منتظر نوشت :(

سلام دوستان..


دیگه همش دارم روزا رو میشمارم که برگشتنم به خونه برسه..

احتمالا چهارشنبه اینا برگردم..

خوب با تمام بال بالی که من برای این جا میزنم همیشه یه مسایلی هستن که باید ناخوشایندیشون رو تاب بیارم که بتونم از سفرم لذت ببرم..

اینکه بچه برای پدر مادرش همیشه بچه است رو شنیدم اما اینکه ته تغاری بودن مساوی با همیشه از همه بچه تر بودنه برام گاهی باعث عذابه.


مادرم یه زنیه که تو روستا بزرگ شده .هنوز بعد چهل سال ازدواج و بیست سال زندگی کردن تو تهران و شیراز و شهرای خوب خوب معتقد و پایبند به یه سری روشهای قدیمیه.من تو بچگی هام اصلا اجازه نداشتم خونه ی هیچ دوست صمیمی به هیچ مناسبتی برم.فرقی نمیکرد اون دوست خونه اش سر کوچمون باشه یا اون سر شهر.که از یه خانواده ی قرهنگی و تحصیل کرده باشه یا روستایی و ساده.تک دختر باشه یا برادر مرادر داشته باشه.

نهایتا جواب من به اینکه مامان اجازه میدی برم فلان جا : نه و جواب چرای من : گفتم نه بود :|

من تو شش سالگی خوندن و نوشتن میدونستم.. روزنامه جام جم و مجله کیهان بچه ها میخوندم.. از همون موقع ها شعرایی که تو خونه بود مثلا از معینی کرمانشاهی/مولوی/مهدی سهیلی شعر و غزل حفظ بودم..  از همون سالها علاقم به زبان معلوم شد و یه کتاب کودک که خواهرم خریده بود رو همه ی واژه هاش رو یاد گرفته بودم..

از هفت سالگی بافتنی میبافتم. قلاب بافی میکردم..

اما هیچ کدوم اینها اونقدری مورد توجه قرار نگرفت :|

دوسال اصرار کردم جهشی بخونم نذاشتن.

مدرسه نمونه دولتی تو اون سالهایی که این طرفا اصلا مد نبود قبول شدم نذاشتن.

میخواستم برای مدرسه تیزهوشان تلاش کنم و آزمون بدم نذاشتن.

در طول سالهای خونه ی بابا بودنم با اونهمه استعداد زبانم با همیشه اول بودنم فقط چهار ترم گذاشتن برم کلاس زبان آخرشم ممنوعش کردن..

یادمه برای یه ورزش رزمی مدتها پیله کردم باز نذاشتن..

تعجبم از اینه که تو این خانواده ی بزرگ پرجمعیتم حتی یک نفر اینها رو ندید! حتی یه نفر برام قدم برنداشت.در حالی که خواهرام همه تحصیلات دانشگاهی داشتن اون موقع.

با تمام ته تغاری بودنها و عزیز بودن ها هیچ چیز اونجوری که باید نبود!

آبجی هام همیشه گلایه میکنن که مادرمون خیلی دختر دار نبود و فقط عشق پسر بود و مسایل لازم رو به ما آموزش نداد. اما من که فکر میکنم میگم شما آیا به خواهر کوچیکتون که مادرش 45 سال ازش بزرگتر بود و همتون ادعا دارید مادرای دوم منید بهم آموزش دادید؟

ظاهر امر اینه که من گلِ خونه, روح خونه.. عزیز خونه بودم اما باطنش اینه که من خیلی تنها بودم..

به جز خوندن و نوشتن یاد دادنم همه ی سالهامو خودم به میل خودم و تنها درس خوندم.از این بچه ها نبودم که بگن بخون بنویس تکلیفتو انجام بده.من عاشق خوندن بودم و یاد گرفتن اما نهایت توقع همه از من بیستایی بود که میگرفتم و اول شدن تو مسابقه های حفظ قران مثلا :|

من تنها دوران بلوغم رو گذروندم..

هیچکس به من چیزی از بلوغ و مسایلش نگفت.

من تنها عاشق شدم.

تنها شکستم..

تنها به فکر ازدواج افتادم و ازدواج کردم.

تنها بحرانهامو پشت سر گذاشتم.

تنها و با تجربه ی خودم رفتار با همسر رو یاد گرفتم.

من به عنوان محصل رشته ی تجربی سال سوم دبیرستانم تازه درمورد روابط زناشویی و اساسا مفهمو دختر و زن بودن رو یاد گرفتم نه به عنوان دختر خانواده که کسی نگرانش بود مبادا از روی ندونستن کسی ضربه ای بهش بزنه سو استفاده ای ازش بکنه..

کم کم یاد گرفتم چطوری برم خونه ی دوستای سالمم و از مامانم اجازه نگیرم.

کم کم یاد گرفتم چجوری با مسایل دخترونم کنار بیام و کسی بویی نبره..

 وقتی سالها نمره ی بیست گرفتنم یه شبه شد سیزده و در مرز افتادن احساس پوچی کردم  دیگه مهم نبود باعث افتخارشون باشم یانه.در عوض تو روزایی که اوج افسردگی من بود و اگه معلمام ولم میکردن امروز نابود بودم نهایت کاری که برام کردن ثبت نامم این کلاس و اون کلاس برای کنکور آینده و زیر بار کلی فشار برای اونهمه بهترین کتابهای کمک درسیم رفتن بود..

اما باز خودم تنها پشت سر گذاشتمش..

حالا بعد اینهمه سال به دوش کشیدن این دردها امسال تلاش کردم ببخشمشون.

الان میدونم اونا مسئولیتشون رو انجام ندادن درست اما الان دیگه به عهده ی من و آگاهی شخصیمه که برای باقی زندگیم تلاش کنم.

ولی باز یه حرفاییشون بهم زور داره..

طلبکاریشون بهم زور داره..

اینکه این دردای منو نمیدونن و میخوان بگن تو کوچیک بودی و ما بزرگت کردیم بهم زور داره..


اینکه به نظر مامانم من زن زندگی نیستم و مغزم معیوبه چون برای شادیم دلیل درست میکنم اونوقت بعد شش سال دو تا بچه ندارم و هی تند و تند پای سماور واینمیسم که برای شوهرم چای بیارم برام موردی نداره..

ازش بیشتر از این توقع ندارم..

اما وقتی مدام بهم تذکر میده با خواهرت که تو اون شهر باهات زندگی میکنه اینجوری حرف بزن اونجوری حرف نزن عصبیم میکنه.

وقتی روزی هزار بار میگه اون مامانته عصبی میشم.

وقتی همش بخاطر اون دعوام میکنه و ایشون هم طلب کار میشه عصبی میشم.

یه جوری همه دیگه بصورت جوک میگن بلاگر همش اونجا خونه ی فلانی میخوره و میخوابه انگار من به میل خودم و با سیستم چتر شدن میرم اونجا..  خوب من چی کار کنم وقتی شوهرم شبکار میشه اونا یه روز در هفته رو به زور میان دم خونه با ماشین منتظر میمونن میگن حاضر شو ؟

من چی کار کنم وقتی دو هفته نمیرم و گلایه پشت گلایه؟

درسته که وقتی تصادف کرده بودم و وقتی چشممو عمل کرده بودم سه روز موندم اونجا اما خوب اینا هم بخدا به زور بود وگرنه من ترجیح میدادم تو خونه ی خودم گرسنگی بکشم اما کلافه از فضای همیشه خشن اون خونه برنگردم خونه ی خودم..

خوب اگه دوست دارید آدم بیاد خونتون بعدش منت گذاشتنتون چیه؟ اگه دوست ندارید اصرارتون چیه؟

منم در حدی که تونستم واقعا برای جبران تلاش کردم..

هیچوقت دست خالی نمیرم اونجا حداقل برای بچه ها چیزی میگیرم.

هر وقت دعوتشون میکنم پذیراییم در حد عالیه و اصلا خودمونی برگزار نمیکنم..

اینهمه از این سر شهر کوبیدم رفتم خونش که بچه هاشو نگه دارم خواهرم جایی بره کاری کنه بعد الان صاف تو چشمام میگه تو برای بچه های من چی کار کردی آخه ؟

و تمام اینها رو از چشم مادرم میبینم :(

اونه که روزی ده هزار بار حتی وسط شوخی و خنده باشیم من یه برو بابا به آبجیم بگم بهم حمله میکنه.

اونه که همش جلوش میگه تو مدیون خواهرتی..

من واقعا نمیخوام زحمتایی که برام کشیده رو بی ارزش کنم اما میگم خواهری همینه.منم کم نمیذارم براش.منم باید همه چیز رو تو جمع بگم؟

اونجا باید یه جوری ازش بکشم به خدا ظلمه اینجا هم از دستش بکشم :(


امروز خیلی دلم گرفته :(

به جز سکوت هر کاری بکنم باید جلو یه لشکر وایسم و من حوصلشو ندارم..  اینجوری هم دل خودم از داخل داره میپوکه...

فقط کاش زودتر تموم شه این تعطیلی.. اگه تا سه شنبه برای زبان رشت مهمان نگرفته بودم همین اول هفته برمیگشتم :(

امروز صبح به محض بیداری با یه حرکت زشتش کلا اومد اعصابمو نابود کرد.. هیچی نگفتم بهش..  با هم یه محصول خوراکی درست کردیم که از بازار نخریم... پولاشم حساب کتاب کردیم.. البته زحمت بیشترشو واقعا اون کشید اما منم سهممو انجام دادم..

قرارم بود یک سومش مال من بشه دو سومش مال اون اما امروز برای خودش تقسیم بندی ها رو عوض کرد و کم مونده بود بگه همینم دارم لطف میکنم برای تو میذارم پولتم بهت پس میدم..

منم گفتم من اصلا نمیخوام همش مبارک خودت باشه..

بعد  الان لقب لوسی رو هم گرفتم که طماعه و راضی نیست :|


اما ناراحتم.. خیلی زیاد :(

از اینکه اصلا نمیدونم چه عکس العملی باید نشون بدم بجاش ساکت میشم و تو دلم کارشو محکوم میکنم.از اینکه هر حرفی هم بزنم همه باید به اسم اینکه تو کوچک تری و بازم بذار اون راضی باشه عیب نداره جلوم دران.. از همه ی اینا ناراحتم..

نمیگم همه.. خواهرام که اینجان دوتاشونم خیلی هوامو دارن و واقعا هر چی کردن بی منت کردن اما باز سیستم بزرگتری کوچکتریه یه جوریه که من حرف بزنم اونا هم باید یه چیزی بگن که دنباله ی دفاعیات مامانم باشه...


خدایا کمکم کن بتونم آرامشم رو حفظ کنم.میترسم یه روز بشه رسما گیس آبجیم رو بکشم و جلوش وایسم.دلم نمیخواد تو خانوادم این برنامه ها پیش بیاد. فقط براش آرزو میکنم شرایط زندگیش یه کم بهتر شه و خدا یه وسیله ای سر راهش بذاره که از راهای اشتباهش برگرده و اونم بتونه از زندگیش لذت ببره تا سختی های روحیشو جور دیگه سر آدم دیگه ای خالی نکنه :(


امروز دیگه بیکارم تا شب.. یه جورایی نمیدونم چ کار کنم تا این وقت بگذره..  شب میرم ییلاق برای خواب ^_^

هوم دلم میخواد بحث اون خوراکی دیگه پیش نیاد که مجبور نشم اصرار کنم سر نخواستنش که بیشتر از این نرم زیر فشار و نگاه چپ چپ و این حرفا ... :|


روز خوش عزیزان




دلم گرفت😳
یه جاهاییشو خیلی درک کردم خیلی کاش ته تغاری نبودیم اونم از نوع دختر

برای من این جوری نیست.
شیرین من واقعا اعتقاد دارم خدا خودش بهتر میدونسته من بچه ی چندم بشم یا تو چه زمانی و چه خانواده ای بدنیا بیام بهتره.
اما از برخورد یه آدمایی که عزیزامن دلخورم..

آخی عزیزم 
میفهمم چی میگی 
منم کمو بیش ازین دست مشکلات داشتم و گاهی میشینم براش گریه میکنم 
اما خوبیش این بود که قوی و مستقل بار بیای 
خوبه که درک میکنی که خواهرت بخاطر مشکلات روخی که داره گاهی این رفتارای بدو باهات داره 
وقتی که اینجوریه سعی کن وارد هیچ کاری باهاش نشی که تهش منجر شه به دلخوری 
غصه نخور دوستم :*

قربونت..
هممون داشتیم اما من سالها با این فکر زندگی کردم که چقدر مورد ظلم واقع شدم و همیشه بی اونکه برام تلاشی بکنن ازم اونهمه انتظار داشتن آخرشم افتخارش برای اونا بود :|
البته الان واقعا از قربانی بودن استعفا دادم.. الان اگه نتونم جبران کنم فقط و فقط مسئولش خودمم..
اما میگم حداقل اینهمه مثل کوچولو ها باهام رفتار نکنن منم سبک خودمو تو زندگیم دارم.. این نیست هر کی زاییده حتما شیر زنه خیلی..

فعلا که همین راهو میرم :)
قربون تو بشم.

۲۱ مرداد ۱۴:۱۹ فـــافـツـا ..
اخی...چقدر بد:( 
ادم دلش میخواد این موقع ها جیغ بزنه...
منم همیشه حوصله بحث ندارم و تو خودم یکیو محکوم میکنم :/
ولی کاش میزاشتن تو همه اون کلاس هایی که میخواستی شرکت کنی و اون مدارس میرفتی...شاید اونجوری خیلی چیزای زندگیت یه جوره دیگه میشد..فکر کنم نخبه میشدی ^-^
من همش فکر کردم من یه سری محدودیت های کمی دارم یا داشتم که اذیتم میکنه...ولی ورژن مال تو خیلییییییییییییی اپدیته...مال من اصلا محدودیت هاش به چشم نمیاد در قبال اون موقع تو....
بیخیال همشون...مثل همیشه به شیوه خودت زندگی کن و لذت ببر عزیزم:)
امیدوارم تا وقتی برگردی همه چیز خوب و عالی پیش بره....

راستی من همون رز صورتی قدیمی ام گفتم شاید نشناسی...از این به بعد تو این ارس مینویسم..;)

اوهوم :(
من همیشه اینجوری نیستم این مورد برام فرق میکنه..
خوب نمیگم نخبه میشدم اما میگم مسیر زندگیم میتونست جور دیگه ای رقم بخوره.
همین کار رو میکنم عزیزم اما الان توقع عا عذابم میده و منت ها..
قربونت :*

عه چه کار خوبی کردی معرفی کردی :)

سلام بلاگر جانم.
خوبی عزیزم؟
چفدر دلت پر بودا...اما بهت حق میدم یه جورایی.
و این که به نظر شخصی من آدم هر وقت زیاد یه جایی بمونه این حرفا و مسائل درمیاد....
کاش میشد زودتر برگردی خونه ی خودت...
هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...

سلام آوا جان. خوبم.
خوب من قبول ندارم اینو. اینجا هرجایی نیست.. خونه ی دوم منه ناسلامتی.. من هر چقدر میمونم چرا از بقیه شکار نمیشم؟
فقط مشکلم همین خواهرمه :(  تو خونه ی خودمم هستم یه جوری اذیت میشم بالاخره از دستش.. حالا یا خودش بانی میشه یا شرایطش با اون یه جوری رقم میخوره..
قبول دارم که بحث با همه پیش میادا.. اما بحثا گذرا هستن به هر حال آدما اختلاف نظر دارن اما کار من و آبجی از اختلاف نظر گذشته.. مسایل بینمون نمیگذره انگار :|

آرامش و نا آرومی خونه ی خود آدم دست خودشه برای همینه هیچ جا اونجا نمیشه :)

۲۱ مرداد ۱۴:۵۹ ⓜⓘⓝⓐ💋 ..
بلاگر جانم
ذهنم آشفته ست چیز زیادی نمیتونم برات بنویسم.
جز اینکه ارزو میکنم ب ارامش برسی
و همه چیز بر وفق مرادت باشه
مواظب خودت باش.

قربانت برم عزیزم :)

نمیتونی یه روز که خونه خواهرتی و تنهایین و شرایط جوره با خودش صحبت کنی؟ اگه خودش قانع بشه وقتی دفعه بعد مامانت یگه خواهرت فلانه  ومامانته و اینا، خود خواهرت ازت دفاع میکنه
میشه؟

چه حرفایی میزنی نرگس :|
بگم چی؟؟ یه سری چیزا برمیگرده به خود آدم که درکشون کنه من هر چی بگم از این بدتر میشه..

دقیقا همینطوره بلاگر جان.
اصلا من و مامانم چند وقته به خاطر اسم غذاهای شمالی که رو سردرش نوشته بود دلمون میخواست بریم این رستوران.
اون وقت رفتیم فقط میگه کباب کوبیده دارم.تازه اونم نه از نوع خوشمزه ش.
اینم یه جور گول زدن مردمه دیگه...

من اگه میدیدم سفارشمو نداره و همش خالی بندیه هیچوقت نمینشستم اونجا غذا بخورم که اونا به هدفشون که گول زدن من بوده برسن..
واقعا زشته کارشون ..

دمت گرم منم همه این مشکلات داشتم تا نوجوونی.
ولی هیچوقت به ذهنم نرسیده بود اینطور سوزناک درموردش بنویسم D:

سوزناک :/

به نظر من که خواهرت هرکاری برات کرده و میکنه وظیفشه پس خواهری یعنی چی؟

فکر میکنم یه بار که مامانت که اینا رو گفت بهش بگو به وظیفه خواهریش عمل میکنه منم هروقت لازم بوده براش کردم
 

چرا همش بدهکار بیخودی باشی
چرا اون باید یه طور رفتار کنه که طلب داشته باشه از تو دائم
بابا خواهرها برای هم جونشون رو میدن
به خدا من از خدام بود یه خواهر همسن و سال تو داشتم کنارم بود تا جونمو براش فدا میکردم فقط داشتمش

چه قدرنشناسه خواهرت
اشک منو در آوردی بلاگر


خوب من واقعا میگم وظیفه نه.. اصلا لطف..  ولی آدم چرا همش باید لطف خودشو بی اجر کنه..
نسیم گاهی احساس میکنم اصلا اینکارا برای من نبوده و نیست.برای پر کردن چشم مامانمه.. وای نمیدونم شایدم دارم اشتباه میکنم..

نسیم جان غیر منطقی ترین آدم خانواده ی ما مادرمه.. حتما میدونی بحث با آدمی که کلا تو باغ منطق نیست کلا بی فایده است.الان من بگم خواهرم وظیفشه نمیدونی چه دهنی از من سرویس میکنه. مامانم خوبه ها دوستش دارم اما معتقده بزرگتر اگه سر کوچکترم ببره عیب نداره..

خوب واقعا خواهرایی هم دارم که جون میدن برام و متقابلا من براشون اما این آبجیم واقعا یه مدل عجیبیه :(

من کلی تحت فشارم بابا تو چرا اشکت دربیاد آخه :)

یه بار به مامانت بگو وقتی بیخودی از خواهرم طرفداری میکنی کاری جز شکراب کردن رابطه من با اون نمیکنی
بهش بگو
بگو داره با این کاراش ارتباط بین تو وخواهرت رو خراب میکنه
واقعا خودش آگاه نیست به این داستان

مامانمو ول کنی معتقده من هر روز صبح بیدار میشم اول باید برم دست آبجیم رو ببوسم بابا..
الان بگم حرفاش رابطه ی ما رو خراب میکنه دقیقا میگه تو بیخود میکنی رابطه ات با خواهرت خراب بشه :|

واقعا مامان فکر میکنه داره با این حرفاش هم از آبجیم بخاطر این زحمتایی که تو این چند سال برای من کشیده تشکر میکنه هم باز برای آینده تو این موقعیت قرارش میده که هوای منو باز داشته باشه.

عزیزم دلم گرفت وقتی دیدم اینقد ناراحتی امیدوارم زودتر برگردی خونتون و به آرامش کامل برسی ،بلاگر ادم بعضی وقتااا میخاد کسی رو که حق باهاش نیست یه جوری بفهمونه که چقد داره اشتباه میکنه ولی همیشه اینجور موقع ها کار به سکوت میکشه حالت رو درک میکنم چون این اتفاقا چیزی هست که برای همه پیش میاد ،امیدوارم مشکلات خاهرت حل بشه اونم به آرامش برسه ،ما منتظرهمون بلاگر همیشگی و شاد هستیم امیدوارم تعطیلات بیشتر بهت خوش بگذره و زود زود برگردی پیش شوهرت الان دلتنگ اقاتونم هستی بیشتر بهونه گیر شدی خخخ روز خوش عزیزم 

ای جونم..
هوم چند روز دیگه مونده :)
قربونت برم ممنون از لطفت :)
آره دیگه کم کم داره دلم تنگ میشه ^_^

الههی ... چقد دلت پر بود خانومم... نمیدونم حالت چطوریه و نمیتونم درکت کنم چون توی خونه ما همه چیز بینمون برابر بود و پسر و دختر و بزرگ و کوچیک نداش... اما واست ارامش قلب ارزو میکنم ... دوسداشتم بگم کار خوبی میکنی و با خواهرت کنار بیا اما ترجیح میدم دخالت نکنم  چون تو شرایط تو نیستم و نبودم و بهتره بیرون گودنشینم بگم لنگش کن.. تو خودت عاقلی خانومی ومطمنم میدونی باید چجوری بهترین رفتار رو از خودت بروز بدی

اوهوم خیلی :(
الان خوبم .خوب این دلخوری ها تا حل نشن با صحبت از یاد آدم نمیرن اما سعی میکنم بهش فکر نکنم..
چقدر جو خونتون خوب بود نازی جان :)

ممنون از لطفی که بهم داری عسل :)

۲۲ مرداد ۰۱:۴۰ آیدا سبزاندیش
اخی عزیزم میفهمم حرفت چیه درکت میکنم .به خدا منم هیشکی تو خانواده کاری واسم نکرده این خودم بودم که تا اینجا خودمو رسوندم.اونقدر مشکلات داشتیم که هر کسی ققط به فکر نجات خودش بوده مریضی پدرم بوده سختی های روزگار بوده به خدا من خودم پیگیر کنکور دادن و دلنشگاه رفتنم شدم در حالیکه بقیه دوستام از سوم راهنمایی خانواده هاشون کلاس میذاشتنشون کلی به فکر پیشرفتشون بودن.باور کن اگر حمایت میشدم الان پزشک بودم.جدی میگم کسی تو  خانواده به فکرم نبود.خودم خودمو به اینجا رسوندم.کاملا حرفتو میفهمم.

الهی فدات شم عزیزم..
خدا هرچی بلا و گرفتاریه ازت دور کنه خانمی.. خوبه که آدم تلاش کنی بودی.
من یه جا رشته ی زندگی از دستم در رفت و خیلی عقب افتادم.. از اونجا که راهنمایی هم نبود باز خیلی دیر فهمیدم :(

بلاگر کبیر سلام :)
خیلی ممنون از راهنمایی هات. 
خیلی لطف کردی عزیزم :)

منم ته تغاری هستم و 17 سال بعد از خواهر کوچیکه قبل از خودم به دنیا اومدم.
مطمئنم که خیلی باهوشی که تا اینجا با موفقیت همه مراحل زندگی تو سپری کردی. همون جوری قوی باش و ....
راستی من یه بار از خواهرام گلایه صریح کردم که شما که از من خیلی بزرگتر بودید چرا دونستن یه چیزهایی رو از من دریغ کردید؟؟ و جوابی نداشتن که بدن و فقط متاسف شدن. به نظرم خیلی محترمانه باهاشون حرف بزن .... 


سلام عزیزم.
قربانت :)

17 سال.. زیاده مثل من و خواهرام.اما امیدوارم روابطتون خوب باشه
فدای محبتت ..
هوم منم یه بار به یکیشون غیر مستقیم گفتم.. خوب از تاسفشون چی نصیب آدم میشه مگه؟ من فقط گفتم که حواسش باشه اون راهی که برای من رفتن برای دخترش نره.چون الان یه دختر تو سن بلوغ داره که اونم هیچی از زندگی نمیدونه.. بهش که میگم میگه دوست ندارم انقدر زود آگاهش کنم و دلم نمیخواد من بهش بگم بذار همون از مدرسه و دوستاش یاد بگیره. اما من میگم شاید قبلترش اتفاقی براش بیفته و آسیبی ببینه و اصلا اون جوری که یه مادر مسایل رو به دختر نوجونش آموزش بده و آگاهش کنه کجا و آدم از مدرسه یاد بگیره کجا :|

۲۲ مرداد ۰۹:۱۲ بانوی عاشق
سلام بلاگرجان
ازوب آوا اومدم پیشت
این پستت منو یادخاله کوجیکم انداخت،ینی اگه نگقته بودی ک چشم عمل کردی فک میکردم خاله م هستی
اونم طفلک دقیقاوضعیت تورو داره
علاوه بر خواهراش خواهرزاده بزرگا هم سرش نق میزنن
طفلک فراری شده و توغربت زندگی میکنه
ان شالله شرایط برای هردوتون خوب بشه

سلام بانو جان :)
خوش اومدی

جالبه و غم انگیز.. میدونم که کم نیستن امثال من..

وای خدای من :(
ممنون

سلام بلاگر جان,خوبی؟غیبت طولانیم رو ببخش چون شمال بودم و نت نداشتم

چقد این پستت دردناک بود,ته تغاری نیستم اما دلم سوخت برای حالت
من همیشه فکر میکردم چون توی شهر غربت خواهرت کنارته خیلی خوشبختی,هر چند گاهی اشاره میکردی اذیت میشی از بچه هاش

میتونم تصور کنم چقد غرورت جریحه دار میشه از انتظارات بقیه و خواهرت
اما باز جای شکر داره داشتنش,اینو منی میگم که همیشه حسرت داشتن خواهر رو داشتم,شاید از دیدگاه تو حرفم اشتباه باشه


انشاالله زودی برگردی خونه ت و ذهنت آروم شه,خدایی هیچ جا خونه آدم نمیشه,یسری  مسایل همیشه هست بعد از ازدواج که رو مخه آدمه,حتی اگه اونجا خونه بابای خودمون باشه

سلام عزیزم..

خوب من همیشه میگم واقعا اینکه هست خوبه اما قیمتی که من برای این خوبی ها میپردازم خیلی زیاده..

نه من کاملا دیدگاهت رو قبول دارم عزیزم.. با تمام اینها بودنش بهتر از نبودنشه..

درسته :) قربونت بشم :*

۲۲ مرداد ۱۲:۳۷ ندا بانو
حیف اونهمه استعداد .....
نمیدونم چی بگم .فقط از خدا ارامش میخام واسه اون دل مهربونت .....
ولی فک میکنم ارتباطی با تهتغاری بودن نداره .ما هفتا خاهریم و ابجی ته تغاریم نسبت ب ماها  واقعاااااا زندگی و شرایط خیلیییی بهتری داره .حتی مامانم خیلللللی بیشتر   بهش مهر و محبت  میکنه و ازادی بیشتری بش   داده ....
مادرت نسبت ب خاهرای دیگتم سختگیر بوده?

قربون دلت برم عزیز.

خوب جریان ته تغاری بودن اینه که واقعا خوبه. یه وقتایی یه چیزایی هست که فقط برای بچه آخره.. حالا حداقل تو حرف بیشتر عزیزم جانم ها برای ته تغاریه.

آره مادرم سختگیر بوده کلا..

سلام بر بلاگر عزیز
خوبی؟
احتمالا الان از اون ناراحتیت با گذشت یک روز کم شده
بلاگر جان از این درد دل ها چیزی به شوهرت منتقل نکنی
کلا هیچ سوتی از خانوادت به شوهرت منتقل نکن 
البته احتمالا خودت این اصول رو میدونی
بلاگر جان احتمالا خواهرت بیش از حد برونگراست و یک سری چیزها که توی ذهنش میگذره فوری به مادرت و سایرین منتقل میکنه و اونا با سکوت شما یک طرفه به قاضی رفته و بعد قضاوت رو به همراه نصیحت به شما منتقل میکنن

خوب شما هم به نظرم در چنین شرایطی با خواهرت روبرو شو خیلی دوستانه بهش بگو از اینکه بیام خونت ناراحت میشی یا احساس می کنی بهت اجحاف میشه خوب لطفا از این به بعد به خودم بگو چون نمیخوام از دیگران بشنوم

به نظرم نیازی نیست برای دیگران موضع گیری کنی 
بذار هر چی توی دلش هست بگه تو هم به خودش هرچی توی ذهنت هست بگو و ازش بخواه از این بعد گلایه هاش رو توی خلوت خودتون دوتا به خودت بگه نه اینکه به مادرت منتقل کنه
گلایه جوانمردانه

کمی تحمل کن تا برگردی
خودتو با یه چیز تفریحی مشغول کن توی طبیعت زیبای گیلان قدم بزن و هر چیزی که میخوای از طبیعت توی ذهنت ذخیره کن 

خوب راستش چند وقت پیش مادر من به شدددت گیر داده بود که چرا نمیرید یه شهر بزرگ زندگی کنید و هی می گفت برو انتقالی بگیر خوب منم شرایطم جور نبود و نمیخواستم هیچ کس دخالت کنه همسرم هم همراهیش میکرد انقدر اعصابم خراب بود که تا چند هفته بهش زنگ نزدم هر چند خود مادرم تماس میگرفت و جالبیش این بود که بدون توجه به ناراحتی من بازم می گفت
خوب نمیدونم چی شد دست برداشت شاید بعد از طلاق گرفتن دختر خواهرش به این نتیجه رسید که شرایط من زیادم بد نیست

خلاصه درکت می کنم که چقدر سخته کسی که توقع داری سنگ صبورت باشه تازه نمک بپاشه به زخمت
ولی میگذره شما هم خیلی زود میبخشیش

این وسط از این کدورت بهتره شوهرت چیزی نفهمه اگر هم اصرار به زود برگشتن داری بهانه دلتنگی رو بیار

و مشکلت رو با خواهرت با گفتگو حل کن اگر هم حل نشد به مدت سنگین رفت و آمد کن اگر دلیل خواست هم بگو از این بحثا ناراحتی و میخوای بهانه ای دست کسی ندی

موفق باشی دختر قوی و با تدبیر

سلام خانمی..
خوبم فدای شما :*

بله متوجهم چشم :)

نه سارینا جان.. مشکل ایشون برونگرایی نیست.. حلا نمیتونم زیادم بازش کنم ..

وای سارینا به خدا من مدام اونجا تلپ نیستم اصلا نمیدونم چرا همه فکر میکنن اگه خواهرم نبود من مثلا تا حالا سو تغذیه گرفته بودم..  اونم میاد.. اون هیچوقت تنها نمیاد همیشه مهمونی نهار شام حسابی با شوهر و بچه هاشه اما من ممکنه مثلا هر هفته یه روز عصر برم اونجا به بچه هاش سر بزنم تو ماه یه شام خونشون باشم با همسر و سه هفته یه بارم یه شب برای خواب وقتی همسرم شبکاره.
برا همین اون اصلا از من گلایه نمیکنه. حرفم اینه بهم زور داره همه منو بصورت آویزون خونه ی آبجی میبینن و همش فکر میکنن حالا که آویزونم پس باید زیر بار هر چیزی برم.
اونم اصلا نمیاد بگه نه بابا اینجوری نیست.یا ما هم میریم اونجا.اونم خوشش میاد از اینهمه تعریف تمجید و تشکری که ازش میشه بخاطر نگهداری من :|||

اوهوم واقعا سخته :(

مرسی از کامنتت :*

چرا میری انقد زیاد میمونی 
من از زن عموم ناراحتم حتی یه سلام میکنم دیگه واینمیستم که بخواد به خودش اجازه بده حرف دیگه ایی بزنه 

جواب با دعوا نده اما حرفتو تو یه جمله خلاصه کن رو بزن هم دلت اروم میشه هم اون جمله اونقدی نیس که بحث بشه 

گاهی منم که بزرگم از دست خواهر کوچیکم کفری میشم که در جریانی 

ربطی به موندنم نداره عزیزم.
من با این خواهرم تو یه شهر زندگی میکنم .اینجا از دستش نکشم اونجا هم یه چیزایی پیش میاد.
واقعا الان رابطه ی دو تا خواهر با زن عمو قابل قیاسه سهیلا ؟؟؟

هوم همیشه بین دو تا آدم یه اختلاف نظرهایی هست.. اما دیگه گاهی خیلی عمیق میشه گاهی میشه چشم پوشی کرد..

عزیزدلم سلام
کاملا میفهمم که دلت پره. خوبه که لااقل نوشتی و اینجوری کمی سبک میشی

عزیزم اونطور که متوجه شدم بیشتر مشکلات با خواهرته که تو شهرتون زندگی میکنه. فکر نمیکنی بهتر باشه با هم در این مورد صحبت کنید و ریشه یابی کنید؟

این چند روز رو هم سعی کن از سفرت لذت ببری . ان شالله هفته آینده بسلامتی برمیگردی خونه ت 

سلام به روی ماهت عزیزم.

آره با همون ابجیم..
نه باران جان یه چیزایی تو دلم هست ازش که گفتنشون بهش درست نیست.. آدم نمیتونه هر بدی رو بیان کنه..

همین کار رو میکنم :) قربونت

۲۳ مرداد ۱۱:۴۱ εℓï -`ღ´- εɓï
سلام جوجه رنگیـــه شادددد من :)

خواسم اول بهت روحیه بدم بعد بحرفم :))

خوو اینطور مسائل تو همه خانواده ها هس...

دقیقا منم مثه خودتم...خواهرم یجورایی چماغه تو سرم همه فک میکنن همه کارای خونه رو اون میکنه...دقیقا مثه تو نه اما من مساءل و مشکلات دیگه ای از داشتن خواهر بزرگتر دارم...

گاهی میگم کاش خواهر نداشتم....خیلی وقتا همدمه...اما همون خیلی وقتا سرکوبگرمم هستا...

واسه همین دیگه کلا باهاش دردودل نمیکنم...خیلی کمممم

تو خونه ما همه از ترس خواهرم همیشه ازش تعریف میکنن درصورتی که خودشونم دل خوشی ازش ندارن :(

ب نظر منکه اصلا تو خودت نریز و جواب بده...اینطوری همیشه سرکوب میشی...ازخودت دفاع کن هرچند بحث پیش بیاد و دلخوری...کاری که من هیچوقت نکردم....اما تو از من شجاعتری و زبون دارتر...

:*

ان شاءالله که مشکل خواهرتم حل بشه ارامش پیدا کنه :|

سلام عروس خانممممممممم :*

قوبونت دیگه .. خل و چل :*

بعضیا کلا مادر فولاد زره به دنیا میان...  بعضی ها هم هستن میبینن طرفشون بی سر و صداست غر نمیزنه کلافشون نمیکنه خیالشون راحت میشه و با آزادی بیشتر آزار میدن..
امیدوارم یه روز قدرتو بدونه..

یه کم شرایط من سخته.. آره من واقعا زبون دارم اما... واقعا از شکستن دلش پرهیز میکنم همیشه.. نمیدونم ازم برنمیاد خیلی سر به سرش بذارم.. الان دیگه میخوام بدون اینکه بحث و دعوا کنم صادقانه و با آرامش حرفمو بزنم و برای شخصیت خودم مرز جدیدی تعریف کنم.

فدات بشم :*

۲۳ مرداد ۱۵:۲۴ معشوقه ...
سلام عزیزم.
هوم راستش منم توی دوران بلوغم خیییلی تنها بودم. هیچکس بهم مسایلو یاد نداد و خودم کم کم خیلی چیزارو یاد گرفتم.من یه دونهدختر بودم ولی مامانم اصلا به اون شرایط و بحران های روحی و هیچیم توجه نکرد. البته خودشم اون موقع افسردگی شدید داشت ؛( حتی نمیتونستم باهاش حرف بزنم یا درددل کنم.....شاید اگر یه خواهر داشتم خودم باهاش خیلی چیزارو درمیون میذاشتم ولی من دو تا برادر داشتم که تازه باعث میشد بیشتر احساس تنهایی کنم.محدودیت هم داشتم ولی خداروشکر الان چندساله یکم دست از سرم برداشتن.هرچند هنوز گاهی دیوونم میکنن
کلا دوران کودکی و نوجوانی سختی داشتم.هرگززز نمیخوام برگردم به اون روزا.
واسه همین تا حدودی درک کردم اون تنهاییتو. ؛(
عزیزم انشاالله به سلامتی برگردی. رابطت رو هم با اون خواهرت خیلی
کم کن.قشنگ توی خونه خودت سعی کن ارامشتو حفظ کنی و نذاری کسی اعصابتو خورد کنه.خداروشکر که الان دیگه ازدواج کردی و زندگی مستقل خودتو داری.بعضیا مثل من هنوزم زندگیشون با شیوه ها و افکار خانوادشون گره خورده و هنوزم باید تحمل کنن:)

سلام به روی ماهت..
هوم متاسفم واقعا :(
کاری که میتونیم بکنیم فقط همینه که ببخشیم و این سنگینی رو بذاریم زمین...

فدات بشم..

نه نیس 

اگر قابل قیاس بود که منم از یه چیزاییه خواهرم دوری میکردم 

تازه خواهر من بچه کوچیک ترو منت گذار تر 

با این که من خیلی کارارو براش میکنم اما هیچی نمیگم 

فک کن یه عمری گیره سرم دستش بوده گیره دیگه ام شکسته میگم دیگه گیره مو بده گیره ندارم 

میگه خیلی پرویی اون گیره فلانمو شکستی گفتم توهم گیره فلانمو شکستی اینم گرفتی 

الان پول ندارم گیره بخرم میگه واقعا که پرویی:/

اخرش من پرو شدم 

خوب در اینکه تو پر رویی شکی نیست ^_^
اما خوب میدونم آبجیت خیلی اذیت میکنه..
من بودم سرشو میبریدم میذاشتم رو سینه اش :/

فکر کنم خیلیا همچین مشکلاتی رو داشته باشن

بعد نوشتن این پست فهمیدم ظاهرا همه یه جوری درگیرن

میدونی بلاگر خیلی از جاهای پستت رو درک میکنم و خیلی جاهاش رو نه..
درسته بچه آخر بودن عالیه ولی من میفهمم یه جاهایی بچه های آخر خیلی اذیت میشن..و اینکه تنهایی زیادی دارن و از همون بچگی مجبور بودن بزرگ باشن و مستقل..درحالیکه اغلب از ته تغاری ها یه شخصیت وابسته و لوس تصور میشه ولی من هیچوقت اینجوری نبودم...

خوب نگار جانم ته تغاری بودن تو یه خانواده هایی که مثل مال من بسی پر جمعیت هستن ملموس تره.. البته من نمیدونم شما چند تایید.. نهایتا سه تا باشید دیگه هان؟

۲۶ مرداد ۱۷:۴۰ سُـرور ..

:( .. اخه چرا..

خوبی بلاگر جانم ؟ من  نه :(

خو من بمیرم برات دخمل..

همیشه خوب باشی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان