بگو میدونم دردت چقدر سخته بگو میدونم تحملش غیرممکنه بگو حق داری 
بذار بدونه درکش میکنی...اینجوری راحت تر کنار میاد ومیدونه تواین درد تنهانیست..
دقیقا کاری که بامن نکردن ومنو عزادارگذاشتن تاابد. ..
***امیدوارم خودت وتودلی خوب خوب باشین.

سلام عزیزم.
فدات بشم :(
اتفاقا کامنتتو خوندم چند ساعتی بود با آبجیم حسابی حرف زدم.. اتفاقا حواسم بود حرف نصیحت گونه ای نزنم و هدفم فقط تسلیش بود و هر چی گفت همراهیش کردم.. اما انرژی مثبت هم دادم ..

فدای تو بشم.به هر حال یه روز میاد آدم بیدار میشه و به خودش میگه دیگه بسه! امیدوارم برای تو هم زودتر بیاد.به نظرم تو زن خیلی قوی ای هستی عزیزم.

سلام عزیزم صبحت بخیر.خوبی؟
دیشب که پست نذاشتی.حتما امروز مینویسی.منتظر هستم گلم...

سلام آوا جون.
وای ببخشید دیشب یه اتفاق غیر قابل پیشبینی افتاد نتونستم بنویسم. امروز هم کلا دانشگاه بودم و بعدم کلاس.

حالا همش میگم الان بنویسم اما میدونی که تا شروع کنم و تموم کنم میشه ساعت سه. منم فردا هشت صبح کلاس دارم.حالا تازه اشتهام باز شده میخوام میوه بیارم بریزم تو این دل :| برا همین ببینم چ میشه ^_^
فردا اما صد در صد مینویسم... اگه امشب آدم بودم و رفتم خوابیدم :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان