ناخوشی نوشت

سلام دوستان جانی :)

همونطور که تو اینستا اطلاع رسانی کردم دو سه روز بود احوالاتم خوش نبود و برای همین کلا نوشتن ادامه ی  پست قبل رو میگذارم برای زمانی که حس کنم بهترم..

هی میگم بلاگر تو خوب میشی مریض نشو  ^_^

راستش روزی که در مورد دانشگاه و جاموندنم از ثبت نام نوشتم از کامنتهایی که داشتم و امید بهم تزریق کردن خیلی خوشحال شدم..

اما این چند روز مدام فکرم اونجا بود.

مشکل این جا بود که دانشگاه قبلی هنوز انصراف منو تایید نکرده بود و راهشم انقدر نزدیک نیست که هی بلند شم برم اونجا..

تماس که گرفتم مسئول آموزش نبود که باهاش صحبت کنم و اون آقا که باهام حرف زد گفت ثبت نام نکن الان چون ممکنه انصرافت خیلی بیشتر از اعلام نتایج طول بکشه و اگه تا تو جواب قبول شده باشی هنوز انصرافت تموم نشده باشه متخلف محسوب میشی و از رشته جدید محروم میشی!


منم نکردم..

الان همین چند دقیقه ی پیش بالاخره مسئول آموزش تشریف فرما شد و گپی زدیم.کلی هم دعوام کرد که چرا به حرف اون آقا گوش دادم و باید میرفتم ثبت ناممو میکردم.. حالا قراره عصر برم.اما کلا خوشبینیمو به این جریان از دست دادم :|


مورد بعدی که حالم تحت تاثیر اونم به هم ریخت جریان سنتور بود..

باز با همسر حرفش رو زدم و باز مخالفت کرد..

همچنان من خوشم نمیاد.. آخه موسیقی هم شد کلاس؟ اصلا تو داری با یه دست ده تا هندونه بلند میکنی.. آی مگه نمیخوایم بچه دار شیم؟

انرژیتو بذار برای کلاس زبانت...

منم قاط زدم و بهش گفتم این حرفاش از نظر من عین خودخواهی و نامردیه :|

اون لحظه برام مهم نبود که مهربون ترین و با احساس ترین آدمیه که تو زندگیم شناختم.همین که به خواستم اهمیت نمیداد اونم به دلایل غیر منطقی خیلی ناراحت شدم..

و یه بخشی از مریضی الانم رو بخاطر این جریان هم میدونم..

البته که من آدمی نیستم جا بزنم و از خواسته ام کوتاه بیام فقط چون شوهرم خوشش نمیاد .نمیدونم برای چی انقدر جوش زدم سر این موضوع..

خلاصه که از امروز سعی میکنم بهتر بشم..

حالا خدا کنه تا عصر سایت پیام نور بسته نشه خخخ

آهان اینو نگفتم..

 وقتی به کلاس زبان این ترم بچه ها رسیدم یه دختری بود که خیلی خوب حرف میزد.. واقعا میشد لهجه اش و تلاشش برای درست ادا کردن کلمات رو ستایش کرد.همون روز اول با خودم گفتم این رقیبم میشه.. اما اون احتمالا با خودش اینو نگفت.بخاطر اینکه نه شناختی رو من داشت نه دیگه کسی از بچه های کلاس رقیب جدی براش محسوب میشد..

بعد روز شنبه که قرار بود نتایج رو بگن از وقتی اومدم تو کلاس شادیش برق نگاهش برام خیلی جالب بود.. میدونید دید من نود و نه درصد بندگان خدا کاملا مثبت و مهربانانه و عاشقانه است تا زمانی که یه حرکت ناشایستی ازشون ببینم..

خوب من نمیدونم چرا آدم باید از رقیبش بدش بیاد مثلا :/

بعد یکی بهم با صدای بلند گفت بلاگر ما که کلا در حد رقابت نیستیم اما ایشون رقیبت محسوب میشه..

من لبخند زدم اما ایشون یه نگاه تو این مایه ها که در این حد نیستی جوجه بهم کرد.اون لحظه گفتم من برداشت بد میکنم .

اما وقتی نتایج رو خواستن بگن یه جور مسخره ای نمره ی همه رو نوشت تو یه برگه و داد دستمون.. یعنی هیچکس نمره ی هیچکسو نفهمید.

بعد من به معلمم گفتم این چه مدلشه؟

اینکه نمره ها رو نمیگید هیچکس نمیفهمه ثمره ی تلاشش چقدر بوده.هیچکس تشویق نمیشه.هیچکس برای بهتر شدن تلاش نمیکنه..(قسم میخورم اگه حتی دوازده هم گرفته بودم دوست داشتم نمره های هممون تو کلاس خونده بشه)

خوب کل لطف کلاس از بین میره..

ایشونم گفت ممکنه بعضی بچه ها دوست نداشته باشن.

بعدم خودش پرسید خوب کی تاپ شد؟ خوب مسلما هیچکس حرف نزد بعد دوستای قدیمیم همه میگفتن بلاگر بلاگر خخخ یه وضع باحالی شده بود..

بعد من از رقیب جان پرسیدم شما چند شدی؟ خیلی قشنگ تو صورتم نگاه کرد و سکوت کرد و روشو برگردوند..  :|

اما جفتمون وقتی خود معلم میخواست بگه کی تاپ شد نمره هامونو بلند گفتیم.. و ایشون تا آخر کلاس مثل برج زهر مار بود و با نگاهش یه عالمه نفرت به سمتم میفرستاد :|

خوب آخه من به این گنجیشکی .. اینکه تو اینهمه یه تنه بهترین کلاس بودی و حتما فکر میکردی اول و بی رقیبی اما اومدن من همه ی فرضیه هاتو ریخت به هم انقدر ادا داره؟ بعدم من نوزده شدم و ایشون بیست و پنج صدم از من کمتر شد.. همش همین!

من که حساب کار خودمو کردم و اصلا احساس برتری نمیکنم.. میدونم که باید خیلی تلاش کنم برای پایان ترم اما حس میکنم مثلا تو کل ترم تاپ شدن برای ایشون تو مایه های انتقام و رو کم کنی باشه در حالی که برای من مطلقا هرگز اینطور نبوده...

البته اینا حرفاییه که فقط بعد سه جلسه دیدن این دوستمون میزنم و شاید یه روز بفهمم کلا تمام این فکرهام اشتباه بوده :)

باید تا غش نکردم برم نهار بخورم...

دوستتون دارم و به خدا میسپارمتون...




آقا من با شوهرت موافقم
به نظرم الان وقت سنتور نیست اگر میخوای بچه دار بشی و کنکور ثبت نام کنی و کلاس زبان بری و مامانت پیشت نیست و با خواهرت نمیسازی
اینبار به ایشون حق میدم که با یه دست چندتا هندونه میخوای برداری
سنتور دیر نمیشه همیشه میشه یاد گرفت و ظرف مدت یه سال می تونی قشنگ یادش بگیری نیازی به این همه حرص و جوش و عجله و لجبازی هم نیست
در مورد اون همکلاسیت هم کلا توهم زدی دیگه
نشستی از رو حالت و طرز رفتار یکی که تازه ممکنه برداشت تو باشه یک عالمه در موردش قضاوت کردی
کارتت که شارژ شد کتاب 4 میثاق رو هم بخر و بخون  ارزون و کم حجمه به یاد گرفتن 3 تا میثاق اولش به شدت نیاز داری به خصوص میثاق دوم و سوم

در مورد این کتاب نوشته بودی ام قبلا
http://mymiracles.persianblog.ir/post/29/

نسیم جانم آخه همسر جانم جریان هندونه ها بهانشه..
کلا مخالفه و به هر دلیلی متوسل میشه در حالی که دلیل اصلیش اینه که این کار رو برای من قرتی بازی میدونه..
کلاس زبانم که به قوت خودش باقیه..
دانشگاه هم که غیر حضوریه و نگران کلاس رفتن نیستم.
بچه هم که اوه خوب تا یه سال دیگه بیاد منم میتونستم سنتور رو یاد بگیرم..

در مورد همکلاسیمم جدا رفتارش جالب نبود.. فقط میگم شاید تا آخر ترم که بیشتر نسبت به خودم شناخت پیدا کنه یه کم دوستانه تر بشه..
من دوست دارم کنار رقیبام حتی وقتی ازشون کمتر بشه نمرم دسته جمعی لذت ببریم از این که کلاس میریم میتونیم گپی بزنیم و اینا .برای همین این چشم غره رفتنا و اخم و تخم کردنا برام خوشایند نیست خوب :|

چشم حتما میخرم.. چقدر بعد سفر کلا به خودم احساس بدی دارم :| باید از اول یه چیزایی رو درست کنم باز..

بله خونده بودم عزیز دل جانم :*

گفتی سنتور,منم یزمانی عاشق گیتار بودم اما چون همسرجان قرتی بازی تصورش کرد نذاشت برم,داداشم گفت گیتارش با من,فقط هزینه کلاس رو بهش بده بازم قبول نکرد:-|حسرتش تا امروز موند به دلم
امیدوارم تو مثل من نشی و در زمینه موسیقی و دانشگاه و زبان به درجات عالیه برسی :-*

چه همکلاسی مغروری,شاید تو بعدا نظرت دربارش عوض شه اما همینایی که ازش گفتی از نظر من غرور محضه,انشاالله که منم اشتباه کرده باشم و نظرم عوض شه :دی
بیشترتر مراقب خودت باش بلاگرجان:-*دیگه نشنوم حالت بد باشه ها:-*

خوب تو که میتونستی.. باید میزدی نصفش میکردی اون موقع ^_^
آی عزیزم... هنوز دیر نشده برای خواسته ات بجنگ.. دخترتم که از آب و گل درومده.. مثلا شوهرت میخواد چی کار کنه؟ عرصه رو از این تنگ تر کنه برات؟

ایشالا دسته جمعی اشتباه کنیم اصن ^_^

قربونت برم.. چشم..

۰۸ شهریور ۱۵:۳۳ مینا💋 ..
تاپ شدنت مبارک بلاگرم :)

درمورد سنتورم با نسیم موافقم البته درصورتی ک شوهرجانتان بهانه نیاورده باشه.

ان شاالله ک بتونی دانشگاهم ثبت نام کنی.
ولی خیلی داری دور خودتو شلوغ میکنیااا
البته اگه قصد بچه دار شدن نداشته باشی ک خوبه.
ولی اگه داشته باشی خود دوران بارداری و بعدم زایمان و وجود بچه تا ی مدت هدفهاتو تحت الشعاع قرار میده

بهر حال الهی آن شود ک خواهی :)

ممنون حالا تاپ شدن اصلی البته تو پایان ترمم مشخص میشه چه بسا دوم بشم اصلا :)

که این طور..

میدونم همینطور میشه که میگی.. سعی میکنم مدیریت کنم و بیشتر از حد از خودم توقع نداشته باشم..

ممنون..الهی هر چی بشه که خیره :)

سلام بلاگر جانم از مشهد میخونمت نایب الزیارتم اگه قابل باشم خواستم بگم بیادتم موفق باشی دوستم😊

سلام عزیزم زیارت قبول.. ممنون از لطفت.
امیدوارم تمام نا امیدی هاتو جا بذاری و با روح صیقل خورده برگردی :)

آخه کلاس سنتور ربطی به بچه و این چیزا نداره...

انقدر از حسادت توی درس بدم میاد :|

جدی نداره؟
وقتی که باید برای کلاسش و تمرینش بذاری :|

منم بدم میاد امیدوارم من اشتباه برداشت کرده باشم..

نمیشه بلاگر
یعنی چون غیر حضوریه درس خوندن نداره کتابهاش حجیمه و میزان درسی که پیام نوریا میخونن خیلی بیشتر از بچه هایی که حضوری میرن دانشگاه و تا آخر ترم یه جزوه 30 -40 صفحه ای میخونن
تو نمی دونی چه مدل بارداری قراره در پیش داشته باشی تو سابقه سقط داری و ممکنه از همون هفته چهارم که دکتر فهمید بارداری استراحت مطلق بهت بده
ممکنه بد ویار باشی با این مدل غذا خوردنت
ممکنه مجبور بشی کل 9 ماه رو بری پیش مامانت که اگر بتونی خیلی خوبه
ممکنه یه کم که شکمت بزرگ بشه نشستن و سنتور زدن برات سخت بشه
خوبه شروع کنی و وسطش ول کنی؟
من میدونم شوهرت بهونه میاره ولی اینبار بهونه اش درسته
بچه داری و درس خوندن با هم خودش یه فاجعه است
نذار طوری بشه که همه رو شروع کنی بچه که اومد همه رو ول کنی خب چه کاریه آخه؟
من میدونم بچه برای تو از همه اینها مهم تره پس برو و با


آقا خدا نکنه برم پیش مامانم.عه >_<
البته که بچه از تمام اینا برام مهم تره...
چی بگم حرفات درسته...  میترسم که چند سال دیگه هم شرایط یه جور دیگه پیچیده بشه و نتونم.. میترسم از اینکه واقعا برام آرزو بمونه متوجهی؟
حالا شایدم بگم بخره بعد نرم کلاس بذارم برای وقت مناسبش اما خیالم راحت باشه :/

برای چی اومد کامنتم نفرستاده بودمش که
برو و بدون در نظر گرفتن سن و سالت با آرامش خاطر به تقویت جسم و روحت بپرداز و محیط رو برای ورود بچه فراهم کن اون خودش که بیاد تمام این نیازهای روحیت به چیزهای دیگه رو پر میکنه و اصلا اجازه هم نمیده تا مدتها به چیزی غیر از اون فکر کنی حتی شاید کلاس زبان
دو سه روز پیش بود داشتم یه کتاب میخوندم راجع به یکی از این اساتید روحانی قدیمی استاد دبی فورد بوده اسمش یادم نمیاد نوشته بود که تازه تو 30 سالگی تصمیم گرفته بره پزشکی بخونه بعدش هم تا اخر عمرش رفته افریقا و به مردم آفریقا با عشق کمک کرده
تو چرا فکر میکنی الان تو 26 سالگی همه چی داره دیر میشه و باید تند تند همه رو با هم انجام بدی
خیلی لجم در میاد از این طرز فکرت
در مورد همکلاسیت هم خیلی طبیعیه خوش خوشانش بوده یهو وسط ترم یکی اومده تمام آمال و آرزوهاش رو به هم ریخته طبیعیه اخماش بره تو هم اما ممکنه بعد از چند روز اونقدر جذب شخصیتت بشه که خیلی دوست خوبی هم بشه تو داری اونو بابت اخم روز اولش مواخذه میکنی و منم تو رو به خاطر برداشت روز اولت شاید تو ظاهر بهش خندیده باشی ولی با توجه به نوشته ات اینجا در درون تو هم چیزی جز اخم و تخم برای اون نداشتی وگرنه نباید اصلا برات مهم می بود رفتارش.... و برق نگاهش رو باید همچنان دوست میداشتی
بگذریم اینم طبیعیه برای تو فقط خواستم بگم خیلی با اون فرقی نداشتی در برخورد اولیه

هفت قانون معنوی رو بخون حتما بخون و بهشون عمل کن تا سبک سبک باشی و اینهمه برای هرچیزی نجنگی چون فقط همین که چیزی رو بخوای کافیه تا اگر در جهت رشد و تعالی تو باشه تمام شرایطش برای پیش رفتن تو مهیا بشه اما اگر بجنگی ازت فرار میکنه اینو خودم با عمق وجودم تجربه کردم

وای خواهش میکنم دیگه کلاس زبان نه :|
الان که این حرفا رو زدی خیلی ترسیدم نسیم..
از اینکه واقعا اون حجم بزرگ فداکاری مادرانه در من نباشه..
آره منم میشناسم.. از همشهری های خودم یکی تو همون سن نشست درس خوند الانم دکتره.. صحبت من بیشتر از اینکه رو دیر شدنش باشه سر اینه که دیگه دوست دارم مثلا تو سی و دو سه سالگیم زندگیم روال خوبش رو پیدا کرده باشه و تو مسیر دلخواهم باشم .نه اینکه تاااازه آستین بالا بزنم و حالا ندو کی بدو :|

در مورد همکلاسیمم چی بگم.. تو درست میگی احتمالا.. شاید منم قیافه ام رو اعصاب بوده :|

نفهمیدم یعنی چی برای همه چیز نجنگم ؟
یعنی اگه سنتور مثلا باعث رشد من میشه خود به خود مخ شوهرم جابه جا میشه خودش میاد یه روزی تقدیمم میکنه دیگه لازم نیست هی باهاش سر و کله بزنم ؟؟؟

۰۹ شهریور ۱۱:۲۲ εℓï -`ღ´- εɓï
سلام بلاگر کبیر :)))

ای وای خداروشکر که الان بهتری....همه ما خانوما هراز گاهی خو خسته میشیم از خوب و شاد بودن میریم تو لاک خودمون طبیعیه... :|

خیلی خوبه که اینو تو خودت میبینی که چندتا هنرو داشته باشی...کاش منم میتونسم حداقل زبانمو ادامه بدم...البته نفرت من از زبان به استادم برمیگرده...

بنظر من هم شما یه سال دیگه هم صبر کن یا همین الان شروع کن تا نی نی بیاری کلاستم تموم شده باشه...

وای عجب همکلاسی مغروری....قشنگ میتونم تصورش کنم :)) خدا به دادت برسه...

:*

سلام الناز جونم.

نه این خوب بی دلیل نبود همون دو تا چیز پشتش بودن :)

بابا خوب استاد قحطی اومده مگه؟ بعد ازدواجت دوباره شروع کن موسسه ی خوب برو حتما اگه زمینه شو داشته باشی علاقمند میشی :)

ببینم چی میخواد بشه دیگه :/

نمیدونم شایدم من اشتباه کرده باشم الناز جان..

۰۹ شهریور ۱۲:۵۵ الوچه بانو

موسیقی خیلی به ادم ارامش میده

به نظرم اگه برات مقدوره و شوهرت راضی میشه برو ابجی ^____^

بابا بیخیال اصلا توجه نکن به قول خودت شاید حسات اشتباه باشه تو که میدونی خوبی پس دیگه چیزی مهم نیست :دی

اوهوم عزیزم حتما باید همینطور باشه..
حالا ببینم چی میشه دیگه :)

درسته گلم..

ما تا ۴روز دیگه اینجاییم بلاگر جان.مگه میشه بیای شمالو انقد زود ازش دل بکنی؟!راستی میدونستم انزلی خودش ی شهر جدا گونس.از قشنگترین شهرا منظورم قشنگترین شهرای شماله. فعلا نمک ابرود و جواهر ده و ی روز کاملم ک من کنار دریا بودم . اخرم انزلی نبردنم. دنبال بازارای محلی میگردم ک پیدا نمیکنیم .اینا ک صنایع دستی و خوراکیای محلی دارن.نمیدونی تو رامسر کجاس این بازارا؟میگم خوشششش بحالت .تو یعنی تا قبل از ازدواجت تو این بهشت بودی؟اونوقت ما بیچاره ها باید این همه راهو بکوبیم از اصفهان  بیایم . 

ای جانم..
چقدر خوشحالم داره بهت خوش میگذره ماری جان.
من چابکسر رو خیلی دوست دارم به نظرم بیخود بهش نمیگن نگین گیلان..
مازندران هم فقط یه سفر رامسر رفتم اما مطمئنم جواهر ده و نمک آبرود بهترین انتخابایی بود که میتونستید داشته باشید.
نه عزیزم من نمیشناسم کجای رامسر بازار داره :)

خخخ آره دیگه :)) ناراحت نباش خوب سالی یه بار برید شما هم.. بیشتر نریدا :))) آشغالم نریزید ^_^

همینکه وقت تعیین میکنی برای افتادن زندگیت رو روال یعنی داری می جنگی
زندگی تو باید همین الان هم رو روال باشه
یعنی چی حالا ندو کی بدو اگر قرار به بدو بدو باشه تا ابد باید بدوی این از این پس قرار رو به ندویدن و رسیدن بذار از همین حالا هم ندو با آرامش برو به سمت چیزهایی که میخوای تو مسیر دلخواهت قدم بردار و به سن و سال فکر نکن
میگی بیشتر دوست دارم تو سن فلان، فلان شده باشه یعنی سن و سال برات مهمه دیگه
عزیزم من الان در آستانه چهل سالگی احساس جوانی میکنم که تو 20 سالگی نمیکردم پس سن رو بیخیال شو باشه؟ اینو از مخت بکن بیرون تا مثل آدم بتونی زندگی کنی
دبی فورد 47 سالگی تصمیم گرفت تکواندو یا کاراته نمی دونم کدومو شروع کنه و تو 50 سالگی کمربند مشکی گرفت...
 
همینکه حرص میخوری سر نخریدن سنتور یعنی داری می جنگی
آره دقیقا مخ شوهرت جابجا میشه برات سنتور میخره خودش می فرستت کلاس

بیام بزنمت راحت شم؟
والا

فعلا تا نمی دونم چند روز دیگه خدافظ بلاگگگگگگگگر (مدل جناب خان بخون)


تو عشق ترین دیوونه ی دنیایی :)
هر وقت یه چیزی رو با حرص میگی من بیشتر متوجه منظورت میشم..
^_^

خدا پشت و پناهت عزیز دلم...

با خوندن نوشته هات متوجه شدم که پشتکارش و داری و میتونی اما باید طوری رفتار کنی که به زندگیت و همسرت آسیب وارد نشه.
در مورد خواهرت وقتی رفت و اومد زیاد بشه بعضی ها به خودشون اجازه میدن بزرگتری کنند به نظر من تا یه اندازه ای خوبه ولی زیادشم ادم و ناراحت میکنه من خودم شخصا اگر کسی ناراحتم بکن ازش دور میشم فاصلم و حفظ میکنم حالا شما هماگر میتونی سعی کن برای یه مدت کمتر بری پیشش تو دختر قوی هستی...

درسته عزیزم اصلا نمیخوام به زندگیم آسیب بزنم..

منم همین روال رو پیش گرفتم عسل جان.. ممنون از مشورت رسوندنت :)

ببخشید یادم رفت تو کامنت قبلیم بگم... یه درخواستی داشتم اگر دوست داری و صلاح میدونی  دوست داشتم آدرس اینستات و داشته باشم اگر صلاح میدونی به منم ادرستو بده ممنون.

عزیز دلم توی اینستا "بلاگر کبیر" رو سرچ کن صفحه ام میاد.. قفل هم نیست..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان