دلخور نوشت...

نتیجه تصویری


از دست مامان دلخورم...
از دست مامان خیلی دلخورم :(

از وقتی شش سالم بوده تاااا ازدواج کردنم یا ما خونه ی دایی بودیم یا اونا خونه ی ما...
اگه خانواده ها هم نبودن حداقل من و دختر دایی و پسرداییم بدجوری سرمون تو زندگی و دل و رازهای هم بود...
همو دوست داشتیم...

خصوصا من و دخترداییم...
همیشه بهترین دوست هم بودیم...

تا وقتی دبیرستانی بودم پسرداییم عاشقم شد..
خیلی ارتباطمو باهاش کم کردم..
خوب در این که به حد مرگ دوستش داشتم و براش جونمم میدادم شکی نبود اما برام سالها مثل داداشم بود... نمیتونستم جور دیگه ای دوستش داشته باشم.. دقیقا همون موقع ها بود که یه آدم بی همه چیزی که فقط بخاطر اینکه من باهاش دوست نشده بودم دیگه شده بود دشمنم و منتظر بود ببینه کی دور و بر منه یه جوری زهرشو بریزه زنگ زد به پسر داییم و حرفایی زد که آخرین بار فقط یادمه تو خونشون وقتی با مامان اینا مهمونشون بودیم بهم گفت هیچ وقت نه دیگه میخوام ببینمت نه صداتو بشنوم..
حتی گوش نداد به حرفام و بعد اون هروقت ما میخواستیم بریم خونشون اون میرفت بیرون هیچ وقتم تا من خونه بودم نمیومد خونمون..
من دلم مطلقا نمیخواست اون فامیلیمون و صمیمیتمون تموم بشه.. من داداشی نداشتم که حرفامو بزنم بهش.. فقط اون بود...
هنوزم همونقدر دوستش دارم.. مثل داداشم و همیشه سعی کردم فراموش کنم حرفاشو.. چه اعترافش به عشق رو چه بعدش که اونجوری با خاک یکسانم کرد.. هر چند که بعد ازدواجم گفت غلط کردم به نا حق بهت حرف زدم و اجازه ندادم خودت جریان رو برام بگی.. بعدش فهمیدم پسره دروغ گفته..

اما دختر داییم یه لحظه هم بخاطر هیچ چیز ازم سوا نشد..
اونم مثل خواهرام دوست داشتم و دارم..

از مامانم دلخورم...

پدر بزرگ مادری من خان زاده و بسیااااار ثروتمند بود...
خوب وقتی یه روستایی ثروتمنده فکر نکنید سفر فرنگ میرفته یا چقدر اعیوونی میپوشیدن ...
تمام ثروتشون هکتارهای خیلی زیاد شالیزار و زمینهای خیلی زیاد تر بوده...
فکر کن یه سال که برنجاشون رو میفروختن چه پولی ازش درمیومده...

پدر بزرگم وقتی مامان ازدواج کرده بود فوت کرد. بعد اون همین داییم یه امضا از مامان بی سواد من میگیره که اون موقع نمیدونم چه عذر و بهانه ای براش آورده بوده.. اما سر هر چیزی بوده به جز ارث پدری !
داداشا دسته جمعی با اونهمه ثروت حیا نمیکنن و هر چی مال مادرم بوده رو هم صاحب میشن.
البته اصل کار همین داییم بوده اما بقیه هم خبر داشتن..

وقتی مادر بزرگم فوت کرد مامانم تهران زندگی میکرد.ندیدش.. بعد سالهای سال یکی از دوستای مادر بزرگ به مامانم پیغام داد که تو دست برادرت سند ملک و املاک داری..
فکر کن! این دیگه وقتی بود که ماها با هم رفت و آمد میکردیم..
دایی کتمان کرد..
مامان بیخیال شد..
خاله ام که داشت فوت میشد موقع احتضارش مامان بالا سرش بود. به مامانم گفت حلالم کن منم میدونستم که تو املاکت دست برادرمونه..
دایی کتمان کرد..
تا همین پارسال که یکی از دایی ها فوت شد..
باز اونجا یکی پیدا شد و به مامانم گفت تو دست اینا املاک داری..
این در حالی بود که وقتی اون داییم فوت شد یه بخشی از املاک قبلی پدربزرگم رو برای حتی نوه هاشم گذاشت...
و این جریان که از زحمت و مال مادرم به نوه ی دایی هم رسید اما به مامانم نه یک سال بود عذابش میداد.
همین یکی دو ماه پیش دیگه مامان جوش آورد.
دیگه پیغام و پسغاماش شروع شد.
دیگه آی من شما رو حلال نمیکنماش شروع شد..
گفته نه پاتونو تو خونه ام بذارید نه خونتون میام..

اما تمام این سالها که شاهد هم داشت حتی حاضر نشد از برادرش شکایت کنه و حقشو بگیره..

من ناراحتم..
خیلی ناراحتم..
داداشمو که بیمارستان بردن دایی رفته بود عیادتش..
الان مامان میگه خونمون نیومد ببینتش..
من طرف حروم خوری داییم نیستم اما میگم تو نخواستی بیاد..
از مامانم خیلی گله دارم..
میگم تو خودت نزدیک هشتاد سالته داداشتم سر پیریه تمام اون اموالشم یا فروخته یا بخشیده بچه هاش تو یا شکایت میکردی یا بیخیال میشدی دیگه چرا باعث کدورت بین بچه ها میشی؟؟

الان کاری کرده دارم دختر داییمم از دست میدم..
خوب کی قبول میکنه باباش دزده؟
اونم طرف باباش درمیاد بعد خواهرام ناراحت میشن. همه جبهه میگیرن..

امشب عروسی پسر داییمه.
آخرین عروسی فامیل مادریه ..
بعد ما بخاطر مادرم همه از شرکت تو این جشن محروم شدیم . حالا من که نمیرفتم اما امشب میشه نقطه ی پایان...
مامانم نمیره عروسی.. دو تا آبجی هامم فقط بعد شام میرن که پول عروسی بدن .. و  این یعنی ما دیگه شما رو نمیشناسیم..

خیلی گریه داره دلم...

میدونم اینا رو دوستی من و دختر داییم چه تاثیری میذاره...
هرچند قبلا بهش گفتم  بیا من و تو پامونو از این جریان بکشیم بیرون اما میدونم آخرش یه چیزی میگه...
میدونم آخرش منم مجبور میشم نشون بدم کدوم طرفم و من از جانبداری خانوادم ناچارم..
من داییم رو دوست ندارم..
اما زن و بچه هاش برام عزیزن...
حیف از این صمیمیت که مامان نابودش کرد...

میدونم اونی که حقشو خوردن مامان منه اما میگم خودت تا دوستشون داشتی با اینکه میدونستی چه خبره چشم پوشیدی اما الان که کار از کار گذشته و خودت دیگه میلت نمیکشه ببینیشون که چقدرم همشون موفق و عالی ان تو زندگی هاشون یهو همه چیزو خراب کردی :(

چقدر بده امشب..
دختر داییمو میبینم که چشمش به دره تا عمه و دختراش برسن...
میبینم که کینه شونو به دل میگیره...

و اصولا نمیدونم چرا آدما منتظر میمونن بمیرن تا اموالشون رو تقسیم کنن؟
خوب چرا تا زنده ایم مثلا دو واحد خونه رو میذاریم خاک بخوره اما پسر و دخترمون مستاجرن.. خوب بده بهشون دیگه..
چرا میذاریم برادر و خواهرا به جون هم بیفتن ؟؟
مقصر آدمایی هستن که فکر میکنن ارث برای بعد مرگه :(
پدر بزرگ جانم روحت شاد , اما...

چقدر بد..کار داییت واقعا بد بوده ولی مامانت هم میتونست شکایت کنه یا یجور دیگه حقش رو بگیره..

حالا تو انقدر غصه نخور دیگه. ..نی نی خوشگلت ناراحت میشه ها :))))

اوهوم دقیقا :(

باجه :)

سلام عزیزم  تا بوده همین یوده همیشه یکی هست که کلک بزنهدو حق و ناحق کنه...ما هم دقیقا همینطوری شده آقاحسین خان امین والدوله 13روستا و کلی زمین و خونه داشته خیلی زیاد میده اوقاف و وصیت میکنه که تا70نسل بعدازخودش از زمینهای کشاورزی و باغها و احاره ی خونه ها....به نوهاش و بچه هاش بدن تا چندسال پیشم که پدربزرگم زنده بود میگرفته سال به سال احاره اش و اما الان یکی از همین اوقافیها کلاه برداری کرده ی بارم رفتندشکایت کردن اما نه اینکه همه وارث بایدجمع میشدن ی عده میومون ی عده کار داشتنددیگه فکرکنم فراموش شد.ارث پدربزرگمم 3تاازپسراش ازش امضاگرفتن پدربزرگمم سوادنداشت حالا نگو ازش وکلات گرفته بودن خونشو میفروشن تقسیم میکنن بین خودشون3تا ما هم اولش ناراحت بودیم اما الان بیخیال شدیم ولی اصلا دوست ندارم باهاشون ارتباط داشته باشیم به نظر من تو هم حرص نخور به هر دخترداییت خودش میفهمه وقتی هیچکس از خانواده شمانرفته این وسط تو تنها نمیتونی بری درک میکنه توهم حرص نخور

بقول نسترن خوب چرا آخه :( عه سلام راستی...

وای چ بد :((
میدونی؟ مامانم همیشه میگه خدا جوابشونو تو همین دنیا میده من میگم کو پس؟؟  الان چهل ساله دارن تو ناز و نعمت آسایش میخورن میپوشن میگردن زندگی میکنن. هیچی هم نشد.

نه دیگه من حرص نمیخورم..

سلام مامانی عصبی...
هوم درکت میکنم...
هی وای من از این روزگار و آدما...
هی وای از این قصه ی حرص و طمع آدما...
فقط پیش خودم همیشه میگم چرا !؟! مگه این دنیا چقد ارزش داره آخه!

سلام نسترن جونم :*
 هعععیی وای من :(

آخ حرص و طمع گفتی تموم شد ؟

واقعا نسترن :(

اخییییی واقعا میفهمم خیلی سختته 
فقط امیدوارم دخترداییت درکت کنه و خیلی ازتو ناراحت نشه 
چقد بده که این کدورتای بزرگترا دامن ماهارو میگیره

اوهوم :(

۲۶ شهریور ۱۳:۲۸ خانوم خونه
الهی دورت بگردم...با اون دل پاکی که داری ...ـخه تو چرا انقد خوبی
ناراحت نباش عزیزجان...کاریه که شده...ولی تو با دخترداییت حرف بزن نزا رابطتون 
تموم بشه...مخصوصا اینکه خیلی با هم خوب هستین و مث خواهرین...

خدا نکنه عزیز دلم...  آخه از تو خوب تر هست مگه ؟؟

دختر داییم اصلا نذاشت کار به حرف زدن برسه هعععیی :(

ای بابا 
من میگم تو جانب داری مادرتو بکن اما حقیقت هم بگو 
بگو مادر من نخواست بگیره 
پس الان تو نزار که رابطه تون خراب بشه 
تو برو خونه هاشون رفت و امد کن 

سهیلا جونم رفت و آمد زوری نیست که..
الان بچه های داییم کلی هم دست پیش رو گرفتن انگار مامان من برده و خورده و یه آبم روش :|

سلام عزیزدلم
با خوندن این پستت منم ناراحت شدم
راستش نگرانیت رو کاملا درک میکنم ولی میتونم مادرت رو هم بفهمم. بالاخره بعد از شنیدن مکرر کاری که برادرش باهاش کرده صبرش تموم شده
ان شالله داییت بتونه با مادرت صحبت کنه و توضیح قانع کندده ای بهش بده
دعا میکنم روابط تو و دخترداییت تحت تاثیر این اتفاق نیافته 
مواظب خودت باش گلم و فکرت رو درگیر نکن

سلام باران جونم..

چی بگم باران جون؟ مامانم اگه صبرش لبریز شده بود حقشو میگرفت نه اینکه اینجوری ماها رو بندازه به جون هم.. منظورم اینه خوب الان قهر شدیم مثلا که چی؟؟

فدات شم مرسی به هر حال :*

سلام بلاگر کبیر...ینی دیگه باید بگیم مامان بلاگر.حالت چه طوره؟تو دلیت چه طوره؟
امیدوارم امروز خوب خوب باشی و از اون حالای بد هم خبری نباشه.
میگن بیسکوییت خیلی تاثیر داره ها...صبحا بخور...
پستت رو خوندم...ناراحت شدم واقعا.امون از این ارث و میراث و مال و اموال...
ناراحت شدم که نشد برین عروسی...امیدوارم واقعا بین تو و دختر داییت به هم نخوره..امیدوارم درکت کنه....
منم وقتی پدربزرگم زنده بود و جلوی چشمش برای ارث و میراثش دعوا میکردن قلبم میشکست...
به چیزای ناراحت کننده فکر نکن عزیزم....الان باید پر از ارامش باشی تو تا آرامشت به تودلی هم منتقل بشه.
وییی دوقلو..منم خوابالو که اصلا تحمل دوقلو رو ندارم....خخخخخ.
میگما من هنوز با موی کوتاهم نتونستم کنار بیام.بنابراین از عکس با موی کوتاه خبری نیست...خخخخ.
خوش باشی گلم..مواظب خودت باش حسابی.

سلام عزیزم.. هی بد نیستم.. دیروز پدرم درومد اما نمیدونم امروز قراره چیا بشه :(

آره بیسکوییت میخورم مرسی :)

هعععیی :((

من که کلا نمیتونستم برم.شوهر مرخصی نداشت منم وسط کلاس زبان و با این حالم نمیتونستم دو روز تمام تو اتوبوس باشم. عروسی رو هم مامانم فقط بخاطر اختلافش با برادرش نرفت خواهرام رفتن اما ....  :(
خخخ فکر کردی یه قلو با خوابت کار نداره ؟؟ کلا باید فاتحه ی این خوابالویی رو یه مدت بخونی خانوووم :) اما نترس تنها نیستی منم که خودم شاگردتم در خوابالویی :|

میدونی؟ هر کس که حتی یه ذره موهاش موج داشته باشه هم همیشه بعد کوتاه کردن مو به خودش بد و بیراه میگه..  فقط باید موی آدم لخت باشه که آدم لذت ببره..

فدای تو :*

۲۷ شهریور ۱۲:۳۳ زینـب خــآنم
بنظر من این توقعت بی انصافیه ، مامانت کاملا مُحِقن ، این مشکل از دخترداییته ک احیانا نمیتونه موضوعات ُ تفکیک کنه و رابطه شما رو کلا جدا کنه
و اینم در نظر بگیر ک وقتی کسی سنش میره بالا کلا طرز فکر ُ توقعات خیلی بیشتر میشه ، و این یکی از بحران های این سنه ک دوس دارن بچه هاشون دورشون باشن ُ طرفدارشون باشن
بنظر من دور از مهر و محبته ک بخاطر این قضیه ب این تابلوویی بخاد کسی سرزنشوون کنه
این نظر منه و واقعا بهش معتقدم
البته نمیگم قطع ارتباط با فامیل و رحم کار درستیه ، نه ؛ ولی حق دارن ک نخان ببیننشون
داییت از کار ناحق و جبهه باطل خودش کوتاه نمیاد ، چرا مامانت از خواسته کاملا ب حق خودشون کوتاه بیان ؟!

خوب زینب جون مامانم از خواسته ی حق خودش کوتاه نیاد.. من کی گفتم مامانم کوتاه بیاد؟ مامانم الانم شکایت کنه میتونه حقشو بگیره.
اما نمیگیره. فقط دوس داره قهر کنه.. دوس داره ناز کنه..
چرا اونموقع که چندین سال پیش فهمید قهر نکرد؟
چرا فکر ما رو که با هم و کنار هم داشتیم قد میکشیدیم و تو هم گره میخوردیم رو نکرد؟

من طرف مادرمم الانم اما اینا دردای دلم بود که نوشتم.. دلم داره از تو میشکنه اما چون مامانمه باید طرفش باشم..

سلام بلاگر جان
من دیشب پستت رو خوندم اما ترجیح دادم سکوت کنم
الان که اومدم کامنتا رو خوندم گفتم منم نظرمو بگم
نظرمه به دل نگیر لطفا
من مامانت رو میفهمم، و حتی همین حرکتش که به قول شما ناز کردنه رو هم می فهمم
تائید نمیکنم ولی درک میکنم
یه خواهر علاقه ش به برادرش خیلی خیلی زیاده، اگه مامانت شکایت نمیکنه دلیلش همینه، دلش نمیاد
اما از حقشم نمیتونه بگذره، دلش هست اما با این کار میخواد به طرف بفهمونه که گله داره و ناراحته
ببین مامان منم خواهر و برادراش چندین متر زمینشو گرفتن و به روی خودشون نمیارن
حتی وقتی ما یعنی منو دوتا داداشام به روشون میاریم بازم اونا به روی خودشون نمیارن
خب ما رابطه مون هست، رفت و آمد محدود شده ولی هست، اما ته دلم خیلی ازشون ناراحتم
جالبه که نماز میخونن و روزه هم می گیرن! حالا چطوری فکر میکنن خدا قبول میکنه با خودشون....
تو نگران رابطه ت با دخترداییت هستی اما به نظرم نقش بچه ها کمرنگم نیستا توو این قضایا
چطور وقتی مامان و بابای من دارن یه جایی اشتباه میکنن من و داداشا گوشزد میکنیم؟ مامان و بابا هم واقعا متوجه میشن که ای وای داشتن اشتباه می رفتن.. خب اینجور مواقع همین دختردایی و پسردایی و بقیه ی بچه ها هم میتونستن به پدر و مادراشون بگن که بابا حق خاله رو بدین و خیلی حرفای دیگه
میخوام بگم تفکیک قضایا آره درسته ولی توو چنین شرایطی بچه ها هم شریکن چون دارن از همون مال و اموال استفاده میکنن
این نظر من بود چون دارم بین دخترخاله ها و پسرخاله های خودم می بینم
خیلی دلم برای مامانت سوخت... قهر راهش نیست ولی شاید مامانتم تنها راه نشون دادن اعتراضش همین بود
وگرنه مامانتم دل شکسته ست، فکر میکنی دلش راضیه که توو عروسی برادرزاده ش نبود؟! معلومه که نه

سلام هدیه جونم..
خوب میدونی هدیه من نمیدونم در مورد نقش بچه ها چی بگم..
خوب اونا اصلا وجود نداشتن وقتی چنین اتفاقی افتاده. الانم که بزرگ و بالغن وقتی باباشون میگه نه من خلافی نکردم همشو پدرم به خودم داده معلومه بچه ها پدرشون رو باور میکنن..

آره منم دلم برای مامان کبابه..  سخته اینهمه نفر اینهمه سال سر آدم کلاه گذاشته باشن. تو روت خندیده باشن در حالی که روزای سختتو دیدن ..

هوم :(

سلام بر بانو بلاگرر.
ظهرت بخیر عزیزم.
امیدوارم امروز خوب باشی و بتونی قشنگ خوراکی اینا بخوری.
اره والا یه دونه بچه هم سخته و به قول تو کلا دیگه از این خوابای طولانی و راحت خبری نیست.اما خوب شیرینم هست دیگه...
فدات شم عزیزم.میبوسمت.مواظب خودت باش.

سلام سنجاب :)

قربووونت

سلام عزیزم اولین روز از هفته ی جدیدبخیر...
صبرخدا40ساله جواب میده من راضی نمیشم کسی بخاطر دلم که میشکنه طوریش بشه ناراحت میشم اما وقتی همون لحظه آدم دلش بشکنه خدا صداشو میشنوه...یکی ازعموهام تصادف کرد و ی مدت تو کما بود اما الان سالم سالم واسه خودش میگرده دخترشم 17سالشه گفته خوب بابابزرگمخودش دوست داشته خونشو بده به اینا...یکی دیگه از عموهام زنش جوون بود فکنم40سالش بود چرک خون از ناخوناش میومد و سرطان گرفت و فوت شد که خداییش حیلی ناراحت شدیم واسه بچه هاش اما مراسمش نرفتیم یکی دیگه ازعموهامم خداکه بچه بهش ندادمعلوم نشد باپولاش چیکارکردو الان به گدایی افتاده پس ببین خدا هست ی اتفاقهای دیگم افتاد برات خصوصی میذارم ابنجوری ادم بیشتر وجود خدا رو حس میکنه و ایمانش بیشتر میشه

سلام گلم..
آره خوب منم راضی نمیشم کسی تاوان این کارا رو با جونش پرداخت کنه.. 

وای میدونی چقدر تایپ کردم همش پرید...

عسل جونم کامنای خصوصیتو خوندم..
چقدر همه چیز پیچیده بود..
باید یه بار دیگه بخونم.

تو کامنت آخرت گفته بودی اون اتفاق دوبار برات افتاد اما من از نوشته هات فقط یه بارشو متوجه شدم..

به هر حال زندگیت واقعا عجیب بود... هم ناراحت دم هم خوشحال شدم.. برای الانت خیلی خوشحالم گلم :) خدا رو شکر اون روزهای بد گذشتن...

سلام
بلاگر جان فکرتو از همه این مسائل رها کن
شما کاری از دستت برنمیاد
اگر مادرت خونش جوش اومده اگر صبرش تموم شده و داره عکس العمل نشون میده هرچند فایده هم نداشته باشه مطمئنا روش فکر کرده و دیگه همه چیز براش غیر قابل تحمل بوده و هست. بذار حداقل بگه و توی دل خودش نریزه و عذاب بیشتری بکشه
اگر دختر داییت دست پیش رو گرفته اونم انتخاب خودشه مال دنیا رو به دوستی با خانواده شما ترجیح داده و این عکس العملهای هوشمندانه رو داره وگرنه آدم عاقل راجع به هر چیزی تحقیق میکنه و اگر ببینه چیز غیر منطقی وجود داره به اطرافیانش گوشزد می کنه اگر ببینه پدرش مال عمه اش رو خورده باید برای پدرشم که شده برای اون دنیای پدرش هم که شده جلوش وایسته یا جلوی ورثه اش اگر زنده نیست و نذاره ناحقی اتفاق بیفته
اگر اون پشت خانوادشه در حالی که مطمئنه حق با عمه اشه انتخاب خودشه این دنیا و مال و منال رو به اون دنیا و حتی دوستی شما در این دنیا ترجیح داده

این وسط شما چرا داری انتخاب می کنی که به جنین خودت آسیب بزنی
میدونی اگر توی این دوران آرامش نداشته باشی یه بچه بدقلق و عصبی پیدا می کنی
تو آرامش خودت و بچه ات رو انتخاب کن و به انتخاب مادرت و دختر داییت هم احترام بذار
بعد از به دنیا اومدن بچه ات به هر چی خواستی فکر کن 
الان به همسرت بچه ات و زندگیت فکر کن به هر چیزی که بهت آرامش میده
به زیبایی های طبیعت 
به فیلمهای قشنگی که دوست داری
مهمترین کارت گذر از این دوران با آرامش هست حالا به هر نحوی که میدونی حتی اگر لازم باشه کمی بی خیال به نظر بیای
بعدا به همه چیز فکر کن

سلام گلم..
چی بگم حق با شماست چشم من حواسمو به خودم و نی نی  جمع میکنم..

وای بلاگر من دارم خواب می بینم یا بیدارم؟تو مامان شدی؟وای خدای من
جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ

خیلی سورپرایز شدم گلم,خیلی خیلی برات خوشحالم
میدونم که تو مامان فوق العاده ای میشی
از صمیم قلب برات آرزوی بهترینا رو دارم
ببخش نبودنمو,مامان بزرگم به رحمت خدا رفت درگیر مراسم اون بودیم همگی
بازم بهت تبریک میگم رفیق:-*

وای میترا جان من با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت برگشتی سرتو بیخ تا بیخ بکنم بخاطر این یهو غیب شدنات اما الان چیزی نمیتونم بگم بجز تسلیت..

بعله خانوم داری خاله میشی اگه خدا بخواد :)
فدات بشم ممنون از تبریکت :)

اینکه میگی بچه ها پدرشون رو باور میکنن قبول ندارم
بچه ها وقتی بزرگ میشن همه چیزو به چشم می بینن، اگه هم نبینن خیلی خوب درک میکنن، حتی اگه درک نکنن بازم متوجه ی وجود یه سری تناقضات میشن
میگی بچه هاش اون موقع نبودن، خب تو هم نبودی پس چطور متوجه ی قضایا شدی؟
چطور خاله ت حلالیت طلبید؟
نه بلاگر جان، مطمئن باش همه حقیقتو میدونن
نمیخوام قضاوت کنما، میخوام بگم یه سری چیزا واضحه
فقط یه سری ها خودشون رو دخالت نمیدن و براشون مهم نیست دور و برشون چه خبره
فقط واسه شون مهمه که خودشون توو رفاه باشن
همین

نمیدونم چی بگم هدیه جانم :(

جدای اون دلخوریا و ارزوی صبوری برات و ناراحت نشدن، خدایی خیلی قشنگ نوشته بودی. ی داستانکوتاه خیلی زیبا بود برا من که همراه با دسر قاشق قاشق میخوردم و میخوندمش و کیف میکردم!! من عاشق اون قلمتم!

خیلی دیوونه ای ^____^
داستان کوتاه >_<

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان